لطفا بدون ذکر منبع وعدم رعایت امانتداری از کپی و تهیه رونوشت به قصد انتشار بهر نحوی بپر هیزید
illha.mihanblog.com
مادر بزرگ و خوب و مهربان مرتب پذیرای فرزندان و نوه های فراوان خود بود . او در خانه سرتا سر گلی و سقف چوبی در بخشی از حوالی دور ییلاق که هنوز اغلب فرزندان وی دو منزله بودند هم چادر نشینی داشتند و هم هر کدام یک تا دو باب منزل و استراحتگاه که فصل سرد و گرم سال و هم بعنوان انباری از ان استفاده میکردند. مدام در تلاش بودند .البته عمده منازل که یک فامیل بزرگ در کنار هم در املاک خود بنا کرده بودند در جوار یک تپه و بین یک رشته کوه کشیده و بلند و با فاصله یک رودخانه واقع بود و تا جاده متصل به شهر ها و دهکده های کوچک و بزرگ فاصله زیادی داشت در حقیقت در یک بن بست جغرافیایی قرار داشت . آ نوقتها اصطلاحا همه چادر نشین بودند و به این منازل خانه شهری هم می گفتند . نه بعنوان خانه ی در شهر بلکه ست موقت در محلی بین ییلاق و قشلاق ایل در گذشته . با وجود این کلی ارزش و اعتبار برای خود داشت و کسب کرده بود . یعنی این منازل بدون اب و برق و سبک عشایر نشین یکنوع پشتیبانی برای صاحبان خود داشت که البته در سند های محضری حیاط و محل گوسفنداری موقت و تمام مشخصات قید شده بود و در فصول مختلف پذیرای قوم و خویشان و استراحتگاه دایمی عده ای وامانده از ایل بود . این اواخر چهل پنجاه سال گذشته اکثر فامیل دیگر به خود کمتر زحمت پیمایش به قشلاق را میکشیدند و زمستان گذرانی و بهار و تابستان در سرزمینها و املاک و مراتع زیبا و خوش منظره و پر برکت کوچ میکردند و پاییز و زمستان دوباره به خانه شهری خود بر میگشتند .اوضاع زندگی خوش بود و مطابق میل همگان پیش میرفت .این منزل مادر بزرگ دارای سه اتاق بزرگ و یک مطبخ ( آشپز خانه ) بزرگتر از هر اتاق دارای بخاری و دودکش بزرگ و ایده آل داشت ، جهت پخت و پز سوخت و آتش چوبهای خشک باغ و باغچه ، و چوب جنگلی دور تا دور مجموعه بویژه در سحر گاهان مرتب آتش و دود از فراز بام گلی آن بهوا میرفت .مادر بزرگ تنها با اخرین فرزند خویش کاملا ساکن دایمی منزل خویش بودند و کمتر و کمتر به قشلاق ایل کوچ میکردند . البته فاصله تا قشلاق بسیار زیاد و دور از دسترس یود . سه رشته کوه و دو دشت فراخ و یک آسمان آبی بی انتها بین آنها فاصله انداخته بود ، اما این منزل مادر بزرگ که اوقتها رسم بود به او ننه بزرگ میگفتند با صفا و آرامبخش و تسکین دهنده هر فراقی بود مادر بزرگ خدا بیامرز در جواب میگفت جونم درد و بلات بخوره تو جونم ، معمولا با ادب و مهربان و دستش پر بود . از نقل و نبات و جیب ریز و قصب و نخود چی و کشمش، نقل سفید پیر زنی ، خشکه کشک و برشته کندمک و غیره در دسترس برای پذیرایی آماده داشت . میگفتند مادر بزرگ یک صندوقچه دارد پر از طلا و جواهرات و سکه های قدیمی و جدید لیر و پوند و اشرفی که کمتر فردی از فامیل موفق به دیدن ان میشد . بهر حال پر امید ترین منزل منطقه بود و نوه ها و فامیل دیگر مانند عمو عمه و دایی و مهمانان نزدیک تنهایی مادر بزرگ را به دور همی های شاد و بگو بخند مبدل ساخته بود .مجالس گرم و صمیمی با دیگر اعضای فامیل بر گذار میکرد تا تن و توان داشت خودش دست گرم و پذیرای میهمانان بود . اما داستان ما از آنجا شروع شد که من به اتفاق عمو مجرده و دخترک کوچک عمه چهار پنج سالی داشت از قضا سر از منزل مادر بزرگ در آوردیم . حوالی ظهر بود و وقت ناهار . مادر بزرگ به سفارش یکی از عمه ها و مادر دختری که با ما بود قصد دیدار و راست و ریز کار خیری به منزل دخترش داشت از ما جدا و از منزل خارج میشد در پایین ایوان ما را صدا زد که دمپزی گرم روی اجاق و آب دوغ خیار زیر دوری (سینی ) زرد برنجی تو طاقچه است خود دانید میل کنید تا من بر گردم .مادر بزرگ با همان پا رفت و غیبتش طولانی شد . اتاق میانی مادر بزرگ کمی تاریک بود و روشنایی چندانی نداشت . عمو به خواهر زاده اش ، گفت دایی اون نمک تو طاقچه بیار تا بزنیم به کاسه اب دوغی . دخترک هم بی هرس و پرس یک قوطی شبیه نمک پاش در دستش بود و تا میتوانست بر کاسه دوغی پاشید . هنوزم بی مزه و بی نمک بود و نه یکبار و دو بار چند بار به اصطلاح نمک پاشید و لی مزه نمک ابدا نداشت . اینکه هنوز مزه نمک ندارد ، بده اون نمکو .عمو دادی زد و گفت دختر ان نمک پاشو بده تا بهت بگم چطوری نمک بپاشی.تا نمک پاش عوضی از دست دخترک به دست عمو رسید ، نگاهی به آن انداخت و فریاد کشید نخور که سمه . قوطی هم اندازه ظرف نمک پاش پر از گرد سفید د.د.ت . البته مقدار کافی مصرف شده بود و نیمه دوم کاسه بود .فعلا حال ما خوب بود داد و فریاد بهوا خاست و همه ساکنان متوجه شدند و سراسیمه رسیدند . ان یکی عمه زودتر رسید وای خاک بر سرم شد مگر شما خنگ بودیدو هر که می آمد نا سزا بار میکرد و راه درمان و پیشگیری تز میداد . اب کشک ، نبات داغ و ماست و آبتنی ، هر که یک راهکار داشت اما هیچکدام نه عملی شد و نه سود داشت و کور و پشیمان از بی دقتی باید خود را ملامت و سرزنش میکردیم . عمه بزرگه میگفت این داروی نمک مانند فاسد شده و اثری روی بدن ندارد . مدتهاست در طاقچه گذاشته شده است . نگران نباشید . مدت زمان مناسب فرا رسید تا اثر سم خودنمایی کند کم کم آثار سر گیجه و سر درد نمایان شد آن یکی عمه گفت تا حال و توان دارید خود را لااقل کنار جاده برسانید تا یک قدم به طبیب نزدیک تر شوید . فاصله تا جاده قدیمی و کم تردد ماشین رو دو کیلمتر بود و رودی خروشان مابین ما بود و جاده و بدون وسیله نقلیه . بنظرم عمو بیشتر مصرف کرده بود ، زیرا بعد از یک ساعتی خدا نصیب گرگ کوه هم نکند . از دل درد و سر درد و گل بروی شما بلا به نسبت استفراغ و اسهال امانش نمیداد . به ما دو نفر من و دختر عمه کوچولو به سر درد و کمی سر گیجه کفایت کرد . همه و حشت زده عمو را بسوی جاده کشان کشان و پیاده بردند . اما اوضاع بد تر و بدتر میشد داشت بیهوش میشد و با سوار کردن او بر الاغ چابک و تند و تیز رو کاروانی ادم بزرگ و کوچک و زن و مرد پسر بچه های شیطان برای مسخره کردن بدنبال او راه افتاده بودند . به اصطلاح او را بدرقه شفا خانه کنند . خیلی ها می گفتند او جان بدر نمیبرد و میمیرد . یک ساعت تا کنار جاده و حد اقل یک ساعت تا درمانگاه شهر چه خواهد شدو این سوالی بود که همه از هم می پرسیدند . ما هم نادم پشیمان در شریک جرم نا خواسته سر در گریبان تا لب رودخانه او را همراهی و ان رودخانه نه از این رودخانه بود تنها از یک نقطه انهم گدار داشت اب تا سینه بود ادم را بسوی قعر و چاله های سهمگین می غلطاند . اینجا توقفگاه کاروان همراه بیمار بود . زیرا گذر از رودخانه کار همه نبود عمه اینا و عمو بسختی در چند نوبت از رود گذر کردند و به لب جاده رسیدند . از دور پیدا بود که یک کامیون باری توقف و انها را با خود بسوی شهر برد . عمو جان با همان پا یک هفته تما م بستری و تحت مداوا قرار گرفت هنوزم که هنوزه خاطره بد و ناگوار و وحشتناک ان در میان فامیل زبانزد است و بنام سال د.د.ت معروف است . اما هنوز این سووال که کی مقصر اصلی وقوع این رویداد است بی جواب مانده " ایا مادر بزرگ مقصر بود که دارو را در دسترس گذاشته بود ؟ایا ما سه نفر که دارو را با نمک دچار بی توجهی و بی دقتی به عمل نمک پاشی دختر بچه اعتماد کردیم مقصریم ،؟یا اهالی محل ایلیاتی ها که در آن نقطه خانه سازی کردند و در طاقچه منزلشان به جای نمک دارو گذاشتند . اینها شوخی هایی بود که هنوزم گاه گاهی از افراد حاضر در صحنه ان روزگار و ان خاطره بد و بیاد ماندنی بزبان میرانند جای مادر بزرگها و پدر بزرگها و افراد و عزیزانی که هم اکنون در جمع ما نیستند بسی خالیست ، روحشان شاد و یادشان به نیکی و گرامی . شما هم شاد و بی نیاز باشید : تا داستانی دیگر
qeshlaq.mihanblog.com
.ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡﺍﻗﻮﺍﻡ ﺍﯾﺮﻧﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﻣﻘﺪﻣﻪ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺸﺘﺮﮎ ﺑﯿﻦ ﺯﻭﺟﯿﻦ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺍﺩﺍﻣﻪﺩﺍﺭﺩ .ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﮐﻪ ﻫﺪﻑ ﺍﺻﻠﯽ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻣﺎ ﻣﯿﺒﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻄﻮﺭ ﻣﺨﺘﺼﺮ ﺑﻪ ﺍﻥ ﻣﺮﺍﺳﻢﮐﻬﻦ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻣﯿﭙﺮﺩﺍﺯﯾﻢ .ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺩﺭ ﻣﺮﺍﺣﻞ ﺍﻭﻟﯿﻪ ﺗﻮﺳﻂ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﭘﺴﺮﺑﺎ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻥﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ بعنوان قاصد ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﻃﺎﯾﻔﻪ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺩﺧﺘﺮ ، ﻭﯼ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﺪﺭﺵ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺗﺎ ﻣﻮﻋﺪ ﻣﻘﺮﺭ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﭘﺪﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﺷﻮﺭ ﻭ ﻣﺸﻮﺭﺕ ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻭ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﻫﺎﯼ ﻭﺍﺑﺴﺘﻪﺻﺒﺮ ﭘﯿﺸﻪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻩ (خانواده داماد )ﻭ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﯿﻤﺎﻧﺪﻧﺪ ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺭ ﻣﻮﻋﺪ ﺳﭙﺮﯼ ﺷﺪﻩ ﺩﺭ ﺻﻮﺭﺕﺟﻮﺍﺏ ﻣﺴﺎﻋﺪ ﻭ ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺩﺧﺘﺮ ، ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﻣﺪ ﻫﺎ ﺩﺭ ﭼﻨﺪ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻭ ﮔﭗ ﻭﮔﻔﺖ ﻫﺎ ﺩﺭﯾﮏ ﺟﻠﺴﻪ ﻣﻬﻢ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺑﻌﻠﻪﺑﺮﻭﻥ (ﺑﻠﻪ ﺑﺮﻭﻥ ) ﺩﺭﺟﺮﯾﺎﻥ ﻭﺗﺼﻤﯿﻢ ﻧﻬﺎﯾﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﻋﻘﺪ ﻭ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﻭ ﺑﺤﺚ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﻣﻬﺮﯾﻪ ﻭ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﻭﻧﺤﻮﻩ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﺑﺎ ﻫﻤﺎﻫﻨﮕﯽ ﺩﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺗﻌﯿﯿﻦ ﻣﯿﮕﺮﺩﯾﺪ. . ﻣﺒﻠﻎ ﻭ ﻣﯿﺰﺍﻥ ﻣﻬﺮﯾﻪ ﻫﻢ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻋﺮﻭﺱ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﭼﺎﻧﻪ ﺯﻧﯽ ﻣﯿﭙﺮﺩﺍﺧﺘﻨﺪﻭ ﺭﻭﯼ ﻣﻘﺪﺍﺭ، ﺗﻮﺍﻓﻖ ﻣﯿﮑردند ﻭ ﺑﻌﺪ ﻫﻢ بعنوان یک سند معتبر و قابل قبول همگان ﺛﺒﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻟﻪ ﻻﺯﻡ ﺍﻻﺟﺮﺍ بود .ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯﻣﺒﺎﻟﻎ ﻭ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﻣﻬﺮﯾﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻃﺎﯾﻔﻪ 5ﺍﻟﯽ ﺩﻩ ﻣﻦ (ﮐﻪ ﻫﺮ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺑﺎ7ﮐﯿﻠﻮ ﺣﺎﻻ ﻣﯽﺑﺎﺷﺪ) ﭘﺮ ﻗﻮ ﻭﭘﺮ ﮐﺒﮏ ﻭ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻭ ﭘﻮﻝ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺣﺪ 1000 ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩﻩ ﻭﻫﺮ ﺩﻭ ﻃﺮﻑ ﺑﺤﺚ ﻭﺗﺒﺎﺩﻝ ﻧﻈﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺎﻫﺶ ﻭ افزایش بین طرفین ﺗﻼﺵ ﺳﺮ ﺳﺨﺘﺎﻧﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ . ﺑﻌﺪﺍﺯ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺟﻠﺴﻪ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﻭ ﺯﻣﺎﻥ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﻧﯿﺰ ﺍﺯ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺟﻠﺴﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﻣﻘﺪﻣﺎﺕ ﻋﻘﺪﻭ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﻭ ﺗﻬﯿﻪ ﺟﻬﯿﺰﯾﻪ ﺗﻮﺳﻂ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺩﺍﻣﺎﺩ ﺑﻪ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﭘﺪﺭ ﻋﺮﻭﺱ ﻟﻮﺍﺯﻡ ﻭ ﺳﺎﯾﻞ ﺯﻧﺪﮔﯽﺭﺍ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺩﺍﻣﺎﺩ ﻣﻠﺰﻡ ﺑﻪ ﺧﺮﯾﺪ ﻭ ﺗﻬﯿﻪ همه اقلام باید ﺗﺎ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺯﻣﺎﻥ ﻋﻘﺪ ﻭ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﻭ ﺻﻮﺭﺕﻧﺎﻣﻪ ﺧﺮﯾﺪ ﻭﺳﺎﯾﻞ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺍﻣﻀﺎ ﭼﻨﺪ ﺗﻦ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻋﺮﻭﺱ ﻣﯿﺷﺩ ﺗﺎ ﺩﺭ ﻣﺮﺍﺳﻢﻋﻘﺪ ﻭ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﻭﻗﻔﻪ ﻭ ﺍﺷﮑﺎﻝ پیش نیاید . ﻣﻌﻤﻮﻻ ﻋﻘﺪ ﻭﻋﺮﻭﺳﯽ ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺍﺟﺮﺍ ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﯾﮏ ﻫﻔﺘﻪ ﺗﺎ ﯾﮏ ﻣﺎﻩ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﻋﻘﺪ ﻭ ﺳﭙﺲﻋﺮﻭﺳﯽ ﺳﺮ ﻣﯿﮕﺮﻓﺖ (ﮐﻪ ﻋﻘﺪ ﻫﻤﺎﻥ ﺷﺐ ﺣﻨﺎ ﺑﻨﺪﺍﻥ ﺍﺟﺮﺍ ﻣﯿﺸﺪ) ﻭ ﺟﺎﻟﺐ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺣﻨﺎ ﺑﻨﺪﺍﻥﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎﻫﺎﯼ ﻋﺮﻭﺱ ﻭ ﺩﺍﻣﺎﺩ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺣﻨﺎ ﺍﻏﺸﺘﻪ ﻭ ﺑﺎ ﻋﻄﺮ ﺧﻮﺷﺒﻮ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ، ﻋﺮﻭﺱ ﺳﺮﻣﻪ ﻭﻟﺒﺎﺱ ﻫﺎ ﻣﺤﻠﯽ ﻭ ﺭﻧﮕﺎﺭﻧﮓ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯿﭙﻮﺷﻨﺪ . دعوت ﻣﻬﻤﺎﻧﺎﻥ ﻃﺮﻓﯿﻦ توسط ﻗﺎﺻﺪﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻨﺎﻃﻖﺩﻭﺭ ﻭ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﮔﺴﯿﻞ ﻣﯿﺸﺪ ﺑﻄﻮﺭ ﺷﻔﺎﻫﯽ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﮕﺮﻓﺖ .ﻋﻤﻪ ﻭ ﺧﺎﻟﻪ ﻭ ﺩﺍﯾﯽ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﻗﻮﺍﻡ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﻭ به ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺩﺍﻣﺎﺩ ﺑﻪ ﺩﻋﻮﺗﯽ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻋﺮﻭﺱ ﻣﯽ ﭘﯿﻮﺳﺘﻨﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺷﺎﺩﯼ ﻭ ﺳﺮﻭﺭ ﻭ ﺍﻭﺍﺯ ﺧﻮﺍﻧﯽ ﻭ ﻭ ﮐﻒ ﺯﻧﺎﻥ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﯿﺎﻓﺖ ﻭﭼﻨﺎﻧﭽﻪ ﻋﻘﺪ ﻭ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﻮﺩ ﺭﺳﻢ ﻭ ﺍﯾﯿﻦ ﻋﺮﻭﺱ ﺑﺮﻭﻥ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﻥ ﺍﺩﺍﻣﻪﻭﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ ﻭﻋﺪﻩ ﻧﺎﻫﺎﺭ ﻭ ﺷﺎﻡ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺷﺖ .ﻣﻮﺳﯿﻘﯽ ﺩﺭ ﺍﯾﻦﮔﻮﻧﻪ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﻣﻌﻤﻮﻻ ﺳﺎﺯ ﻭ ﻧﻘﺎﺭﻩ ﻭ ﯾﺎ ﺳﺎﺯ ﻭ ﺩﻫﻞ ﺑﺎ ﺭﻗﺺ ﻭ ﺍﻭﺍﺯ ﻣﺤﻠﯽ ﻭ ﺷﺎﺩﯼ ﻭﭘﺎﯾﮑﻮﺑﯽ ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﺗﯿﺮ ﻭ ﺗﻔﻨﮓ ﭼﺎﺷﻨﯽ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺑﻪ ﻫﯿﺠﺎﻧﺎﺕ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﻣﯽ ﺍﻓﺰﻭﺩ ﻭ ﺟﺸﻦ ﺗﺎﭘﺎﺳﯽ ﺍﺯ ﺷﺐ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻭ ﻧﮑﺘﻪ ﺟﺎﻟﺐ ﺑﻬﻨﮕﺎﻡ ﻋﺮﻭﺱ ﺑﺮﻭﻥ ﻗﺒﻼ ﺍﻗﺎ ﺩﺍﻣﺎﺩ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺳﺮ ﻭﺻﺪﺍ ﻭ ﺍﻭﺍﺯ ﻟﺐ ﺭﻭﺩ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﺧﺎﺹ ﺩﻭﻣﺎﺩ ﻭﺭﻭﯾﯽ ،ﺑﺪﯾﻦ ﻣﻨﻈﻮﺭ ﮐﻪ ﺩﺍﻣﺎﺩ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺣﺠﻠﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪﯼ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺭﻭﺩ ﺧﺎﻧﻪ ﺣﻤﺎﻡ ﻭ ﻣﻠﺒﺲ ﺑﻪ ﻟﺒﺎﺱ ﻭﯾﮋﻩﺩﺍﻣﺎﺩﯼ ﻭ ﻧﻘﻞ ﻭ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﻭ ﭘﻮﻝ ﺧﺮﺩ ﺑﺮ ﺳﺮﻭ ﺭﻭﯾﺶ ﻣﯿﺮﯾﺨﺘﻨﺪ ﻭ ﺻﺪﺍﯼ ﮐﻞ ﻭ شاباش (ﺷﺎﺩﺑﺎﺵ)ﺩﺭ ﻣﺤﻞ ﺑﺎ ﺳﺎﺯ ﻭ ﺩﻫﻞ ﺑﺴﻮﯼ ﻣﻨﺰﻝ ﻋﺮﻭﺱ ﺑﺪﺭﻗﻪ ﻭ ﺟﻬﺖ ﻫﻤﺮﺍﻫﯽ ﺑﺎ ﻋﺮﻭﺱ ﻭ ﺩﺍﻣﺎﺩ ﺑﺎ ﺍﺳﺐ ﻭﯾﺎ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺭﻭﺍﻧﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺨﺖ ﻣﯿﻨﻤﻮﺩﻧﺪ ﺩﺭ ﺿﻤﻦ ﯾﮏ ﺭﺳﻤﯽ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻃﺎﯾﻔﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺑﺮﺩﻥ ﻋﺮﻭﺱﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﺩﺍﻣﺎﺩ ﺳﻌﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺗﺎ ﯾﮏ ﭼﯿﺰﯼ ﻭ ﯾﺎ ﻭﺳﯿﻠﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﯾﺎﮔﻮﺳﻔﻨﺪﯼ ﯾﺎ ﮔﻮﺳﺎﻟﻪ ﯼ ﺑﯽ ﺧﺒﺮ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻋﺮﻭﺱ ﺑﺮﺑﺎﯾﻨﺪ ﺗﺎ ﻣﻬﺎﺭﺕ ﻭ ﺯﺭﻧﮕﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪﺍﺛﺒﺎﺕ ﺑﺮﺳﺎﻧﻨﺪ ﻭ ﺍﻧﻬﻢ ﭘﺲ ﺍﺯ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﺑﻪ ﻭﺳﯿﻠﻪ ﻋﺮﻭﺱ ﺧﺎﻧﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻋﺮﻭﺱ ﻣﺠﺪﺍﺑﺎﺯ ﻣﯿﮕﺮﺩﺍﻧﻨﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺭﺳﻢ ﺍﺯ ﺩﯾﺮ ﺑﺎﺯ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻡ ﺍﺟﺮﺍ ﻣﯿﺸﺪﻩ . ﻭ ﺩﺭ ﻣﺠﻤﻮﻉ ﺩﺭ ﺑﻌﻀﯽﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﺎ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪﻥ ﻋﺮﻭﺱ ﺩﺭ ﺍﺳﺘﺎﻧﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺩﺍﻣﺎﺩ ﺭﺳﻢ اﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺤﮑﯿﻢ ﺯﻧﺪﮔﯽﺑﻪ ﭘﺸﺘﻮﺍﻧﻪ ﻣﺎﻟﯽ ﻋﺮﻭﺱ ﭼﯿﺰﯼ (ﭘﺎﺭﻧﺠﻮﻥ) ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺵ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺩﺍﻣﺎﺩ ﻃﻠﺐﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺩﻫﻨﺪ ﻋﺮﻭﺱ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﻮﺩ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻫﻔﺘﻪ ﺍﯼ ﺑﻌﺪﺍﺯ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﭼﻨﺪﻧﻔﺮﺍﺯﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﻋﺮﻭﺱ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺩﺍﻣﺎﺩ ﻣﯿﺮﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺍﻧﻬﺎﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﭘﺎﮔﺸﺎ ﺩﻋﻮﺕﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﭘﺎﮔﺸﺎﺩﺭﻣﻨﺰﻝ ﻋﺮﻭﺱ ﺗﻌﺪﺍﺩﯼ ﺍﺯ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﺩﺍﻣﺎﺩ ﺍﺯﺑﺴﺘﮕﺎﻥﻭﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﺩﻋﻮﺕ ﻣﯿﺸﺪﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﯽ ﺩﻋﻮﺕ ﺍﺯ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﻫﺎﯼ ﻃﺎﯾﻔﻪ ﻋﺮﻭﺱ ﺑﻪ ﻣﺠﻠﺲ ﺑﺎ ﻫﺪﺍﯾﺎﯼﻭﯾﮋﻩ ﺟﻬﺖ ﻋﺮﻭﺱ ، ﻣﻮﺭﺩ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﻣﻔﺼﻞ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻋﺮﻭﺱ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯿﮕﺮﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﮔﻮﺷﺖ ﻣﺼﺮﻓﯽ ﺑﻪ ﻫﺮﻣﯿﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺩﺍﻣﺎﺩ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻋﺮﻭﺱ ﻣﯿﮕﺮﺩﯾﺪ ﻭ ﮐﻼ ﻣﺨﺎﺭﺝ ﻋﺮﻭﺳﯽﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﺗﻮﺳﻂ ﭘﺪﺭ ﻋﺮﻭﺱ ﻭ ﻣﺎﺑﻘﯽ ﺗﻮﺳﻂ ﺩﺍﻣﺎﺩ ﺗﻬﯿﻪ ﻭ ﻣﺼﺮﻑ ﻣﯿﮕﺮﺩﯾﺪ ﻭ ﻣﻌﻤﻮﻻﺷﺎﻣﻞ ﺩﻭ ﻭﻋﺪﻩ ﻧﻬﺎﺭ ﻭ ﺷﺎﻡ ﻣﯿﺸﺪ. ﺑﺪﯾﻦ ﺗﺮﺗﯿﺐ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﯽ ﻭ ﻫﻠﻬﻠﻪ ﻭﺷﺎﺩﯼ ﺑﭙﺎﯾﺎﻥ ﻣﯿﺮﺳﺪ ﻭ ﻫﺮﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻭ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺧﻮﯾﺶ ﻣﯿﺮﻓﺖ در ﺿﻤﻦ ﺭﺳﻢ ﻭﺳﻨﺖ ﮐﻬﻦ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻡ ﻭ ﻗﻮﻡ ﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻤﺮﻭﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﺗﻐﯿﯿﺮﺍﺗﯽ ﺩﺭ ﻧﺤﻮﻩ ﻭ ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﺍﻥ ﺳﻨﺘﻬﺎﮐﻢ ﮐﻢ ﺣﺬﻑ ﮔﺮﺩﯾﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﺵ ﻫﺎﯼ ﻣﯿﺸﻪ ﮔﻔﺖ ﺍﺳﺎﻧﺘﺮ ﻭ ﻭ ﺩﺭ ﺑﺮﺧﯽ ﻣﻮﺍﺭﺩ ﮐﻤﺮ ﺷﮑﻦ ﺗﺮ ﻭﺳﺨﺘﺮ ﺻﻮﺭﺕ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ﺍﻟﺒته ،ﺑﺴﺘگی ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﺎ ﻫﻢ ﺩﺭ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻭ ﻫﻢ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﻫﻢ ﺳﻬﻞ ﻭﻫﻢ ﺍﺳﺎﻥ ﺑﺮﮔﺰﺍﺭ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ گاهی سختر ،ﻧﮑﺘﻪ ﻣﻬﻢ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻋﻤﻞ ﻃﻼﻕ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍین ﻗﻮﻡ ﻭﺩﯾﮕﺮ اقوام مرتبط ﻧﺎ ﭘﺴﻨﺪ ﻭ ﻭ ﺟﺪﺍﯾﯽ ﺭﺍ ﻧﮑﻮﻫﺶ ﺑﺎﺭ ﺗﺼﻮﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ . ﻭﻫﻢ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺳﺎﻻﻧﻪ ﺷﺎﻫﺪﺗﻐﯿﯿﺮﺍﺕ ﺟﺪﯾﺪ ﺗﺮﯼ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺳﻨﺖ ﺩﯾﺮﯾﻨﻪ ﻭ ﮐﻬﻦ ﻫﺴﺘﯿﻢ . ﻧﻮﯾﺴﻨﺪﮔﺎﻥ: ﺯﻫﺮﺍﮐﺸﺎﻭﺭﺯﯼ ﻭ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﯾﻮﺳﻔﯽ
بهشت کوچک و زیبای (بوون (بوان Bavan) کمی آنطرفتر از حسنی سر راه دیار کهن نور آباد ممسنی -دشمن زیاری با طبیعت زیباتر از نامش و چشمه سارها و رودخانه های جاری و چاه چشمه های زندگی بخش و هدیه بخش مواهب طبیعی ،آبشارهای کم نظیر فصلی و دایمی با درههای عمیق و انبوه درخت و درختچه های گوناگون از جمله درختان معروف بلوط زاگرس و درختان مو یا رز با خوشه های زرین و یاقوتی انگور و غوره دشمن زیاری معروفیت خاص خود را داراست .چهار فصلش زیباست و وصف نشدنی غوره دشمن زیاری =Sour Grape Juice
گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی =َAll good things come to you if wating
چیزی در همین مایه ها تا کی صبر کنی - باید صبر کنی دیگه
بجز موارد خاص و کم فرصت نتیجه اغلب صبر کردنها به خیر و خوشی می انجامد امیدوارم برای شما هم خوب و خوشایند باشد !!
گذر گاه (ایلراه ) مهم ایل قشقایی بسوی ییلاق و سردسیر، سمیرم
:: : این داستان بر اساس واقعیت تنظیم ونگارش شده است illha :
در واقع اتفاق افتاده است
اجل برگشتهمیمیرد نه بیمار سخت (عشق لیلا به فنا رفت )
دو پسر بچه ازغریبی به ایل ما امدند
زیور آلات و قاشقهای نقره ی با ارزش میراث مادر بزرگ , illha
سر انجام بخشی ازایل در لحظات حساس کوچ و جابجایی پاییزه سال 1339 از تکاپو ایستاد و از پیکره اصلیکوچ دایم ایل بسمت قشلاق جدا شد و از همراهی با ایل دست کشید . این توقف برای چندمین بار اتفاق می ا فتاد .دارایسالهای خوش بهارو پاییز و زمستان در اوج شادمانی از مهاجرت دسته جمعی باز ایستاد . مادر بزرگ آنسالها ،بانوی جوان و شایسته و پر کار و سالار زنی بود که ضمن احترام و دوست داشتنخانواده، تمام امر و نهی خانواده و روابط درون خانوادگی را شخصا بعهده داشت . دارایتوان و سر زندگی در کار و تلاش برای زندگی نوین را دارا بود .در عین جدایی از ایل و ست، درمیانه کوچ گزینه سخت و غیرقابل تحمل برای اطرافیان و همراهان بود .خیالداشتند این بار هم اسکان داوطلبانه را در دیاری آشنا سپری کنند . بار و بنه اسبان و شترها و چهارپایان خسته از کوچ پر خاطره را بر زمین نهاده و در تلاش برای بنای ساختمانی گلی وخشتی و آجری را آغاز کنند . اهالی در حال اسکان شامل شش خانواده بزرگ و پر جمعیتبودند . همه به اصطلاح از یک اولاد و رگ و ریشه ،مهیای تخت قاپوی خود خواسته شده بودند . بسفارش مردان ایل خشت زن ها و کارگران را فرا خواندند و خرید آجر های چهار گوش سبک بناهای باستانی باب روز را خریداری کردند . با جدیت و سرعت و دقتمصالح مورد نیاز را در اندک مدت کوتاه سه ماهه تا فصل سرد و برف خیز زمستان را تدارک دیدند . خشت بر خشت و آجر برآجر نهادند و با نیروی کمکی جوانان بازمانده از ایل در زمینی دوار و مناسب دیوارهابود که سر بهوا میرفت و سقف چوبی و حصیر پوشی و انگاه پشت بام کاه و گل اندود در پلانهای منظم و دو تا سه و حتی تک باب اتاقه بر پا شد . دیگر زمین گیر شده بودند و تا حدی دل از کوچ و قشلاق – ییلاق کشیدند . اگر چه ماندن در یک جا و حالت سآزار دهنده و لذت بخش نبود اما اولین بار به زندگی یکجا نشینی گسترده موقت را تجربه میکردند . سال های سال کوچ کرده بودند و سرنوشت همه در رفت و آمدخلاصه میشد . اما در وجود مادر بزرگ احساس رضایت را بیش از دیگران میشداحساس کرد و دید . آنهم به سبب داشتن دوتا سه عدد جعبه مخمل نمای بزرگ پر از جواهرات و قاشق وچنگالهای نقره و قیمتی و با ارزش حاصل میراث گذشتگانش بود . قصد داشت با فروش قسمتیاز جواهرات در بهترین نقطه و به اصطلاح چشم ان نواحی زمین و ملک بخرد و همه را از رفت و آمد و مشکلات کوچبرهاند. خیلی ازاین اهالی کوچک ایل متوقف شده ، راضی به امر خرید ملک و در نتیجه پایبند شدن وماندگاری ابدی نبودند . خوشی و نشاط و لذت زندگی را در کوچ و رفت و آمدمیدیدند . اما او تصمیم گیرنده نهایی بود . همه افراد اعم از فرزندان و وابستگان از او حرف شنوی داشتند . چاره ای جز این نداشتند . illha
او از دست چند صندوق و جعبه جواهرات حین حمل با کوچ سه ماهه تا حدی بستوه آمده بود .نگهداری جعبه ها و صندوقچه ها در طول سالیانگذشته به سختی و نگرانی همیشگی مبدل گشته و همه مسوولیت خطیر حفظ و نگهداری ان رابعهده داشت ، با وجود سختیها همچنان خستگی نا پذیرعاشق سنگینی و رنگ و رو و آهنگ و صدای بهم خوردننوا ها ی موسیقی گونه و برق جواهرات خویش بود . .مشکل حمل و نقل و بارگیری در حرکت و جابجایی ،کمتر از جای مناسب برای در امان نگه داشتن و دوریاز دستبرد راهن و دله ان نبود . در جابجایی گاهی ان را بر اسب سواری خود وگاهی بر دنده یکی دو شتر قرار میداد تا شاید اصول حفاظت و سر در گمی آگاهان بهوجود گنج پنهان و در حال حرکت را رعایت کرده باشد . برای برخی این گنج متحرک ( دایم الحرکت ) بی سود وفایده پشیزی ارزش نداشت . چون علاقه ی به س و جدایی از ایل نداشتند و مسبب اصلیاین وضعیت را جعبه های جادویی زیور آلات مادر بزرگ سمج میدانستند . در میهمانیهای بزرگ و غیرخانوادگی که بزرگان و گاهی کلانتران وقت در ییلاق و قشلاق بطور رسمی یا ناخوانده فرا میرسیدند از قاشق وچنگالهای نقره ای و اب طلا داده و زیبا از میهمانها پذیرایی میکرد . بعد از هرمیهمانی تا دو روز گرفتار پاکیزه و جاسازی و مرتب سازی بود . هیچکس نه اجازه داشت در این مورد دخالت کند ونه دسترسی راحت به ان داشتند . حتی کمک رسانی در شست و شو و خشک و جابجایی ان را نیز نداشتند . همه امور محوله جمع وجور کردن بعهده خودش بود . بدون اغراق که چنین گنجی در منازل شاید کلانتر و بزرگانمحلی هم نبود . از زیور الات شخصی و تزیینی که کمتر کسی حتی فرزندان هم قادر بهدیدن ان نبودند . همیشه در جعبه های مخملی آنتیک و گل و میخدار بی نظیر دو بارهپیچ در بقچه و مفرشهای ترمه ی ابریشمی مرتب و منظمدر جای خود پنهان از درخشش بود که حرس و طمع دور و بری ها را هم بر می انگیخت . شعله های اتشین و کینه دیدن و ربودن هم بر افروخته و مهیا بود .فقط تنها او درمحافل از نوع و رنگ و اندازه و گیرایی انبا آب و تاب سخن میگفت . جعبه قوری و استکان پذیرایی سوا از بقیه چشم نوازتر وچشمگیرتر بود .قوری چینی و کاسه قلیان از جنس اعلا و مزین به تمثال سلاطین و سفید و ارغوانی با تزیینات گلو بوته و پرنده رنگین انگار سفارشی و باب دل و سلیقه همه بود . اینها جزوی از کالاهای شکستنی بود که باید با دقت بیشتری جابجا و نگهداری میشد . قوری های دو قلو دارای دسته نیم قوسی ظریف و زیبا بریده در انتها ، رنگ چای آتشین را پر رنگتر و جذابتر با منقاری اردک مانند چای ریز ، قبل از نوش هر جرعه چای اول باید چشم و دل را بهتماشای فرو ریختن چای سپرد . حتی هلاهل هم بجای چای مزه عسل را تداعی میکرد . البته هرچه بود نگهداری و حفاظت اموال مادر بزرگ در یکجا نشینی بسیار راحتر و با آرامش بیشتری همراه بود و دیگر مشکل چگونگی حمل را در بر نداشت . این طریق پذیرایی فقط مختص بزرگان و میهمانان ویژه بود نه اعضای خانواده و در وهمسایه ها. جعبه ای با دو سرویس قوری همگون و یدک را در خود جای داده بود . برخی ازبزرگان به دست تمیزی و پاکیزگی و یاد آوری خاطرات میهمانی گذشته شایق دیدار مجدد ودیدن میراث زیبا و با ارزش مادر بزرگ بودند . ریختن چای از ان قوری در استکان نعلبکی و دست گرفتن ان تا جرعه جرعه نوشیدن چای برای بسی دو باره فوق العاده لذت بخش بود . آخر و عاقبت قسمتی از آن جواهرات و میراث راعلاوه بر فروش گوسفند و روغن و خیکهای پنیری را برای خرید نیم دانگی از زمینهایبدرد بخور با نظارت خود بفروش رساند و مابقی را برای بر پا داشتن کرامت و بزرگی خاندانخود و پذیرایی از بزرگان را حفظ کرد. سالها گذشت سالی دو بار با برگشت ایل میهمانی های شایسته دوباره جان میگرفت و جعبه های مخملی سبز و هوش بر ، گشوده و ظروف و قوری مخصوص و قاشق و چنگالهای دو سه لایه پیچ رونمایی و سر سفره میهمانان نازنین و عزیز و محترم که اغلب فامیل بزرگ وی بودند حاضر میشدند . آنقدر این رفت و آمدها در طی سالیان مانند برق و باد سپری گشت که هیچکس بویژه خود مادر بزرگ پایان لذت گذر عمر را با دور همی های کم نظیر احساس نکرد . با وجود این کمکم در همان ساختمانهای نسبتا کهنه و خاطره انگیز مادر بزرگ، پیری و ناتوانی خود را خیلی زودتر از موعداحساس کرد و بزبان آورد . اواخر عمری چشمها کم بینا و گوشها کم شنوا و دست و پاها ران و کم توان شده بود .ته ماندهگنج و میراث گذشتگان خود را در طاقچه گلی پر از گلها و غنچه های خشکیده گل رز ومحمدی کاشته شده در باغچه خود که با آب چاه و قنات قدیمی آبیاری میشد ، نهاده بود . در میان خشکه گلها غوطه ور ، تنها بو گلهای فراوان خشک شده و پودر شده در میان انهمه خاطرات گذشته را میشد بویید و احساس کرد .عاقبت هم نه انگار مادر بزرگی جوان و پر انرژی با شوق و علاقه چرخ زندگی را بی محابامیچرخانده و نه آنهمه میهمانان بزرگ و کوچک و با رتبه و کم رتبه را در اوج جوانیپشت سر نهاده . بالاخره دوران پیری فرا رسید و دیگر نه ان لذت دیدن ظروف با ارزش اهمیتی داشت و نه ان دوران کبکبه ودبدبه همه برای فرد ناتوان تن و در حال ترک دنیا حتی به مانند ارزش ذره ای از وجودجوانی را هم نداشته و ندارد . همه صدمات و رنج و بی خوابی برای حفظ میراثخانوادگی و دل نگرانی برای نگهداری کاسه و کوزه ها و مفاخر مالی و دنیایی دستبه دست شده و شاید نوبت بعدی و تا نسلهاریخت و پاش اینگونه داشته باشد .سرانجام چه میشود کرد با این چرخ گردون و سرنوشتادمها خوب و بد، نیک کردار و بد کردار ، دارا و ندار همه ترک کردنیست . یک روزی مادر بزرگ تک و تنها در حالی که میزبان یک تنه پذیرای لشکری میهمان بوداما اینک در کمال ناتوانی کمتر کسی از او احوال میپرسید و در کنج خانه گلی و دارای خاطره نا مفهوم و بی معنا قرار گرفت . یک روز سر قوری در طاقچه گلی غیبش زد ،دگر روز خود قوری نازنین و مجلس ارا و بترتیب سکه های نادر ی و اشرفی فتحعلیشاهی و گوشوار و النگوی مربوط به چند نسل قبل گم و گور شد . اخر و عاقبت روز تدفین وی هم نه چیزی از ان جعبه های مخملی پیچیده در دستمال های ترمه و ابریشمی باقی مانده بود نه تمام محتویات درون ان که خیلی ها آرزوی دیدنش را داشتند و همیشه زبانزد این و آن بود خبری شد .در همان تاقچه کاه گلی و در کنار آتشدان و بخاری هیزمی کهنه که بوی او را میشد از گلهای جمع آوری و خشک شده توسط او حس کرد. تنها ریزش ریزگرد های و خاکه های گلها دور و اطراف آتشدان پر خاکستر سرای یادبود اوپراکنده دیده میشد .همه چیر جارو شده بود و هیچ آثاری از گنج قدیمی با افتخار خانوادگی در طاقچه و سرای مادر بزرگ به چشم نمیخورد . با رفتن و ترک مادر بزرگ با گنج خانوادگی کوچک خود گنجهای جدیدی تحت نام زمین و املاک و بنام میخ طلا که نه داشت و نه گرگ بیادگار از او بجا مانده است. اینهم سرنوشت و عاقبت مادر بزرگ بخش مهمی از ایل که انگار نه آمده و نه رفته بود . تنها نامش بر سنگی یاد آور دودمان و خاندانش را میشد خواند و دید و فقط با یک لحظه افسوس ازکنار آن گذر کرد . شاد و تندرست باشید !illha
illha
illha
illha
بنام خدا
شتر دیدی ندیدی
ماجرای عجیب و بداقبالی دوره تکدی گری ( گدایی ) من illha
سالهای خیلی دور در حالیکه تازه منزلی نوپایه از خشت و گل وپناهگاهی برای خانواده نسبتا پر جمعییت خود وبچه یتیمی از فامیل بنا کرده بودم زندگی سخت و غیر قابل تحمل داشتم . برای معیشت انها به پیشنهاد فردی خیر در کنارراه ارتباطی ان محله قدیمی که به سمت جنوب میرفت دکانی کوچک بر پا کردم . اجناسکم بها و پر مشتری برای اغلب مسافران اندک در ان مکان محقر داشتم تا به سختی خرجی اندا کسب کنم. این محل در مسیر شهرکی ،آباد قرار داشت وسایل نقلیه اندک ترددداشتند. یعنی وسایط نقلیه امروزی نبود . تازه مدل های تازه به بازار رسیده همان خودرو های به بازار آمده در محله ما گذر میکرد. گاه گاهی اجناسی ویژه مانند تنباکو و جعبه های پر از مواد خوراکی توسط کامیونهایباری هر از گاهی از مقابل دکان گذر میکردند و استراحت کوتاهی داشتند اب جوش و چایتازه دم و خوراکی های محلی و سنتی واقلامی کالا مانند کشمش و گردو و سایر تنقلات خریداری میکردند . همین احتیاج روز مره مسافران اندک موجب رفت و آمد خریدارانی پر اشتها اما کم تعداد در محله میشد .روزی بیش از چند مسافر علاوه بر اهالی محل گذرشان به دکان نمی افتاد . من دل شکسته و نا امید و خسته و آزرده از این بابتبودم که در آمدم کفاف زندگی را نمیداد . شبها گاه بی گاهی تا دم دمه صبحگاهان از فکر خوابنداشتم و از ترس زندگی فردا و فردا ها نه خواب داشتم نه آرامش ،مدام بفکر فرو میرفتم . با خود گفتم به چهکار آبرومند دیگری دست بزنم تا چرخ لعنتی زندگی ام بهتر بچرخد . در ان محله کم جمعیت برای خود اسم و رسمی داشتم . آبرو مقامی مردمی پسند ولی همراه در فقر و نداری بسر میبردم . نه منبع در آمد دیگری بود و نه راه و چاره ای . تنهادلخوشی من ورود معلم با معرفتی در شهری دور تر که تازه و هفتگی سه بار از انجا رد میشد و انگاهبا قد و قواره بلند و باریک اندام با کلاه پهن و لگنی به سر حسابی خم میشد تا وارد حجره بیابانی و کم رونقمن شود و چیزکی مختصر بدون برابری جنس و قیمت مصلحتی خریداری و چند ریالی دو تاپنج ریالی سکه جرینگ در کفه ترازو می انداخت . انوقت با شنیدن صدای سکه کمی دلم گرم میشدم. صبح زود آقا معلم با نشاط اندکی از بار مالی مرا تحمل میکرد انهم نهتنها با کمک مالی بلکه با پند و اندرز از این جهان زود گذر و ان جهان بی انتها ، روز وروزگار زود گذرحرف میزد . حدود چند دقیقه اینشسته بر آستانه در چوبی و کوتاه دکانک بر کرسی چوبی و کوتاهتر بزور تحمل میکرد باچند بیت شعر از عشق دنیا و سیر زندگی در حالیکه چای را مینوشید برای دلگرمی منباب سخنرانی را باز میکرد من هم سواد ان چنانی نداشتم تا هماورد بحث با او باشم فقطسر به زیر و با تکان دادن سر گفتار بی معنی او را بنظر خودم تصدیق میکردم . حرفهای اوفراتر از علم و فهم من بود . برای دلخوشی موقت من و از همه مهمتر کمک ناچیزش کهگاهی بیشتر از در امد روزانه ام بود ساخته بودم . روحیه نا ارام مرا میشناخت وبارها پای درد دل من نشسته بود و بین محل کار و منزلش ان دور ترها که بطور موقت درکلبه زیبای صاحب ،خانه باغی و پدر مدرسه خانگی چند دانش اموز دررفت و امد بود. با دلیل و بی جهت مرا با سکه های خوبش یاد میکرد . بطور عادت من همبنوعی مرتب انتظار او را می کشیدم مبادا روزی رفت و امدش از من بیچاره ببرد یا کهتغییر مسیر دهد یا ده ها اتفاق دیگر . زمان یکسالی گذشت بدین منوال . دوباره انفکر لعنتی به سراغم امد و اجازه نداد به ارامش اندک خود اخر عمری زندگی را سپری کنم .کم کم راه و راهداری رونق و جاده عریض تر و بهتر و تردد بهتر و بیشتر شد و نان وروزی من هم افزایش بهتری داشت . اما بیکاری فصلی همقطاران و هم محلی های من که تعدادشانکم هم نبود دل و جان مرا برای کسب و کار بهتر هوایی کرد . به نزدم امدند و هر چهارنفرشان تصمیم به مهاجرت و کسب و کار، کم زحمت و پر در آمدی را نوید دادند . خیلیطول کشید تا من را راضی به این امر و ترک محله کنم . اما به نحوه و کار پیشنهادینه کلامی بر زبان و نه من پرس جو کردم دل به دریا زدم و در دکان را دو قفله کردم و توشهچند روز را در خورجین دو لنگه بر دوش نهاده، صبحگاهی بسیار زود تر از موعد همیشگی در انتظار خود رو های گذریدور هم جمع بودیم . تا سر انجام اتوبوسی سر رسید و هر پنج نفر سوار شدیم به قصدسفر و کسب و کار جدید . من در راه سفر ارام و قرار نداشتم و پیوسته در فکر و خیالخانواده و بیچارگی و نان شب بودم . وقتی که بخود امدم که حسابی از محل نام آشنایخودی دور شده بودم و حوالی غروب به روستاهای بین راهی به سمت مرکز فلات پیش رو درسرزمینهای تخت وکویری وتمام بیابانی روبرو شدیم . بی انصاف ان اتوبوس فقط جسم مرا با خود میبرد آن جابجایی نا خواسته اتفاق افتاده بود . اما دلم در محله و نزد خانواده بود . دو روزی در راه بی هدف و بی مقصد درراه بودیم .همراهان و دوستانم با حالتی خنده و در گوشی داشتند موقعیت و روش کار رابه من می اموختند . من هم بیکار ننشستم و به انها جواب دادم . من که دایم در جوار و سایه معلم پند آموز بسر میبردم .معلم شهرمجاور در کنارم بود حال شمای بیسواد قصد دارید درس زندگی به من بیاموزید . البته ابن درس با ان درس زمین تاآسمان تفاوت داشت . باید حرف آنان را می پذیرفتم. انها خبره تر ان بودند که من فکر میکردم .داستان از این قرار بود که هر نفر در سر راه آبادیهای بسار دور تر از یکدیگر از ماشینپیاده میشدند و به انجام وظایف محوله میپرداختند . من اخرین نفر بودم که با بی رمقی وناراحتی قدم به سرزمینهای دورترین مکان قدم نهادم . از ابتدای محله هایی با خانه و کاشانهقدیمی تر از محله ما با مردمانی متفاوتر روبرو شدم . کیسه چلواری دو لنگه را بردوش گرفتم و در محله و کوچه های کوتاه و بی سر انجام پرسه میزدم . مردم مهربان بدونکلام خود متوجه امر بودند . انها تعارفات خود را در غالب هدایا شامل مواد خوراکی و جنس در کاسههای کوچک سرازیر کیسه میکردند . روستا به روستا گشت زنی میکردم و شب هنگام هم درمنازل مردم به گرمی پذیرایی میشدم مهمان نوازی جزو مرام جدانشدنی مردمان همه محلههای مسیر در راهم بود واندکی از غم و غصه هایم فرو ریخت . لااقل با خود میاندیشیدم که محله غریبه است و احدی پی به ماهیت من نمیبرد . گرچه در محله جدیدچندان با هیبت متفاوت تر محله خودمان ظاهر نمیشدم اما تنها نیمرخ ی از خود و شمایلرا در برابر دید غریبه های مهربان به نمایش گذاشته بودم . مثل اینکه آنها دوستان مراهمه میشناختند و مرتب حال و احوال انها را از من تازه وارد میگرفتند .انها راست و درستی هویت خویشرا اشکار نموده و این کار هرساله آنها بود در فصول بهار و تابستان در محله خود بهکار و کاسبی زارعت محدود خود مشغول و از نیمه پاییز و همه زمستان را به دوره گردی ووطیفه گیری مورثی که امری خوب و انسانی می پنداشتند ، پرداخته بودند . بنوعی عادات سالانه و بی دغدغه انها بود . بحساب مهربانی وانفاق مردم انجا در حق خود میدانستند عیب و عاری در کار نبود . بدون ذره ای بد بینی از سوی مردم انرا کاریآبرومندانه میدانستند . مزد دریافت میکردند بدون کار و زحمت تنها زحمت انها راه ودوری از خانواده ها بود . اما سرنوشت من بیچاره چه شد من تازه کار قدم به کاری برخلاف میل خودم گذاشته بودم . ولی از اینکه کاملا غریب و نا آشنا بودم باشرم وحیا البته در ذهن خود انرا نوعی تکدیگری مرسوم و با رتبه میدانستم و دیگر چاره ای در این وادی غربت نداشتم خود را از این افکار پربشان رهاکردم و به پیشروی در محله ادامه دادم . سر پیچ و ابتدای کوچه دوم چند نفر نشسته وحرف از روزگار میزدند . با فرا رسیدن من، انکه از همه رشیدتر بود مرا بجا آوردسلام و تعارف و پیشقدمی و پیش دستی کرد دستم را بوسید به رسم احترام دستم را گرفت و به سمت دومنزل آنطرفتر راهی شدیم . وای بدبخت و خجالتزده شدم و بیچاره بودم بیچاره تر شدم و از خدا خواستم از در خجالت زمین دهان گشودهدر ان لحظه در شکاف زمین پنهان شوم اما انطور نشد .بالاخره سرم را بالا گرفتم و آقا معلم شاعر و پند آموز را در مقابل چشمان بهت زده خویش مانند برجی بلند دیدم که در آن لحظه ازشدت شرم نه جوابی داشتم و نه راه فراری . او نامردی نکرد و لطف و کرم بی انتهای خودو مهربانی خویش را به پای من ریخت . میهمان خوب و عزیز من فرا رسید .قدم بر دیدهنهادی دوست نازنین من . خوشحالم از تشریف فرمایی شما و از ان کلام و شعر هایشاعرانه که شرم و خجالت مرا هرگز نمی توانست پاک و دور کند . کار از کار گذشته بودمرا با اصرار بدر منزل کشاند من ترس از ابرو ریزی در این حرکت تازه داشتم مانند میت میشدم رنگ به رخسار پریشانم نمانده بود .رنگ زرد و سرخ و متغیر .بهربهانه ی بود مرا به خانه دعوت کرد و چای و خوراک اماده گشت . من که پیوسته در برابرعمل نا خواسته واقع شده بودم نمی دانستم و نمی توانستم چگونه با معلم نا م آشنای شاعر در محلهقدیمی خود چه بگویم و چگونه این کار نا ثوابم را رفع و رجوع کنم . نشد ،عرق ریختم و تن و جان سوختو سر به زیرتر . او که ابدا در این افکار نبود شعر و پند جدید خود را می سرود . اشارهای هم به کوه به کوه نمیرسد ولی ادم به ادم میرسد کرد . شاید من برداشت بد داشتم . نه یک روز بلکه چند روزی مرا به میهمانی نگه داشت و کار وکاسبی تعطیل شد .مثلی نیکگفته اند . نا بلد ( نا وارد )به کاهدان میزند . اما طرف مقابل نه از ان دسته ادمهای بیمعرفت بود که موضوع و کاستی را به رخم بکشد.مردانگی و کمال معرفت بخرج داد تا اینکه مرااز حال و هوای شرمندگی بدر آورد . کم کم از ان حالت کسل کننده که هیچ ،مبهوت کنندهخارج شدم و اندکی بعد خود را در دکان محقر خویش و در محله خویش ودر کنار ان مرددانا و با کرم و بخشش و ان معلم نوازشگر و مردم دار و محرم راز احساس کردم . من هم با مساعدت مالی کافی وبا شادی و شعف برای اولین بار بدون غم واندوه با اندوخته مالی و معنوی به دیار خود بر گشتم . همان معلم عزیز فرشته نجات ،سبب شد که بیش از این غرور و تعصب من شکسته نشود و به زادگاه خود برگردم و همان کار و کاسبی آبرومند را برای تمام عمر در حجره کوچک ادامه دهم و احترام و شخصیت خانوادگی من حفظ شود . البته با قوت و شدت و تمنا از وی خواهش کردم و یاد آور شدم که شتر دیدی ندیدی سر را زیر انداخت و با غمی سنگین در چهره با اشاره بدون چشم در چشم من خداحافظی کرد و در منزل را بست و من هم به راه خود ادامه دادم . دلتان بی غم و نیازتان برآورده باد دوستان نازنین . illha
illha
illha
نکته : برخی معتقدند که در منزل صحیح تر از درب منزل است ، تا علم و نظر شما چه باشد ؟
نکته : پتنگ ، بمعنای شی پیچیده و پنهان شده در میان دستمال یا پارچه نفیس که میتواند شامل طلا آلات و اشیای گرانبهای دیگر برای روز مبادا که کمتر کسی جز بانوان ایلی در خانواده از ان خبر داشتند . اصطلاحی ویژه که شامل پول هم میشده است . اغلب به پول و طلا اشاره میشد . البته در معنی عامتر دارو دوا و داروهای گیاهی و کمیاب هم گفته میشد . جای دیگربه مهره های رنگی یادبود گذشتگان هم ذکر می گردید
.Peteng
روزی بود وروزگاری درپایان پهندشت گسترده ، ایل همچونگذشته های دور فرسنگها مسافت بین قشلاق وییلاق را پیموده و از دشت و کویر و کوه و جنگل و بیابانهای کم آب و بی آب وسرزمینهای سبز و پر آب به تناوب سال ها، گذر کرده و این مسیر ها را سالی دوبار پیشرو داشته و با ناملایمت روزگار خود را وفق داده و پیوسته و مدام در کوچ و حرکتبودند . تنها در مدت کوتاهی از سال ست موقت اختیار میکردند . انهم برای فراراز سرما و گرما در فصول مناسب مجبور به انتخاب زندگی کوچ نشینی بودند . هرچه بود به زحمت فراوان و گرفتاریهای بین راهی و مشکلات سر راه خود عادت و خو گرفتهبودند و مشکلات را هرچه بود با شدت و ضعف باید از سر راه بر دارند . یکی از مهمترینچالش ها بقول امروزی ها چالش های بین راهی و گذر از موانع طبیعی و انسانی مقابل خود برای سلامت رسیدن به مقصد نهایی بود . علاوه بر موانع طبیعی مانند رودخانه ها ی غیر قابل گذر و گردنه های کوهستانی سخت گذر، دشتهای بدون آب و علف میبایست از پست های نگهبانی حکومتی و دولتی ضمن گذر جواب پس دهند وتابع مقررات ویژه باشند ، رفت و امد همیشگی منظم و فصلی را مد نظر داشته باشند . اینجا بود که برخی افراد نا منظم باید هرگونه تسویه حساب قبلی وفرار از برخی مشکل آفرینی را که طی یک سال برای خود و دیگران و صاحبان قدرت افریده بودند تلافی کنند . اگر چه برجهای گردو چهار گوش بیابانی برای نظم دهی و رفع مشکلات بود ،اما با دخالت دادنمسایل دیگر در مورد ایلات ، چند نقطه راهبردی و جغرافیایی ویژه مناطق بین راهی سرگردنه و گذرگاه ایل بود که برای انها معضل بزرگ و متعاقب ان دچار زحمت و نگرانی میشدند . از جمله گاهی مسایل مالی یعنی مالیات سرانه سالانه و مشکلسربازی جوانان وغایبین تابع دستورات مقامات بالا ،به میان ایل هم کشیده شده بود وچون از نام و محل ست موفق به احضار نمیشدند و دایما تغییر مکان و نشانی سیارداشتند از این راهکار جالب و خفت گیری سر گردنه حد اکثر استفاده را بعمل می آوردندتا همه امورات محوله را یکجا رسیدگی کنند تا انجا که مسجل شده بخشش در کار نبود . یکی ازمهمترین اهداف یعنی بدام انداختن افراد مشمول خدمت و فراری و امور قاچاق و یاغیگری و دهها مورد متفاوت را هم دخالت و هم رسیدگی و هم دستگیری را شامل میشد. بلافاصله افراد خاطی را بدون فرصت دهی مناسب به مراکز مربوطه میفرستادند . اما با وجود بکار گیری ترفندهایمتفاوت از طرف جوانان تنها تعداد اندکی موفق به گذر از این مراکز میشدند . تعدادیهم از بیراهه و بدور از چشم ماموران گذر میکردند . اما برای برخی این امکان وجودنداشت . زیرا تنها گردانندگان کوچ و بار و بنه و همه کاره خانواده بودند .لحظه ایترک خانواده به مانند نابودی و لنگ شدن کار و بار و عقب افتادگی از ایل و فامیل وسایر مزایای رسیدن به قشلاق یا ییلاق بود . البته هر چند خدمت سربازی و پاسداری ازوطن و خاک میهن وظیفه همگان بود ولی با مقررات سخت گیرانه خدمت بمدت دو سال تمامبدون کسر شدن حتی یک روز و عدم امکانات تماس با خانواده ومشکلات دوری بلند مدت از خانواده و سایر مسایل انگونه و مهمتر اینک تعدادی از مشمولان ایلی بدلایل مختلف در محل خدمت و دوراز خانواده جان خود را از دست داده بودند جوانان و خانواده ها کاملا از این اینکهجوانان بخدمت اعزام شوند هراس داشتند و سعی میکردند بهر طریقی شده از زیر بار ان شانهخالی کنند یا غیبت و فراری باشند . یا هر کدام با روشی خاص خود را از پست نگهبانی برهانند وتعداد اندکی هم با خرید و پرداخت مبلغ کلان موفق به خرید خدمت میشدند و خیلی ها همقادر به خرید خدمت نبودند یا شرایط ان را نداشتند . در طول مسیر طولانی خط سیر و گذر گاه ایل به چندنقطه بر میخوردند که ایستگاههای مرکزی و توقف گاه و گلوگاههای بی نظیر برای کنترلمسافران و عابرین چه پیاده و چه سواره بود . خیلی راحت یک سرباز مسلح از بام برجها تسلط کامل بر جادهبیابانی و دور دست بودند . پایش و فرمان توقف کار روز مره انان بود . این برج معروف در شرق راه عبوری و فاصله کوتاهی با ان داشت . سر بزنگاه مچ گیری و سوال جواب و سرانجاموضعیت مشخص میشد یا اجازه گذر داده میشد یا اینکه اگر مشکل دار بود به فرماندهی پاسداده میشد تا نسبت به وی تصمیم گیری و تعیین تکلیف شود . اولین پست و خوان مهم خروج ایل بواسطه رود پر آب و سخت گذر کر (Kor )از یک نقطه و مکان اصلی ، همانا بند امیر بود . در گلوگاه ورودی باریک راه بندان ایجاد کرده تا به امورات ایل و سایر رهگذران غریبه رسیدگی کنند . اما برای ایل مهمترین مورد ، گردنه تخته سفید و مارپیچ منصوراباد جویم بود که تقریبا گذر از این خوانمهم به مثابه وارد شدن به عمق قشلاق و رها یی از تمام محدودیتها بود . برجی چند اتاقهو مجهز در کنار اب انباری(برکه ) در بلندترین نقطه کوهستانی و سر راه اصلی بخش مرکزی بهجنوب و در مسیر روزانه گذر صدها مسافر پیاده و سواره و موتور و دوچرخه خسته و کوفته قرار داشت تا راهطولانی خاکی را طی کرده و به دشت هموار و یکپارچه و نسبتا راحت ورودی دهکده هایآشنا و گذرگاه اجدادی خویش وارد شوند . از این به بعد قصد داشتند براحتی از این مانع مهم و بزرگگذر کنند . خدا آن روز را نیاورد برای فردی مشکل پیش اید و تردیدی در مورد وی حاصل گردد.آنوقت در سرزمین بی آب و گرمسیری آب بیار و حوض پر کن هیهات بود تا از دستماموران این پست نگهبانی و ایستگاه ژاندارمری( سابق) منصور آباد خلاصی یابند .ت انتخاب ماموران طوری بود که درجه داران و سربازان غریبه و نا آشنا بکار میگماشتند . همیشه مردماز هر قشری از این مرکز بیم و هراس داشتند . ساختمان مشرف به جاده کوهستانی بود .تا فرسنگها دور نمای جادهعبوری و مناطق اطراف کوهستانی و دره های کم عمق و عمیق به چشم میخورد و جنبش هر جنبنده ای رازیر نظر داشتند بقولی نمیشد بدون کنترل ،جنب و جوش داشت و قدم از قدم برداشت . مسیرشبانه روز محل گذر خودروهای قدیمی و موتور سیکلت های جور واجور بود خود رو هایتویوتای دو کابین به رنک سفید و سز و زرد و کرم که با سرعت هرچه تمامتر با راهانداختن گردو خاک ، پرش در دست اندازها رفتن در وا پیچ های جاده و در کش و قوس هایمارپیچی آشکار و نهان وبا فشار و صدای بی اندازه و دلمسوز وار موتور فرا میرسیدند . می امدند و توقفیکوتاه و بازرسی انجام و دوبار راه می افتادند . عجب خاطراتی برای مردم سفر کردهفراوان با ان خودرو های تند رو و خاک بپاکن و در ضمن نرم و راحت در پیچهای دورانی تمام نشدنی و در میان جاده خشن و سنگلاخی و در زمستان سیلابی و راه بندان وجوداشت .شاخص مهم این خود روها، دو کابین بودن انها بود که شش مسافر را کنجایش داشت و درصندوق و اتاق روبازوانتی عقب هم تا کله بار و لوازم مسافران چیده بود و روکش برزنت یاچرمی و پارچه ی که تا مقصد خاک تمام سنگها و جاده را با خود همراه داشت . خود روهایلندرور و جیب توسن و سیمرغ و باری های دیزلی و دوزا در سر بالایی ها هم معضلگذرگاههای این خطه بود . فشار موتور همراه ان ستونهای دود مخلوط با گردو خاک بهوامیرفت و در افق چون ابری پهن و گسترده ،از دور دستها پیدا بود . از اینها که بگذریم گاهی در فصول جو درو ،محل عبورماشینهای درو گر یا کمباین های عظیم و غول پیکر مشکل بزرگتر این گذرگاه پیچ و تابدار گرمسیری بود که گاها خودرو های عبوری و یکیدو کمباین هم با سقوط به ته دره خاطره بد و دل هراسی عابرین را بر می انگیخت راهکم عرض بود. دو خودرو بسختی از کنار هم گذر میکرد و تعداد 15 پیچ سخت و نزدیک به چند درجه شیب تندو زاویه دار داشت که خطر سقوط و هم خطر به کوه و کمر کوبیدن را داشت وقتی خیال مسافران راحتمیشد که آخرین پیچ جاده هراسناک را سپری و وارد دشت هموار روبرو میشدند و هنگامخروج همه سربالایی ها را طی و اخرین پیچ گردنه را پشت سر و برج قلعه مانندپاسگاه آشکار میگشت . چند کیلو متر قبل از این راه سخت و طولانی راه مال رو و گلهرو(بدون حمل اثاثیه ) بود که عبور از تنگه (تنگ ) کلون بسیار میانبر ویژه دامها بود اما شتران و اسبان وچهارپایان قادر به عبور نبودند. ناچار بایستی از مقابل پاسگاه در حالی بگذرند تا قیافه سربازان جدیبا فرمانده جدی تر و با صلابت را ببینند. چه گذر بهاره و چه گذر پاییزه سالی دوباررا همیشه بیاد داشتند که باید از این نقطه گذر کنند و هیچ را ه و مسیر دومی در کارنبود . بعضی اوقات گذارشات واصله حکایت از خلع سلاح ا یلوندان در پیش بود و تمام بارو بنه را به زمین میر یختند و بخشی از ایل را معطل میکردند و کار به تفتیش بار و بنه می انجامید . بسیار و با جدیت می کاویدند ومیریختند و میپاشیدند تا دست اخر همچیزی عایدشان نمیشد ودوباره اجازه رد شدن صادر میکردند و برخی اوقات ظلم و تعدیمضاعف بر گذر چادر نشینان روا میداشتند . بنا حق حکم بازرسی و ریخت و پاش وسایلانها را صادر و ان پس همه چیز را رها و به سراغ بعدی و تا اخر به هر خانواده وفردی مشکوک بودند بنا به خبر های واصله و گزارشاتی درست یا غلط عمل انها به نیتی کامل عشایرمنجر میشد . سر انجام برای آخرین بار ایل فشرده و با هیاهو در کوچ پاییزه هجوم میبردند تا این پست پر ماجرا و نگران کننده را پشت سر بگذارند . به محض ورود به ابتدای گردنه و راه پر پیچ و خم و مارگونه ساختمان پاسگاه پیدا میشد . کوچ پس از کوچ پشت سر هم فرا میرسید . ماموران مربوطه سر و کلشان پیدا میشد .بیشتر بفکر سربازان مشمول و فراری بودند . اینبار با طرح ترفندی نو یکی از جوانان ایل قصد داشت به هر کلکی از این پست همراه گله و کوچ گذر کند . در میانه اوج و ازدحام گروهی نقشه ی ریخت که از این فشردگی استفاده و بدون درد سر گذر کند . بهمراه پدر و مادر با نگرانی و دلهره به مقابل مرکز نگهبانی وارد شدند که در شرق راه و جاده بود . شاهین بناچار خمیده و با زحمت همانند گوسفندان و در لابلای گله قصد داشت مسافت زیادی را بدین نحو تا دورتر از دید نگهبانان تیزبین بگذرد . از دستگیری و فرار از خدمت اجباری واهمه شدید داشت . مبادا بدست انها دستگیر و از ایل و تبارو خانواده باز مانده و به مدت دو سال از همه چیز، یار و فامیل و گله و کوچ محروم بماند . پس لازم دانست هر اندازه شده روی دست و پا خزیده و چون دامها راه برود و هرگز بدست ماموران نیافتد . اما ماموران زرنگ و باریک بین همه جا وتمام موقعیت ها را کاملا زیر نظر داشتند . تنها تغییری که در اوقات حرکت ایل ایجاد کرده بودند این بود که بجای حرکت صبح ، عصر گاه را وقت حرکت انتخاب کردند .از بالای برج در غروب آن روز اوضاع جو ی برای برخی مناسب و برای عده ی کاملا نا جور بود . غروب حرکت خود خواسته بخشی از ایل در انتظار وقوع حوادث خوب و بد بسر میبرد . ماموران با رمیدن گله مشکوک شد ند . شخص فرمانده و رئیس پاسگاه خود شخصا وارد معرکه شد . بر سر سرباز خود فریاد کشید خود را به میانه گله برسانید .فردی در حال فرار است .
محل مورد نظر که در زمان وقوع داستان خاکی و کم عرض بوده است . بخش میانی گردنه و تخته منصور آباد
خاطرات
با پوزش طبق معمول خطاهای نوشتاری و مفهومی را ضمن بخشش در صورت وم در ذهن خود با ایده اصلی داستان وفق دهید= illha
قابل توجه آموزگاران و والدین محترم :illha
روشی سازنده و مفید در کلاس درس هنگام واکنش نا مناسب دانش آموز
آموزش– او در هنگام ترسیم و تبدیل اشکال هندسی و آموزش یادگیری ریاضی تفریحی با مدادرنگیو ساخت گیاهان و جانوران با خمیر رنگی بهنوه کوچولوی خود رادمهر ،ناگهان این خاطره قدیمی در کلاس درس برایش زنده شد و آرامارام به جو و حال و هوای دوران تدریس غرق شد و چنین تعریف کرد : البته او هم اکنونسالهاست از درس و مشق و کلاس فاصله گرفته و در حال بازنشستگی پیرامون آموزش کودکانهمچنان روش های کلاسی گذشته را در بهبود تربیت و آموزش کودکان در منزل مشغول است.بچه ها شامل نوه خود و کوچولو های فامیل دور و بری هستند .او چنین ادامه داد که گاه گاهی باآموزش رفتار مناسب با اشیای اطراف کودکان زمینه را برای درست زیستن انها در فضایشاد کودکانه با لذت تمام اوقات خود را بجز خدمت به خانواده هنوز هم با کودکان سروکار دارد .میگفت در دوره تدریس در پایه دوم دبستان خیلی سال پیش در یک کلاس پرجمعیت دانش آموزی مشغول تدریس بودم . با وجود دانش آموزان پر جنب و جوش و فعال وبرخی با شیطنت کودکانه هر چند دشوار ولی عاشق تدریس به کودکانه دبستانی بودم نسبتادر کار خود موفق عمل میکردم . البته بگفته وی سن و سال و خوی جستجو گری کودکان خودبه خود ان جو شلوغ کاری را ایجاب میکرد و نمیتوان گلایه و شکایت از آنها داشت . اتفاق مهم از اینجا آغاز گشت که درپایان زنگ استراحت بچه ها برای پریدن و دویدن و هجوم از کلاس و رسیدن به زنگمفرح و دوست داشتنی تفریح در حیاط مدرسه امانشان بریده بود و مانند لشکری اماده خروج بودند . ودر نتیجه با نواخته شدن زنگ بموقع استراحت حمله بسویفضای آزاد آموزشگاه کلاس را بکلی خالی کرد بجز دوست کوچولو آنهم زیر کت و نیم کت، همه بچه ها عاشقانه به حیاط مدرسه ریختند . من که بطور اتفاقی منتظر خروج دانشآموزان بودم متوجه شدم تنها دانش آموز کوچولوی کلاس زیر نیم کت ها می لولد ویکی یکی گوشه های کلاس و تمام سطوح کف کلاس را جاروب وار به جمع آوری بقایای نوشت افزار ریخته شده روی زمین از سالم و خراب تا تکه و پاره شده انواع مداد و مداد پاک کن و تراش را جمع و سرازیر کیسه دهانه گشاد خود میکرد . با آن قد و قواره کوچکش هرچه دم دست بود ، هرذره ته مداد ها و پاک کن ها و تراش های مستعمل و دور ریختنی را در کیسه ای جمعآوری میکرد . در انتظار نشستم تا تمام کلاس را ذره دره پاکسازی کرد و سرش را بالاآورد و در حال خروج گفت خانم معلم اجازه هنوز اینجا هستی ! اجازه برم بیرون حیاط هوا خوری !. ی تصمیم گرفتم او را فرابخوانم گرچه شاید به شخصیت آن کوچولوی عزیز با آن سن و سال کم بر بخورد و تاثیرمنفی در او شکل گیرد . مکثی کردم صدایش زدم ،پسر عزیزم چه میکنی و در کیسهچه داری . اجازه خانم معلم هیچی پاکسازی و تمیز کردن کلاس مگر کار بدیست . گفتم نهعزیزم .رسم نیست که شما کوچولو ها دستان کوچک و نازنین خود را با زمین کثیف مالیدهشده با کفش های همه دوستان آلوده کنی! بازهم برایم جواب داشت . اجازه خانم معلم میرمدستم را پاک پاک میشویم . بلافاصله گزینه درستی به ذهنم رسید که هم خودم و هم آنکودک را دچار دل نگرانی و شکست نفسی در حد سن و سالش در او ایجاد نشود . بیا و یککار مهمتری برای همه دوستان همکلاسی انجام بده آیا حاضری عمل کنی . بله خانم معلمآماده ام چه کار باید انجام بدهم . خوب حالا چه چیزی در کیسه داری گفت همه چیز .آیا حاضری به دوستانت کمک کنی و همه مداد و پاک کن و تراش های دور ریخته شده رابرای اینکه اسراف نشود در جعبه ای در ورودی کلاس در کنج طاقچه بریزیم تا هر کداماز دوستانت که نیاز داشتند از انها استفاده کنند . با شوق و ذوق بیش از اندازه درمقابلم پرید و همه را به من تعارف کرد بفرما خانم معلم. من دیگر چند برابر از اوخوشحالتر شدم که فورا توانستم بصورت خوشایندی این مشکل را حل کنم طوری که به اولطمه روحی نخورد . زنگ کلاس با ز،هم نواخته شد، در حالیکه هنوز بر آن موضوع در کلاس درس کلنجار میرفتم . با حضور ما دونفر هنوز در پی تصمیم برای به اجرا گذاشتن برنامه فوری خود بودم . و دیگر فرصت رفت و برگشت به دفتر میسر نشد . بچه ها همه فرا رسیدندو در جای خودمستقر شدند و کاملا ساکت بودند بر خلاف دفعات قبلی که با خیلی ساکت باشید و پنجهبر میز کوبیدن تازه به سکوت میرسیدیم . انها هم با اطمینان کامل متوجه اتفاقیرویداده در کلاس بودند و چهار چشمی ما دونفر را زیر نظر داشتند و گاهی هم برخی با کنجکاوی با بغل دستی در گوشی چیز هاییمیگفتند . حال منتظر باز شدن دهان معلمشان بودند تا ماجرا را شرح دهد سابقه نداشتخانم معلم قبل از دانش آموزان به سر کلاس حضور یابد یا اینکه تمام زنگ تفریح درکلاس مانده باشد همین موضوع ذهن بچه ها را در گیر کرده بود هنوز سکوت نشکستهکوچولوی مورد نظر این پا و ان پا میکرد اجازه خانم معلم برم سر جایم پیش دوستانم،گفتم فعلا کنار من باش با تو کار دارم . بچه ها طاقتشان سر امد اجازه خانم معلم مشقهایمانآماده است نگاه میکنید ؟. درس بعدی با روحیه متفاوت بچه ها برای برخی خوب و خوشمزه و برای برخی متفاوت و حوصله بر بود مثلا کلاس ریاضی و حساب و کتاب با درس فارسی از زمین تا آسمان برای همه متفاوت است . برخی دلشان برای درس شیرین و مورد علاقه به تنگ آمده با داشتن تکالیف خوب و روحیه عالی در انتظار تشویق کلامی معلم بودند و برخی بر عکس دلشان به وقت گذرانی خوش بود . برای معلم هم تنوع و تجدید قوا در امر تدریس بود . من هم شروع کردم به اطلاع رسانی اینطور ادامه دادم :مطلب مهم اتفاق افتاده درکلاس امروزاینست ،بچه های عزیز و دوست داشتنی درس فارسی ، چند دقیقه ای بیشتر وقت شما را نمیگیرم اغلب بچه ها هم از خدا خواسته تمایل داشتند این زنگ هم زودتر بگذرد و به پایان کلاس نزدیک تر شوند . نگاهی به چهره کوچولو و چشمان تیزش حاکی از نوعی خجالت موج میزد و دردل خدا خدا میکرد من او را انگشت نما نکنم دیگر .وای چه کار بدی کردم . قسمت اول داستان و جمع اوری باقی مانده و تکه های مداد و غیرو نقطه اوج بدنامی برایم هدیه شومی دارد اگر مطرح شود کارم ساخته است شاید او ن کوچولو ولو با موافقت تصمیم من راضی و خشنود بود اما بخش اول ماجرا درد اور و آزار دهنده بود برای روحیه من و ان کوچولو شرم نزد همکلاسی ها . ولی من تصمیم واقعی خود را مبنی بر عملی کردن و تغییر موضوع و موضع رویداد لحظات قبل را بشکل مفید و عاقلانه در ذهنم حلاجی وبررسی کردم بشکلی قابل تفهیم برای بچه های دبستانی با روح لطیف وحساس ، نازک و شکننده و قابل تغییر با کوچکترین تلنگرمیشود سازنده بار آورد و شاید با کمی اشتباه خوی نا پسند دیگری در ذهن و عالم کودکی ابتدا ترسیم و در بزرگسالی غیر مثمر و حتی ناهنجاری برای محیط و جامعه ببار اورد . بازهم در تفکرم و سنجش موارد عواقب آن روش پیشنهادی باید در انتظار نتجه مطلوب یا عکس ان باشم . اینطورسخنانم را آغاز کردم . بچه خوب دقت کنید اقای ف امروز زنگ تفریح کار خوبی وایده بهتری دارد ببینید شما هم میپسندید یا نه ؟ همه با تمام قوا گوشها را تیز وچشمها را متوجه ما دو نفر و تابلو کلاس و کیسه سفید گره خورده را می نگریستند. نا گفته نماند سایر دانش آموزان از کار جمع آوری ته مانده نوشت افزار های دور ریخته شده گویا با خبر بودند اما با این اتفاق و تصمیم پیش رو همه بد گمانی ها نسبت به روح حساس او بکلی دگرگون و خوش بینانه خواهد شد . چه شده باید خبر مهم باشد . ادامه دادم بچه ها مداد های دور ریختنی بعضی از شمادانش آموزان و پاک کن های نیمه و تراشهای کنار ریخته شما هنوز قابل استفاده است .حالاگر کسی دوست ندارد مداد نیمه دست گیردو تمرین انجام دهد آن را تحویل این دوست عزیز دهد تا جمع اوری و ذخیره شود نه دور ریخته میشود و نه از استفاده مجدد کنارمی رود و بعد هم شمه ای از طرز درست شدن مداد و قضیه تخریب جنگل و اسراف در مصرف را برای توجیه عمل خود شمردم و بازگو کردم . از این پس به پیشنهاد من و دوست کوچولو که همهکاغذ ها و برگه های سفید پرت شده در کلاس و کلیه مدادهای رنگی و سفید و سیاه ومداد پاک کن ها تراش ها را جمع آوری کردهتا در جعبه ای در طاقچه ورودی کلاس برای همیشه تا پایان سال تحصیلی باشد و هر کداماز دوستان شما که با عجله به مدرسه آمده اندو امکان دارد مداد و پاک کن و یا تراشخود را جا گذاشته یا بین راه گم کرده اند همه و همه چه انها که احتیاج دارند و چهانها که کیفشان پر از نوشت افزار است میتوانند از محتویات این جعبه عمومی استفادهکنند . آیا شما موافقید با تصمیم ما دو نفر ؟ . همه با غوغا و شلوغ فریاد زدند بلهبله . پس چرا معطلید تشویق کنید این دوست خوب خود را با دست زدنهای پی در پی کلاسهم نظمش دوباره بهم ریخت . یکی از دانش آموزان گفت اجازه خانم معلم من هم جعبه درمنزل و هم خیلی مداد و نوشت و افزار خوب دارم میتوانم ان را به مدرسه بیاورم به کلاس هدیه کنم .به اوافرین گفتم و همه شاد و خوشحال و دارای انگیزه مضاعف برای شروع درس بعدی امادهبودند . تا مدتی با هلهله و شادی دنبال نقشه جمع آوری نوشت افزارهای بلااستفاده ونیمه کاره برای اوردن به کلاس و اضافه کردن به بانک بزرگ در جعبه با گنجایش صدهااقلام از اجناس نو کهنه مورد بحث از یکدیگر سبقت میگرفتند . تمام باقی مانده و نیمه استفاده شده حتی نو دست نخورده از اقلام متفاوت به جعبه سر گشاده و بانک نوشت افزار کلاس اضافه میشد .برای استفاده دانش آموزان این کلاس تاپایان سال تحصیلی همیاری خوبی بعمل اوردند و دیگر هیچکدام از دانش آموزان کلاس به بهانه نداشتن و فراموش کردن و جا گذاشتنمداد و پاک کن ،تراش از ننوشتن تکالیفکلاسی طفره نمیرفتند و این شد که یک قدم و تصمیم سازنده با ابتکار جالب ،هرگز تکه کاغذ و تکه کوچک مداد هم نه در سطل آشغال و نه در کف کلاس و زیر نیم کتهاریخته شد و جعبه روز بروز پر تر از روز قبل با وسایل اهدایی دانش اموزان با بضاعتانباشته میشد .یک راه حل مناسب و تاثیر گذار در کلاس درس، درس زندگی و صرفه جوییو نظافت عمومی محل تحصیل یعنی کلاس درس به جوهمیاری و دستگیری یا کمک عمومی به یکدیگر اتفاق افتاد . در عمل به افراد بی بضاعت با این روش پیشنهادی مفید و موثر واقع شدو همه به میزان مناسب با لذت تما م از داشته های یکدیگر بهره میبردند . درود بهآموزگاران این مرزو بوم که شعله آموزش و آگاهی عمومی و تربیت زیر بنایی جامعه را بر افروخته در دست داشته و هم چنان در دست دارند و سپس آن شعله بر افروخته را دست به دست به اعضای همکار بعدی خود بنوبت سپردند تا درسزندگی واقعی نونهالان جامعه در خانه دوم ( مدرسه )خود برای یادگیری علم و زندگی بکوشند .فکر نو و ایده نو و ابتکار جالب و سازنده و مفید درساخت افکار افراد جامعه از ابتدای کودکی محقق خواهد بود . بقول استاد و مربی دوره های پیشین ترکه و چوب تازه و نازک، قابل خم شدن و اماده تغییر مفید هست باید آنرا اصلاح و بنحو خوب و ایده آل خم و راست کرد مگر نه
چوب و تنه خشک بجز مقاومت و شکسته شدن هیچ اتفاق مهم دیگری نخواهد افتاد .البته مقایسه امروز با گذشته نگاهی متفاوت و غیر قابل انکار است . این روزها با توجه به اتفاق ناگهانی این بیماری منحوس و زشت کوید 19 نوعی همان ویروس کرونا اصلا غیر عملی و حتی خطرناک است البته انهم حتما راه کار مناسب و بر اساس پروتکل بهداشتی مسولان بهداشتی قابل حل هست!! منتها به طرق بهداشتی دیگر . تن و روحتان خوش و در آرامش کامل باد ! -illha
-illha
illha
-illha
هزار داستان : سفر نا فرجام و بیهوده در انتظارم بود
ماجرای من و عزیز سه زنه
من در اوج جوانی در مکانی دور از دسترسبه شهر و ابادی زندگی میکرد م. همسایه هایی داشتم که مدام هفته ای یکبار به شهرمیرفتند و هدایای آنها برایم غیر از تعریف و سرگذشت سفر خود و خوردنیها ناموجود و گشت وگذار و زیبایی های شهر مورد نظر که مرتب به رخم می کشیدند چیزی دیگر عایدم نشد و هیچی در بر نداشت .به من هرگز چیزی تعلق نمی گرفت . من بیچاره و بیسواد درکنج این جهان هستی نه کاری به شهر داشتم و نه دلم هوای انجا را میکرد . از بسهمسایه خوبم از شهر برایم قصه گفت کم کم در دلم شوق دیدار و گردش در کوچه و بازار و تیمچه و کاروانسرا و قهوهخانه و گاراژ و مهمانخانه های دو طبقه وبویژه مسافر خانه عزیز سه زنه در گوشم خوانده و زنده شد . گاهی در خواب و بیداری دلمبسوی شهر و دیار انجا پرواز میکرد و مرتب در رویای دیدن شهر و نعمت های فراوان انپر میزد . انقدر ادامه این رویا ها پر و بال گرفت که رفتن به شهر از آرزوهای دستاول من شد . انهم با پول خود و چشم خود و دست خود و انتخاب خود همه چیز بخرم و باپای خود به دیار آشنای چند ساله برگردم . نمی دانید عاشق دیدنیهای شهر ی شدم کهدوستم برایم بازگو میکرد . سر انجام دل آرزومند خود را دلداری دادم مگر چه میشود که به آرزوی دیرینه خود برسم . شرم را کنار گذاشتم و به دوستمپیشنهاد کردم مرا با خود به شهر دور دست خود و جاهای زیبا و دوست داشتنی ببرد . اوبا غرور و اکراه و کلی منت سر نهادن پذیرفت . انگار پا و قدم من روی تاج سرش سنگینی میکرد که اینقدر منت بی مورد بر من فلک زده مینهاد . برای رفتن به شهر نیمروز پیاده روی نیاز بود، تاکنار جاده خاکی کم رفت و آمد در انتظار وسیله نقلیه بمانیم امید رسیدن به شهر آرزوهای دست نیافتنی که شاید قابل وصول شود . تا پس از ساعتی کامیون و یا اتوبوسی از راه برسد و مسافران آرزو بدل را به مقصد جدید با خود ببرد کمی بعد همان کامیون یاد شده در ذهن از دور پیدا شد . در نهان و در دل التماس کردم که ما را سوار کند وبسوی شهر روانه شویم . باورتان میشود هنوز بدرستی پول شماری را کامل نمی دانستمو فقط حجم پولی را که داشتم مرا خشنود میکرد . با تغییرات کمی در فرم لباس با دوست همراه ، آماده رفتن به شهر دور و مشهور شدم . من از طرفی مثل اینکه در این سفر تازه پیش آمده ،غلام و برده اش بودم هر چه میگفتبا یک چشم گفتن ختم میشد . نگرانی رفت و برگشت در دلم وسوسه ایجاد کرد . ایا کارخوبی بود یا که نه .بچه جان شهر، بتو چه ؟ من و استاد کمال پس از طی مسافت زیادی بهکنار جاده قدیمی و سراسری رسیدیم . همیشه میگفت جاده بندر و جنوب در واقع سر درنمی آوردم که بندر و جنوب کدام جایی است . حیفم امد که پدر من هم مانند پدر کمالچرا دو کلاس سواد یادم نداد . همیشه در این فکر خام بودم و دریغ از بیسوادی . امادر عوض مهارتهای دیگر زندگی داشتم که کمال از ان بی بهره بود و او همیشه از نداشتنان چند مهارت حیف و دریغ می خورد . جرات حرف زدن و اظهارنظر در هیچ موردی رانداشتم . هم او فرض میکرد و هم من فکر میکردم که او تافته جدا بافته است . یکه وبی مانند است چون راه و رسم شهر را بلد است همه چیز دان و حکیم به تمام معناست .بهر جهت یک ساعت و نیم در کنار جاده خاکی تمرکز و چشم انتظار بودیم که از دور خاکو دودی پدیدار شد . کامیونی بود با بلند کردن دست حکیم کمال به سختی توقف کرد وخیلی دود و خاک بر سرمان ریخت . با آویزانشدن به بدنه کامیون به سختی بالا رفتم اما او از قرار معلوم دارای کمالات و احترامخاصی بود در عین نداشتن گنجایش جزو سرنشینان جلو شد و در جای خود در کنار چندمسافر دیگر خود را جا داد . اما من هم از همان بالای و روی میله های اتاق کامیونخود را رها و در میان بار و وسایل جور واجور مردم و تعدادی مسافر از بزرگ و کوچکزن و مرد پهلو بزمین کف کامیون در کنار قفسه مرغ و بره و بزغاله ها قرار گرفتم .همه نوع بار از موجودات زنده و بی جان در اتاق روباز کامیون ،نا مرتب چیده و بهمریز بچشم میخورد . از زیر خاک پنهان شدن برخی مسافران نمی توان گذشت . جاده تمامخاکی و در هر صورت خاک به سراسر اتاق و بار و روی مسافران یکنواخت میپاشید . حکیمکمال وقتی روی صندلی جلو نشست و ارام گرفت صدای ناله تعریف و گفتگویش با راننده و سایرین براحتی بگوشمیرسید . با وجود صدای ناله و ناهنجار کامیون قوی ترین صدا متعلق به حکیم بود . مادر پشت و ته اتاق کامیون فقط آسمان را می دیدیم و گاهی صدای ماشینهایی که نزدیک ودور میشد ند . پس از ساعتها بالا و پایین پریدن اتاق ماشین و خاک خوردن موتور خاموششد و در عقب باز شد و همه پیاده شدند من هم از میان بار و وسایل خود را به عقبکامیون رساندم و بدون استفاده از نردبان پایین پریدم و منتظر فرمان حکیم کمال در حال تماشای افراد و درشکه های پر سر صدا و منتظر مسافر،خیره شدم . کمال بالاخره دست به جیب شد و کرایه را پرداخت و دستی محکم بر کول منزد که راه بیافت . در مقابل چند درشکه نو کهنه ایستاد و یکی را انتخاب و هر دوکنار هم سوار شدیم . با یک هی کردن برو حیوان ،درشکه راه افتاد و چرخش چرخهای انروی زمین ناهموار وگاهی صاف خیابان شهر شلوغ راه میرفت و من تازه به شهر امده، غرقتماشای مظاهر تمدن ان روزگار با تعجب چشم دوخته بودم . آقا کمال به اصطلاح با معرفت چند باره پند دوستانه درگوشم خواند و دیگر هیچ نگفت تا از چند دروازه و میدان وسیع رد شدیم و بهورودی سر سرایی خوش نقش ونگار رسیدیم . با صدای بایست حیوان، با کشیدن افسار اسب بود یا میگفتند یابو درست یادم نیست ،درشکه تخت ایستاد . پا از رکاب بیرون نهاده، پیاده شدیم . من سر گیجه شدید و حالت تهوع داشتم از همان ابتدایسوار بر کامیون بد ماشین بودم . گل برویتان چند سرفه تهوع مانند به من دست داد ونتیجه اش بعد از پیاده شدن از اتاقک درشکه سر در جدول کردم و حسابی بالا آوردم .کمال هم با سر تکان دادن فقط نگاهم کرد و دستم بگرفت و از درون دالانی باریک وطولانی به اندرون حیاطی پر از حجره های کوچک و کنار هم رد شدیم یک سری پلکان رادورانی بالا رفتیم و مرا به درون اتاقی مفروش با سه تختخواب رها کرد و رفت . منگیج و مبهوت و بد حال روی تخت افتادم . زمانی برخاستم که هوا تاریک شده بود واحساس گرسنگی بهم دست داد . با صدای نگهبان مجموعه برخاستم و بیرون طبقه پایین دستو رو شستم و هوایی تازه کردم . دوباره از پله های بلند گام برداشتم و به اتاقبازگشتم . روی میز کهنه وسط سفره ای پهن و نیمرویی تازه که بخار از ان بر میخاست بانان شهری کنجد زده و کمی سبزی اماده بود . همه را با سه چهار لقمه بهم پیچاندم وغورت دادم . از کوزه کنج اتاق اب خنکی از ان در کاسه درون طاقچه بعد از غذامیل کردم تا کم کم حالم جا آمد . تا دیر وقت سر و کله اقا کمال پیداشد . از سفرلذت بردی این همان نان و سبزی و نیمرو نمونه بود که بارها برایت گفته بودم. من هم درعالم دیگر درحال سیر سری تکان دادم . او دراز کشید من هم در عالم خواب فکر هزاران جور خیالخوب و بد داشتم .دوباره شوق گشت و گذار در شهر مرا از رفتن به خواب بازمیداشت . با خواب و بیداری و خیال و رویا شب به پایان خود رسید . صبح زودتر از همه آقا کمال برخاست و مرا صدا کرد . باید از آش خوشمزه دروازه شهر یک کاسه بخریم و نوشجان کنیم . من خوشحال تر از تمام لحظات ورود به شهر جدید سور=با قاطعیت جواب دادم خوب حالانوبت من است من آش میخرم و با نان میل میکنیم. از من که اصرار برای خرید بروم از آقا کمال که نه تو گم و گور میشوی. اولین بار است که به شهری نا آشنا و شلوغ آمده ای .نوبت تو باشد دفعه بعد . اما من دراین کشاکش زورم چربید و ارسی را پا کردم و بدو از پله ها پایین رفتم بیرون ،و از سر سرا خارج وبدون در نظر گرفتن موقعیت تا چشم کار میکرد در سحر گاه کم تردد به ادامه راهپیماییخود همه میدان ها و خیابان و کوچه های منشعب را پشت سر گذاشتم . تا سر انجام بهنانوایی رسیدم یکی نان بلند بالا خریدم ، هم قد خودم و کمی جلوتر کاسه ای آش بالیمو ترش و کمی پیاز داغ که بوی مزه ان ادم را بوجد و اشتها می آورد . دلم میخواستکه الان به اتاق میرسیدم و نیمی از نان را با آش میل میکردم . از همان آشی بود کهکمال بارها از ان تعریف کرده بود .دوتا ناخنک زدم و به به گفتم به مسیر ادامه دادم. حالا هرچه بیشتر راه می رفتم خبری از دروازه و حجره و سر سرا نبود . همچون رفتم کهبه گوشه ای از خروجی شهر رسیدم . بازم گفتم بگذار جلوتر بروم حتما میرسم به نشانیمسافرخانه اما این مسیر بسیار متفاوتر از مسیر آمدنم بود . یعنی چه ؟ چرا مسیرتغییر کرده است و بعد با خود گفتم خاک بر سرم شد من گم شده ام ونشانی محل اقامتخود را گم کرده ام . اخر انقدر خجالت می کشیدم از ادرس ندانسته از اهالی شهر سوالکنم . نان و آش داشت سرد و بی مزه میشد ،وانگهی آقا حکیم کمال هم در انتظار اولین خرید آش من بود . ناراحت میشود . بگذاراز یکی بپرسم چه بپرسم کدام نشانی و کدام میدان و کدام مسافرخانه . جلو رفتم از یک دکاندار سوال کردممیدان شهر از کدام طرف است گفت شهر پر از میدان است، نامش را بگو کمی فکر کردم یادم نیامد . دوباره راه افتادم تنها لطفی که دکاندار به من داشت فرمایش کرد هیچ میدانیاز اینطرف نیست برگرد به آنطرف، راه آمده را دوباره پیش گرفتم . نیم ساعتی آمدماما نشانی را نیافتم . دلهره و پریشانی گرسنگی و لذت اش و نان را بربود . از درشکهچی سوال کردم جوابی نداد از حمامی پرسیدم محلی نگذاشت . از عابری دیگر نشانی میدانرا خواستم مسخره ام کرد و رفت . با خود گفتم عجب مردمی دارد این شهر زیبا ! جواب سوالم پیش این دوپسر بچه هاست .با رسم ادب پرسیدم ادرس میدان شهر کجاست . گفتند کدام میدان گفتم نشانی مسافرخانهمرکزی کجاست گفت نامش .یکهو یادم امد که استاد کمال گاهی از عزیز سه زنه حرفمیزد من هم با خوشحالی تمام گفتم مسافر خانه عزیز، عزیز سه زنه کجاست . می دانیدکه بچه ها در جوابم چه گفتند ؟ عزیز عزیز سه زنه ، ریشش ریش پازنه کچی خورده کل میزنه و چند شعر و سرود طنز آمیز دیگر . این شعررا تا میتوانستند ضمن دنبال کردن من می سرودند. من هم در اعماق ناراحتی ولو بودم . خجالت کشیدم از مطرح کردن این عبارت . از شدتناراحتی پایم به لبه دیوار گیر افتاد و نیم خیز شدم کاسه آشی نیمی بر زمین و نیمیبر هیکلم ریخت و نان هم روی زمین پهن شد و هردو را رها کردم با وضع بدتر از قبلبراه بی مقصدم ادامه دادم . با هیجان و هو زدن بچه ها تعدادشان بیشتر و شعار عزیزسه زنه را بدنبالم سر میدادند . از مقابل هر مغازه ای رد میشدم مرا به چشم گدا وبرخی دیوانه و روانی می پنداشتند . نه توقف جایز بود و نه سوال ازاحدی .بسیارعصبی شدم و از امدن به شهر سخت پشیمان گشتم . شعار بچه ها مرا کلافه کرد. با خودفکر کردم جوری باید از دست این بچه ای شیطان و فضول فرار کنم . انها سوژه خوبی بدستگرفته بودند . آنقدر دویدم از میان جمعیت که از شر پسر بچه ها خلاصی شوم اما فایدهنداشت هر آن جمعیت بچه ها بیشتر و شعار محکمتر میشد .دست اخر روبروی یک دکان که بنظرم آشنا آمد توقف کردم متوجه شدم نانوایی ست داخل شدم با ان سرو وضع و لباس آلوده با آش و پریشان حال با چند تن افراد تعقیب کننده . مرد نانوا بدرستی متوجه قضیه من شد و دقیقا یادش بود که نانخریدم و بدنبال اش میگشتم . بچه ها ی پر رو را با گستاخی تمام پراکنده کرد و از شعار بچه هابه نشانی من پی برد . مرا همراهی کرد و به میدان شهر، ورودی بازار و سر سرای ومهمانخانه یا مسافرخانه عزیز سه زنه که در جنب مسافرخانه مهتاب بود مرا به داخلراهنمایی کرد حوالی نیمروز با اش و نان نخورده و استاد کمال در انتظار و خیلیمصیبت کشیده و لذت ندیده از شهر آرزوها و مناظر زیبای توصیف شده و بی نصیب بالباسی نا مناسب به اتاق وارد شدم . با خود گفتم که شاید حق با استاد کمال حکیمباشد یک تنه به شهر می اید سالی بیش از صد بار یک اتفاق کوچکی برایش هر گز نمیافتد باید بروم رسم و آیین زندگی را بیاموزم همان سوادی که مرحوم پدرم از من دریغ کرد.خود باید بدنبال آن راز موفقیت بگردم . همان اتفاق سبب مهاجرت من به دیاری غیر از دیار تنهایی شتابان برای زندگی واقعی رفتم . عازم دیار مردم دانا شدم . شرمو خجالت را کنار گذاشتم و پی علم و معرفت رفتم .غمتان مباد illha
یکی از روزهای زمستان سال 97 در منزل پای گیرنده یا همانتلوزیون با بی میلی و خستگی کار و کارگریروزهای گذشته نشسته بودم . با کنترل تلوزیون زیادی ور میرفتم ،شاید برنامه مورد علاقه ای بجویمو در غیاب خانواده شلوغ و پر جمعیت خود با خیال راحت به تماشای یک برنامه مورد پسند را کامل و بدون مزاحمت تماشا کنم . الحق که با حضور بچه ها جای من مقابل تلوزیون نیست . آن روز برحسب اتفاق و تغییر کانالها دستم روی تکمه ی رفت و شکار ناگهانی آهویی ناز توسط یوزرا در دشتی وسیع در حاشیه جنگلی در یک کشور افریقایی به نمایش گذاشته بود ،را می دیدم . صبر کردم ، از تغییر این کانال و آن کانال پرهیز کردم تا ببینم عاقبت داستان چه میشود .
دهها لاشخور گرسنه بدنبال خوراک در آسمان منطقه در ارتفاعخیلی بالا با چشمان تیز بین شکار را زیر نظر داشتند تا شاید از بقایای ان مقداریعایدشان بشود انهم منوط به اینکه اگر از دست کفتارها چیزی باقی بماند . پایین رویزمین هم کفتارها با گوشهای تیز و آرواره های قوی مشغول پرسه زدن بودند . یوز گرسنهمادر برای شیر دهی به توله ها نیاز به مصرف گوشت این لاشه داشت و کشان کشان انرا تا حوالیدرختی قطور و بلند حمل میکرد تا آنرا بر بلندی بکشاند و شکار خود را از چنگ دیگردرندگان برهاند .اما از بد شانسی دو ماده شیر در پی تعقیب واقعه اوضاع شکار آمادهرا فراهم دیدند، حمله را اغاز نموده و با سرعت به سمت لاشه در چنگ یوز پلنگ هجومبردند . قبل از کشاندن شکار به بالای درخت توسط یوز شیرها فرا رسیدند و غنیمت رابه چنگ خود گرفتند یوز هم تنها قادر بود جان خود را نجات دهد و شکار را رها و پابه فرار و از مهلکه بدون استفاده از گوشت نرم و ترد و انرژی زا در حالی که نیم نگاهی به پشتسر انداخت ، با ناراحتی دور شد .من هممیخکوب مقابل تلوزیون دستم در بشقاب تنقلات و کنار چای سرد شده خشکم زد . عجب هرج ومرجی بر نظام زندگی درندگان حکمفرماست . آهوی بیچاره را با حیله و نیرنگ و استتارتمام و مرحله اخر با سرعت فوق العاده در دقیقه ای شکار و برای خود و توله ها نیازمبرم داشت، اما زور بگیرها امانش ندادند . نوبت به تقسیم درندگان قوی هیکل و پرخور رسید یکی از شیرها طرف سر و دیگری از سمت دم شروع به خوردن اندامهای نرم و گوشتهای لقمه ی را با کمک زبان چسبنده و دندانهای تیز جدا میکردند و دو سه گاز میزدند وغورت داده و می بلعیدند و این کار با عجله و رقابت بدون در نظر گرفتن سهم و انصاف وحقوق دیگری در تلاش برای سیر کردن شکم پر حجم خود بودند . انقدر با سرعت پیشرویکردند که پوزه های هردو به همدیگر رسید از این مرحله نزاع جدی اغاز گردید . ابتداتوقف تناول و بعد نعره با دندانهای نیش بلند جلو و نگاههای خیره و دم سیخ کرده واماده پریدن بهم و نزاع بودند . لاشه نیمه خورده هم بین دو عضو شیر های قوی که معلو م نبود جزوکدام دسته و گروه بودند ولو بود . از اینجا گزارشگر و تفسیر گر پشت صحنه بزبان بیگانه درمورد روابط اجتمایی و پیوند شیرها و حق و حقوق هر کدام در گروه را احتمالا توضیحمیداد و من که نه زبان بلد بودم و نه تخصص و محقق شیرها، فقط نظاره گر تصویر بودم تا بهسر انجام ماجرا پی ببرم . اندکی بعد زیر نویس فارسی هم تند و تند می امد و مرتبنوشتها رد میشد اصلا حقیقت ماجرا را بخواهید سواد فارسی درست و حسابی نداشتم تامفهوم و موضوع جالب داستان را متوجه شوم . برای از دست ندادن بقیه ماجرا ابدا توجهیبه نوشته معطوف نکردم و حیفم امد صحنه های کمیاب این واقعه تصویری را لااقل نببینم.صحنه را در ذهن و مغز ذخیره میکردم تا در پایان یک نتیجه گیریمناسب از ان واقعه بدست آورم .تا اینجا علاقه مند به وقایع این شکلی شده بودم.اولین بار بود در سکوت خانه و در غیاب خانواده با ارامش کامل این فیلم را میدیدمتا بود و نبود سرکار و خارج از خانه و وقتی هم در منزل بودم خستگی بود و استراحت ودر وهله بعدی بچه ها برای خود برنامه دوست داشتنی و مسابقه و برنامه های علمی وغیر علمی و فیلم را دوست داشتند و هر گز به من اجازه استفاده از برنامه دلخواه رانمیدادند . من هم از خیرش می گذشتم و پی کار درون خانه و استراحت مشغول میشدم . اما داستان پس از رها شدن لاشه و افتادن بدست شیرها و فرار یوز شکل دیگری بخود گرفت . مزاحم های بعدی کفتارها جسور و گله ای بودند که یکی یکی فرا رسیدند . اینجا باید اتحاد خود را علیه لاشخورهای آماده خور و مفت خور حفظ میکردند و نگذارند غنیمت خود به چنگ انها بیافتد اما با بهم پریدن و نزاع سنگین دوشیر ماده موجب شد کفتارها فعلا ترجیح دهند تحمل کنند ، منتظر فرصت مناسب و حمله بودند . و در حال حاضر ترجیح دادند نظاره گر و تماشاچی باشند . چه ایده ای در سر انها بود نا مشخص بود . از بازگویی داستان و زیر نویس هم که خیری ندیدم با کمترین میزان سواد خود نتوانستم مفهوم واقعی روابط و قوانین و حرف حساب ان دو شیر ماده را بر سر سرمایه غنیمتی سر در بیاورم .فعلا به تماشا ادامه دادم ببینم اخر داستان چه میشود .بازهم خود را از پی گیری قصه گو و متن فارسی زیر نویس بکلی و حتمی منع کردم تا از هیچ قسمت فیلم تصویر ی مبادا باز مانم . اینجا در فکر و ذهنم متوجه علم و دانش و سواد خواندن و نوشتن درست و حسابی بودم که فعلا تصمیم در این موقعیت ضروری نبود .بهر حال از دست ندادن صحنه های شکار غنیمتی و روابط شیر های گرسنه درون گروه یا خارج از گروه ، که چگونه ابتدا خواهرانه غنیمت مفت و مجانی را با حضور فیزیکی بدون تلاش و درد سر به چنگ گرفتند و هردو سهمی برداشتند و خوردند مهمترین عامل علاقه مندی به موضوع داستان بود . اما در ادامه بابت تتمه گوشتهای چسبیده به لابلای استخوانهای باریک و سفید لاشه قانع به سهم خود نبودند و هر کدام تلاش میکردند بقیه لاشه را روی کول اندازد , یا بدندان گیرد و محل را بدون توجه رقیب ترک کند . درست است که حیوان هستند و درنده وما هم توقع زیادی از رفتار مناسب نداریم بلکه باید هم در جمع یکدیگر تابع مقررات هم باشند . در ادامه با شروع در گیری ،خوردن و لب زدن لاشه متوقف و ممنوع شد . تا نتیجه نزاع خونین مشخص شود . هر دو با حرکات نمایشی جنگی و مطابق شگرد یادگیری و غریزی مانور و تهدید وزور آزمایی و قدرت نمایی خود را به رخ حریف میکشید.شاید ان یکی ضعیف تر از صحنه خارج و بگریزد مثل اینکه هر دو هم اورد و توانمند و قوی بودند و هیچکدام قصد خروج نداشتند و. کم کم سرو کله چند توله شیر بالغ از لابلای انتهای درختان جنگل رونمایی و قدم ن به سمت لاشه گرفتار میان دو جنگجو وارد صحنه شدند .نمی دانم چرا در این موقعیت نزاع شدید انها با چنگال و پنجه اندازی به قصد دریدن یکدیگر تشدید شد . اوضاع صحنه نبرد هر ان وخیم تر و ضربه های شدید بود که بهم وارد میکردند .تا اینجا براحتی توانستم در گیرودار بهم پریدن و پنجه اندازی و گلاویز شدن و در عین مبارزه نعره های ترسناک دو شیر خشمگین را تا حدودی شناسایی کنم . هر دو را از روی علاماتی ظاهری با نشانه گذاری دو شیر الف و ب را معلوم کردم تا ببینم پیروزی از آن کدام یک خواهد بود . اما با فرا رسیدن دسته دیگر شیر ماد ه ها نزاع حسابی بالا گرفت و دو دسته گی ،بهم پریدگی و چنگال اندازی شدیدتر شد . انگار نیزه بهم پرتاب میکردند و توله شیر ها در کنار ودور از میدان جنگ صدای ناله سر میدادند و نگران بودند معلوم نبود مادرشان کدام یک بود . اما آنها موقعیت و شناسایی اعضا را بخوبی میدانستند . گرد وخاک و شکستن درختان و پرتاب تکه های بوته بهوا شیر ها را کاملا گم کردم و نظم گروه و اعضا در دل خاک و گرد و غبار بهم پیچید و بهم ریخت که خودشان هم همدیگر را گم میکردند . پس از فروکش کردن خاک و گرد غبار غلیظ دوباره نزاع از سر گرفته میشد . بدرستی متوجه نشدم دعوا بر سر ته لاشه استخوانی غوطه ور در خاک و زیر دست و پا بابت چیست . چیزی از لاشه در حین لگد مال شدن باقی نبود که بابت ان اینهمه نزاع و درگیری ادامه یابد. دعوای خانوادگی و نزاع دسته جمعی شاید طایفه گری در میان انها باب بود . من هم نگران ترس و وحشت تصویر بردار و گروه نخبه تنطیم دوربین ها حال یا از راه تله دوربینی یا حضور در قفس های مورد اطمینان بودم که مبادا داستان جور دیگری رقم بخورد مطمئنا اتفاقی نیافتاده که فیلم تمام و کمال در حال نمایش بود اما در کل خود بخود ذهن بدنبال خطرات و وحشت ناشی از نزاع درندگان بیرحم وجود دارد . اول فکر میکردم با تسخیر لاشه آهو برای پیوستن گروه بعدی از شرکت همنوعان خود در این ضیافت عالی دعوت بعمل می اید و ابتدا میهمان باید دهن درازی و بعد میزبان شروع کند نه خیر خبری از این صلح و ارامش ، دعوت در کار نبود . در این کشاکش و مبارزه برای بقا نه نظم معنا دار است نه رحم و مروت ونه شراکت. شاید در مراحل اولیه چنین و چنان باشد اما پایان خوشی نداشت . کار بالاخره به نزاع خواهد کشید و تعدادی قلاده شیر نحیف و بیمار و ضعیف خود به خود کنار خواهند رفت و شاید ا ز ته مانده ان اگر کفتارها اجازه دهند به انها خواهد رسید والا از گرسنگی در معرض خطر خواهند بود، مگر اینکه در گروه و همکاری یکدیگر شرکت فعال داشته باشند . متوجه این مطلب شدم که هر کدام از بزرگ و کوچک حتی والدین هم سر انجام بفکر شکم خود هستند . آنوقت بود که به مفهوم و معنای واقعی راز بقا، این اصطلاح رایج را متوجه شدم . نظم و قاعده را زیر پا میگذارند . اینجا به گروه مهاجم باید نفرین کرد که چرا برای غنیمت گیران مزاحمت ایجاد کردند انها باید با تلاش و زحمت خود بدنبال شکار باشند و اگر در یک گروه هستند پس چرا نزاع خونین و خطرناک براه انداخته اند . خود شکار کنید و به مراد دل خود برسید . لاشه تکه پاره شده اهوی بیچاره بین چنگال بیرحم شیرها حتی برای تصاحب استخوانها هم مبارزه ادامه دارد . از این لحظات پر اضطراب و دعوای گروهی ماده شیران، ناگهان سر وکله یک شیر نر غوا آسا از دل جنگل خارج و با دم بالا گرفته و با غرور و جسارت و گوشهای تیز کرده و بدن پف کرده و با یال و کوپال بر آمده و خشمگین بحالت یورقه و نیم دو وارد میدان شد . تا چشمان گروه نازع به اندام و هیکل شیر نر افتاد همه بحالت سکوت و توقف نزاع ،در جای خود میخکوب شدند . بلی اینجا مثل اینکه قانون و حساب کتاب در کار است هیچکدام جرات تکان خورد نداشتند و بحالت احترام او را تا رسیدن به لاشه تکه پاره و خاک الود با نگا ه های خود دنبال کردند و منتظر فرمان سلطان اصلی بودند . این همه دعوای بیخودی و بیهوده ابدا کار درستی نبوده این شاید نظر نره شیر بود که همه را به زمین چسباند فقط با حضور خود . پایان دهنده نزاع بنفع گروه ضعیف وارد شد و همه را از کشتار یکدیگر رهانید . با هیبت و عظمت و غرور بی حد و اندازه از مقابل دو صف نزاع کنندگان گذشت و بر سر تکه های استخوان و گوشتهای با خاک مالیده رسید به همه طرف چرخید و حرف معنا دار خود را به اعضا تحمیل کرد و سر و یال کوپال را با بی میلی به زمین انداخت استخوان ها را بویید و برسی کرد و سر را بالا گرفت دوباره با هیبت شکوهمند خود نعره ای کشید و به سمت دل جنگل متراکم راه افتاد گروه شیرهای ماده با صف منطم وی را دنبال کردند و هیچ اتفاق نا فرمانی رخ نداد . حرف حساب خود را بزبان انها بازگو کرد و التیماتم نهایی را سر داد و بقول خودش هر که جزو این گروه هست به جد دنبال من بیاید و الا خود دانید و طرد از گروه متعاقب ان پیش خواهد امد .ته مانده استخوانی لاشه پر از خاک هم نصیب کفتارهای منتطر و اندک نزاع بعدی بین انها منجر شد . اما لاشخور ها هم افق اسمان را به کمترین فاصله رسانده و درحال نشستن بر زمین بودند از مشتری های ریزش های خرد و ریز تکه گوشت و استخوان احتمالی لاشه بر زمین بهم ریخته بودند . به احتمال فراوان گروه شیر ها در کل دارای نظم و قانون ویژه خود بودند که همه از فرمان قوی ترین شیر فرمانبرداری کردند و با هم یکی شدند و بدون نزاع و پرخاشگری در کنار هم با دوستی و رفاقت آشکار قدم ن به طرف مرکز جنگل صحنه را ترک کردند . . مفهوم و تعبیر و تفسیر وقایع رفتار اجتمایی شیرها از نظر کارشناس و زیست شناس و عکاس و فیلمبردار خارجی که از صحرا های همجوار جنگل های افریقا گزارش میشد .حتما پس از تحقیقات و برسی کامل گزارش میکرد . من که متوجه اصل موضوع تفسیر نشدم . و مدتها در انتظار تکرار برنامه مرتب به تغییر کانال گیرنده ور میرفتم شاید از کانالی دیگر نمایش داده و تکرار شود . اما همین تغییر و دستکاری مرتب و بیمورد در اجزا برنامه تمام کانالها هم ابتدا بهم ریخت و سپس بکلی حذف شد . ما ماندیم سه چهار کانال . تا مدتها انگ بهم ریختن و خرابی گیرنده را به من می زدند . با این کار سبب محرومیت خیلی از برنامه های مفید بچه ها شدم . هنوز هم که هنوز است در پی بدست آوردن برنامه های راز بقا ی محیط زیست و موجودات و حیوانات از جمله داستان شیرهای افریقا و سایر درندگان انجا هستم اما امکان پذیر نشد که نشد . اوقات خوش
|
هزار داستان : |
داستان -شروط سخت برای عدم پیوند شویی موثر واقع نشد
دو دلداده ، وقتی به چشمه ها و معابر و در گذرگاههای باریک بهممیرسیدند قادر بودند جمال همدیگر را بخوبی ببینند و هوایی تازه کنند . سرو ناز دختر خوش قدو بالا و زیبای ایل بود که با پسر دایی خود دست دوستی داده و به آشنایی عاشقانه بدل گشته بود . از دیر زمان عهد ی بسته بودند وقرار خواستگاری در آینده نزدیک سرنوشت هر دو را مشخص میکرد . از کودکی با هم بزرگشده بودند و عشق و علاقه را با دل و جان بهم پیوند زده بودند .اما از انجا که پدر سروناز روی خوش با کاویان نشان نمیداد بین انها کدورتی عمیق فاصله انداخته بود .اصلا او را دوست نداشت . بارها گفته بود دلش نمیخواهد او را ببیند . اگر قرار بودشاهین اقبال بر دوش او بنشیند تنها اجازه پدر دختر بود. سرو ناز واقف به مشکلات سر راه خود و دوستدارش بود . پدرش او را سه سال و نیم بدنبال خود کشید ه بود و هرگز جواب مساعد به وی نداده بود .فقط در وقت نیازمندی ها او را لازم داشت . از 365 روز سال همه ایام به کمک پدر سرو نازمشتابید و تنها فکر و خیالش سایه این خانواده بود و انرا بخوبی دنبال می کرد . به هر جهتیرومیکرد باز گشت ان به سوی منزل سرو ناز بود خیلی ناز خانواده دختر را میخرید اما هر گز او خریدار نداشت . در این راه طولانی بسیار رنج کشید و بارها خوار و خفیف شد . دو سه جلسه شبانه با پدر سرو ناز با وساطت بزرگان بر گزار کرد، اما بدون نتیجه پایان یافت . رسم عجیب او بر گزاری هر جلسه ای را به شب واگذار میکرد . دلش نمیخواست قیافه خواستگار دختر خویش را ببیند .ولی کاویان همیشه ونا خودآگاه جذب خانواده سرو ناز میشد . اگر چیزی گم میشد او بود که دادرس و یاری رسان بود. انهم بدور از خانواده حتی اجازه نداشت زیر سایه چادر خانواده سرو ناز برای لحظهای استراحت کند . اما دلش قرص و محکم بود که عاقبت کار شدنیست . تنها شانس خوبی کهداشت برادر سرو ناز رفتار خوبی با او داشت و تمام اخبار داخلی خانواده را باجزییات گزارش میداد . اخرین باری که در زیر نور ماه با عده زیادی برای خواستگاریدور هم جمع شده بودندهیچ اتفاق خاصی رخ نداد بجز سر هم بندی سلسله شرط و شروط پنجگانه را پیشنهاد کرد تا کاویان از پس آن شاید بر نیاید و راه خود را ازخانواده عروس آینده جدا کند و از انها بکلی ببرد (cut) . وعده هایتو خالی جهت پیشبرد اهداف خود و نیاز مندیهای او بود که کاویان را در رکاب و با اجازه پدر سرو ناز در دسترس بود و دایم الحضور . او هم راهچاره ای جز اندیشیدن در مورد قضیه خواستگاری نداشت و این بار با شهامت جواب قاطع دربرابر حرف های دلسرد کننده پدر دختر مورد دلخواه خود بزبان آورد . من انقدر صبر میکنم تا عمرها بسر ایدو ما دو نفر بالاخره به وصال یکدیگر در آییم . از آن دل ناخوشی های کسل کننده و رنج آور او را به حرف و گفتار و رفتار نا متناسب بزبان آورد . وعده سر خرمن برایم بس است .باسماجت قول آخرین جلسه خواستگاری را از او گرفت . روز شماری برای مدت سه ماه دیگربسیار طولانی بود . به اندازه یکسال حتی بیشتر . دست به هر اقدامی برای جلب نظر اوانجام داد و به هر مقام و فردی متوسل میشد تا پادر میانی کند و اورا به مراد دلش وعشق اول و آخرش برساند . دل دختر کاملا با او بود . مدت ها گذشت یک ماه و نیم، همانند نیمی ازسال بر او سخت زمان گذشت و در حال سپری ما بقی روزهای بود . تنها دلگرمی وی گل پری جونش بود که مادام به او می اندیشید . در مدت زمان باقی مانده از گوهر خانم خواهر پدرسرو ناز (عمه )خواهش و تمنا کرد که پادر میانی کند . به التماس افتاد و تا هر طوری شدههر چه زودتر کار را یکسره کند متاسفانه وقتی مرد ایلی روی دنده لج می افتد خشنودیوی بسیار سخت و حتی غیر ممکن میشود . ظاهرا گوهر خانم نقش خوبی در میانجیگری میان آن نفر دو بازیکرده بود . برای نخستین بار دو ماه بعد برای هفته پیش رو قول مساعد برای پذیرش شرایط ، به او اطلاع رسانی کرد . ساعاتی از شب گذشته با ورود ماه به اسمان با حضورپدر و مادرش و بانو گوهرالازمان بیوه زنی که سالها در کنار برادرش خو و اخلاقیات اورا بخوبی میدانست و رای او کمک به دو دلداده عاشق بود و خواستار اجازه نهایی ازطرف پدر سرو ناز که ماموریت داشت جلسه نهایی را برگزار کند . در ان جلسه باز هم شبانه تعدادی 6نفره پدر ومادر کاویان و خود او و عمه دختر از یکطرف ، پدر و مادر سرو ناز از طرف دیگر رویا رو شدند . چهره ها نا مشخص بود اما حرف و گفتگو ها بگوش همه میرسید . از ت چند گانه پدر دختر بود که هر جلسه ای را شبانه بر گزار میکرد . جمع حاضر به بحث و گفتگو نشستند . تازه اول الفبای خواستگاری هویت شوهرعمه مشخص شد و عمه هم به داماد چنان میتازید که انگار جنگ تن به تن در پیش است .خوب دقت کنید من 5 شرط اصلی دارم .اولین شرط وصول 300 راس گوسفند بود و با وساطت و چانه زنی سایرین عدد و رقم را به یکصد راس گوسفند در فصل بهار تحویلپدر دختر موافقت شد . چهار شرط باقی مانده هم یکی از یکی سختر بود . دوم خرید منزل درشهری که در مسیر ایل بود کاری بس سخت و غیر قابل اجرا بود با وضع مالی پایین محالاست قدرت خرید خانه در ان شهر مورد نظر اتفاق بیافتد . سومین شرط پدر عروس دست کشیدن از زندگیایلی به تمام معنا بود که اینهم مانند این بود که خود را بدست خود در قفس محبوس کندنوعی عقب گرد و جدا کردن او از تمام امکانات و مزایای زندگی ایلی بود که روح سرگردان او هر گز بهچنین امری با دلش رضا نمیشد . از سومین شرط که بگذریم شرط بعدی مصیبت بار تر از بقیه بود. ترک و جلای وطن و گذر از اب و دریایگرگان بود . همه متعجب شدند یعنی چه این دیگر چه شرطی است . پدر و مادر هر دو اصرارکردند همین که گفتیم . عمه عروس خانم گفت برادر جان این فقط یک ضرب المثل استهیچکس تا کنون از ان اب و دریا فراتر نرفته است انهم در مقام دشمنی دو نفر و درنزاع فرد زور مند این عبارت را ادا میکند . اینجا بحث لفظی و کشمکش در گرفت و تنی چندمیگفتند یا ما را به تمسخر گرفته ای یا اینکه از روی نادانی این حرفها را باز گومیکنی . بهر حال شرط آخر را بنال و بگو، هم ما و هم خود را راحت کن و تا تکلیف ما و شما معلوم شود .خوبی کار این بود در نیمه روشنایی ماه خشم و تند خویی قیافه ها نا پیدا بود و ملاک گفتگو زبانسخن بود . یکی کاسه آبی خنک از مشک برای پدر بیاورد تا خشمش فرو کش کند . اوپیوسته میگفت نیازی نیست . من از روز اول این پنج شرط را در ذهن اماده کرده بودمبرای هر خواستگاری که برای دخترم پا پیش گزارد . عده ای میگفتند بزرگترین وگرانترین سنگ را پیش پای داماد انداخته ای. شرط اخرخیلی اسان و قابل قبول همه است . آن شرط اینست که وفاداری خود را به من ودخترم و خانواده ام به اثبات برسانی . مفهوم شرط اخر دیگر چیست . از برخی شروط غیر منطقی پدر عروس، داماد طرفداران وی بشدت عصبانی شدند و با وجود این براحتی قصد نداشتند مجلس را ترک کنند ، در پی راهیبرایراه گشایی مشکل بودند تا رضایت واقعی پدر عروس را جلب کنند . داماد نیز پیشنهاد داشت. حال شما هم شرایط خود را در صورت موافقت با آن پنج شرط بگویید . داماد با جسارت اینچنین سخن خودرا اغاز کرد .خطاب به عمه و شوهر عمه خود گفت: . این شرایط که فرمودید ابدا منطقی و قابل اجرانیست بهتر بود که شرایط خود را اینطور مطرح میکردید . شرط اول بجای گذر از رودگرگان بهتر بود از رود جیحون یا آمو دریا را پیشنهاد میکردی شرط دوم آوردن یک جفتطاوس از هندوستان، شرط سوم اوردن یک کروکودیل از رود نیل شرط چهارم –تهیه مشک وعنبر از چین و ختن شرط پنجم فرستادن من برای تهیه نخود سیاه . لطفا این پنج شرط اصلی رابا شروط اولیه خود عوض کنید . جواب داد هیچکدام را نمی پسندم بجز گذشتن از رود یادریای جیحون زیرا ما هم دریای گرگان داریم . به اصل موضوع ما بیشتر جور در می اید .کلاماخر اینکه کاویان جان قدمت ،بر سر وچشم اما متاسفانه خیلی دیر آمدی . چرا دیر چهار سال بس نیست ؟ این دخترمدتهاست عقد شاهزاده ای از اهل بلورستاناست هفته دیگر بیرق عروسی در ایل بر پا و همه دعوت هستید . از اینجا با دار ودسته ات بر و دیگر به این قصد نه قدمی بردار و نه حرفی از خواستگاری سرو ناز بزن ما را به خیر شما را بسلامت باد . این حرفها مانند پتک گران بر سر داماد و خانواده وعمه عروس کوبید . از همه عصبانی تر عمه بود که داد میزد چطور عقدی که ما غریبهبودیم دعوت نشدیم . کاویان کاملا متعجب و حیرت زده بود . سراسر شب را با بیخوابی و ناراحتی دور از خانواده خود و سرو ناز بسر برد . بعد برای اینکه ناراحتیشما را نبینم شب بدون روشنایی را برای جواب نهایی به شما پیشنهاد کردم . روز ها وهفته ها گذشت نه خبری از عروسی و نه از بر قراری بیرق و نه از دعوت خبری شد . کاویان تردید داشت که سرو ناز خواستگار دیگری غیر از او داشته باشد . اندکی بفکر فرو رفت و بازهم جسارت بخرج داد خود تصمیم گرفت به تنهایی به حوالی منزل عمه اش برود واقعا در چنین مواقع نا امیدی دل شیر میخواهد قدم دوم را پیش بگذاری رفت و اجازه ورود به منزل خواست . باورش نمیشد د ر حق اونامردی روا داشته باشند و سرو ناز را از او بگیرند . با کمال ناراحتی گفت ، به پدر جان بگویید تمام شرط و شروط را با جان و دلپذیرفتم و هر گز از سرو تاز دل نمی کنم . فقط بخاطر او . عمه جواب داد مگر جوابخود را آنشب نگرفتی که دوباره پیدات شد . گفت عمه جان التماست میکنم مرا نا امیداز این درگاه از خود نران و دور مساز و مدارا کن چرا سنگ نا امیدی را بر سینه بی تابم کوبیدی .من خبرهایی دارم که عقد سرو ناز بزرگترین دروغ تاریخ ایل است . من و سرو ناز دل در گرو هم داریم و هم پیمان . هیچگاه از حکم دعا و قسم در حق یکدیگر خیانت نمی کنیم . الان از او سوال کن عین حقیقت است . چرا سخنی نا شایست میزنید خدا را خوش نمی اید که عشق میان ما دو نفر را به اتش کینه خودتان به اتش بکشید . قصه دراز شد و سخنش گل کرد تا همه حقایق را بگوش خاواده انها برساند . اخرین فرصت او بود تا از وفاداری همدیگر دفاع کند . در همین وقت شوهر عمه سر از چادر در اورد و گفت کاویان کمی جلوتر بیا تا حرف حسابرا بار دوم و آخر از زبان من بشنوی .من خیلی تو را ازجهات گوناگون آزمودم تو پسر لایق و فداکار و وفادار ی هستی توفقط لایق سروری دخترم سروناز و همسر و مددکار زندگی زیر یک سقف با او هستی . همه شرایط به کنار تو شایسته وصله تنماهستی برو خود را آماده جشن عروسی در موعد مقرر برایت قاصد میفرستم .حتما خبر دار خواهی شد . ما تا الانهر گز امادگی جواب به خواستگاری تو را نداشتیم ولی اکنون مشکلات ما مرتفع شده وامادگی خود را برای یک جشن مفصل و عروسی در خور دو خانواده را داریم . ان شا اللهاگر اتفاقی نیافتد عروسی به موقع با دعوت خانواده های بسیاری از ایل به سر انجامخواهد رسید . یک ماه بعد با برپایی یرق های رنگی و اجرای ساز و نقاره و حضور همهافراد دعوتی خبر از پیوند دو دلداده عاشق خبر میداد . بار ها پدر عروس با خنده و شوخی گذر از اب و رود گرگان و بدنبال ان گذر از رود جیحون را برخ داماد خودمیکشید و تا سالها بعنوان نقطه ضعف و خنده و مزاح انرا مرتب تکرار میکرد . پایندهباشید
توجه : در گذشته در ایلات تقریبا همه اتفاقات قبل از عروسی و بعد و سرانجام زندگی خوب و ایده آل پیش میرفت . موارد اندک با ناملایمات و اشکال تراشی قبل از عقد و عروسی توسط طرفین بوقوع می پیوست و این داستان از داستانهای نادر و ایراد گیری موقتی و به قصد امتحان کردن شاهزاده داماد احتمالا پیش امده بود . اما در اجتماع عشایر هم استثنا نبود و حتما وقایع از این بدتر هم بوجود می آمد ،اما با پادر میانی بزرگان حل و فصل میشد . رخداد ایراد گیری ، گذر از رود و آب و یا دریای گرگان ( اب فراوان در شمال که رودها را دریا می نامیدند. ) بشکل ضرب المثل در آمده بود .برای تحمیل کردن موانع و سختی های جامعه (برخی ) آن روز فردی از قول دیگری یا مستقیم این عبارت را بیان میکرد که شما منتظر عقوبت سخت و موانع و مشکلات لاینحل باشید یعنی با این حساب باید دیگر اینطرف ها پیدا نشود انقدر دور تا حوالی آب ها و دریا یا رود گرگان که هم اکنون در شمال است باید فراتر روید . منظور سختی راه و رنج بسیار متحمل خواهی شد با این کار مثلا بد و ناجور یا رفتار نا مناسب که به طرف مقابل در نگاه اول ،بشکل گفتاری و کرداری تحمیل شده بود . او هم در مثال شاید کاری از دستش بر نمی آمد اما این عبارت را بکار میبرد یا از قول بزرگتری بیان میکرد که او تو را از رود گرگان انطرفتر میفرستد دقیقا مانند دنبال نخود سیاه فرستادن همچنین معانی میدهد .
هزار داستان :
اطفالی که نامشان مهمتر از ماهیت خودشان بود
تاریخ نگارش و تدوین 1/8/99
زمانیخبر جنجالی و بار دار بودن عروس خانواده دست به دست و دهان به دهان شد و بهمراهپیامهای شادی و تبریک های گوناگون و دعوت های متوالی از طرف فامیل های دور و نزدیکبه میمنت اضافه شدن فرزندی دیگر به خاندانتیمور خان ،تا مدتها دور همی های مداوم را تدارک دیدند .غوغایی وصف نا پذیر در همهابعاد زندگی فامیلی بپا کرد . از خود طفل مهم تر و مرسومتر نامگذاری طفل بود . کهطی مراسم خاصی هر باره قبل از تولد فرزند، از برای آن خاندان بزرگ و محتشم و پر جنبه بوقوعمی پیوست .از تولد حضرت آدم و حوا گرفته تا نسل حاضر و امروزی نام گذاری فرزندانتا حدودی نه مشکل بوده و نه درد سر ساز که معمولا توسط پدر ،مادر ، پدر بزرگ ویامادر بزرگ یا هر فرد محترم و بزرگوار در فامیل نامی بر فرزند متولد شده انهم پس ازتولد گذاشته میشده است . اما در آل تیمور خان وضعیت بکلی متفاوت و با رسم و ایینخاصی نام گذاری طی تشریفاتی انهم قبل از تولد طفل نام مناسب ذخیره و بعد از تولدبر او نهاده میشد . نامی متفاوت و در خور و شایسته و زیبا ، کمیاب و تکرار نشدنیدر طول حیات زندگی این خاندان بقول خود، بزرگمنش و والا مرتبه بر طفل میگذاشتند .رسوم استثنایی که کمتر و شاید هرگز در هیچ جایی از دنیا بر گزار نمیشد .نقش پدربزرگ ها و مادر بزرگ ها همچنان در صدر توجه و برنامه هنوز میدرخشید اما انهمتابع مقررات ویژه اعمال میشد . با جمع آوری اسامی گوناگون توسط کلیه افراد فامیل از منابع مختلف مانند کتب و مجلات و فیلمها و سریالها و داستانهایکهن و نوین و از قول و اقوال و روایتهای گوناگون ، از اسامی تاریخی و جغرافیایی از کلامبازاری و محلات و قوم و تبار و از زبان این و آن و صدها منابع معتبر و غیر معتبر جمع آوری ، دروهله اول پس از جمع آوری اسامی سپس ضبط و ثبت میشد . این اسامی آورده شده در نسخ گوناگون توسطپدرو مادر بزرگ از هر دوسویه تا عمه خاله و دایی و عمو و فرزند زادگان بالغ گرفتهتا دوستان خانوادگی نزدیک و صمیمی که رفت و آمد خانوادگی با یکدیگر داشتند شاملمیشد .تنها شانس و نقش پدر ، مادر در این ماجرای نامگذاری صفر بنظر می آمد .زیرا انها مسوول اجرا و تدوین برنامه نامگذاری و تبعیت از قانون درون خانوادگی آلتیمور خان بودند . نامی مبارک و در خور این قوم بزرگ که همسان نام اجدادی و خوشآهنگ که هم زیبا ، با مسمی باشد ، انتخاب و بر طفل متولد شده می نهادند . اگرچه همه در این برنامه نام گذاری سهیم و دخیل بودند ،اما دل خوری ها و قهر وناملایماتی بوجود می امد تا سالها در درون این فامیل ادامه داشت و از بین بردنانهم کار بس مشکلی بود . هر بار قبل از تولد طفلی در چهار گوشه محل زندگیخاندان صدها شاید بیشتر از نام دخترانه وپسرانه جمع اوری و ذخیره میشد تا بوقت مناسب طی شرایط خاصی نام را بر فرزند تازهمتولد شده بگذارند . امان از نقش بازی گران صحنه و کاسه از آش داغ تران مجلس ، برخی افراد در فامیل که بقول معروف موشمیدوانیدند و یا آب زیر کاه بودند و مار بی رنگ زیر بافه همانند بقلمون رنگ می ساختند و میباختند و در جمع تاثیرگذار و دو بهم زن و تفرقه افکنی بی دلیل راه می انداختند . سر انجام پس از انتظار حدود یک ماهی نزدیک به تولد طفل همهفامیل دخیل در نامگذاری طفل موظف به شرکت در مهمترین جلسه نامگذاری نهایی فرزند خوش قدم خاندان بودند. با سیاهه نامهای انتخابی خود ، گردهمایی شادمانه علاوه بر شادی و ضیافت از نقطه نظرات و اسامیجمع اوری شده رونمایی میشد که بهترین را انتخاب و در زمره نام طفل یا اطفال متولدشده قرار می گرفت . حرص و شور و نگرانی بسیار در بین گروهی از افراد در جمع حاضر در این جلسهکه مبادا تنها نام منتخب ، انها از قلم بیافتد یا انتخاب نشود بوضوح احساس می شد .گره دوم و مشکل بهم خوردن مجلسبا شلوغ بازی و قهر و ترک از آن مجلس میمون و مبارک بود که خاطر همه بخصوص پدر ومادر صاحب فرزند هنوز متولد نشده را مکدر میساخت و آنان که مجلس را ترک میکردند برایبار دوم نه مجاز به شرکت و نه ارتباطی صمیمانه درون خاندانی داشتند . این امر نگرانی کاهش محبوبیت و جمعیت طرفدار فامیلی خاندان را بیشتر میکرد . وضع بطور کلیخیلی باب دل خانواده ها نبود و عیب کار هم در مسایل درون و مقررات اجرایی در اینقولنامه نامگذاری بر اطفال خاندان تیمور خان بود که نیاز به اصلاح بود یا منسوخشدن و باطل کردن ان و اختیار تام بر عهده همان پدر و مادر باشد راه حل اصلی وپرهیز از جنگ و جدل خانوادگی میبود . بهر حال جلسه اخر قبل از تولد، مهمترین جلسه حتی بااهمیت تر از جشن تولد نوزاد بود که بابت نام گذاری نهایی، هویت و نام اصلی طفل را مشخصمیکرد . آقایان و بانوان و صاحب منصبان با رتبه درون فامیلی از هر قشر و صنف وگروه اجتماعی در هر گوشه از محل زندگی خود هر نامی که مد نظر داشتند با انتخاب فقط دونام یا پسرانه یا دخترانه به لیست نهایی افزوده میشد . منتها هر فردی با پیش بینیاز پسر یا دختر بودن نامهای خود را برای ارایه واگذار میکردند . بدون در نظر گرفتننتیجه آزمایش پسر یا دختر بودن فرزند مادر ،هر فرد مجاز به انتخاب نام دختر یا نام پسر بودندوچنانچه نام انتخابی انها مثلاپسر بود و فرزند پس از تولد دختر از آب در می آمد پیش بینی غلط از اب در می امد ، با ان که شانس خود را از دست داده بودند و طفل دختربود نام انها از لیست نهایی نام گذاری خارج و نوبت به فرد بعدی میرسید تا انتها نامها حذف واضافه شده تا سر انجام نام نیکو برای طفل هنوز متولد نشده معرفی میشد . برای دو قلو و چند قلوبودن هم برنامه جدا گانه داشتند . فعلا برنامه تا حدود نود درصد بر اساس تک قلبودن تدوین میگردید تا کنون در این خاندان تولد دو قلو به بالا اتفاق نیفتاده بود. پاره ای از اسامی منتخب و ارایه شده بانوان مختلف بود. نامهای برخی کهبر این باور بودند اسامی باید حتما گل دار باشد مانند گلتاب ، گلناز ، بی بی گل ، گلنار ، سحر گل تر گل ماه گل برخی نامهایتاریخی و برخی نامهای مذهبی را پیشنهاد داده بودند و برخی هم گفته بودند نام دخترباید ملوک دار باشد مانند خاتم ملوک تاج ملوک قمر ملوک دام ملوک بیگم ملوک و برخیهم معتقد که نامها باید خارجی باشد بدون در نظر گرفتن نامهای غیر مجاز نامهای لوسیماریا کاترین هاری جولیا و تریسی را ارایهداده بودند . برخی حرص و هیجان بر اسامی را فراتر از قواعد زمانی و مکانی درونخانوادگی ارایه داده بودند . اگر چه در اصل نظرات و اید ه ی پدر بزرگ ها و مادربزرگها ارجح تر نمود داشت اما نقش پدر و مادر بطور نا محسوس حرف نهایی را در انتخابنامهای مجاز در امده و نام انتخابی از شمارگان نامهای انتخابی خود بر طفل نهاده وکار به پایان خود میرسید . با بر پایی جشنی مفصل دردیدار فامیلی و بیان صد نکته مهم اجدادی در این گرد همایی مورد توجه بود. والا نه تنها این جلسه بلکهصد جلسه دیگر هم گره ای از توافق نام گذاری بر اطفال باز نمیکرد . این را همهافراد قوم بر ان اگاه بودند . سر انجام با ماست مالی با یک نام معمولی و مرسوم قالقضیه کنده میشد و حرفی باقی نمی گذاشت . بعد از تولد طفل ، افراد واجد شرایط در انتخاب بهترین نام و نامگذاری طفل در جشن مهمی شرکت میکردند و اسامی خود را قبلا ارایه داده بودند و منتظر نام گذاری و انتخاب خود در حالتی متغیر و متحیر بسر میبردند . برخی با تشریف فرماییدر غرور بی اندازه غوطه ور بودند که اسامی پیشنهادی انها یک سر و کله بالاتر و والاتراست و نام انها تا ابد بر فرزند این خاندان افتخار امیزمیدرخشد و برای انها مهم بود که نام انتخابی فرزند خوش شانس متعلق به آنهاست . گاهی در ماجرای تولدو حکایت نام گذاری اتفاق خارق العاده ای رخ می داد که زبان و دهان همه از تعجب بسته می ماند.دستور العمل نام گذاری کشک بود و ماستمالی بدون توجه نامی مورد دلخواه توسط اولیا انتخاب و توجهی به رای و نظر دیگران و نام انتخابی انها نداشتند . وقت زایمان و بستری و عمل سزارین بجای زایمان طبیعی در بیمارستان فرا رسید و پس از گذراندنروزی چند مادر به منزل منتقل شد درست روز انتخاب و نام گذاری نهایی بود تعدادزیادی از فامیل با هلهله و شادی در جمع خانوادگی دور هم به شادی میپرداختند . شادی فزونتر آنان بیشتر بابت مرحله نام گذاری بود تا تولد خود طفل و اینهم تا حدی به ظاهر و خود نمایی افراد رونق میبخشید تا تولد انسانی تازه قدم به دنیایی نو گذاشته . این طرز بروز رفتار ها عملا و بی اختیار یا عمدا مشاهده میشد و کار بس پیچیده مرموزی نبود .و درانتظار نام منتخب خود بر فرزند متولد شده بودند که مادر از بستر بعد از زایمان ندا دادمحمد و رضا را حاضر کنید . تعجب اینجا بود که چگونه به خود اجازه داده اند نام طفلرا خارج از رسم و مرام خاندان بزرگ تیمور خان انتخاب کرده اند و در ثانی چرا اسممرکب بر طفل نهاده شده .لحظه ای بعد اطفال دو قلو در دستان مادر بزرگ و پدر بزرگاز گهواره خارج و در چپ و راست مادر نهاده شد و اینجا کل و شادباش همه را تا سرحدشادی و سرور و اوج شادمانی رسانید .از اولین دو قلوی خاندان بزرگ تیمور خان و شکستن تابوی قدیمی نامگذاری و روش جدید بدون درد سر نام گذاری توسط پدر و مادر طفل تازه چشم به جهان گشوده همه جدا متحیر و خوشحال شدند . گذشته از آن همه تولد این دو قولوی ناز را به فال نیک گرفتند و به ادامه شادی و تعارفشیرینی قدوم نورسیده تبریک بار یکدیگر میکردند تا این حد و اندازه شادی به خاندانارجمند و بزرگ و پر جمعیت خاندان تیمور خان رو نکرده بود . دل همگان شاد باد
1/8/99
به نام خدا
هزار داستان :
از عسل شیرین تر داریم ، نزدیک بود سبب مرگ دو نفر شود !
چهار شنبه 28/8/99
عسل طبیعی در کندوی کوهستان نزدیک بودجان دونفر را بگیرد.
برداشت عسل از کندوهای طبیعی و خانگی معمولا در مرحله اول فصلجو درو یا زمان برداشت محصولات گندم و جو اوایل تیر ماه تا مرداد انجام میشود . بهاصطلاح گفته میشود کندو ها پر شده یا پر کرده است . اما در مورد کندو های عسل طبیعیو کوهی وضع متفاوت است . در گرمسیر با توجه به سال خوب و بهار پر بارش و گل و گیاهو با توجه به جمعیت فعال در یک کندو ، در دسترس بودن یا نبودن بکلی فرق می کند .به علت دست نخورده بودن کندو ممکن است تا سالها در خفا ، جهت ذخیره سازی عسل برای آذوقه کلونی زنبورهای عسل باقی بماند . درمناطق جنوبی و گرمسیر زنبورها ی جداشده از کندو ی اصلی با ملکه جدید تشکیل کلونی جدید و کم جمعیت بر درختان چالی و کنار و بوته و درختچه های کوچک بچ زده (کرده )و کندو می سازند و شروع به فعالیت می کنند . گاها در نقاط کوهستانی و در صخره ها و غارها وشکاف سنگهای کوهستان و اغلب در معرض دید کندوی خود را به پا می کنند . رفتار واقعیو رمز و راز های زنبورهای عسل باید دردستور کار کندو داران با تجربه و کارشناسان ذی ربط توصیه و ارایه شود . بهر حال بهماجرای استحصال عسل از کندوی پر جمعیت اما مشکوک بپردازیم . این داستان مربوط بهزمانهای گذشته و دور است و راوی عزیز و شادروان عزیز . گفته است :. . زمانی که ایل بهاولین نقطه قشلاق رسید و توانست تا حدی نفس راحتی از کوچ طولانی یک ماه و نیم بکشدتازه در میان کفه نیمه شوره زار پر وسعت و دشت هموار و علفزار خشک ولی پر مدار=( علفزار خوراک دام )برای استراحت هفتگی مجال ماندن و توقف داشتند ،تا پس از آن به یوردهای زمستانی واخرین توقگاه خود برسند . ایل در این نقطهبه سه بخش تقسیم میشد . گروهی به سمت احمد محمودی و کفه هرم و کاریان و دستهای از گلوگاه مارمه به سمت اخرین نقطه قشلاق و اخرین دسته از سمت بنارویه وبختیاری به سوی تنگ حنا و گاوونی وکناره بیدشهر مستقر میشدند این داستان مربوط بهدسته میانی مستقر در دشت و کفه هموار قرودو تو = qorudutu و در چهار راه اصلی تقسیم شاهراهقشلاق بود . در کنار کوهستان بظاهر آبی رنگ و دارای آسمان آبی و زمین زرد در دامنه کوه، رشته کوه تیزو برنده واقع بود . خستگی ماهانه بدر رفته و کم کم با اب و هوای خشک و گرمپاییزی خو گرفته تا در فرصت مناسب به ادامهکوچ بپردازند و خلاصه در یک نقطه آرام گیرند . رمه ها ، گله ها در این هفته برای چرا به دامنهکوهستان رفته و چوپانان هم چماق و کلاک بر پشت گردن آواز خوان بدنبالانها روانه بودند تا جایی رسیدند که به بن بست کوهستان و فرو رفتگی دشت در دامنهکوهستان بر خوردند . سهراب و شهاب حین گشت زنی بدنبال گله رفته بودند . ان دو نفر چوپان حین گشت زنی در اطراف گله به مورد مشکوکی درصخره بر خورد کردند . با پرواز انبوه ات در هوا و زمین و دهانه غار اگر اشتباهنکنم خبری است . قبلا مو به مو درختان و صخره ها و کمر و غار های کوچک را که کاپولنام داشت گشته بودند تا به ان نقطه رسیده بودند با دوستش به تجسس و کنجکاوی پرداختند و همه جوانب رابرسی کردند اما به سبب شیب سخت و امکان سقوط از ادامه صخره نوردی منصرف و به منزلبازگشتند . مورد خاص را بااهالی و اربابان مطرح و به م پرداختند . قرار بر اینشد ضمن مراجعه حضوری به جستجو ی بیشتر بپردازند . شبانه قاصدی به محله یکی از کمر رو های بومیفرستادند تا در این زمینه با انها همکاری کند .قرار شد فردا صبح گروهی بهمحل تجمع پشه ها مراجعه کنند . فرد بومی بسیار خبره وبدون طناب همه صخره های کوهستان را در نوردیده بود و تمام فن سنگ و صخره نوردی رابلد بود شهاب و سهراب دو نفر چوپان با همراهی ارباب قصد کوهگردی داشتند . شهاب جوان برنا قد بلند وتا حد هیکل غیر عادی داشت . لاغراندام با موهای یکدست مشکی مشکی و شلال و معروف به دار دراز بود .از این بابت وقتی صدایشمیکردند پیوسته خنده بر لب داشت . و هیچو قت بدل نمی گرفت . قبلا هر دو زیر صخره چندمتری و غیر قابل دسترس برای پیدا کردن راهی به محل میان صخره و غارچه کوچک درتلاش بودند . اما موفق نشدند . فردا صبح زود ساعت6 در کنار چادرها بساط صبحانه جمع و جور کردند بار دو قاطر با وسایل لازم آب وظروف و طناب و هر چه نیاز داشتند با خود بار کردند و روانه کوهستان نه چندان دوراز چادر ها شدند . بهر ترتیب گروه 5 نفری بار و بنه در پایین صخره ها وسایل را به زمینگذاشتند و مابقی امور صعود را در اختیار صخره نورد معروف سپردند . صخره قائم حدود 7یا 8 متر ارتفاعداشت . اما لغزنده و صاف بود . برای به چنگ اوردن عسل طبیعی ، کوهی جنگ و گریز و مبارزهخطرناک در پیش رو بود . ابتدا توسط فرد صخره نورد با زحمت و تلاش برای دست یابی به کندو ی دور از دست رس اقدام شد .مرد بومی بدون استفاده از طناب مانند بز کوهی ازکمر کش کوه بالا رفت و از دو نفر از نیروهای کمکی کمک خواست . دیگ و دیگچه وکاردک و طنابها نیاز داشت . وقتی به دهانه رسید داد و فریاد زد برای همین بودهکه تا حال کسی موفق به خارج کردن کندو ی عسل نشده است . پایینی ها دا د زدند بالا چه خبر است ؟. گفت اوضاع خراب است اینجانزاع و جنگ بر قرار است او تا دهانه غار جلوتر نرفت . از دو نفر کمکی درخواست کرد از سمت راست دامنه ،دور تر خود را به بالای سر نزدیک غار برسانند .بعد از نیمساعت معطلی بالا آمدند اما از آنجا هم دسترسی به دهانه غار غیر ممکن بود . باکمک طناب و راهنمایی فرد بومی به سختی موفق شدند به نزد کندو در دهانه غار برسند . هر سه در کنار هم دور تر از دهانه غار نظاره گر وقایع بر سر ان کندو بودند .نزاعی سنگین در جریان بود جنگی هوایی و زمینی و اطراف هدف بین دو گروه مهاجم ومدافعین کندو به سختی در جریان بود . جنگ نا برابر و سازمان یافته ، بین گروهیبا تعداد میلیونی و کوچک اندام با گروه بسیار اندک ولی اندازه چند برابر هر زنبور عسل قد و وزن داشتند .باسلاح های کشنده و برنده و چنگال و اندامی برنده ، از همه مهمتر زهری کشنده ومهلک به مبارزه می پرداختند . جنگ بین زنبور عسل و زنبور قرمز یا سرخ با چشمان آتشین،عصبانی در جریان بود .مهاجین برای تصرف مواضع و منبع و معدن بهترین ماده شیرین غذایی بشدت حمله می کردند . تلفات زنبور های عسل 5 برابر بیش ازتلفات زنبور سرخ و قوی بنیه بود /تنها سلاح های محاصره کنندگان هجوم دسته جمعی و تکه تکه کردن بدن زنبورهای بزرگ بود . اما سلاح کشنده قرمز ها با نیش و زهر کلک تعداد زیادی را در هر بارحمله می کندند . حسن و نقطه اتکا لشکر عسلی ها به تعداد فراوانی انها بود . به همین نسبت تلفات انهابیش از قرمز ها بود . جنگ هوایی موفقیت چندانی نداشت و حالت جنگ و گریز بود اما درزمین و روی هدف یعنی اطراف کندو به نسبت انبوه جسد روی زمین ریخته بود معلو م شداین نبرد واقعی و پر تلفات چند روزی ادامه داشته و هنوز مواضع کندو به تصرف قرمزها در نیامده بود درآن وضعیت هیچ نیروی سومی یا کسی جراتدخالت ،ورود به میدان مبارزه را نداشت هر چه انتظار کشیدند سر انجام این جنگ نا مشخصبود حدود یک ساعت دور از دهانه غار سه نفر شاهد جریان عملیات جنک گروهی وانفرادی و هوایی و زمینی و فرار و حمله بودند . هر سه موافقت کردند که یا باید از دخالت صرفنظر کنند و راه خود را پیش بگیرند و از خطر وارد شدن در این مهلکه خود را کناربکشند یا اینکه یک خطر واقعی و پیش رو را تقبل و حمله برق آسا در میان دو گروهانجام و بخشی از غنیمت که بر سر ان نزاع بی پایان در جریان بود ، حمله و بهره کوچکیببرند . راه دوم را بر گزیدند . با لباس و پارچه و لوازم دیگر بجز دو چشم سایر اندام بدن را پوشش ضخیم دادند و با برنامه ریزی قصد آزمایش حمله را داشتند . تازههنوز بر این باور بودند که شانس موفقیت انها و ریسک پذیری ان محال است . باز هم رای فرد بومی قاطعانه ترک مخاصمهبود و نظرش صبر تا انتهای عملیات و سرنوشت نهایی و مالکیت کندو باید صبر و تحمل کردتازه پس از تصرف هدف ،هرگروهی صاحب ان میشدند بدتر بود و انها غنیمت یا کندوی خودرا به این راحتی از دست نخواهند داد تا پای جان دفاع می کنند . سابقه نداشت تاهنوز چنین وضع تصرف کندو ی عسل توسط زنبور های سرخ دران وادی و محدوده اتفاق نیفتاده بود .کسی تا حال یاد نمی داد ازاین گونه نزاع خاص بر سر عسل و قصد تصرف توسط نیرو های بیگانه مهاجم در جریان تصرف باشد . اما افراد روی سطح دشت پایین صخره منتظربودند . اما آدمهای حریص وطمع کار حاضر نبودند از خیرش بگذرند . بنا بر این هر سه نقشه حمله را طرح و در حال اجرا بودند .تصمیم حملهرا گرفته بودند . باید کار را با وجود خطر یکسره کنیم . کار سخت و خطرناکی بود اگرروزنه ای از میان لباس و پارچه های محافط فقط یک سرباز راه باز کند ،صدها بلکه بیشتر نیشهایزهر الود و خطرناک بر بدن انان واردبا نیش زهر آلود ، کارآنها را یکسره خواهند کرد . زیرا انها جری وبسیار خشمگین بودند . یکی از انها گفت بهر ترتیب وقت ما که تلف شده خطر حمله را میپذیریم و ما هم یک حمله برق آسا می کنیم تا ببینیم چه می شود . با نزدیک شدن یکی از افراد به کندو ، حملهدو طرفه از سوی مهاجمین و مدافعین با یاری هم به انسان غریبه و رقیب سوم شروع شد با سلاح جرگه بادامی و بدون استفاده ازدود به پراکندن پرنده های هر دو گروه بشدت شروع شد . با محافظ درختی سپرهای یی ساختند و وارد عملیاتشدند دو نفر با ظروف مخصوص عسل گیری بدست به کندو نزدیک شدند و نفر سوم هم با چرخش محافظ به ضربهزدن به حمله کنندگان می پرداختند . تعدادزیادی اینجا تلف شدند فشار بی حد و حساب هر دو گروه کندو دار و گروه مهاجم نبرد بانیروی جدید را بشدت تمامتر ادامه دادند. با یک حمله سریع بخش کوچکی از کندو ی زنبور با کاردک دردیگ انداختند و عقب نشینی کردند زنبور بیشماری از دیگ بر سر و گردن و بدن انهاچسبیده بود ولی فعلا از گزند نیش در امان بودند . دهانه غار را ترک کردند اما سپهربا جسارت و بی محابا روی بر گرداند و با یک حمله چنگی دیگر در کندو زد و با برگشتسریع قطرات عسل مانند نخ از میان انگشتان دست وی سرازیر بود .بیشترین تلفات هر دو گروه زنبور ها در پایین کندودرون غار دیده می شد . تکه ای موم و عسل را به دوستش وبقیه را خود در حالی که تکان داد تا رنبورها از انجدا شوند دست خود را تا بیخ انگشتان را یواشکی از میان محافظ صورت به دهان برد و عسل خوشمزه را با موم می جویدو سر تکان می داد . نیمی از زنبورها ها اطراف سر و در هوا و عده ای مجروح زیر پاله و در حال خزیدن بودند . هوای و فضای اسمان پر شده بود از زنبور ها هر دو گروه . به همان اندکعسل با موم شکسته بسنده کردند . بازحمت و سرعت دیگچه با موم و عسل در حال ریزش همراه با انبوهی از زنبور را با طناب بهطرف زمین هدایت کردند و هر سه از راه بالا یی صخره خود را با طناب بالا کشیدند واز محل دور شدند . هنوز به دامنه و سطح زمین نرسیده بودند که هر دو نفر سهراب سپهر گلو و دهان و زبانشان بهم امد و حالت خفگیبه انها دست داد . گل به روی شما تهوع و استفراغ امانشان نمیداد . سر ورم داشت وزبان در دهان قفل و چیزی به خفگی فاصله نداشتند. با سرعت انها را با قاطر به چادرها انتقال دادند و انها را در ماست و شیر و دوغ غوطه ور و برای خنثی کردن سموم احتمالی مایعات مانند شیر به خورد انهادادند . اما پیشگیری نشد انها را با فلاکت به بهداری همان حوالی انتقال و از آنجا بهدرمانگاه لارستان منتقل و تحت مدا وا قرار گرفتند . بر این باور بودند کهبا ریخت و پاش اندکی زهر زنبورهای مهاجم بر موم و عسل پاشانده و احتمال بروزمسمومیت وجود داشت . و الا عسل خود بخود مسمومیتی ندارد . این مورد را با کارشناسان وطبیبان و دارو شناسان و طریقه عملکرد اثر زهر در معده و گلو و حلق و زبان را با یداز متخصصین امر جویا شد . انها پس از مدتی بهبودی حاصل کردند و به چادر برگشتنداما هرینه و متوقف شدن یک هفته ای تاخیر در کوچ سبب گردید از بخشی از ایل عقب بمانند . خاطره ای تلخ ازشیرین ترین ماده طبیعی عسل برای انها باقی ماند و عسل ذخیره در موم تکه پاره شده بدون استفاده ،از دهانزنبورها هم گرفته شد ( به هدر رفت) .هرگز سرنوشت معمای آن کندوی در حال تسخیر توسط سرخپوشان گشوده نشد . یکی از معماهایطبیعت سربسته همچنان راز گونه با قی ماند .اوقات شما شیرین و عسلی باد . بزرگی می گفت : همیشه پندبزرگتر از خود را بپذیر حتی اگر به سود تو نباشد .سود و ضررش پنجاه در صد است .
به نام خدا
لطفا از کپی و نشر بدون ذکر منبع خودداری فرمایید!
هزار داستان : 14/9/99
ماجرای حذف شتر یاغی خطرناک
زندگی با خوشی و
آرامش بر قرار بود . در کنار رودخانه ای طویل و پر پیچ و خم بخشی از
بازماندگان ایل در تابستان مانی ، ایل کم کم به انتهای زمان توقف خود
نزدیک شده بود . خدا داند که در این ایام کوتاه چه حوادثی رخ خواهد داد . اهالی چادر
نشینان با تکاپو و تلاش در پی کسب و کار و آمادگی مهاجرت بزرگ خود بودند ،
تا از بخش عظیم ایل باز نمانند . اما چیزی به جابجایی موقت و یک هفته ای به
کوچ نهایی باقی نمانده بود که اتفاقی عجیب رخ داد .رویدادی که تا کنون سابقه نداشت .
ماجرا از این قرار بود که لوک
مست بزرگ ،قرمز یک چشم که سالهای سال به آرامی و متانت و بی آزار
مورد بارکشی بود، بنا گه به حیوانی خشن و کینه جو و عصیان گر بدل گشت و
مانند سگ هار به جان آدمها و حیوانات سر راه خود می افتاد ، بی خودی حمله می کرد و در پی کشتن
انها بود . این لوک مهربان و پایه کش و چادربر ( معروف به لوک پایه ی ) ویژه حمل چند دستگاه سیاه
چادر کوچک و بزرگ و یدک و متعلقات پایه های چوبی و صد ها متر طناب پشمی و مویین بود به چه سبب سرکش و
یاغی و مهاجم شده بود هیچکس علت واقعی ان را نمیدانست . هیچ کس و هیچ چیز
از آسیب ناگهانی و حمله او در امان نبود . رفتارش بکلی تغییر کرده بود برای
همه خانوارهای خودی و غریبه آن محدوده به کابوسی وحشتناک و موجودی غافل گیر تبدیل گشته و با حملات جنون آمیز دست می زد . هیچ راه چاره و
مهار و کنترل چاره ساز نبود . در ضمن همه همسایه ها جان خود و خانواده را
در خطر جدی می دیدند و از مالک و صاحب او شاکی بودند . گروه چادر نشین رابطه فامیلی و صمیمی شدیدی نسبت به یکدیگر داشتند . بنا بر این تا حدی فشار برای از بین بردن رکن اصلی دوام زندگی صاحب چادر کاری نا صواب و جبران نا پذیر بود . رفتار شتر غیر قابل پیش بینی و
اصلاح ناپذیر بود و سراسر توده خشم و عصیان و مزاحم مردم بود . حتی صاحب او
هم توانایی مهار و کنترل لوک را از دست داده بود . در صورت نزدیک شدن فرد یا
افرادی به او زمینه تدارک حمله و یا گریز از مهلکه را پیش می گرفت . داستان
لوک سرکش و مجنون به قصه روز ایل تبدیل و بخشی از مجادلات زندگی اهالی را
بخود اختصاص داده بود . برای رفع شر و خطر جانی نسبت به افراد ،بزرگان به
شور و م نشستند تا راهی عاقلانه برای مهار و خلاصی درد سر ساز او را به
مرحله اجرا بگذارند .یا شاید او را از سر راه بر دارند . او دیگر دست نیافتنی محض بود و مانند غولی بر سر هر
موجودی حاضر و با لگد و دندان در پی از بین بردن بود . تقریبا به
نزدیکترین روز های کوچ ،بزرگ (طولانی ترین )ایل رسیده بودند. عنقریب اواخر هفته قرار بود برای
یکسال پیش رو بکلی ییلاق را ترک کنند . اما مانع بزرگ سر راه ان بخش از ایل
لوک یک چشم بود . قبل از کوچ نهایی تا دو سه روز آینده تکلیف او باید
مشخص شود . به باور برخی کشتن او با گلوله و برخی شکستن دست و پای حیوان و یا بستن او تا از گرسنگی بمیرد طرح نقشه همسایگان بود .ولی آیا کسی حاضر بود به او نزدیک شود ؟ هر گز .
سایرین هم نظر و عقیده معقول و غیر معقول را پیشنهاد داده بودند. اما همه روش های پیشنهادی غیر جوانمردانه و غیر اصولی بود الا دو مورد برای آرام کردن جو جامعه ایلی مناسب و منطقی بود . آن شتر بی مروت حسابی اوضاع شب و روز آن بخش از ایل را بهم ریخته و نا بسامان کرده بود . سر انجام حذف وی به طریق عاقلانه و درست واقعی بنظر میرسید . کدام راه کار مناسب ختم سرنوشت شتر خواهد بود ، هنوز به نتیجه نهایی نرسیده بودند .
کلا با کشتن و تیر زدن ناگهانی خلاف اصول جاری نحر و همچنین اعتقادی ایل بود و از طرفی صاحب او هنوز به
امید باربری تا انتهای قشلاق از هر گونه آسیب جدی به او مخالفت و جلوگیری میکرد
. با صدها دلیل و مدرک آشکار و نهان صاحب او را راضی به حذف از سراسر ایل
کردند . چگونگی دفع و رفع حیوان را معمای بزرگی می دانستند
. تصمیم نهایی این بود که سر انجام قصاب های آبادیهای دور دست را خبر
کنند تا او را نحر کنند . چند روزی گذشت که دو نفر قصاب برای پایان دادن به
زندگی او مانند اجل فرا رسیدند . قصابی شتر هم قاعده و رسم خود را دارد و شرط و شروطی اسلامی بر اساس فتوای نحر شتر باید بدون تردید رعایت میشد . طریقه کشتن شتر با توجه به جثه و هیکل درشت و زور فوق العاده با سایر حلال گوشتها بسیار متفاوت است . شتر عصبانی با دیدن افراد غریبه در حوالی سیاه
چادر ها مجنون وار و یاغی صفت تر شده بود و هرگز اجازه نزدیکی به
خود را به هیچ فرد یا افرادی را نمی داد . تازه اگر حیوان رام و ارامی بود مشکلات سخت و بیر حمانه در
حق او ادا میشد چه رسد به ان حیوان سرکش وا نتقامجو که سراسر خشم و تند
خویی و رفتار تهاجمی بخود گرفته بود . به همین منظور وی آگاه به طرح از بین
بردن خود بود . لذا کمال احتیاط را رعایت میکرد و مراقب اوضاع بود . با طبل
های پر سر و صدا و لگد کوبی در اطراف منازل خشم خود را از این کار بروز می
داد . کسی جرات نزدیک شدن به او را نداشت .خلاصه برنامه قصابی او دو روزی
بدرازا کشید . تا اینکه روز سوم لشکری از جوانان با رعایت جوانب احتیاط و همراه داشتن سپر و حلقه های محافظتی چوبی محکم ثابت و سیار با محاصره و کمک دو نفر
از قصابان خبره موفق شدند او را در وهله نخست محاصره و تا حدی کنترل کنند . شی برابر با صدها سوزن ریز بهم چسبیده را در جای حیاتی
او روزنه ای ایجاد کردند و همه از مقایل و اطرافش فرار و پراکنده شدند او
ناله میکرد و اشک میریخت و دور خود می چرخید ، درد می کشید تا زندگی و سرنوشت باخته خود را
بتدریج به پایان رساند. متا سفانه وضعیت نا گوار و درناک او به قدری طولانی شد ،که تعدادی از افراد خود را نکوهش و کار خود را نا بخشودنی بحساب می آوردند . واقعه بقدری تاسف آور که حقیقتا قابل بیان نیست . ما هم برای نیازردن خاطرها از بیان آن احتناب می کنیم . همان بس که به زندگی او پایان دادند . با حذف فیزیکی شتر مغرور و بلاخیز ،اما تا دیر گاهی آثار بروز روانی رفتارش در اذهان مردم باقی مانده بود . دیگر امنیت به جامعه ایلی برگشت و از طرفی چادر ها و چوبهای چادر
صاحبش بر زمین باقی ماند . در زمان کوچ 45 روزه بایستی جایگزین فراهم کنند
در غیر اینصورت بار حجیم چادر ها به زمین، باقی می ماند . بار چها تا پنچ چهار
پای قوی هیکل جبران بار کشی لوک قرمز و یک چشم و یاغی را بسختی جبران می کرد . دو
روز بعد همه ایل به همراه گروه باز مانده به سمت ایستگاه اجدادی کوچ و
مهاجرت طولانی خود را آغاز کردند . بدون همراهی لوک قرمز که به مدت ده
سال ایل را همراهی کرد و به سبب تغییر رفتار و حرکات خطر ناک مجبور به نابودی او شدند . ضرب المثلی ایلی می گوید شتر اگر بمیرد باز هم پوستش بار ورزا ( بر پشت
گاو نر ) است ، تا این حد قدر و منزلت و کرامت و صبر و شکیبایی او ( هر شتر )
را میرساند اما امان از روزی که کینه بدل گیرد که باز هم کینه شتری تا
قیامت همراه خود اوست برای افراد کینه جو بکار میرود که فلانی کینه شتری
دارد رفتارش چنین بروز می کند که اهل سازش و ارامش و صلح و صلاحیت نیست .
امان پرهیز از افراد دارای کینه شتری !پرهیز ، پر هیز !! ایام خوش و زیبا در پیش روی شما
به نام خدا
هزار داستان :
ویرانه های بجا مانده از شهر استخر
ته ستون
چاقو هر گز دسته خویش
را نمی برد
راست راست به دهان شیر میرود و سالم بر میگردد
دختر لپ خورجینی:
راوی:
کودکی خردسال،لاغراندام و گندمگون با موهای ژولیده که به سبب آویزانی دو لپ نرم و نازک و
لطیف از دو طرف صورت به لپ خورجینی معروف
بود وبا همین نام او را صدا می زدند . با کج اقبالی از ابتدای تولد بدون سرپرست مانده بود . سرپرستی او
را عمویش بعهده داشت. بهمراه دو خواهر
دیگرش از خانواده عمو که سن و سالی با اختلاف سنی برابر 5و 6 سال در یک خانواده تحت سر
پرستی عمو ساکت زندگی میکردند . از همان
ایام کودکی دختر بچه به انجام امور خانه داری و زندگی در چادر سیار و کوچ و جابجایی روزانه و ماهانه عادت داشت . مزه کارهای پر زحمت و پر مشقت را
چشیده به مشغولیتهای زندگی کوچ نشینی خو گرفته بود .تنها فرزندی بود که عزیز و
دردانه و نازلی شمرده نمیشد . دست نوازش مادرانه بر سرش کشیده نشده بود . بارها و
بارهااز خانواده و پدر و مادر واقعیش از عمو و دیگران سوال میکرد اما هیچگاه جواب درست و قانع کننده نشنید . از کودکی دردهای روحی و تنهایی را با جو بی تفاوتی دیگران
با پوست و استخوان احساس کرده بود و با آن بزرگ شده بود .البته رفتار خانواده عمو ساکت
با او نسبتا خوب بود اما در واقع تفاوت عینی به چشم می خورد . شرح حال زندگی او نمونه
چنین فرزندانی بی شک در جوامع گوناگون وجود دارد . زندگی افرادی در کودکی شبیه سحر
وجود داشت و هنوز هم دارد . دختر یا پسر فرق نمی کند . هرگز مهر و محبت مادرانه و پدرانه ،تمام وجودش را فرا نگرفته بود . درست مانند شکم گرسنه که چشمش می دیدو دلش نمی دید . زندگی او لبریز از ناملایمات روزگار بود بزرگ و بزرگتر شد زمانی به سن 17 سالگی رسید . دختری خوش قد و بالا زرنگ و مهربان و صبور در دست روزگار پرورش یافته بود . با گذشت و بی ریا و کم ادعا بود . هنوز هم او را بدان نام کودکی می خواندند . همین نامیدن وی بنام :لپ خورجینی : سبب رنجش او می شد و او دیگر دارای هویت و شخصیت واقعی و انسانی بود و ابدا راضی از بکار بردن دیگران با آن لفظ کهنه بر خود نبود . اطرافیان دلرنجش و احساس ظریف و غریب او را درک نمیکردند . با وجود جمع بودن صفات خوب در درون او، اما در این مورد و نامیدن دختر لپ خورجینی صبر و تحمل خود را از دست میداد و عکس العمل نشان میداد . بارها عمو ،زن عمو، به دخترانش تذکر می دادند حرمت او را حفظ کنید . مبادا او را با بکار گیری الفاظ نا خوشایند ناراحت کنند . دختر خیلی زحمتکش و کاری بود . همه امور خانه را یک تنه حریف بود . بعضی اوقات که دو دختر عمو سر به سرش می گذاشتند کاسه صبرش لبریز شده و آرزو میکرد روزی برسد رویش از دیدن انها ببرد . اما تحمل تنها عنصری بود که درس ایستادگی به وی داده بود. گلایه از آنها تمامی نداشت . بر عکس دوران کودکی وهمان اواخر توجهی به حرف مردم نداشت، اینک اخلاق و رفتارش بکلی تغییر کرده بود . زیر بار حرف های منتسب به خود نمی رفت . حال که دارای هویت و عقل کامل شده ،چرا او را بی هویت نامند . برای برداشتن نام مستعار خود زیادی فکر میکرد . برخی با شوخی کودکانه لقب او را مرتب صدا میکردند . همین عمل دوباره، سبب تنفر وی از کسانی بود که او را به شوخی می گرفتند .دعا میکرد ای کاش روزی برسد که از شنیدن این نام خلاص شوم . همه روی اعصابم پا می گذارند . مگر من نام و هویت واقعی ندارم . تنها او بود که فکر می کرد برخی الفاط کهنه او را کوچک و بی شخصیت جلوه میدهد . رنجش و گرفتگی چهره و رفتارکج خلقی ، کم محلی کردن برخی آدمها ،برخورد متقابل او بود که تمامی نداشت . چرخش زمانه بی توقف داشت گذر عمر او و دیگران را سپری می کرد . روزی در صبح دل انگیز بهاری چادر انها در توقف یک روزه حوالی دروازه ویرانه های کهن شهراستخر در کنار دروازه تمدن ایران قدیم برپا بود . ان وقتها ویرانه های تاریخی انجا نه محافظی و نگهبانی داشت نه کسی توجه چندانی به ان ویرانه ها میکرد . فقط گذشت زمان حس میشد . گله ها ی شتر به آرامی در اطراف تپه های تاریخی در حال چرا بودند . جاده باریک و خم دار و پیچ دار شیراز - اصفهان از کنارآن دروازه فرو ریخته که اینک خانواده سحر در کنار ان مستقر بودند رد میشد . جاده بیابانی خلوت و بی صدا مانند ماری سیاه رنگ در لابلای تپه ها پیچ می خورد و بچشم می آمد . وسط روز یکی اتومبیل فولوکس واگن با سه مسافر دو دوربین بدست کنار سنگ های حجیم دروازه شهر استخر دور تر از خندق خشک و عمیق گرد شهر توقف کرد، تا از لپ لپ خوردن شترهای درحال خار خوردن تصویر بگیرند . دو نفر گردشگر خارجی و یک راننده ایرانی سرنشینان اتوموبیل بودند . دقایقی بعد پس از فارغ شدن از ویرانه ها و جمع شترها بر ان شدند که از سیاه چادر سحر هم تصویری داشته باشند . اولین فرد مقابل آنها در دهانه چادر سحر بود . درحالیکه سگهای نگهبان با واق واق خود با صدای خود هم صاحبخانه را متوجه غریبه ها میکردند و هم سبب جلوگیری از ورود انها به حریم منزل را عهده دار بودند .ورود انها را متوقف ساخت . با کسب اجازه از صاحب چادر وبه دنبال آن صدای ویژه عمو برای سکوت سگها کافی بود. انها وارد سیاه چادر ساده و در عین حال مرتب و جمع و جور و پاکیزه انها شدند . با دیدن نقش قالی ها و قالیچه های رنگ و رو رفته و اجاق پر اتش و دیگ چه پلو زیر و رو دارای آتش سرخ و چیدمان بار و بنه داخل چادر و کلا فضای خوب و مصفای درون چادر کوچک و مشکهای اب و خیکچه پنیری مانده از سال قبل بکلی مجذوب شدند و دمی نشستند و استراحت کردند . سحر میهمان نواز، دارای ان خصلت خوب انسانی مثل پروانه در چادر می چرخید و امور پذیرایی را بعهده داشت . کتری روی آتش گذاشت و قوری سه گل قرمز را با چای و استکانهای باریک ، در سینی قدیمی و کنگره دار را روی یکی از کرسی های سنگی تخت نیم زیر و نیم روی زمین مقابل مهمانان گذاشت . برخلاف اکثریت دختران دم بخت ایلی ، که طبق رسوم و سنت از غریبه ها رو میگرفتند و خود را از دید انها پنهان می کردند ، اما سحر همان جا مقابل سه میهمان با عموساکت و زن عمو نشست . انها بویژه دو گردشگر خارجی از قالیچه های کهنه و زیر پای خود که به اصطلاح خودشان انرا اورجینال بلکه اصل می خواندندو رنگ و رو پریدگی ان به سبب کاربرد روزانه می دانستند برایشان جالب و دیدنی بود . مسافران پس از بازدید از مقبره کوروش در پاسارگاد قصد بازدید از تخت جمشید را داشتند . نا گفته نماند مسیر ایل سالانه دو بار پاییز و بهاره از مقایل کاخ های پارسه و سایر آثار تاریخی کهن گذر داشتند . برخی اوقات به دلیل طغیان رود خانه سیوند پل آب نمای معروف به گاراژ به زیر آب میرفت و تردد نا ممکن میشد گذر ایل هم از سمت ویرانه های شهر استخر ادامه می یافت . مسیر و گذر به سمت ییلاق دارای مشکلات بیشتری تا مسیر عکس داشت . به علت کشت بهاره اراضی مسیر محدودیت رفت و آمد داشتند . مسافران خسته از راه طولانی با استراحت کوتاه و دیدار از خانواده سحر بسیار سر شوق و شاداب شدند و با زندگی ایلی از نزدیک آشنا شدند . انها خسته و کوفته از مسافرت سنگین راه دور به دیار پارس امده بودند . دیدن سیاه چادر در کنار ویرانه های تاریخی، انسان را به عمق تارخ باستان سوق می داد . مگر نه انها همانند اینها مسافر چرخش و کوچ روزگار خود بودند . به نظر میرسید که این سیاه چادر از بقایای همان دوران بجا مانده باشد . چنین حسی بر افکار هر تازه واردی عاشق تاریخ به نحوی تاثیر گذار بود . به رسم و آیین و مهمان دوستی ایلات از هر گونه پذیرایی در حد وسع موجود خود دریغ نداشتند . وقتی سینی با استکان نعلبکی چای در دستان سحر با ان پاکیزگی محیط و دم دستگاه بی تکلف و ساده بر زمین نهاده شد ، نگاه عمیق راننده به چهره سحر شوق و رغبتی بر دل او افکند . زمانی حدود یک ساعت بعد هنگام ترک چادر و عازم ادامه سفر گفتگوی کوتاهی بین ساکت و مسافر غریبه ایرانی در جریان بود . همان زمان نیت خود را بر ملا ساخت . با اشاره به موضوع خواستگاری از یک دختر ایلی ناشناخته مطرح شد فقط بین دو نفر عمو و راننده . دو نفر با سبک زندگی متفاوت کمی در نگاه اول مشکل بنظر میرسید اما شدنی بود . انسانها در هر حال قادر به وفاق خود با هر فرهنگ و ساختار اجتمایی هستند . وفق دادن زندگی با هر کمیت و کیفیتی امکان پذیر است . مگر اینکه دل خواستار نباشد . پس از پایان گفتگوی و ترک جلسه وداع آنها ساکت به چادر برگشت و ابراز تعجب کرد و با اهل خانواده موضوع را در میان گذاشت . پیشنهاد مرد غریبه خواستگاری از دختر ایلی بود . مرد توجه نکرد منظورش کدام دختر بود . فقط مورد خواستگاری را مطرح کرده بود . مسلما تنها دختری که در دل و خود اظهار رضایت میکرد سحر بود . دختران دیگر چندان رغبتی و تمایلی برای ازدواج در شهر با غریبه ها نداشتند . بهر صورت مسئله گنگ باقی بود . قول قرار برای فردای ان روز بود . گفته بود که پس از به مقصد رساندن مسافران ش به دیدن انها برای مراسم خواستگاری خواهد امد . انها نا چارا ان روز را در یورد باقی ماندند و منزل و ماوا چادر را مرتب و تمیز تر از قبل و درون را بنحو خوبی آراستند .هر چه باشد میهمان هستند صرف نظر از قضیه خواستگاری قدم میهمان را باید گرامی داشت و در انتظار قسمت صبر می کردند . فردا چاشت بلند همان خودرو دو نفره دیروزی مقابل چادر آنها توقف کرد و مرد غریبه به اتفاق مادرش که عصا ن با کمک پسر خود ناهمواری های بین خودرو تا چادر را به سختی طی کردند و وارد چادر شدند پس از پذیرایی مختصر مادر بدون مقدمه رفت سراغ خواستگاری و قید کرد که پسر من از دختر شما خیلی تعریف و تمجید کرده است و از او خوشش امده اگر قسمت باشد شما و خانم دختر راضی به این وصلت باشید یک هفته دیگر برای مراسم عروس بران خدمت برسیم . دختران هرسه کنار مادر و پدر نشسته بودند و منتظر نتیجه برسی کلی ماجرای خواستگاری بودند .ادامه
به نام خدا
داستان بعدی : هزار داستان - جفا و فروشی ----جلاب خری که بره های قربانی ،عید سعید قربان را با ترفند ناجوانمردانه با اضافه وزن غیر واقعی برای سودجویی به فروش میرساند !!
جلاب خر = فردی که بره و گوسفند و بزغاله چاق را در میدان ویژه ،مال فروشی بفروش می رساند
این داستانها تا زمان توقف ک ر و ن ا ادامه خواهد یافت . تصاویر گردشگری جدید فعلا متوقف شده است !!
هزار داستان : جوانی و سر به هوایی ، پیری و ناتوانی
ماجرای پیله وری و دست فروشی من -3/10/99
یکی
از سخترین مشاغل
سیار در دورانی از زندگی بی سر و سامان من دست فروشی بود .در اذهان و افکار عمومی
همان پیله وری نام داشت . شغل نسبتا کم رونق و کم بها ، با وجود آن جمع زیادی به ان حرفه روی آورده بودند . حدود
بیش
از 35 سال را به این حرفه مشغول بودم . نوعی پیله وری ده به ده و آبادی به
آبادی و سایر
دهکده های پراکنده دور و نزدیک ،دور از محل زندگی مرتب سر میزدم ، در گرما و
سرما و در دیار
غریب و آشنا به نوعی زندگی آوارگی تمام عمر عادت کرده بودم و زندگی را
سپری میکردم . آنهم با وسیله نقلیه ارزان و در دسترس با خورجینی بر پشت خر
با همراه داشتن لوازم ضروری جهت دسترسی مردم تلاش می کردم . برای فروش لوازم و ابزار در بین مردم ، راههای طولانی را سواره و پیاده می پیمودم . بهر حال
برای گذران زندگی ،نیمی از عمرم را در این راه گذراندم . از جزیی ترین
لوازم بدرد بخور تا وسایل ارزشمند و نسبتا گران که شامل پتو و فرش های سبک
و پارچه های خوش رنگ و زیبا تا کوچکترین اشیا مورد استفاده روزمره مردم در
خورجین دو لنگه بار خر داشتم و شبانه روز بسوی مقصد نا معلوم و مشخص در
حرکت
بودم . راه و مسیر طولانی و خسته کننده بود از دورترین آبادیها تا
نزدیکترین دهکده های دور از شهر و دیار یکه تاز میدان بودم در برف و باران و زیر نور سوزان آفتاب ،تنهایی در مسیر های هموار و نا هموار و جنگلی و دشت و ساحلی را شامل میشد .
راه و روش کار هم بدین ترتیب بود که به محض رسیدن به اولین دهکده در مرکز
هر آبادی انجا منزل گرفته و بساط خود را گسترانده و در یک طرف لباس و
پارچه و در
سمت دیگر لوازم خرازی در جعبه و کیسه های کوچک و بزرگ و ساده و گلدار به
معرض دید مشتری های مشتاق قرار داشت . من در وسط اجناس و مشتری ها اطراف من حلقه نا مرتب گرد من به چرخیدن و برسی اجناس مشغول بودند . انقدر حرف و گفت ، قیمت و قضا میکردند که گوش از ان حرفهای زیادی کر میشد .اکثر مشتری ها بانوان و دختر بچه های خردسال
برای خرید مایحتاج به بساط هجوم می آوردند .همه لوازم و انواع پارچه ها را
دست به دست و زیر و رو میکردند . خوب و بد و رنگ پسند و انتخاب میکردندو
نقد و اقساط نیازمندیها را بر می داشتند و خریداری می کردند . معامله و حمل کالا جوری بود که
اگر چند کیلو طلا همراه داشتی ذره ای از ان فروش نمی رفت اما در عوض از
سوزن و سنجاق و کارد و قیچی و تکمه و قیطان و نخ و کبریت و چند گونه قرص
سرما خوردگی و سر
درد و قرص جوشان، مایع نارنجی ضدعفونی زخم و پماد استخوان درد که مانند
اتش سرخ و داغ تا عمق گوشت و ماهیچه و استخوان را داغ و میسوزاند ، نوعی
قرص سیسبو و انواع ادویه جات فلفل سیاه و دارچین و اسطوخودوس شیره انگور و
رب انار بیشترین مصرف را داشت . خرد و ریز خیاطی و دوخت و دوز از طرف دیگر
بیشترین مشتری را به خود اختصاص می داد .در همه مدت عمر پیله وری انواع و اقسام مشتری ها داشتم . تک تک مشتری های قدیمی و
جدید خود و نیاز مندی های انها را می شناختم و می دانستم . روندمعیار
خوبی در فروش نوع و مقدار و تعداد اجناس فروشی دستم بود . مشتری های
ویژه هم داشتم ،آنان کاری به قیمت نداشتند و فقط دنبال مایحتاج بودند . ادویه جات و دارو دوای محلی بسیار خواهان داشت . بار خر،
چه رفت و چه بر
گشت سنگین و به شکل یک مغازه سیار و دایم الحرکت و پر مشتری بود . همه
اهالی بلوک را میشناختم و با هم سلام و علیک دوستانه داشتم . معمولا بجای
سلام گفتن گاهی دست تکان می دادند و گاهی کلاه بر می داشتند . گاهی سوت
ن
از کنارم می گذشتند . نیمی از خستگی را با مهربانی و مشتری مداری از تن
می زدود . کم کم اثار خستگی راه بر من آشکار گشت و از پیاده روی با
بار خری سنگین و خورجینهای انباشته از جنس گوناگون جان به لب شدم . زندگی
در محل داشت به سوی ماشینی کشیده میشد . اغلب پیله وران گل= gel و گشت در میان روستاها را کنار گذاشته و شغل عوض کرده بودند یا از خروار بار بر خر و الاغ دست کشیده بودند . سر انجام من نیز مانند دیگران تصمیم گرفتم خر را با
موتور سیکلت
عوض کنم و راحتی بیشتری را در اواخر عمر تجربه کنم .خر را با
قیمت نازلی بفروختم و بارکش آهنی همان موتور سیکلت نازی خریداری کردم . مدت یک ماه طول کشید تا فوت و فن سواری و بارکشی با وسیله جدید را بیاموزم .
بارها با
وسیله نقلیه جدید زمین خوردم و مجروح شدم . با کمک دوستان در صحرا به ارامی
تمرین و سوار کاری میکردم .مدت یک ماهی میشد از شغل دایمی پیله وری و دست
فروشی غیبت کرده بودم . هدف یادگیری با وسیله نقلیه جدید بود . هر چند
مشکلات
زیادتری نسبت به بار کشی با خر داشت اما از جهاتی مسیر ها کوتاهتر و امنیت
بیشتری احساس میکردم . در اولین مرتبه پس از چهل روز دوری از پیله وری با وسیله
جدید بر دست فروشی و پیله وری با خر را ترجیح دادم . مدتی
با دو چرخه کار می کردم اما دوچرخه رانی و حمل مقدار اندک بار و لوازم فروشی با دوچرخه مشکل تراز موتور
بود. برای سوار شدن دوچرخه احتیاج به تکیه گاه سواری مانند سنگ یا سکو و
یا زمین مرتفعی داشتم .اخر دوچرخه سواری را نیمه آموخته رها کردم و سراغ
موتور سواری رفتم . تازه با دو چرخه باید خیلی پا زد و خستگی از هر دوی وسیله اسباب بری با خر و موتور بیشتر و سختر بود . خر زبان بسته علی رغم کندی خیلی راحت و
بدون درد سر بود .بهر ترتیب رفت و برگشت و موتور سواری با بار و فروش
اجناس با آن وسیله بیشتر راضی بودم و هم تعدادی از اهالی مناطق و دوستان و
آشنایان هم بنظر خوشحال تر بودند . زیرا بجای هفته ای دو بار د ر اقصی نقاط هر
روز قادر به تهیه وسایل ضروری برای مردم و کسب سود بیشتر برای خود بودم .
برای من خیلی مهم بود که روش کار را تغییر داده بودم . وقتی از
کنار گوش رهگذران گاز میدادم و گذر می کردم تا دقایقی مسافران و غریبه ها
در مسیر و آشنایان در حال گذر چپ چپ مرا می نگریستند و حال و احوال را از
پشت سر با چرخش سر و گردن و دست انجام می دادند . من هنگام موتور سواری
زیادی قادر نبود م توقف کنم . کنترل وسیله کمی سخت بود . راههای
یکسرمستقیم را خوب می راندم اما مشکل در پیچ و
تاب راهها و جاده های باریک و ناهمواریها بود . گاهی فرمان و گردن موتور را
با دست می گرفتم و در مسیرهای پر خاکی زور زیادی متحمل میشدم تا از دل خاک
انرا خارج کنم . در چنین مواقعی خیلی از مردم و دوستان می گفتند چرا ,وسیله باربری خود را
عوض کرده و سفر و تجارت با خر بسار مناسب تو بود، تا این قار قارک آهنی .
این وسیله هم دود دارد هم صدا و هم مزاحمت برای مردم . بوی بد روغن و دود
ان هم شاکیان خاص خود را داشت . بعضی از بوی موتور حالت تهوع پیدا میکردند .
با وجود این من دیگر به هیچ وجه و قیمتی حاضر از دست کشیدن از آن وسیله تند رو آهنی ،مانند
رعد و برق نبودم . بعضی اوقات سعادت و راحتی را مدیون چرخش چرخهایش بودم
. علاوه بر مزیت چند عیب بزرگ داشت . اگر بین راه عیبی پیدا میکرد ان
وسیله سنگین و بار اضافه سر بار بازوان و گردن و پشت و کول من بود . یکی
دو روز الکی علاف میشدم تا عیب یابی و راه می افتاد چه عیب چرخی مانند خالی
کردن باد و چه عیب موتوری که راه انداختن وسیله کار همه کس نبود . هر گاه
موتور عیبی پیدا میکرد استاد فریمان
بچه محله ما بداد من و موتورم میرسید . پول خوبی هم بابت تعمیر کلی و جزیی
میگرفت . از هر کدام آبادیهای بین راهی چه با خر و چه با موتور خیلی
خاطره بد و خوب و آزار دهنده داشتم . یکی قلعه پر جمعیت سر راهم هنگام ورود سختی های بسی کشدم و هیچوقت دلم نمی خواست از چند کیلومتری ان بگذرم . اما ناچار بودم بیشترین فروش اجناس توسط مردم قلعه صورت می گرفت . بچه ها
وقتی میدیدند من وارد ورودی قلعه میشوم با بستن نخ و طناب چند لایه مرا
متوقف می کردند و چند بار بدین شکل زمین خوردم .وسایل شکستنی شکست و ضرر
دادم . یا از بالای برج قلعه پوست میوه و گردو و ته مانده خیار به سمت من
پرتاب میکردند . دو تا از منازل داخل قلعه دو سگ مزاحم داشتند که به صدا و
بوی موتور حساس بودند و به من حمله می کردند گذر از سد سگها محال بود یکبار
شهامت بخرج دادم و در حال گذر پاچه شلوارم را تا ته دریدند اگر عابرین
بدادم نرسیده بودند شاید دست و پایم را زخمی میکردند . از ان قلعه و کوچه
نفرت داشتم اما مشتری های خوبی داشتم مجبور بودم خطر را به جان بخرم و وارد
ان قلعه شوم . بعضی اوقات یکی دو ساعات در قلعه متوقف میشدم . سگها فقط به
موتور من حساس بودند و عکس العمل از خود نشان می دادند ورود ممنوع بود
برای موتور سوار پیر و کهنسال !بدترین خاطرات دوره پیله وری من زیاد است
یکی از ان خاطرات فراموش نشدنی زمانی رخ داد که با موتور، باریکه راه
طولانی و قوسی شکل و شیب دار را با موتور بطرف اولین دهکده می راندم از
مقابل من رهگذران آشنا می آمدند . با الاغ و پیاده راهی مزرعه و کار خویش
بودند . زمان رد شدن از یکدیگر مجال ایستادن نداشتم برخی یک دست خود
را برای خوش امد گویی هوا می کردند .من تازگی ها علاوه بر چرخاندن گردن به عقب قادر به رها
کردن یک دست خود و جواب محبت دوستان را می دادم . اما ان روز نفرات بعدی
با خم شدن و احترام ویژه دو دست خود را هوا کردند .من هم باید احترام
متقابل را رعایت کرده و دو دست خود را هوا کنم و جواب خوش امد گویی انها را
می دادم . فکر می کردم هنوز سوار بر خر اسباب کشی هستم به محض رها کردن
دو دست خود از فرمان موتور یک بر، با موتور و لوازم و بار و سر بار همگی
سرنگون و بداخل جوی و جدول آب سقوط کردم . علاوه بر خاک افشانی و پخش دود
، آب پاشی هم در جوار جوی براه انداختم و بر مردم پاشیدم اولین حادثه جدی
با وسیله نقلیه جدید بود . زری خانم و شوهرش که جزو جمعیت خروجی از دهکده
به سمت مزرعه بودند، آخر خدا پدر و مادرشان را بیامرزد به کمکم امدند و
مرا از زیر لاشه موتور و بار لندهور خارج کردند . در ان سفر صدمات و ضرر
زیادی متحمل شدم اما یک تجربه را سخت یاد گرفتم که هر گز دو دستم را از موتور
رها نکنم . آن اتفاق اولین و اخرینش نبود. عصر تابستان بود با ذوق و شوق
بسیار با فروش وسایل در دشت صاف و بدون مانع کنار دهکده محل جمع آوری خرمن
های گندم و جو و یونجه با حد اکثر گاز ممکن میراندم که ناگهان گله گاوی جلو رویم
سبز شد . من هول شدم این بر برو ، آنبر برو ،گاز بده تا از وسط انهمه گاو خود
را برهانم .اما نشد . خانمی مفرش علف و یونجه تر بر فرق سرش بدنبال گاو ها
بی خیال و در عالم خویش به سمت من می امد فرمان از هول و ترس چرخاندم که
نه به گاو بزنم و نه به آن خانم برخورد کنم ،اما وضع بدتر و پیچیده تر شد .در اوج سردر
گمی هم به گاو کوبیدم هم به بانو ی علف بر سر .خودم هم زمین خوردم هم موتور شکست و
من اسیب جدی دیدم و آن خانم مجروح شد . تا مدتها مخارج دوا و
درمان و تا شش ماه مایحتاج او را بدون عذری بعهده داشتم . شانس آوردم ابتدا به گاو برخورد کردم ، و گرنه جان بانو در خطر بود . دوباره وسوسه شدم به آن دهکده پر ماجرا وارد شوم .اهالی پس از آن واقعه مرا ریشخند میکردند و پیوسته می گفتند در ان دشت صاف چرا به زن و گاو مردم زدم . مگر در چهار راه و میدان پر ترافیک فلان شهر . موتور میراندی که تصادف کردی .؟ هر چند تصمیم
داشتم به سبب بدترین خاطره از ده فرسنگی ان دهکده گذر نکنم اما مجبور بودم .
بعد از ان واقعه پر هزینه بر ، پیله وری را کنار نهادم و در محل ست دکان
کوچکی دست و پا کردم . انوقت دیگر مجبور نبودم به پیله وری و آوارگی و در
بدری را برای کسب روزی و یک لقمه نان ادامه دهم . همان کار و پیشه را در محل ست
خود ادامه دادم . مردم منطقه و روستاها دست از سرم بر نمی داشتند و مرتب
برای خرید مایحتاج به دکانسرای من مراجعه می کردند . از آ ن نمونه گل کاری
ها و دسته گل به اب دان ها زیاد دارم ، اگر بخواهم همه را بگویم توسط یک
نفر سواد دار در دفتری بنویسد نوشتن و خواندن ان نه کفاف عمرم و نه خوشایند
خواندن برای خواننده دارد . همان بس که به شادیها و خاطرات خوشایند
بیاندیشیم . همه ان خاطرات را برای نوه ام، گلم و نازنینم رخسار
هر شب می گویم او همه را یاد داشت می کند . که بعد ها ان را قصه سازد و
از قول پیشینیان و زحمت و زجر زندگی ان دوران را به نسل جدید و مترقی منعکس
سازد تا مقایسه ای بین دو نسل متوالی و اختلاف سطح رفاه عمومی و امکانات
فعلی در دسترس باشد . چه افرادیکه بدون دسترسی به دارو و دکتر از بیماریهای
ساده و سخت و صدمات بدنی بیخودی تلف شدند . گرچه ارامش نسبی موجود بود اما
افزایش طول عمر به سبب دخالت میکربها و ویروسها کمتر بود تا به امروز . در
مقام یک مقایسه ساده در برخی ابادیها ، بعضی افراد در یک محله و یک حمام عمومی مخصوص آقایان و خانمها با تغییر نوبت استفاده میکردند . در وضع غیر بهداشتی حمام میرفتند و کثرت بیماریهای همه گیر مانند
کچلی در اوج خود بود . از سایر مرضها که فراوان بود و امکانات پزشکی
پیشرفته اندک و غیر قابل دسترسی . بیش از این در این مقوله پزشکی وارد نمیشویم . بهر حال کم کم پاها بی جان و ضعیف تک عصایی، مدتی
بعد دو عصایی و سر انجام خانه نشین و بدون تحرک در بستر افتاده ام و در
انتظار خلاصی از وضع موجود و رهایی از تمام آلام و درد و غم و غصه ناتوانی و
کهنسالی مفرط و سر انجام منتظر نجات از وضع موجود بسر میبرم . ای کاش سبک زندگی
خود را به نحوی زودتر اصلاح کرده بودم تا گرفتار درد مفاصل و استخوان درد
جان سوز نمیگردیدم . ای کاش من همه داستانهای شنیدنی شما و خاطرات گذشتگان را از زبان تک تک شما می شنیدم تا هر چه زودتر سلسله هزار داستان خود را زودتر به پایان میبردم . زندگی سالم و با عزت و افتخاراز شما دورمباد !! این داستان بر اساس واقعیت نگارش شده است .
درباره این سایت