محل تبلیغات شما

ایل ها-illha




لطفا بدون ذکر منبع وعدم رعایت امانتداری از کپی و تهیه رونوشت به قصد انتشار بهر نحوی بپر هیزید 


illha.mihanblog.com

مادر بزرگ و خوب و مهربان مرتب پذیرای  فرزندان  و نوه های فراوان خود بود . او در خانه  سرتا سر گلی و سقف چوبی در بخشی از حوالی دور  ییلاق که هنوز اغلب فرزندان  وی دو منزله بودند هم چادر نشینی داشتند و هم هر کدام یک تا دو  باب منزل و استراحتگاه که فصل سرد و گرم سال و هم بعنوان انباری از ان استفاده میکردند. مدام در تلاش بودند .البته عمده منازل که یک فامیل بزرگ در کنار هم در املاک خود بنا کرده بودند در جوار یک تپه و بین یک رشته کوه کشیده و بلند و با فاصله یک رودخانه واقع بود و تا جاده متصل به شهر ها و دهکده های کوچک و بزرگ فاصله زیادی داشت در حقیقت در یک بن بست جغرافیایی قرار داشت . آ نوقتها اصطلاحا همه چادر نشین بودند و به این منازل خانه شهری هم می گفتند . نه بعنوان خانه ی در شهر بلکه ست موقت در محلی بین ییلاق و قشلاق ایل در گذشته . با وجود این کلی ارزش و اعتبار برای خود داشت و کسب کرده بود . یعنی این منازل بدون اب و برق و سبک عشایر نشین  یکنوع پشتیبانی برای صاحبان خود داشت که البته در سند های محضری حیاط و محل گوسفنداری موقت و تمام مشخصات قید شده بود و در فصول مختلف پذیرای قوم و خویشان و استراحتگاه دایمی عده ای وامانده از ایل بود . این اواخر چهل پنجاه سال گذشته  اکثر فامیل  دیگر به خود کمتر زحمت پیمایش به قشلاق را میکشیدند و زمستان گذرانی و بهار و تابستان در سرزمینها و املاک و مراتع زیبا و خوش منظره و پر برکت کوچ میکردند و پاییز و زمستان دوباره به خانه شهری خود بر میگشتند .اوضاع زندگی خوش بود و مطابق میل همگان پیش میرفت .این منزل مادر بزرگ دارای سه اتاق بزرگ و یک مطبخ ( آشپز خانه ) بزرگتر از هر اتاق دارای بخاری و دودکش بزرگ و ایده آل داشت ، جهت  پخت و پز سوخت و آتش چوبهای خشک باغ و باغچه ، و چوب جنگلی   دور تا دور  مجموعه  بویژه در سحر گاهان   مرتب آتش و دود از فراز بام گلی آن بهوا میرفت .مادر بزرگ تنها با اخرین فرزند خویش کاملا ساکن دایمی منزل خویش بودند   و کمتر و کمتر به قشلاق ایل کوچ میکردند . البته فاصله تا قشلاق بسیار زیاد و دور از دسترس یود . سه رشته کوه و دو دشت فراخ  و یک آسمان آبی بی انتها بین آنها فاصله انداخته بود  ، اما  این منزل مادر بزرگ که اوقتها رسم بود به  او ننه بزرگ  میگفتند  با صفا و آرامبخش و تسکین دهنده هر فراقی بود مادر بزرگ خدا بیامرز در جواب میگفت جونم درد و بلات بخوره تو جونم ، معمولا با ادب و مهربان و دستش پر بود . از نقل و نبات و جیب ریز و قصب و نخود چی و کشمش، نقل سفید پیر زنی ، خشکه کشک و برشته کندمک و غیره در دسترس برای پذیرایی آماده داشت . میگفتند مادر بزرگ یک صندوقچه دارد پر از طلا و جواهرات و سکه های قدیمی و جدید لیر و پوند و  اشرفی که کمتر فردی از فامیل موفق به دیدن ان میشد . بهر حال    پر امید ترین منزل منطقه بود و نوه ها و فامیل دیگر مانند عمو عمه و دایی و مهمانان نزدیک تنهایی مادر بزرگ را به دور همی های شاد و بگو بخند مبدل ساخته بود .مجالس گرم و صمیمی با دیگر اعضای فامیل بر گذار میکرد  تا تن و توان داشت خودش دست گرم و پذیرای میهمانان بود . اما داستان ما از آنجا شروع شد که من به اتفاق عمو مجرده و دخترک کوچک عمه چهار پنج سالی داشت از قضا سر از منزل مادر بزرگ در آوردیم . حوالی ظهر بود و وقت ناهار . مادر بزرگ به سفارش یکی از عمه ها و مادر دختری که با ما بود قصد دیدار و راست و ریز  کار خیری به منزل دخترش داشت از ما جدا و از منزل خارج میشد در پایین ایوان ما را صدا زد که دمپزی گرم روی اجاق و آب دوغ خیار زیر دوری (سینی ) زرد برنجی تو طاقچه است خود دانید میل کنید تا من بر گردم .مادر بزرگ با همان پا رفت و غیبتش طولانی شد . اتاق میانی مادر بزرگ کمی تاریک بود و روشنایی چندانی نداشت . عمو به خواهر زاده اش ، گفت دایی اون نمک تو طاقچه بیار تا بزنیم به کاسه اب دوغی . دخترک هم بی هرس و پرس یک قوطی  شبیه نمک پاش در دستش بود و تا میتوانست بر کاسه دوغی پاشید . هنوزم بی مزه و بی نمک بود و نه یکبار و دو بار چند بار به اصطلاح نمک پاشید و لی مزه نمک ابدا نداشت .  اینکه هنوز مزه نمک ندارد ، بده اون نمکو .عمو دادی زد و گفت دختر ان نمک پاشو بده تا بهت بگم چطوری نمک بپاشی.تا نمک پاش عوضی از دست دخترک به دست عمو رسید ، نگاهی به آن انداخت و فریاد کشید نخور که سمه . قوطی هم اندازه ظرف نمک پاش پر از گرد سفید د.د.ت  . البته مقدار کافی مصرف شده بود و نیمه دوم کاسه بود .فعلا حال ما خوب بود داد و فریاد بهوا خاست و  همه ساکنان متوجه شدند و سراسیمه رسیدند . ان یکی عمه زودتر رسید وای خاک بر سرم شد مگر شما خنگ بودیدو هر که می آمد نا سزا بار میکرد و راه درمان و پیشگیری تز میداد . اب کشک ، نبات داغ و ماست و آبتنی ، هر که یک راهکار داشت اما هیچکدام نه عملی شد و نه سود داشت و کور و پشیمان از بی دقتی  باید خود را ملامت و سرزنش میکردیم . عمه بزرگه میگفت این داروی نمک مانند فاسد شده و اثری روی بدن ندارد   . مدتهاست در طاقچه گذاشته شده است . نگران نباشید . مدت زمان مناسب فرا رسید تا اثر سم خودنمایی کند کم کم آثار سر گیجه و سر درد نمایان شد آن یکی عمه گفت تا حال و توان دارید خود را لااقل کنار جاده برسانید تا یک قدم به طبیب نزدیک تر شوید .   فاصله تا جاده قدیمی و کم تردد ماشین رو  دو کیلمتر بود و رودی خروشان مابین ما بود و جاده و بدون وسیله نقلیه . بنظرم عمو بیشتر مصرف کرده بود ، زیرا بعد از یک ساعتی خدا نصیب گرگ کوه  هم نکند . از دل درد و سر درد و گل بروی شما بلا به نسبت استفراغ و اسهال امانش نمیداد . به ما دو نفر من و دختر عمه کوچولو به  سر درد و کمی سر گیجه کفایت کرد . همه و حشت زده عمو را بسوی جاده کشان کشان و پیاده بردند . اما اوضاع بد تر و بدتر میشد داشت بیهوش میشد و با سوار کردن او بر الاغ چابک و تند و تیز رو کاروانی ادم بزرگ و کوچک و زن و مرد پسر بچه های شیطان برای مسخره کردن بدنبال او راه افتاده بودند . به اصطلاح او را بدرقه شفا خانه کنند . خیلی ها می گفتند او جان بدر نمیبرد و میمیرد . یک ساعت تا کنار جاده و حد اقل یک ساعت تا درمانگاه شهر چه خواهد شدو این سوالی بود که همه از هم می پرسیدند . ما هم نادم پشیمان در شریک جرم نا خواسته سر در گریبان تا لب رودخانه او را همراهی و ان  رودخانه نه از این رودخانه بود تنها از یک نقطه انهم گدار داشت اب تا سینه بود ادم را بسوی قعر و چاله های سهمگین می غلطاند . اینجا توقفگاه کاروان همراه بیمار بود . زیرا گذر از رودخانه کار همه نبود عمه اینا و عمو بسختی در چند نوبت از رود گذر کردند و به لب جاده رسیدند . از دور پیدا بود که یک کامیون باری توقف و انها را با خود بسوی شهر برد . عمو جان با همان پا یک هفته تما م بستری و تحت مداوا قرار گرفت  هنوزم که هنوزه خاطره بد و ناگوار و وحشتناک ان در میان فامیل زبانزد است و بنام سال د.د.ت  معروف است . اما هنوز این سووال که کی مقصر اصلی وقوع این رویداد است بی جواب مانده " ایا مادر بزرگ مقصر بود که دارو را در دسترس گذاشته بود ؟ایا ما سه نفر که دارو را با نمک دچار بی توجهی و بی دقتی به عمل نمک پاشی دختر بچه اعتماد کردیم مقصریم ،؟یا اهالی محل ایلیاتی ها  که در آن نقطه خانه سازی کردند و در طاقچه منزلشان به جای نمک  دارو گذاشتند . اینها شوخی هایی بود که هنوزم گاه گاهی از افراد حاضر در صحنه ان روزگار و ان خاطره بد و بیاد ماندنی بزبان میرانند جای مادر بزرگها و پدر بزرگها و افراد و عزیزانی که هم اکنون در جمع ما نیستند بسی خالیست ، روحشان شاد و یادشان به نیکی و گرامی . شما هم شاد و بی نیاز باشید   : تا داستانی دیگر











تصاویر از معادن باستانی هخامنشی که در سال 96 تصویر برداری شده و تا کنون غیر فعال بوده به این نشانی مراجعه فرمایید جهت علاقه مندان به تاریخ و معدن با شکوه و عجیب و سنگهای زنده چکش خورده و استوانه  ای بجا مانده و دارای راز و رمز دوره هخامنشی در نوع خود .این میراث فرهنگی گرانبها را باید بهر روشی حفظ کرد واز آسیب رساندن به آن اجتناب کرد .

http://oldmachine.mihanblog.com

لطفا از هر گونه نسخه برداری و رونوشت و انتشار از بخشی یا کلیه متون و تصویر ها بدون ذکر منبع جدا پرهیز کنید که قابل پی گیری است
متعلق به چدرویه " خانواده یوسفی


متعلق به قوام آباد " خانواده عزیزی

حوالی گذرگاه کاخ ساسان سروستان -فارس
دشت و کفه سروستان - فارس


بین یوسف آباد و چدرویه در تلاقی چند رودخانه فصلی و دایمی -جهرم -فارس
 دره  گذر بین باغ ها  و یکی از مهمترین گذرگاه های ایل باصری حوالی کاریز (قنات ) خانکهدان - خاوران فعلی -خفر جهرم فارس

چادر عشایری مربوط به سال 1356 خورشیدی در منطقه قوام آباد
متعلق به خانواده عزیزی

متلق به خانواده عزیزی


کاریان اینجا سالیان طولانی گذرگاه و قشلاق ایل بود .در ضمن از میزان کل مالکیت ان که  از کاریز نجم الدینی برخوردار بود یک هشتم متعلق به طایفه کلمبه ی و اولاد حاجی عزیز پدر بزرگ و کلان عمو ها بوده و هست اما به مرور زمان به سبب عدم مراجعه وارثین زمینها آنان  به ساخت و ساز توسط برخی اهالی منجر شده و مقدار زیادی از ان ناپدید و ساخت و ساز شده . اما سند  الآن رو شده و در پی کسب ان هستند منتها زمان بر است . یورد و منزلگاه این فامیل یوسفی ها و محمد خانی و شرکا تا 50 سال قبل در چند قدمی آتشکده و قلعه گلی کاریان بوده است . حتی چند تابستان هم این فامیل در مراتع و مزرعه کاریان تابستان خود را انجا گذرانده اند بدون پیمودن مسافت زیادی برای رسیدن به ییلاق و برگشتن دوباره به قشلاق خوش مراتع ایل .آنها  فصل گرما را با ساخت سایبان از شاخ و برگ درختان نخل و گز و بوته های شوره و کاشت هندوانه زندگی دل پذیری برای خود مهیا میکردند .   تصاویر واقعی از یورد انان در فصل آینده ارایه خواهد شد .گفتنی ها بسیار و مجال اندک .در حالیکه  رویدادهای مهمی در این قشلاق با اهمیت در گذشته ایل روی داده است ، رویدادهای تلخ و شیرین از جمله چند نوبت غارت در ان حوالی ، چند نزاع داخلی ، گیر افتادن نوجوانانی از ایل در برکه های پر از اب و نجات  توسط با تجربه های قوم. معاملات پایا پای با اهالی دهکده ها و رونق و شور و اشتیاق و پویایی زندگی ادامه دار تفریح سالم و گاها خطر افرین جوانان و صدها مورد دیگر .
 
یک نمونه از قرارد های دال بر مالکیت اولاد  حاجی عزیز  که سهم خود را با اجاره سه ساله به آزاد خان کاریانی   کدخدای  کاریان ،واگذار و مبلغ اجاره به میزان ( 12 دوازده تومان از سال 13 تا 21 است  در کل مبلغ 36 تومان )





اجاره سهم اقای ضرغامی از املاک فاریاب کاریان  ( کشت جو و گندم ) که توسط قنوات کاریان از جمله کاریز نجم الدینی در آن زمان آبیاری میشده است ،) اولاد حاجی عزیز کلمبه ی باصری مالک بخشی از امالک کاریان


طلوعی بر آتشکده آذر فرنبغ کاریان



نمایی از بقایای  ضلع شمالی آتشکده



برکه ی در چند قدمی آتشکده

نمایی از بقایای ویران شده قلعه گلی محل استقرار ون و مغان دوره ابتدای ساسانی


برکه بسیار بزرگ و مجل جمع آوری و ذخیره آب بین آتشکده و در ضلع جنوب شرقی قلعه گلی کاریان کهن



نخل و خرمای ویژه کاریان

ویژگیهای کاریان

بخشی از کانال و آبراهه کاریز (قنات ) نجم الدینی

برکه انجیری و اقع در شاخ برکه انجیری قشلاق ویزه باصری طایفه کرمی همجوار دشت گور

قلب دشت گور

آرامستان  گروهی از ایل باصری  در دشت و شاخ برکه انجیری  بی نام و نشان از دوره های پیشین که متعلق به طایفه کرمی  است . ( به اصطلاح ایلی ، دشتهای کش و قوس دار قشلاق که وسعت داشته و بین صخره های کوهستانی محاصره میشد به شاخ معروف بود که از مهمترین ان هم همین شاخ برکه انجیری ، که برکه ای روباز هم بدین نام معروف است . 
راه ارتباطی بین دشت گور و شاخ برکه انجیری با پوشش انبوه و پرپشت درختان کنار که هرجلوتر میرویم جنگلی انبوه و سایه دار را شامل میشود چنین بر می آید که عشایر منطقه خود حافظ محیط زیست و طبیعت کم نظیر و مراتع و قشلاق بوده و هنوز هم پایبندند . به انداه نیاز از چوبهای خشک برای افروختن آتش استفاده میکردند .جنگل ، کوه و دشت و کویر را منزلگاه و خانه خود دانسته و از ان بنحو احسن حفاظت و بهره برداری میکنند .





آخرین چاه رشته کاریز (قنات ) نجم الدینی  هنوز هم پر آب ، اما مسیر ان تغییر و به بیراهه زیر زمین میرود


هم اینک اب چاه این کاریز برای ،آب شرب دامها ی بومیان محلی مورد استفاده است .
دیگر چندان خبری از بزهای معروف خمسه و نژاد خوب و مقاوم بز و میش باصری در آن حوالی بجز چند تایی انهم در فصول کوتاه و زود گذر  نیست .




ادامه دارد

شرح ماجرای ییلاق گردی : از محله قوام آباد روز 19 فروردین بمدت یک روز و نیمی شب آغاز با دو موتور از طریق بلاغی کوچک و از راه مالرو معروف تخته سفید به بلاغی بزرگ و بخشی از مسیر گذر گاه ایل باصری به چشمه جوشان مروارید روبروی اشکفت حسن پهلوان و از طریق دره پر پیچ و خم و پوشیده از درختان گوناگون و پوشش گیاهی پر پشت و سخت گذر مالرو که توسط سیلاب های اخیر بکلی چهره عوض کرده و سنگلاخی گردیده بود . و سرانجام با مشکلات فراوان به چاه معروف دارابی یا داری رسدیم . پس از گشت زنی در میان جنگل سوخته از اتش سوزی مهیب دو سال پیش مانند ستونهای ایستاده و نیم خیز و افتاده و خوابیده خود نمایی میکرد و درعین منطره عمومی وحشتناک سوختگی نهال های جوان سر براورده و امادگی جایگزینی را نوید میداد .هنوز اوج بهار و سر سیزی نمودار نبود ّ با وجود ان انواع پرندگان و انواعی بوته ها و درختچه ها زندگی را از سر گرفته و در برابر بادهای طوفانی و سرمای غروب ایستادگی و جذابیت های این بخش زاگرس را به واردین هدیه میداد اما با جمع آوری تلی از مواد غیر باز یافتی در طول سالیان متوالی امکان حمل به خارج از منطقه نا ممکن و بناچار در اوایل شب منطقه را ترک و راه رفته را با مشکلات وسیله نقلیه بازگشتیم . چشمه چاه جوشان داری میجوشید و اب را به سرازیری دشت و دره پایین دست روانه میساخت. نگهبان محیط زیست  خود باشیم  .ادامه دارد .











در مسیر  گذر به مناطق ییلاقی به گروهی بنه داران و گله داران قوم بختیاری از شهر کرد و سایر استانها بر خوردیم که در غیاب حضور بقایای باصری زمستان گذرانی خود را در کره های زمستانی بسر میبردند . قرار است بزودی محل را ترک کنند . پوشش زمستانی نمد را تجربه کردیم نمد های ضخیم و ضد رطوبت و تا حدی ضد گلوله را بچند مدل و رنگ با خود داشتند . بر خلاف نمد های منطقه باصری سر استین ان را بسته تهیه کرده بودند تا از ورود باد و هوای سرد و برفی منطقه در امان باشند . بسیار ضخیم و گرم و نفوذ ناپذیر .












طبیعت را آلوده نکنیم . این اشیا در سطحی معادل 1000 متر مربع گردآوری شد اگر در سطوح کل منطقه مواد غیر باز یافتی را جمع آوری کنیم معادل ده ها تن در طی سالیان ریخت و پاش شده و هرگز به مقصد باز گردانده نشده .جمع آوری ضایعات از این منطقه فعلا بکر حوصله و وقت و هزینه . در قدم بعدی فرهنگ سازی به یک نحوی نیاز است از برداشت کنندگان گیاهان دارویی و بنه چینان و برخی طبیعت گردان و مسافران  و غیرو را در بر میگیرد . اما این جواب طبیعت و عکس العمل نا صواب ، در برابر بخشندگی طبیعت چگونه توجیح پذیر است از دست ما آدمهای بی انصاف ؟






تصویر های  پاییزی سال 97  ویژه شاخ و برکه انجیری و دشت گور مختص یورد کرمی  و کلانتر ایل باصری را برای علاقه مندان به ایل  باصری و طبیعت قشلاق  با شکوه گذشته را از این نشانی پی گیری و ملاحظه فرمایید .:
berkehanjiri.avablog.ir

ساحل رود کارون در حیطه ایذه در بخش  طبیعت زیبای بهاری دشت سوسن


یکی از خنگهای شمالی  ایذه

طلوعی از خورشید بر پیکر ایذه ، اندکی دور تر از حال (تاریخ )


بام ایذه - آبشار و فراتر از  نور اباد و  (کوشک نور آباد )


تخت (طاق )طویله -ایلخانی- تیموری -اتابکان لر بزرگ و قاجاری در شهر ایذه




کتیبه عیلامی  در عمق دره کول فرح در ضلع غربی  و شرح حال پادشاه عیلام و شرکت در مراسم و جشن پیروزی









کول فرح










illha
زنده یاد امیر  ارسلان بطور اتفاقی مشاهداتی  و تجربیاتی از زالو گرفتگی دامهای بز و میش حتی اسب و قاطر که  از آب چشمه و چاه چشمه های پر زالو در ییلاق و قشلاق استفاده میکردند ، دریافته بود که تاول های  و عفونتهای لبی و دهانی و کامی دامها بمدت یک هفته زودتر بهبود میابد تا انها که زالو در دهان نداشتند . خیلی از اهالی ایل سخت با وی مخالف بودند و بلافاصله زالو را در روشی که در بخشهای قبلی گفته شده از کام و دهان دام خارج میکردند . هیچ کس او را و ایده اش را مفید که هیچ و عمل شیطانی خونخوار در دامها تلقی میکردند . البته دام پس از دچار زالو گرفتگی لاغر و استخوانی میشد اگر مدت زیادی این موجود را با خود همراه داشت . برخی اوقات زالو ها سیر و درشت میشدند و پس از از پا در آوردن دام می افتادند . این هم بستگی به مقاومت دام و نوع چسبندگی زالو داشت . اما در تعدادی دام خود این ایده را و پدیده را برای خویش بدور از چشمان بقیه ثابت و مفید و طرحی نوین ود درمان له شدگی عفونتهای دهانی میدانست . این ایده نوین را چند بار شفاهی بمن گفت و رفت . او گرچه تحصیلات بالایی نداشت اما در این مورد سر رشته داشت تنها فردی بود که در مدت کمتر از دقیقه ای زالو های زیادی را از کام دامها بر میداشت . بدین سبب با زالو و تاولهای دهانی مرتب سر و کار داشت و از مشاهدات خود به این نتیجه رسیده بود اما دیگران او را مسخره و کارش را دیدانگی و شیطانی میدانستند . اگر امروز عمرش باقی بود به دیگران هم که اکنون باقی هستند میگفت که اینک متوجه شدید که کار من عمل خوب و مفیدی بود نه مسخره آمیز و شیطانی . چیزی که امروز علم ثابت کرد که زالو در مکان و زمان و با روش علمی در درمان بیماری دامی و انسانی معتبر و مفید است . چیزی که پزشکان در حال درمان برخی بیماریها ی سخت علاج انسانها هستند . این خاطرات را مربوط به حدود 50 سال قبل که رونق ایل بمانند آب چشمه ها و رودها جاری بود میدانست و عمل میکرده است . وی از ایل باصری و طایفه کلمبه ی است . روح در گذشتگان شاد




i

llha


لطفا از بهره برداری از تصاویر و متون بدون نامبری از منبع و مرجع تمام و جزییات این وبلاگ و زیر مجموعه های ان خوداری فرمایید . با سپاس



illha

اوایل بهار بود و دمدمه های فروردین و تازه قدم به سال نو در قشلاق ایل نهاده  بودیم . ایل هم در چهار گوشه و میانه دشت و دمن و کوهسار  خود را مهیای حرکت از یورد های زمستانی به سمت ییلاق کرده بود . هوا خوب و زمین پر نقش و نگار ،حسابی نفس کشیده و سبزه ها سر بر اورده بود . ایل هم پیا پی در جنب و جوش کوچ بود .  جوان بودم و  شاد جاهل بودم و مغرور  ، از پی کاری و خرید عازم شهر بنارویه بودم . آنهم نه با اسب و چهار پا بلکه با موتور سیکلت که تازه در ایل پا باز کرده بود . نو بود و قبراق  و تمیز بمانند عروس (کنایه ایلی )درخشان  و خوش رنگ و  پر قدرت ،بجای پاشنه و لگد و شلاق یا سوار بر چهار پا و  قاطر ،نچ نچ کنان  به اسب  یا قاطر و چهار پایان کافی بود تا دسته گاز ان را بچرخانم و خستگی نا پذیر دشت را زیر و رو کیلومتر ها را بی حساب و کتاب همرا ایل ، فرا تر  از ایل طی  نمایم. ابن بار دشت شوره زار بین جویم و بنارویه لارستان حدود 30 تا 35 کیلومتر یا بقول  قدیمی تر ها 5 یا 6 فرسنگ یا کمی کمتر یا بیشتر ،مسافت یکدست صاف و خاکی کوفته بدون دست انداز و بهتر و راحتر از جاده آسفالت مستقیم بمانند زبان مار هم مسیر و موازات کانال عظیم آب و منال معروف بنارویه که از جویم سر چشمه و تمام زمینهای بین دو شهرک و آبادی را مشروب و آبیاری میکرد . همین راه ارتباطی مابین دو آبادی میانبر از دل دشت شوره زار سر شار از  بوته های شوره و سلمه و در بهار با گلهای زیبا و کم ارتفاع دشت و صحرا  را با با رنگها و مناظر دلفریب و مسحور کننده و نسیم خنک تزیین و نوازشگر هر موجود زنده ای بود .کرم نوروزی چند رنگ و شبه موریانه ها وجب به وجب دشت را فرا گرفته و روی زمین بر سر و برگ گلهای می جنبیدند و لول میخوردند . نمیشد پا را از جاده بیرون نهاد حیات با شدت و قدرت خود نمایی میکرد . در کنار و گوشه گوشه دشت زیستگاه و جولانگاه آهوها ، انواع پرندگان خوش خوان و آنطرفتر گردشگاه پرندگان زیبا مانند دراج و هوبره و کبوتر های وحشی و جوجه های ریز و درشت  بود . در دشت سر سبز منطقه   که همگان هم طبیعت بیدار شده را نویدبخش و  زینت داده بودند و هم  بخشی از دشت  را اشغال و زیبایی دو چندانی بخشیده بودند. در آن فصل کوتاه هرچه طراوت و زیبایی طبیعت در انجا نهفته و ظاهر بود  با راه خاکی و تخت و صاف بدون پیدا شدن از یک ریگ و سنگی حتی برای دارویی پیدا نمی شد . دو باره بگویم  یکراست بدون پیچ و خم مانند زبان مار بین دو شهر(آبادی آباد ) کشیده شده بود . من هم تازه به نیمه راه رسیده بودم در صبحی دل انگیز و خنک و اواز خوان به پیش میرفتم که نا گهان کلاه نو و دوره داری را دیدم که با وزش تند باد روی لبه چرخ می خورد و در کنار راه خاکی همراه گلوله های در هم پیچیده  و تنیده بوته های شوره ( بوته های خشک شده و باد و باران خورده از سال قبل ) در میان گرد و خاک  بجا مانده از پاییز و زمستان سپری شده به میانه جاده همزمان  به یکدیگر  رسیدیم . از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم . تحفه ای  نا چیز و باد آورده و خوش قدم و خودش به استقبال من امده بود . توقف انی و ان را بر گرفتم ، سبک بود و خوش نقش و یکی دو  طره پیچ دار ظریف در دور ( کمر) داشت . پیاده و در نیم راه ان را بر سر گذاشتم  ، از جفت آینه گرد و کوچک روی دسته موتور اکتفا نکردم و در  سایه دراز و باریک جاده خاکی بار ها ان را با ژست و ان  و ر و اینور چرخش ، جلو  عقب رفتن و شکلک در اوردن  آزمایش  کردم و ان را درست لایق ، اندازه، مناسب  خود دانستم . حتی ساعتها هیچکی از ان مسیر خلوت و را ه میان دشتی گذر نمیکرد .زیادی در خود و زیبایی اندام با ان کلاه غرق گشته و برای بردن ان به شهری که همه از ان کلاهها بسر داشتند با خود کلنجار رفتم و از بس نو بو دلم نیامد ان را مچاله ، حتی یک تای کوچک و در خورجین  ترک  موتور بگذارم . سر انجام تصمیم گرفتم در همان  مکان کنار راه  خاکی پر بوته  زیر یک توده خشک و تر ،به امانت بگذارم تا در راه برگشت ان را بر سر نهاده و عازم ایل شوم . با ذوق و شوق  ان را لابلای گلوله های بوته های شوره نهادم و در طبیعت دشت بیکران منظره زیبایی یعنی یک دماغه کوه بسیار دور را نشانه گرفتم از بس لب جاده توده ها  خاشاک و بوته زار یکسان بود بخشی  از دشت را نشانه و گواه گرفتم . با عجله به سمت شهر رفتم و خرید ها را زودتر انجام دادم . دیدم در ویترین و خارج و درون دکانها پر بود از انواع کلاها ی لبه دار و مد روز بود .  یک ساعتی بدرازا کشید تا دوباره راه برگشت را در پیش گرفتم . با تعجب به میانه راه که رسیدم تمام جاده و اطراف جاده و بوته ها و گلوله و توده های در هم پیچیده  های  ثابت و در حرکت بوته ها یکسان و مو نمی زدن . خبری هم از ان منظره نشانه گرفته هم نبود .  گردا گرد راه و بیراهه و دشت و جاهای مختلف را پیاده و سواره کاویدم و حرص خوردم و ان تحفه نیافتم . بار ها و بار ها  ، سر و ته ان راه خاکی را رفتم و برگشتم ولی باز هم چیزی نیافتم . خسته و نا امید به این بوته و ان بوته لگد میزدم که چرا امانتی مرا نگه نداشته . تصمیم به گذر از خیرش شدم و با خود فکر کردم که باد آورده را باد میبرد .اما هروقت ان مدل و انگونه کلاه را می بینم بیاد 40 سال قبل می افتم و ان ماجرای کوتاه کلاه بسر گذاشتن و سر انجام از دست دادن .ماجرای رسیدن کلاه و غیب زدنش  را هر گز از صفحه ذهنم  نمی توانم پاک و محو کنم . لابد خیلی برایم مهم بوده است . دلخوش باشید . easy come easy go  ضرب المثل معروف باد آورده را باد می برد واقعا صدق می کند . گرچه در مورد پول و مال و منال و دارایی بیشتر مد نظر است اما بعضی اوقات در مورد چیزهای کم اهمیت هم صادق است . ایام به کام تا سخنی و داستانی دیگر .

illha





شاید این داستان را قبلا شنیده باشید و لی از این زاویه هم ببینید و بخوانید و بشنوید . روزگار سختی داشتم نان شب هم نداشتم  جلو فامیل مرتب دست دراز میکردم اما زخم زبان همراه داشت . روزها در میان فامیل این روش کارم بود و شب ها در فکر که چگونه روش آبرومندانه و بدون منت به کار خود ادامه دهم . سر انجام بفکرم رسید  و نتیجه داد . نتیجه این بود که  از دیار خودی و قوم خویشی رخت بر بندم و به دیار غربت و نا شناس با همت بیشتر و آداب بهتر و احترام و رتبه بهتر به کار خویش ادامه دهم و زخم زبان و رنجش گذشته را بدل راه ندهم . این بود که به شهر و شهرکی دور از وطن و نا اشنا کوچ کردم . با خرید جفت عصای درستی و تغییر در حد و اندازه و کهنه نما به مهمترین و پر تردد ترین میدان شهر را انتخاب و فعالیت خود را آغاز کردم . با تکه کارتنی و در مجاور چند مغازه و انطرفتر مرکز خرید روستایان و آمد و شد قشر های مختلف مردم  در کنار جدول و زیر سایه درخت تنومندی جهت دوری از گزند نور شدید افتاب وهمراهم یک کیسه چلواری و ظرف ویژه (کاسه  جمع آوری ) سکه و نوت و بقچه نانی و توشه ای برای صبحانه و ناهار و عصرانه . بنظرم انتخابم خوب و رضایت بخش بود . صبح زود می آمدم و مستقر میشدم و در هوای تاریک و گرگ و میش بطرز مرموز و با احتیاط کاری به استراحتگاه و محل کارم . اوضاع خوب بود و کم کم با افرادی که مرتب می آمدند و کارشان را انجام  میدادند و سرکی هم به دکه من میزدند و میرفتند  اشنا میشدم . همین آشنایی سبب گشایش کار و بارم میشد . کم کم آب و خوراک هم نصیبم میشد و راضی و خشنود بودم .مدتها گذشت برای همه کسبه و مردم غریب و آشنا جا افتاده بود که من وجود دارم و باید مردم به من یاری رسانند . من هم به افراد گرفتار کاری و مشکل دار پند و اندرز می دادم و دایم این شعارم بود که خدا روزی رسان است . همان موقع صدای افتادن سکه در  کاسه فی ، برخی را متعجب میکرد . سری تکان میدادند و پی کار خود میرفتند . بی منت کمکم میکردند و منت بر سرم نبود چون شناختی از من نداشتند . دوستان زیادی داشتم .همین دوستی سبب میشد بدون کمک مالی از انجا رد نمیشدند . من هم همیشه قربان و صدقه انها میرفتم . روزی از روزهای پاییزی در انجا جمعیت زیادی هم برای خرید و فروش و انجام کار روز مره در حال گذر و توقف بودند یک نیسان باری با کشیدن ترمز با موتور روشن ایستاد و راننده  بسرعت از خودرو پیاده و ماشین را با همان وضعیت گذاشت و وارد یک مغازه شد . اندک زمانی طول نکشید که ماشین با عقب راه افتاد و بسوی جوی و جدول و درخت مانند غولی عظیم در حال بلعیدن من بود. احساس کردم اول دو پای فلجم  را له و لورده و بعد هم کله و عصا و کیسه پولی را بدرخت کوبیده و در قعر جدول آب می اندازد هرچه خود را این بر و آنبر کشیدم فایده نداشت . مردم هم از سوی دیگر داد و فریاد که آقا   س  را ماشین له کرد . دیگر باید قید همه چیز را میزدم فاصله کمی و زمان کوتاهی برای تصمیم گرفتن و راه نجات داشتم . یا میماندم و حفظ آبرو و یا می گریختم و برای همیشه از کارم دست بکشم  هر دو راه سخت و غیر قابل  باور می امد نجات جانم را مهمتر دانستم کیسه را بدست گرفتم و عصا و کارتن و کاسه  کسب و کار و اعتبار چند ساله را گذاشتم ، قیدش را زدم  و دو پای فلج بلافاصله  سالم داشتم دو پای سالم دیگر قرض کردم از روی جدول پریدم و از میان جمعیت متعجب  الفرار   ترجیح آنی  دادم .دیگر حالا فکر فرار از فریبکاری و پنهان کاری دو پای فلج و عصای الکی و ته مانده آبروی آشنایی  از دوستان و یاران جدید و قدیم  به پشت سرم را هم نگاه نکردم رفتم و رفتم و تا از محل فاصله بگیرم و فقط بگوش خویش فریاد مردم و صدای بر خورد ماشین به درخت را شنیدم و اه و ناله مردمی که نمی دانم در خفای و قفای  ، در باره من چه فکر میکردند و میکنند  وای بر من تا بخود امدم از ورودی شهر و شهرک و مردم مهربان و یاری رسان به من و امثال من دور شدم . اگر چه شنیده و دانسته بودم کارم خلاف قانون است و کارشناسان و متولیان بنوعی مردم را نسبت به اینگونه مشاغل که خود نکوهیده و نا پسند هم میباشد تذکر داده و میدهند که کمک مردمی  باید از طریق سازمانهای دولتی باشد و کارشناسان معتقدند که کمک به افراد نا شایسته کمک ، یاری رساندن به عمل  محتاج پروری در جامعه میگردد .     بنا براین تا اطمینان کامل از نیازمند بودن انها از کمک خود داری شود و این افراد که نوعی انگل جامعه با فریبکاری ازدلرحمی و دلسوزی مردم مهربان سواستفاده میکنند و عمل ناپسند خود را دامنه دار کما کان ادامه میدهند .بدین گونه راز سالیان من بر ملا شد و از آن دیار هم دوباره رخت بر بستم و ناراحت و پشیمان  و کم اقبال قصد دارم کاری آبرومندانه تر بدست بگیرم و دیگر . شادکام و بی نیاز باشید دوستان نازنین


qeshlaq.mihanblog.com










زنده یاد همتعلی یوسفی و  آقای جعفری و یکی از عشایر طایفه فرهادی در بازدید قلعه - این قسمت گرمابه قدیمی قلعه  سال 95




چادر های تعدادی از طایفه فرهادی -باصری در جوار قلعه و جنوب تمب نقاره  خانه که نزد ایل مشهور است و یکی از مراتع و چراگاههای پر خاطره ایل قلمداد میشود ، اما فرهادی ها معمولا زمستان گذرانی داشتند .
یکی از برجهای باقی مانده قلعه
برکه دوار  (دایره ی شکل ) با معماری سنگ و ملات ساروج و زیبای قدیمی و کهن قلعه حسن آباد .ظاهرا چنین بر می آید که ساخت برکه ها قبل از ساخت قلعه باشد .ضمنا یا اینکه نوع معماری بکار رفته در ساختار قلعه مربوط به (احتمالا دو گونه تمدن قدیم و جدید باشد . تمدن قدیمیتر با سنگ و جدید با مصالح خشت خام و گل  که نوع اخیر مربوط به ساکنان قلعه از یک قرن اخیر تا این اواخر باشد که حسن آباد نوین بتدریج از قلعه خارج و در فاصله اندکی به ساخت وساز با مصالح امروزی مسکن گزیدند


جابجایی عشایر در حوالی قلعه بسمت  جویم

این معدن عجیب و غریب و جالب و دیدنی حکایت انتخاب سنگ و رگه کمر ، جدا سازی سنگهای چند تنی توسط خواص فیزیکی با گوه و استوانه سازی و غلطاندن به  دامنه کوه و بستر سازی دامنه برای غلطیدن روی زاویه دلخواه و رسیدن به دشت و کنار رود خانه و حمل با استفاده از کانال آب و رساندن به پای کار   هم شگرد خاص معماران و مهندسین  و حجاران ان دوران باستان هم جالب و شنیدنی است که در جایی دیگر شرح آن آمده است. نا گفته نماند که در مسیر  و قلمرو و چراگاه بهاره  ایل باصری واقع است .و ایل پا به پای تاریخ کهن قدم بر میداشته و در تمام مراحل حیات خود با این آثار و بقایای اجداد کهن خویش همسو و همجوار بوده است .







  1. باصری -طایفه عبدالهی


اتاقک بدون سقف  که به سبب برداشت حجم فراوانی سنگ پدید امده ،  (یکی از مادر معدن سنگ )
سنگهای استوانه ای قرنهاست پس از اتمام کار بحال خود رها شده و به مرور زمان در گل فرو رفته است و علف و درختچه و درخت بر سر و روی ان سر بر آورده است
بعضی جاها نه انگار دوهزار و اندی سال پیش چکش کاری و برش خورده مانند اینکه همین دیروز چکش خورده است و موجب حیرت میگردد.
چگونگی هموار سازی دره و ریگریزی و برش لبه صخره جهت راحت غلطاندن بلوک های سنگی عظیم و جلوگیری از متلاشی شدن قبل ار رسیدن به سطح مسطح دشت و آمادگی برای حمل ، و بجا آوردن سفارش حجار های مستقر در محل کاخ های جاویدان هخامنشی (  سا خت :پلکان - ستون - سر ستون - شالی ستون - کنگره های سر در دیوارهای حفاظتی  و غیره )

داستان بعدی احتمالا یکی از این سه داستان خواهد بود اگر مجالی باقی بود :1-عقرب سمی بر کول و گردن مرد ی در بازار
                                                 2   - جدال با سایه در شب مهتابی بر فراز آرامستان و ماجرای عجیب و غریب برخورد با ان
3- داستان عشق و عاشقی  نا فرجام که تا ابد در خاطره ها باقی ماند. (اجل بر گشته میمیرد نه بیمار سخت   )


تصویر نخل مربوط به گرمسیر  کاریان است

ص

تصویر انارها کامل از آن باغات کوهنجان میباشد


illha.mihanblog.com    ouladehajiaziz.mihanblog.com     qessehha.mihanblog.com

وسیله دایم مورد استفاده در ایل که برخی آنرا کلاک  نامند

(kalack)
 






 برخی لوازم فی و چوبی مورد استفاده در ایل :این ابزارها متعلق به آقای علی حسین یوسفی است 

برای عکسبرداری در اختیار مان گذاشت .با سپاس از ایشان



ایل پس از گذر از کاریز (قنات )  ورودی خانه کهدان ، خاوران فعلی بشکل نا منظم در دشت شیبدار و سنگلاخی  جنوب منطقه بیکباره بزمین ریختند و چادر های یدکی  یک روزه بپا کردند  . اکثر مردم فکر و ذهنشان حول و حوش خرید از خاوران (خانه کهدان ) بود .  تعدادی از اهالی چادر نشین بطور نا منظم و پشت سر هم با اسب و چهار پا و قاطر راهی سفر نیمروزی و خرید مایحتاج روز مره بودند . سومین آبادی بین راه و مسیر ایل بود که ناچار تا  ورود به شهر بعدی میبایست احتیاجات خویش را بر طرف کنند . من را گویی از همان ابتدا طبق عادات سال های گذشته نیت  خرید و همراه شدن با کاروان ایل را به منظور خاصی طرح ریزی کرده بودم . یک قاطر  زرده درشت هیکل و بلند بالا  نسبت به دیگرچهار پایان  ،  فوق العاده  تند رو و تا حدی یورقه رو  را بهمین منظور از  یکی  از همسایه ها  قرض گرفتم  و لابلای کاروان به پیش می تاختم .  فاصله آبادیها و دهکده های آباد و پر رونق با  محل  چادر های  ایل حدود یک ساعتی زمان میبرد . عجب ذوق و شوقی داشتم . اصلا قصدم خرید واقعی نبود .سفر با دیگران  بهانه ای بود تا سالی یکبار بنظر خودم سفر پر ماجرا وپر بارم را به سر انجام رسانم و هم بدک نبود مقداری هم خرت و پرت خرید کنم و با یک تیر دو نشان بزنم .  کاروان در حرکت ، جلو دنبال و نا منظم در دسته های مختلف به پیش میرفتند . دو آبادی اول را رد کردیم و به مرکز خرید آبادی سوم که از حیث تنوع و تعداد جمعیت، فزونتر  و در و دکان بیشتر و بهتر  داشت  مورد  هدف بود  . سالها بود که رویه کار  اغلب افراد ایل   مشخص بود . و بدقت با دوستان و آشنایان قدیمی مراوده داشتند . کوچه باغی یکطرفه و  طویل دارای پیچ و خم که از طرفی در مجاورت کوه تپه  های شنی و گاهی صخره ای وقهوه ی و قرمز  کمرنگ و  ضلع مقابل هم دیوار قطور و بلند و غیر قابل گذر محدوده باغات را از مسیر گذر همگان محفوظ و در کف ،سنگفرش و راه آب سیلابی بهاری و زمستانی سالهای بیشماری گذرگاه عموم و همه سه دهکده مجاور هم بود .  قلوه سنگهای فرو رفته در کف زمین و ساییده شده آنقدر زیر سم ستوران ایل و مالکان و صاحبان باغ ها صیقلی و فرو رفته و کوفته شده بود که انعکاس نور آفتاب را بر سر و روی مسافران و تازه واردین میپاشید . درختان مرکبات و نخلستان سر بهوا و مجموعه باغات انارستان جلوه گر ی میکرد تا چشمان مسافران از راه رسیده را ی به خود مشغول دارد . نخلها با پنگ های چند طرف آویزان  لابلای برگهای  چتر مانند ،دانه های ( خوشه  های )فشنگی قشنگ زرد فام  و طلایی را در آغوش خود داشت . با وجود اینکه  فصل خزان و خشکی طبیعت حکمفرمایی میکرد ، اما باغها ی کاشته شده در دل تپه  ماهور های کوتاه و تا حدی مسطح جلوه و زیبایی خاص خود را بر ملا میکرد .  از پایین  که نگاهی بر آن داشتی حتما کلاهت فرو می افتاد . هر گوشه و کناری  از این باغ و آن مسیر رویش و چینش انواع درختان پر ثمر و قد بر افراشته آنقدر زیبا بود که هر رهگذری  در کل  همه  مسرور  و سر مست میشدند . وجب به وجب ان دیار متفاوت و زیبایی خاصی داشت . افراد هم دو  نفری  و سه نفری  و گروهی با هم و در هم گفتگو کنان سواره و پیاده به نزدیکی مقصد رسیدند . هر فردی بسمت و سوی دکان دوست و طرف حساب خود میرفت تا ضمن دیداری دوستانه، خرید خود را انجام و بعد از ان عازم سیاه چادر ایل شوند  . رسم باغ داران اینگونه بود که در فصل میوه در ورودی باغ را تا زمانی که حضور داشتند نمی بستند و برای برکت میوه باغ خود از تعارفات عدول کرده و سبدی  هر چند کوچک و جزیی در خور را به مسافران  بخصوص عشایر  عبوری پیشکش میکردند . مسافرین هم جوری ، هر طور شده  بذل و بخشش انها را جبران می کردند . این کار همیشگی و اجدادی دو طرف بود .  سفر و خرید به انتهای خود رسید و همگان با تاخیر کمی راه رفته را دو باره بر میگشتند و خشنود و راضی از خرید خویش شادابتر از همیشه بنوعی کبکشان خروس میخواند . هر چه باشد نوبت من  هم  داشت فرا میرسید . و سلاح ویژه خود را از پیش آماده و عبارت بود از چوب دستی بلند و حلقه دار یک طرف باز ،هشتی مانند ،  که کاربرد اصلی ان پای بزغاله و بره ها و حتی گوسفندان را  در هنگام مهار میگرفتند. یک سر آن در دست و طرف دیگر  و سر مخالف ان تکه  برگردان هشتی مانند داشت.  آن را سفت و محکم لابلای خورجین و دنده ( پهلو ) قاطربسته بودم و هیچکس هم  نه از ان چوب و نه از نقشه من آگاهی داشت .کاروان در راه برگشت بسوی منازل بود و آفتاب هم هنوز یک چوب دستی به افق شنی تپه های کوه مانند  مانده بود ،و فاصله داشت . از ان آبادی که رد شدیم ، رفت و آمد اهالی هم بسیار کم شده بود و همه خسته و کوفته با بار و بی بار رهسپار منزل شده بودند . من  آخر ین نفر کاروان بودم . کم کم از کاروان عقب ماندم و سلاح خود را در آوردم و نیم خیز روی پشت قاطر با چوب دستی دارای گره هشتی، (کلاک ) را به گردن تک تک انارهای سرک کشیده از ورای  دیوار  می انداختم و بسوی خود و اینطرف دیوار کشیده و به سمت خود  پرتاب میکردم . انارهای بدست آمده را  روانه خورجین دهان گشاد و آماده بلعیدن میکردم . خورجین دو لنگه را تا نیمه پر کرده بودم که یکبارقاطر رم برداشت و نزدیک بود با کف سنگفرش آجیده شوم . دولا و راست و کج و کوله تعادل خود را حفظ کردم و اینبار زمین نخوردم . تا نگو  صاحب باغ آنطرف مواظب من بود و  قاطر فهمید و من (نفهمیدم ) متوجه نشدم .  همینطور در سایه  تپه  سوار بر دیوار پیش میرفتیم که به کوتاهترین بخش دیوار  چیزی نمانده بود . از اینطرف و صاحب مال از آنطرف در تعقیب بودند . صدای نسیم و گاهی تند باد و خش خش برگها و شاخ برگ و صدای عصر گاهی پرندگان مانع ان شد که من از انطرف دیوار مستحکم و بلند،  چین مانند  ،متوجه حضور انها شوم . حیوان زبان بسته مرتب گوشها را تیز و پا را بزمین می کوبید و از دیوار دوری میکرد اما من اصرار داشتم تتمه ماموریت خود را به اتمام برسانم . صاحبان طاقتشان سر آمده بود از کوتاهی دیوار ناگهان جفتی آدم  هیکلی بیرون پریدند . قبل از هر عکس العملی مرا غافلگیر و اول خورجین اناری از زیر پایم کشیده و انارهای چند رنگ و درشت و آبدار بر سنگفرش کوچه باغی می گولیدند و  بطرف جاده  مالرو شیبدار سرازیر میشدند .   برخی از انارهای ریخته  زیر دست و پا له شدند . دادو قالم بهوا رفت خود را به مرده غریبی زدم و اخ و واخ که دلم، وای سرم که  شاید بتوانم از  این مهلکه بگریزم . یکی به دیگری می گفت رهاش کن برود ایل کشون میشود و نزاع و درد سر بوجود می اید . دوباره گفت تحویل پاسگاه چطوره ژندارمری چطوره  ؟همراهش گفت نه نه ، بهیچ وجه صلاح نیست .شاهد و شاهد کشی و برو بیا و در این فصل کار علافی دارد .  گمان کنم این همون باشه که پارسال دم باغ مشهدی ر. باغش را داشت لوت میکرد باشد . در همین حین قاطر آرام و مهربان ،سرکش شد و نیم عر عری سر داد و چهار  نعل تاخت، بمانند اسب نر بسوی ایل گریخت و من بدنبال قاطر و آن دو نفر بدنبال من .حالا بگیر و کی بگیر تعقیب و گریز ادامه داشت . خرجین و اسباب جزیی خریداری شده و انار های سالم و له شده در مسیر ریخت و پاش بجا مانده بود . من که در فکر خلاصی از درد سر و گرفتاری خود فکر میکردم .نه خورجین و نه وسایل مهم بود قاطر هم که خوشبختانه از دست همه جان سالم بدر برد  و از تیر رس تعقیب و دستیابی دور ، خلاص شده بود .هرچه به سمت ایل نزدیکتر می شدیم  هوا به تاریکی نزدیک میشد .تعقیب کنندگان سرعت خود را کاهش میدادند. حالا مشکل یکی و دوتا که نبود . جواب تک تک افراد ایل و صاحب  قاطر و خانواده و اشیای بجا مانده در خورجین همه و همه فکرم  را مشغول کرده بود و در فکر توجیه و راه حل مناسب در خود گره کور ایجاد کرده، بودم . اول کاری که کردم  در حال فرار و دویدن و نفس نفس زدن دعای خلاصی از دست انها بود . البته من در چنگ انها گرفتار بودم در وهله اول و بجز چند لت و کت و یقه گیری و هل و پل کتک کاری در کار نبود انها محطاطانه عمل کردند . عمدا نخواستند وارد در گیری و عواقب بعدی  پس  از ماجرا و  شاید  رخداد سختر آتی  شوند که در وافع مسبب  اصلی من بودم  . دومین کار من توبه نهایی از این کار نا پسند و بی خردی بود که به خود قول دادم دیگر تکرار نشود . هوا  درست و حسابی تاریک شده بود .  نرسیدن و همراهی نکردن با کاروان برخی خانواده ها را نگران ساخته بود و گروهی در پی یافتن من و فرارسیدن پیک خالی یعنی همان قاطر بدون جل و بند و خورجین  وسایل  ،عده ای  را در این  تردید  که ممکن است  واقعه ناگواری اتفاق افتاده باشد ، ذهنها را بخود مشغول کرد . جارچیان هم راه افتاده بودند و شب  تیره و تار کم کم  فرا رسیده ، را چراغانی و در مسیر ،بوته های  کپه کپه  را با آتش زدن ،آتش بازی راه انداخته  بودند و بسوی دهکده و در مسیر ورودی بشکل گروهی با عجله می گشتند وچرخ می خوردند، های جار میکردندو  پیش می امدند . تا در یک نقطه دور تر از محل واقعه بهم رسیدیم . من که قولی مردانه و وجدانی  به خود داده بودم  که نه دیگر  دروغ بگویم و نه از این گونه کارها بکنم اصل ماجرا  را با اضافاتی شرح دادم . مگر همگی قانع شوند و دنبال سولات گونا گون و پی گیری ماجرا نباشند و من بتوانم به آرامش نسبی برسم .اظهار نظرها و تف و لعنت ها بود که نثار حقیر میشد . من هم کوتاه امدم یعنی باید ساکت و ارام باشم . دوستان متفق القول شدند فعلا بدنبال خورجین و وسایل برویم . همه راه افتادیم تا به محل در گیری رسیدیم .انارهای کپه شده در یک سمت  قرار داشت و وسایل جاداده شده هم در خورجین در سمت دیگر  و کنار راه مسیر نهاده شده بود . بر قرار باشید دوستان lahvazeill.avablog.ir

بخشی از نخلستان خاوران ( جدید ) در بهار 97


به اتفاق آقای جوکار  (سمت چپ) در قلب باغستانهای  خانهکهدان ( خاوران فعلی ) فروردین 97




شاید باور نکنید " دوستی داشتم سالها قبل در هر جمعی آرزو میکرد ،می گفت دلم میخواهد خر بودم . در جواب با اصرار می گفت : ببینم خر ها چطوری احساس و شاید فکر میکنند . با جدیت میگفت و ابایی هم نداشت . این سخنان دال بر فقر فرهنگی و کوته فکری وی نبود بر عکس علم و سواد ی بالاتر از جمع  داشت  .

توضیح : برخی تفاوت بین این دو قائلند، تفاوت الاغ  و خر در کاربرد ، از نظر نوشتاری و کاربرد

کتابت و متون به اصطلاح ادبی  الاغ

را ماده خر نامند و معنای خر کاربرد خر نر گویند اما در ایل اغلب همه را خر گویند (اعم از خر نر و

ماده ) منتها خر زرده  ماده و خر  نر چرمه ، خر نر بکار میبرند . اصطلاح یکنواخت اما بعد جنس ان

را بیان می کردند . برخی هم به عنوان توهین به افراد در برخی جوامع کوچک با پوزش به آدمهای

بخور و بخواب و خشن و بیکار و بیعار این اصطلاح ( مایچه ماده خر ، ) بزبان  می آوردند و کاربرد


کمی داشت .

یا شاید باور نکنید دوستی داشتم که آنقدر دل و جانش به محیط زیست و طبیعت وابسته بود که

کار های و رفتار باور نکردنی داشت .اگر گفتید چکار میکرد ؟ بعدا خواهم گفت .


مصدر قاپیدن با افعال گوناگون در بخشی از قلمرو در گویش ایل مرتب و روزانه تکرار میشد . به

بخشی از افعال و عبارات  توجه فرمایید .

قاپیدن  - قاپیدم  قاپی .   قاپید * قاپیدیم - قاپید.    قاپیدند - می قاپند * مواظب باش نقاپند * نه نقاپیدند گرگ خورده * نه نمی توانند بقاپند * قاپیدن براش راحته * توی این مسیر بقاپ بقاپ است *
نوعی دله ی  در مسیر و روگاه حرکت گله و استتار و یدن کهر ، بره یا گوسفند چاق و سر حال را که انفرادی رخ میداد.  ایل ،مرتب با این اصطلاح سر و کار داشتند و  سر زبان می آوردند و همیشه دغدغه داشتند نسبت به قاپیدن تک گوسفند و بزی یا حتی حیوان دیگری . البته 90 در صد قاپیدنها  از افراد غیر ایلی بودند . البته اغلب کلمه قپیدن  بزبان می آوردند.اینها مختص همه طوایف هم نبود و متغییر بود .



dudman.mihanblog.com

لطفا از ارسال و انتشار  مطالب و عکسها بدون نامبردن از منبع قویا  خوداری فرمایید . 

من آنزمان که نه وسیله نقلیه درست و حسابی و نه راه ارتباطی مناسب بود ، خود را به شهرک جویم رساندم تا هم خریدی و هم دیداری با دوستم داشته باشم .  زمان برگشت فرا رسید . روبه  عصرهمان روز  در خروجی آبادی منتظر ایستادم تا شاید با یک وسیله نقلیه ای به سمت لاغران و بلغان  روانه و سپس  به سمت کاریان بروم . آنقدر منتظرایستادم که  خسته شدم و آفتاب هم خود را در حال پنهان کردن  در پس کوهی کوچک در دور تر از انجا که معروف به نقاره خانه می خوانندش آماده میشد . با  بقچه ای در دست و جفت ملکی (گیوه ) نو و سبک و خوش پوش بپا داشتم که دلم میخواست تا دو روز راه بروم و ملکی را بیازمایم .یکی دم گاوی شش پری آراسته به  گل و میخ روی شانه داشتم که گاهی بقچه توشه ام را بر آن آویزان و هنگام راه رفتن از  آن برای حمل جزیی وسایل استفاده میکردم . چند دور، دور خود چرخیدم، شاید بتوانم تصمیم نهایی برای ماندن یا انتظار یا راه افتادن در جاده خاکی ،دور تا دور چند دهکده و ابادی را تمام ان شب را راه بروم تا نیمی از مسافت پیش رو را بپیمایم .ناگهان یک ماشین لندرور با ایجاد گردو غبار از وسط آبادی به سمت خروجی شهرک از راه رسید  . قبل از هر عکس العمل ، پیش پایم  ترمز زد و یک عالمه گرد و خاک بر سر و رویم ریخت . راننده با سبیلی آویخته سر از پنجره در آوردو با  گویشی نا آشنا گفت بپر بالا . من هم از بس لب راه خاکی خسته و چشمم براه سفید شده بود بدنبال در خودرو میگشتم  تا باز کنم و سوار شوم .تا خود  راننده بیرون پرید در عقب ماشین را باز کرد و من هم از لابلای وسایل بزور خود را بالا کشیدم و در یک ذره جا با اولین تکان ماشین تلپی افتادم روی گوشه صندلی تا شو و جا گرفتم .   روی صندلی جلو هم یک بانوی موقر و محترم نشسته بود فقط یکبار سرش  را به عقب بر گرداند و مرا ور انداز کرد. راننده امان از من بریده بود حتی اجازه نداد که خاک سر و رویم را بتکانم .مسلسل وار مرا مورد پرس و جو قرار داد . بچه کجایی و پسر کی و از کدام تیره و طایفه و کجا میری و کدخدایتان کیه و دهها سوال دیگر هنوز جواب سوال اول و دومی تمام نشده سوال بعدی رگبار می امد .من هم حساب دستم امد و جوابهای مخلوط و در هم و ناقص و بریده بریده تحویلش دادم . بالاخره بانو زبانش باز شدو به راننده گفت بس کن بنده خدا را دیوانه کردی با این سوالات  بیجا و بی مورد  . بگویش خویشی غرو لندی به راننده  کرد و الهی شکر زبانش بند آمد . من پیچ و تاب جاده و لوله خاک بجا مانده را  از عقب ماشین در میان صدای  فر فر ماشین  می نگریستم و حالا کمی ارامش یافته و به خود امده بودم . وی از خوانین محلی سرزمین های جنوب منطقه بود و راهش را به سمت تنگ حنا و کوره  و لارستان تغییر مسیر داد . تا این زمان من مسافت 5 فرسنگی را در عین تک و لت و بالا و پایین پریدن خودرو در دست اندازهای جاده نا هموار و خاکی احساس راحتی میکردم و آرزو میکردم ای کاش این مسیر کوتاه  20 فرسنگ طول و ادامه  داشت . به میانه دشت صاف و سر سبز منطقه که سراسر دیم کاری شده و سر سبز و خرم بنظر می آمد یادم امد که باید ازمسیر مخالف انها بروم . گفتم بی زحمت من همینجا پیاده میشوم . راننده هم با اصرار و تعارفات که بریم منزل اینجا در این بیابان و شبی در پیش چرا ؟ سر انجام با کلی مسافت دور تر از محل گذر بسوی مقصد  ، پیاده شدم . ماشین به راه خود من هم پیاده و دور و برم را نگاهی کردم . آفتاب داشت پر پر (per per )میکرد و نزدیک بود به پشت پر (تکه - رشته کوه مختصر اما تیز مانند )قزل آلاله و دنباله کوهی که قرار است مرا تا انتهای مقصد  همراهی کند پنهان میشد . هنوز هم ذوق گیوه مرا بر آن داشت که هر چه بیشتر راه بروم و به خیالم خستگی نا پذیر میتوانم تا صبح به پیش بسوی مقصد بتازم و به اصطلاح خودم رکوردی در شب پیمایی نزد ایل بجا بگذارم . چهار راه خاکی را پیش رو داشتم باید بسوی غرب منطقه کفه قرودوتو (qorudutu)را پشت سر بگدرانم و بسوی لاغران و  ده فیش بعد ادامه مسیر تا به مقصد نهایی برسم . همه جا سبز بود و بهار از راه رسیده نوید سال خوب و پر برکتی را هدیه بخشیده بود علف و گلهای رنگا ورنگ تا زانو میزد مگر میشد محو تماشای آن نشد .  اینجا مزارع و دشت بکرتر و سر سبزتر  از آنطرف ها بود .اما هوا داشت تاریک میشد و با هر وزش تند و آرام باد سبزها و غالبا  شبه دم اسبی های سر بر اورده و چیره بر تمام سبزه ها که بهمن می نامند با موجی چند رنگ خم و راست و رنگ عوض میکردند . مانند این بود که من مدتها چنین بهاری را ندیده بودم . با خود گفتم مرد حسابی بزن براه دارد شب میشود چه نشسته و ایستاده ای راه در پیش است .  از خیر زیباییها و برکتها که بگذریم باید هر چه زودتر رهایش سازم و به دیار دیگر بروم .از دل دشت منتهی میشد به چند چاه قدیمی و شاید ادامه  چاه قنات مخروبه قدیمی، سری به اطراف چرخاندم و موقعیت خود در دشت و صحرا و وضع قرار گرفتن کوه و راه مسیر را در ذهن سپردم . خیلی ها در بیابان بی علامت ان سر زمین بو یژه در هنگام شب براحتی گم میشوند . حالا که زمین و زمان پوشیده از سبزه و بوته و راه را بسختی میشود جست . بهر حال تک وتنها در ان بیابان شب آلود که دیگر با فرا رسیدن سیاهی شب نه سبزه معنا داشت و نه نسیم نوازشگر بلکه همه چیز کمک میکرد تا در سیاهی شب نوعی ترس و واهمه از دد و دام در این بیغوله  صرف نظر از سر سبزی چه خاکی بسرم بریزم . در دلم گفتم ای دل غافل کاش پیاده نشدم بودم یا لااقل شب را همانجا میماندم و فردا با خیال راحت راهی میشدم . از شما چه پنهان یک ترس عجیبی  یکباره به دلم افتاد که نگو  و نپرس . برای اینکه وز وز ات و زوزه  بادهای پیچشی از همه طرف و صدای ناله جغد بیابانی و عو عو روبهان صحرا و تنهایی مرا کاملا  کلافه و  میخکوب کرد که دیگر قادر نبودم  یه قدمی جلو بگذارم .  از ترس، صدایم کیپ گرفته بود چند بار امتحان کردم که یک جوابی به طبیعت و موجودات گستاخ بدهم نشد . هر چه دلداری و جرات به خود میدادم بازم یهو ترس بیشتر غلبه میکرد و هر بار هم یک دلیل دیگر سبب میشد تمام فکر و خیال در دل و ذهنم واهی ست . اگر جرات  داشتم و صدایم از گلو خارج میشد جیغی میزدم که تا ته عالم آنرا بشنوند . با خود گفتم تو مرد صحرایی و از این شبها زیاد سپری کرده و بچه هم نیستی الان 45 سال سن داری  به چه علت  جم  (jem)کردی و تکان نمیخوری . علت ان یعنی ترس ناگهانی را ندانستم از کجاست . با هر تلنگری و  صدای مکرر موجودات دشت و صحرا ،برخورد هزاران گل مخملی ، نخ و ساقه علف و گل به قلم و پاهام ترس  ورو م میداشت . این ترس و واهمه همه  دنیا بر تمام هیکل و بدنم نتنها سنگینی بلکه کشنده می آمد . خدایا  چه کنم . این صدای عو عو روباه ها هر چه نزدیکتر و هر چهار طرفم موج میزد ،بر ترسم می افزودند . چاره ای نداشتم فکری باید کرد در این وادی تنها و بی دادرس گفتم مرد دلیر تو الان بهترین سلاح و قویترین موجود این دشت هستی چرا دلهره و ترس به خود را ه میدهی تو از پس همه چیز و همه کس بر می ایی . تو با داشتن چنین دم گاوی سنگین و شش پری ، خوش دست حتی فیل را از پا در می اوری ولی بی انصاف  این ضرب المثل ایلی همه چیز را دوباره خنثی  و نقش بر آب میکرد . " یک شیر میان دو تا روباه هشت ، هشته " یعنی حتی یک شیر ژیان از پس دو تا روباه بر نخواهد امد همان مفهوم همدلی و همکاری منظورست . الان روزست که این داستان را می نگارم اما در موقعیت وضع بکلی دگرگون است . ترسه، امده بود و منشا ان نا معلوم باید خنثی میشد تا ماجرا تمام و به ادامه کار و رسیدن به مقصد نهایی بدون مشکل ، رسید . دیوانه وار و مجنون و با خیالات بد،موهوم و تصور هولناک به ره خود ادامه دادم .گفتم ترس که اینجا و انجا ندارد . شما راه برو بترس ،ترس قدم به قدم زمین خدا را بچش چرا  در یک نقطه میترسی .همین سبب شد بی اختیار قدم به جلو بردارم .   هر چه بود این ترسه منشا از موقعیت جغرافیایی منطقه و تنهایی و سیاهی شب و صد دلیل  معلوم و نا معلوم دیگر داشت .تنها فائق آمدن بر آن نتیجه بخش و مفید بود . مانند آدم بیمار از مسری مرض طبیعی تا به خود آمدم در تاریکی متوجه یک بنای طاق مانندی شدم که گرد از زمین سر بر آورده بود . آنوقت متوجه شدم تازه چند فرسنگی با این وضع و حال طی طریق کرده ام .حالا دیگر ماه هم داشت خود را از پشت ابر ها  رها و  کنار می کشید و بیاریم می آمد . چند بار صدایش کردم تو خوبی تو عزیزی و راه گشایی و تو نجات بخش گمشدگان بیابانی تو دیگر در نرو ،و خودت را لابلای ابرها پنهان نکن . عریان در دل آسمان بی ابر بمان و چند بار صدایش کردم ای ماه خوش بحالت که نه اسباب مزاحمت داری و از هیچی نمی ترسی ، با وجود تک و تنهایی ان بالا بالا ها از هیچی نمیترسی یعنی چیزی دور و برت نیست که از ان بترسی . بعد یادم آمد آموزگار در کلاس درس علوم بارها از ما امتحان گرفته بود که میلیونها اجرم اسمانی در این فضای لایتناهی بدون مزاحمت برای دیگران و همسایه ها وجود دارد اگر هم مزاحمتی هم بود شکایتی ندارند و انهم سرنوشت انهاست .  باز هم بیشتر بخود آمدم و موقعیت خود را بهتر پیدا کردم در دشتی صاف و هموار راه میروم و از کنار درختان کنار میگذرم و به سمت غرب و به موازات کوه نشانه گر اولیه  دارم به پیش میروم . تا آرام و قرار نهایی خیلی فاصله داشتم . یک لحظه بیاد اسب کهر افتادم که شیهه کنان عنانش را رها کنم به تاخت بی غم و قصه تا ته دشت هر کجا که دلم میخواست مرا را بی منت میبرد . ای کاش حالا اینجا بود . وابستگی به اسب هم از جهاتی مثل امشب خیلی آزار دهنده است . جلو تر که آمدم به برکه آب  رسیدم که شاید دهها بار در بهار و پاییز از کنارش گذشته ام و آب نوشیده  بودم  . اما آن ترس هنوز پا برجا بود، مانع شناخت موقعیت گردیده بود وا مصیبت چه سازم با این درماندگی  . با خود گفتم در این دنیای تنهایی این دیگر رفیق خوبی است بگذار بروم نزدش و آبی به سر و روی بزنم تا شاید  دلگرمی بسوی آرامشی بی درد سر  به من باز گرداند .   
 من حال  در شبی  مهتاب از دور دستها در بیابان قشلاق آواز خوان از راهی می گذشتم.بقچه نان و قاتق را  هنوز بر سر چوب دستی گره بسته بودم و بر کتف خود حائل کرده و به راه حود ادامه میدادم . به برکه کنار راه خاکی در فاصله نزدیک دشت پر از درختی رسیده بودم  . ناگهان هوس کردم جرعه آب از برکه بنوشم، هوس که چه عرض کنم لبها و زبان خشک چسبیده به سقف دهان از اجبار هم که شده باید خود را به آب رسانم، و راه خود را به سمت برکه کج کردم  .  دمی  شهامت بخرج دادم ،در عالم آواز و ترانه خوانی بودم  ، داشتم آرام و یواشکی  سرک می کشیدم تا اوضاع عمق  و چگونگی دسترسی به آب را  وارسی کنم  که بناگه سر و کله مردی خشن و درشت هیکل روبروی خود دیدم که قد علم کرده و با  من برابری میکرد . نگفتم توی این بیابان چیزی هست . صدایش زدم که هستی ، جوابی نشنیدم .  درجا خیز برداشتم از جا کنده شدم از خیر آب ساکن و آرام برکه گذشتم و رو برگرداندم که راه خود را بگیرم و پی کارم روم حس کردم او هم برای نوشیدن آب گوارا آمده و در کنار برکه خستگی بدر میکند .  .ولی با کمال پر رویی ان فرد دنبالم کرد منتها با عجله و سرعت بیشتر . بنظرم آمد از راهن خفت گیر است کمین کرده و دو باره ترسم صد برابر شد . داشتم زهره ترک میشدم . وای من چقدر کم شانس و بدبختم . تو این دنیای خدا این راهزن باید پیش پای من  سبز شود! افکاری که مانند برق در ذهنم میگذشت . مجبور بودم  برای اجتناب از بر خورد با او و نا برابری، تند قدم، خود را به دو تبدیل کنم ، اما فایده نداشت و باز هم با همان سرعت و یورش بیشتر در تعقیبم بود . مجبور شدم با توان هر چه در بدن دارم پا به فرار گذارم . انگار فایده نداشت و دستمال نانی و چوب دستی و گیوه را هم در حین دویدن جا گذاشتم و رها کردم اما عجیب اینکه چرا گیوه ام به پایم نبود ی اندیشیدم شاید او ان را در آورده و من متوجه نشدم . اوج بدبختی و فلاکت و نیستی در پیش بود انهم در یک قدمی تازه کمی دلگرمی که یک قدم از من عقبتر است و هنوز نتوانسته خود را بمن برساند . فکر کردم اخر عمرم فرا رسیده ، تا به قدرت و سرعت خود بیافزایم . دو پا داشم دو تای  پای دیگر هم قرض کردم  و با شدت هر چه تمام تر فرار را تنها راه خلاصی از شر او، بهترین راهکار پیش روی خود می دانستم حتی به  برگشت و مبارزه و رویارویی هم نیاندیشیدم . این بار  با شدت   بیشتری   راه مارپیچی  نیمه جنگلی کم پشت، کنارستان  را در زیر نور کم رمق ماه پشت سر می گذاشتم . بدون رد و بدل شدن کلامی بین   ما  دونفر تعقیب کننده  دو نفر نا شناس  که یکی شاید قصد جان دیگری را داشت ، هنگام فرار از مهلکه،   لحظاتی سخت و نفس گیر و هلاکت  ، فلاکت بار  بر  من   گذشت و با آخرین نفس خود در حد مرگ  به پیش میرفتم  به امید جا گذاشتن حریف پشت سر خود . مگر سودی برایم  داشت ، بدون نگریستن به پشت سر احساس میکردم همچنان همانند من در تعقیبم هست و دست بردار هم نیست .  ابدا  رهایم نمی کند . چند فرسنگی را با سرعت و توان زیاد دویده بودم از بس زیادی دویده بودم  و دیگر نای دویدن نداشتم . از قضا به قبرستان دور از دهکده ای  کنار مسیر  رسیده بودم . و با خود فکر کردم به قبر های مردگان پنا ببرم شاید  اینجا از تعقیب  دست بردارد.من که در روز روشن از ورود به  چنین مکانهایی  پر هیز میکردم در چنان شبی وحشتزا بنظر خودم راه نجات را پنا ه به قبور دانستم . از قدیم گفته اند که ترس برادر مرگ است ، درست گفته اند .  اخرین راه خلاصی خود می دانستم و میان دو قبر برجسته سنگ انجا روی شکم به زمین افتادم  و سرم را بین دودستم سفت و سخت چسبیدم . منتظر واقعه هولناک و سرنوشت شوم خود بودم و بیصدا و آرام  در میان سکوت لحظه ای سر را  چرخاندم و از زیر بازو به پس سر و بالای بدن نگریست تا ببیندم فرد تعیب کننده هنوز دنبالم هست  یا نه ؟ کمی امید وارانه با خود گفتم انگار از شرش خلاص شدم ، وای که  از شرش خلاص شدم و نفس راحتی در حین نفس نفس ن  کشیدم و نیم خیز شدم و نشستم و بدبختانه   احساس  کردم او هم نشسته و تا آمد م سرش داد بکشم ، عکس و العمل نشان دهم و دفاعی از خود کنم و در آخرین رمق روشنایی ماه در حال پنهان شدن در پس افق، تازه متوجه شدم که از گیجی و منگی  در آمدم ، فرد تعقیب کننده چیزی بجز سایه خودم  نیست . در عین اضطراب و ترس از وقایع  گذشته خود تبسمی بر لبانم زمزمه کنان ، زمزمه کردم زهی خیال باطل و ترس از جهالت که مرا به اوبار  همین و هم چنین  شبی انداخت . ظاهری  شاد و دلیرانه بخود گرفتم ، با دستی بر سر و بدن خود زدم و گرد و غبار را کناری زدم و در غیاب ماه و شب مهتابی به راه خود ادامه دادم  آنوقت یاد این عبارت که می گویند مانند سایه در تعقیب من ، ا و ، شما و هر فرد دیگر بود اما اینجا واقعا در تعقیب بود و کارش هم نمیشد کرد . اوقات  خوش  و روزگار بر وفق مراد
دلیل ترس و وهم و خیال فردی در سن بالا را باید لابلای گفتار روانشناسان جستجو کنیم . که به احتمال قوی ترسی  از دوران کودکی نشات گرفته و هر گز از صفحه ذهن این افراد جدا و دور نمیشود کنکاش دقیق  این افکار را باید علل ان را از نظر یک روانشناس بدقت برسی کنیم . کسی که از سایه خویش وحشت دارد انهم بمدت طولانی تقریبا بمانند یک بیمار یست که دامنگیر برخی افراد وسواس و حساس میشود .بیشتر از این نمیشود در ذهن افراد وارد شد یا چیزی که در مقوله ی که تخصص ما نیست وارد شویم .امیدواریم که از بازدید کنندگان  دارای تخصص نظر خویش را گوشزد نمایند !!!   علل ترس بیهوده و بیجا در بزرگسالی yadgarha.mihanblog.com

البته  این ترس از سایه از قدیم ندیما بوده که این ضرب المثل شکل گرفته است . فلانی از سایه خود هم میترسه  . گرچه در کودکی این حالت وجود دارد اما شدت ان در بزرگسالی هم بنوعی وجود دارد حال فرد سایه خود را بکمک واهمه دیگری اضافه و موجب نوعی ترس بدل راه میدهد می گویند شاید ترس شدید موجب سنکوپ و مشکلات تنفسی میشود . بهر حال از این گفتار طنز گونه پی میبریم که بی هیچی هم نبوده که گفته اند از سایه خودش هم میترسد . باید از روانپزشک و روانکاو و روانشناس نظر قطعی را جویا شد .  



هر نوع کپی و برداشت رونوشت از متون و تصویرها بهر شکل و اندازه و انتشار  بدون نامبردن از منبع   این وبلاگ و بلاگهای دیگر خلاف است .

این مبحث در جای دیگری از همین صفحات بطور کلی و انواع داغ و درشم بطور مفصل با شکل  وتوضیح  ، معرفی شده است اینجا فقط جهت یاد آوری دو نمونه امده است . مهمترین نشانه و مالکیت ایلوندان نسبت به گله خود جهت دسترسی زودرس در زمان گم شدن .هر طایفه و اولاد و هر خانواری علامت ویژه خود داشت . بجای مهر و پلاک امروزی که خیلی از دانستنیها را به گردن وگوش و دیگر اندام نصب میکنند . درحقیقت داغ و درشم در نوزادی حیوان و در بهار و زمستان هوای سرد و خنک انجام میشد و البته نوعی شکنجه بدنی دام امروزه محسوب میشود و فعلا کنار گذاشته شده است ، در باقیمانده ایل . امروزه به نسبت تعدد و تعداد دامها روبه نقصان رفته و کنترل و نگهداری سهل تر شده است .  تصویر ها در منطقه پاسارگاد  از گله لبو موسی و کلمبه ی   چاه بید و قوام آباد گرفته شده است .اواخر دوره ییلاق گذرانی و حرکت و پیش بسوی گرمسیر و قشلاق .


 از چوب دستی مرسوم ایل
پیش بسوی گرمسیر



رطب و خرمای لذیذ و شیرین و معروف کاریان ---- illha


نمایی از ضلع شمالی و جنگل کنار اطراف آتشکده آذر فرنبغ کاریان لارستان فارس


برکه بین آتشکده و قلعه گلی - خاطرات گذشته

کنجد زارهای اطراف آتشکده
illha
خدا بیامرز مادر بزرگ تعریف میکرد . حوالی عید بود و ما هم در تدارک کوچ و ترک دایم قشلاق .آنسال باران پاکشی کرده بود اما بهار زود رس کفاف رمه های فراوان را میداد . هفته ای مانده به کوچ از خرید ها  فارغ ، دست و پا جمع و تسویه حساب ها با کاسبکاران محلی، پیله وران  انجام سرکشی به دوستان تمام ، بار وبنه جمع و جهاز شتران تعمیر ، جل اسبان هم پینه دوزی ،و سایل سنگین امانت گذاشته شد اولین یورد بهاره تعویض و دومین ان پرواز بسوی ییلاق از  قشلاق بود . تا حدود 6 ماه چشممان به قشلاق نمیخورد اگر انجا را فردا ترک میکردیم . اما یک صبح زود  وقتی همه برپازدند و  برپا شدند یکپارچه ابر دوده ای شکل سرا سر  پیرامون منطقه از زمین و آسمان ما را و چادر ها را زمین و زمان را فرا گرفت . جان داشت پروازی بود نشت و برخاست داشتند  وقتی پر میزدند زیر شکمشان سفید براق و رگه های زرد و مشکی در بالها و  روی پشتشان طوسی مانند  ، روی اندام دم انها   رنگ یکنواخت  حدودی بیرنگ مشاهده میشد. اندازه معمول انها بزرگترین به اندازه طول یک انگشت اشاره  انسان متوسط الاندام بیش نبود . طول پرواز انها کوتاه و مختصر چند متری،، رویهم انباشته و سراسر زمین دور و بر مثل کرم می لولیدند و سوار کول هم میشدند تا از هم سبقت بگیرند . وقتی پر می گشودند پرهای دوسه لایه زرد و طلایی نازک و مانند چتر باز میشد در جا پرواز آغاز و مانند تیر که از کمان خلاص شود دسته جمعی بر همه چیز و همه زمین خدا غالب و  سایه بی پایان میا نداخت . شاخکهای جنبان و چشمان عدسی و شیشه ای مانند تانک جنگی جسورانه پیشروی و عقب نشینی در کار نبود . زمین به یکباره سوخت و سیاه شد و علف و زراعت شد مثل کف راه و جاده یکنواخت . حتی داخل گیوه ها هم پر میشد در هر سوراخ و فرو رفتگی انبوهی از این جانداران پروازی ، این بلای آسمانی پر شده بود خصیل هارا حسابی خورده بود . علفزارهای قشلاق تنک و کم پشت شده و میرفت تا درختان هم عریان شود برخی بر خار و بوته ها توسط اندام نرم انها خار فرو رفته بود و برای خلاصی بال بال و پروانه بادی روی زمین و هوا درست کرده بود . تا ظهر همان روز سه  دسته  تیمی متناوبا پر جمعیت  در فاصله های یکی دو ساعته نوبتی فرا رسیدند و از زمین وهوا پیشروی  کردند . سه دسته سنگین و تیمی دیگر  حمله ور و به جلو وکفه (دشت ) بی انتها رد میشدند . نوبت خوراک اسبان نر بسته به درختان کنار  رسید، چیزی برای خوردن و خوراک انها نبود چادر های ما بین قلعه گلی و آتشکده کاریان و در جوار اخرین آبریز کاریز (قنات ) نجم الدینی بود و کلا یورد را بنام یورد قلعه گلی می نامیدند و مادران و پدران تا این اواخر که محو خاطرات گذشته میشدند مرتب از قلعه گلی  خیلی حرف میزدند و خاطره تعریف میکردند . بخش مهم زندگی انها حول و حوش همین قلعه تل مانند چهار گوش و حالا معلوم شده که منزل گاه مغ های دوره ساسانی و پاسداشت و نگهداری مراسم مذهبی در آتشکده بوده از هر دو بجز تل خالی و صخره ای بیش بجا نمانده است . خلاصه از زمینهای تحت شرب اب قنات برای تغذیه  اسبان و چهار پایان  در زمستان جو و گندم  زود رس میکاشتند و سراسر زمستان و ابتدای بهار تغذیه میشدند تا سرحال و قبراق و آماده تاختن به اقصا نقاط قشلاق و آن دور دستها برای انجام کارها و ماموریت و پیام رسانی به سایر ایلوندان آمادگی و توان کامل داشته باشند .با فرارسیدن تهاجمی ملخ ها همه علفزارها در حیطه ایل مصرف و چیز قابل توجهی از آن باقی نبود . امیر ارسلان جوان  به توصیه پدر و مادر و بزرگان دیگر ماموریت یافت تا با کمک عده ای از جوانان  آستین بالا بزنند حالا که انها خوردن و دارند میروند ما هم باید در عوض تلافی کنیم و از انها استفاده کنیم . لوکها(شتر های نر بارکش ) را آماده کردند  ، جوال های پشمی و مویی را که به دهانه گشاد معروف بودند دسته و گروهای ملخ ها را از کمی دور دست بدام انداخته و  جمع آوری  و دنده لوکها زدند و زنده زنده بار کردند و در گودالهای آماده و کنده شده ریختند . اندازه یک استخر بزرگ و کم عمق ریختند و روی آنرا با با لتف (نوعی پوشش فرش مویین که از موی بز بافته شده )پوشانده و روی لبه ها را با خاک محکم پوشانده و راههای فرار را بر انها بستند . تل انباری از ملخها را پشته پشته ساختند . تعدادی هم آتش اجاق راه انداختند و تاوه(تابه ) نان پزی فراهم شد و مشت مشت و چنگ چنگ در ظرف تاس کباب یا همان تاوه  میریختند، دو بار تاب میدادند و کمی اب نمک بر آن مپاشیدند . بجای کاه یونجه و جو وخصیل (جو سبز ) به خوراک اسبهای نر و مادیان ها  سر حال میدادند تا از گرسنگی لاغر نشوند بوی پلوش (سوزندن و سرخ کردن پارچه و پر اصطلاحا نامیده میشد )و سرخ کردنی ملخها تا فاصله ها به مشام میرسید .  گاهی هم توری پز میکردند .ابتدا اسبان پوز پوز و ناز میکردند .سر انجام چند روزی مانده تا کوچ خوش خوراک ملخی شدند وبا لذت زیر دندان میچرخاندند و نوش جان میکردند . البته برخی هم کباب ملخ را تست میکردند و گفته میشد بو ومزه الان چیزی شبیه ماهی و میگو با چربی زیاد میداد . البته پر و بال نازک انها سوخته و فقط تنه باقی میماند .  تا نیروهای کمکی برای مبارزه و سمپاشی و انهدام باند خرابکار ملخها فرا رسید خوردند و سیاه کردند و دور شدند . گل به روی شما بعضی اوقات به سبب غفلت از فرزندان خردسال دیده شد که بچه ها ملخ گرفته دندان میزدند و .دیگر هیچی  درد و مرضی هم به انها سرایت نکرد !!  illgardi

نمایی دور تر از شکل آتشکده زرتشتیان کاریان

اخرین  چاه  شا فنات متروکه نجم الدینی کاریان  qeshlaq



مجموعه  اندرونی قلعه گلی ،،،به سبب گل و سنگ در ساختار معماری اوایل ساسانی زودتر از سایر بناها و کاخ ها فرو ریخته و به تلی از خاک و خرده سنگ مبدل گشته است . اینجا منازل مسی مغ های زردشتی بوده که به فاصله اندکی از آتشکده قرار دارد . اینجا توسظ سپاه اسلام محاصره و تسخیر شد و بعدا از رونق افتاد پلانی چهار گوش هر ضلعی حدود 250 قدم متوسط درازا و پهنا دارد . (تخمینی )اطراف ان خندقی عظیم و گفته میشود دیواری و استحکاماتی قوسی شکل جهت حفاظت و عدم دسترسی دشمنان داشته است .

برکه روباز در ضلع جنوب شرقی در گوشه خندق قلعه گلی کاریان جهت ذخیره سازی آب شرب و مصرفی با گنجایش فراوان آب مستحکم و سنگی و ساروجی بی نقص و عیب و ظرافت معماری دارای جدول ورود اب اولیه هنوز باقیست




جدول صخره ای آبرسانی متروکه کاریز نجم الدینی کاریان
برکه نام آشنای برکه انجیری - شاخ برکه انجیری کاریان و مانده قشلاق ایل باصری

از مانده ها  و یادگار ی ایل


از خطاهای خواسته و نا خواسته در متون ما را ببخشید و تذکر دهید - زیادی خرده نگیرید .سپاس
بوته بالشتکی کلاه میر حسن که تقریبا شکل نیمکره ای و شبیه کلاه واقعیست که نزد عشایر باصری به بوته کپ =cope با تلفظ cope ،معروف است در اواخر بهار تا شهریور به تناسب به گل های ریز و صورتی ، سفید  کرمی  در سر بوته با شکل خاصی مینشیند و زیبایی خاصی دارد . زنبور عسل علاقه به شهد گلهای ان دارد و به فصل گل شهد برداری میکند و چون جنبه دارویی دارد بنا بر این عسل ان که نوعی درختچه پایا و راست بنام گون هم تقریبا شبیه همین خانواده است عسل ان بسیار خوب و خوشمزه و خواص دارویی خوبی داراست .  مورد استفاده دیگر ان  که در دامنه ها و کوهستان و بلندیهای ییلاق میروید و دشتمال( بدون فاصله و بهم چسبیده در سطح وسیع دشت و کوهستان و دامنه را پوشانده است ) بوفور یاقت میشود ، برای خبر رسانی و کمک و امداد رسانی انی از دود کردن این بوته استفاده میشده است . با روشن کردن و آتش زدن بوته فقط و فقط دود از آن خارج میشود و تا ارتفاع زیاد و ستونی و توده ای به آسمان بالا میرود .دود ان تا سقف اسمان کشیده میشود و از نقاط دور دیده میشود و در نزاع ها و یا برای کسب خبر های مهم در زمانهای گذشته از دود ان بهترین بهر ه برداری را میکردند . کپ اصطلاحی نزد ایلات هست که ظروف وارونه شده را کپ نامند حالا یا این از ان یا آن از این گرفته شده است . مثلا "لگن را کپ کن" و یا کپ بخواب یعنی دمرو  افتادن خیلی کاربرد محاوره ی روزمره دارد . برخی هم از بوته های خشک کپ برای بره و کهره های نوزاد اغل کوتاه و محکم درست میکردند که از گزند ات و برخی خزندگان در امان بود . بوته ان خار های خشک و تیز و فرو رونده دارد که اکثر حیوانات و موجودات کوچک از ان دوری میکنند. فعلا تصویر های متنوع در دسترس نداریم . به محض فراهم شدن تصویر جبران خواهد شد .
تعجب نکنید برخی مفاهیم مختص ایلیاتی هاست و علاقه  به شنیدن  مفاهیم و عبارتها دارند . بناچار این اصطلاحات را اینجا میبینید !!
چند مفهوم و معنای : کپ : فرود آمدن - ریختن به زمین  مانند آب ، روغن یا هر مایع دیگر - وارو شدن -  ظرفی را وارونه قرار دادن -در پوش گذاشتن روی چیزی - وارونه خفتن - کپه کپه = توده - مجموعه  دورهمی ( کاربرد ایلی ) گله را از قله کپ کن پایین - آخی بادیه روغنی کپ شد( منظور محتوای روغن گوسفندی درون آن ) -  چغ (چق ) کشکی یهو روی زمین کپ شد -قابلمه را روی تاس کپ کن - بج  قهر کرده توی قاش گله کپ خوابیده -گوسفندان از گرمای تابستان کپه کپه زیر سایه درختان بنه و ارژن نفس نفس میزنند و سر بتو، هم ایستاده و هم خفته اند









شاد و سلامت در پی ادامه زندگی خویش باشید عزیزان



در بخشی از جوامع ایلی مکالمه و ضرب المثل و گفتاری بچشم میخورد که ویژه برخی حال و احوالات افراد جامعه ان روز ایل و تبار بود .هر عبارت و یا کلام کاربردی آنها ویژگی خاصی داشت البته جسته و گریخته مختص گروهها و طوایف و برخی هم همگانی در تمام قالب و بدنه ایل کاربرد داشت .بستگی به اهمیت و تکرار مطلب نسل به نسل جابجا و بتدریج عامه پسند و مورد قبول مردم هر دوره و بعد از ان بموقع و سر بزنگاه بر سر زبانهای اهالی ایل جاری میشد . یکی از ان عبارتها این بود : انگار دستی از شیرینی شستی : در لفافه برای بیان تعریف از بهبودی مرض یا بیماری از وجود فردی در ایل که بنوعی با خوراندن یا استعمال دارو غیر مصرفی مانند انواع پمادها شخص بزودی و فی الفور از بیماری جان رسته و خوب و سالم و بی علامت نشان میداد . فرقی نمیکرد که این بیماری چه باشد حاد باشد و روحی و روانی و یا پیکری و بدنی باشد از سرما خوردگی ساده تا بیماری های سختر تلاش برای بهبودی بدون مراجعه به پزشک با مصرف یا مالش هر معجونی در بدن را کاهش درد و بهبودی اولیه ظاهر میشد . در مجالس و دورهمی ها وقتی سخن از بیماری فلان فرد گفته به میان می آمد فرد ناجی با آب و تاب و بعضی اوقات حتی با گزافه گویی بیش از حد پس از معرفی راهکار معالجه و دستور العمل و یژه خود ،کلام و سخنرانی  مهم خود را با این عبارت به تمام میرساند : مانند دستی که از شیرینی شسته  : دقیقا مانند دستی با تماس و آلودگی با شیرینی _ آب قند _ عسل یا هر معجون چسبنده که حالت چکنه بخود میگرفت و فرد تحمل آلودگی با بهترین ماده خوراکی مقوی  مانند عسل را نداشت و ندارد . به محض تماس با اب دست شسته و تمیز و احساس سبکی در فرد پدید می آید و نفس راحتی میکشد . شاید این حالت چسبندگی و چکنه ای برای شما در مکانی کم آب یا بدون دسترسی موقت به آب و  مجبور به انجام کاری فوری باشید ،شاید نشستن در خودرو با دست چکنه  با تماس با مواد چسبنده ، رانندگی چقدر سخت و آزار دهنده است پس قدیمی ها حق داشتند آلودگی بی موقع اندام بدن به چسبنده های موضعی را یکی از بیماریهای تحمل ناپذیر بدانند و سر منشا ضرب الکلام ( انگار  دستی از شیرینی شسته باشی )باشد . همانطور که آثار شیرینی و چسبندگی  هر ماده ای براحتی با آب پاک شد  و میشود ،مرض هم مانند نوشیدن  آب آشامیدنی به بهمین راحتی تام  از وجود بیمار رخت بر بست و فرد پاک پاک شد  این است حال و قضیه این اصطلاح ایلی .شاد و سلامت در پی ادامه زندگی خویش باشید عزیزان


نحوه خواستگاری  و در نتیجه  عروسی بطور خیلی خلاصه و مفید بیان شده است .تصویر ها در مورد دشمن زیاری مربوط بچند سال قبل در بهاری با نوسان گردو غبار محلی و آلودگی هوای جنوبی ، غربی میباشد .
حوه خواستگاری  و در نتیجه  عروسی بطور خیلی خلاصه و مفید بیان شده است .تصویر ها در مورد دشمن زیاری مربوط بچند سال قبل در بهاری با نوسان گردو غبار محلی و آلودگی هوای جنوبی ، غربی میباشد . »»»»»»حال که بنحوی در منزل یا فضای محل کار  در هر حال آهنگ گوش میدهی در فضای رویا ها و با چای و شاید قهوه و یا ناخنک به شیرینی و یا مجبور به خارج شدن از منزل برای خرید نان و لوازم دیگر میز و گوشی را فعلا ترک میکنید یا در فکر خرید چیزهای دیگری که میبایست میخریدید ولی با توجه به اوضاع ویروس نتوانستید و موفق به خرید نشدید یا ایراد فرزندان را باید بجا آورید و انها را ساکت و ارام نموده  و بهر بهانه و سبب دیگر میز را مجدا  ترک میکنید اگر علاقه بهر موضوع مطلبی دارید  با اطمینان کافی دوباره سر لبتاب یا گوشی گشوده و ادامه خواهد یافت . خدا ان روزی را نیاورد که مرض و بیماری حتی کم و کوتاه سر وقتتان اید بازهم تا توان دارید باید خود را مشغول نموده تا این روزها سپری شود و آه و حسرت ها به پایان رسد .هیچی دیگه همین بود و بس سلامت و تندرست و خوشحال باشید اما آرزو بدل تا دیر وقت نباشید . !!! »»»»»»

 


.ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡﺍﻗﻮﺍﻡ ﺍﯾﺮﻧﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﻣﻘﺪﻣﻪ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺸﺘﺮﮎ ﺑﯿﻦ ﺯﻭﺟﯿﻦ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺍﺩﺍﻣﻪﺩﺍﺭﺩ .ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﮐﻪ ﻫﺪﻑ ﺍﺻﻠﯽ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻣﺎ ﻣﯿﺒﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻄﻮﺭ ﻣﺨﺘﺼﺮ ﺑﻪ ﺍﻥ ﻣﺮﺍﺳﻢﮐﻬﻦ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻣﯿﭙﺮﺩﺍﺯﯾﻢ .ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺩﺭ ﻣﺮﺍﺣﻞ ﺍﻭﻟﯿﻪ ﺗﻮﺳﻂ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﭘﺴﺮﺑﺎ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻥﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ  بعنوان قاصد ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﻃﺎﯾﻔﻪ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺩﺧﺘﺮ ، ﻭﯼ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﺪﺭﺵ  ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺗﺎ ﻣﻮﻋﺪ ﻣﻘﺮﺭ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﭘﺪﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﺷﻮﺭ ﻭ ﻣﺸﻮﺭﺕ ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻭ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﻫﺎﯼ ﻭﺍﺑﺴﺘﻪﺻﺒﺮ ﭘﯿﺸﻪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻩ (خانواده داماد )ﻭ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﯿﻤﺎﻧﺪﻧﺪ ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺭ ﻣﻮﻋﺪ ﺳﭙﺮﯼ ﺷﺪﻩ ﺩﺭ ﺻﻮﺭﺕﺟﻮﺍﺏ ﻣﺴﺎﻋﺪ ﻭ ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺩﺧﺘﺮ ، ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﻣﺪ ﻫﺎ ﺩﺭ ﭼﻨﺪ ﻣﺮﺣﻠﻪ  ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻭ ﮔﭗ ﻭﮔﻔﺖ  ﻫﺎ ﺩﺭﯾﮏ ﺟﻠﺴﻪ ﻣﻬﻢ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺑﻌﻠﻪﺑﺮﻭﻥ (ﺑﻠﻪ ﺑﺮﻭﻥ ) ﺩﺭﺟﺮﯾﺎﻥ ﻭﺗﺼﻤﯿﻢ ﻧﻬﺎﯾﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﻋﻘﺪ ﻭ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﻭ ﺑﺤﺚ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﻣﻬﺮﯾﻪ  ﻭ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﻭﻧﺤﻮﻩ ﻣﺮﺍﺳﻢ  ﺑﺎ ﻫﻤﺎﻫﻨﮕﯽ ﺩﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺗﻌﯿﯿﻦ ﻣﯿﮕﺮﺩﯾﺪ. . ﻣﺒﻠﻎ ﻭ ﻣﯿﺰﺍﻥ ﻣﻬﺮﯾﻪ ﻫﻢ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻋﺮﻭﺱ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﭼﺎﻧﻪ ﺯﻧﯽ ﻣﯿﭙﺮﺩﺍﺧﺘﻨﺪﻭ ﺭﻭﯼ ﻣﻘﺪﺍﺭ، ﺗﻮﺍﻓﻖ ﻣﯿﮑردند ﻭ ﺑﻌﺪ ﻫﻢ بعنوان یک سند معتبر و قابل قبول همگان ﺛﺒﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻟﻪ ﻻ‌ﺯﻡ ﺍﻻ‌ﺟﺮﺍ بود  .ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯﻣﺒﺎﻟﻎ ﻭ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﻣﻬﺮﯾﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻃﺎﯾﻔﻪ 5ﺍﻟﯽ ﺩﻩ ﻣﻦ (ﮐﻪ ﻫﺮ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺑﺎ7ﮐﯿﻠﻮ ﺣﺎﻻ‌ ﻣﯽﺑﺎﺷﺪ) ﭘﺮ ﻗﻮ ﻭﭘﺮ ﮐﺒﮏ ﻭ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻭ ﭘﻮﻝ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺣﺪ 1000 ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩﻩ ﻭﻫﺮ ﺩﻭ ﻃﺮﻑ ﺑﺤﺚ ﻭﺗﺒﺎﺩﻝ ﻧﻈﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺎﻫﺶ ﻭ  افزایش بین طرفین  ﺗﻼ‌ﺵ ﺳﺮ ﺳﺨﺘﺎﻧﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ   . ﺑﻌﺪﺍﺯ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺟﻠﺴﻪ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﻭ ﺯﻣﺎﻥ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﻧﯿﺰ ﺍﺯ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺟﻠﺴﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﻣﻘﺪﻣﺎﺕ ﻋﻘﺪﻭ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﻭ ﺗﻬﯿﻪ ﺟﻬﯿﺰﯾﻪ ﺗﻮﺳﻂ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺩﺍﻣﺎﺩ ﺑﻪ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﭘﺪﺭ ﻋﺮﻭﺱ ﻟﻮﺍﺯﻡ ﻭ ﺳﺎﯾﻞ ﺯﻧﺪﮔﯽﺭﺍ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺩﺍﻣﺎﺩ ﻣﻠﺰﻡ ﺑﻪ ﺧﺮﯾﺪ ﻭ ﺗﻬﯿﻪ همه اقلام باید ﺗﺎ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺯﻣﺎﻥ ﻋﻘﺪ ﻭ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﻭ  ﺻﻮﺭﺕﻧﺎﻣﻪ ﺧﺮﯾﺪ ﻭﺳﺎﯾﻞ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺍﻣﻀﺎ ﭼﻨﺪ ﺗﻦ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻋﺮﻭﺱ ﻣﯿﺷﺩ ﺗﺎ ﺩﺭ ﻣﺮﺍﺳﻢﻋﻘﺪ ﻭ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﻭﻗﻔﻪ ﻭ ﺍﺷﮑﺎﻝ پیش نیاید  . ﻣﻌﻤﻮﻻ‌ ﻋﻘﺪ ﻭﻋﺮﻭﺳﯽ  ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺍﺟﺮﺍ ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﯾﮏ ﻫﻔﺘﻪ ﺗﺎ ﯾﮏ ﻣﺎﻩ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﻋﻘﺪ ﻭ ﺳﭙﺲﻋﺮﻭﺳﯽ ﺳﺮ ﻣﯿﮕﺮﻓﺖ (ﮐﻪ ﻋﻘﺪ ﻫﻤﺎﻥ ﺷﺐ ﺣﻨﺎ ﺑﻨﺪﺍﻥ ﺍﺟﺮﺍ ﻣﯿﺸﺪ) ﻭ ﺟﺎﻟﺐ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺣﻨﺎ ﺑﻨﺪﺍﻥﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎﻫﺎﯼ ﻋﺮﻭﺱ ﻭ ﺩﺍﻣﺎﺩ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺣﻨﺎ ﺍﻏﺸﺘﻪ ﻭ ﺑﺎ ﻋﻄﺮ ﺧﻮﺷﺒﻮ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ، ﻋﺮﻭﺱ ﺳﺮﻣﻪ ﻭﻟﺒﺎﺱ ﻫﺎ ﻣﺤﻠﯽ ﻭ ﺭﻧﮕﺎﺭﻧﮓ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯿﭙﻮﺷﻨﺪ . دعوت ﻣﻬﻤﺎﻧﺎﻥ  ﻃﺮﻓﯿﻦ  توسط ﻗﺎﺻﺪﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻨﺎﻃﻖﺩﻭﺭ ﻭ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﮔﺴﯿﻞ ﻣﯿﺸﺪ ﺑﻄﻮﺭ ﺷﻔﺎﻫﯽ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﮕﺮﻓﺖ .ﻋﻤﻪ ﻭ ﺧﺎﻟﻪ ﻭ ﺩﺍﯾﯽ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﻗﻮﺍﻡ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﻭ  به ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺩﺍﻣﺎﺩ  ﺑﻪ ﺩﻋﻮﺗﯽ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻋﺮﻭﺱ ﻣﯽ ﭘﯿﻮﺳﺘﻨﺪ  ﻭ ﺑﺎ ﺷﺎﺩﯼ ﻭ ﺳﺮﻭﺭ ﻭ ﺍﻭﺍﺯ ﺧﻮﺍﻧﯽ ﻭ ﻭ ﮐﻒ ﺯﻧﺎﻥ ﻣﺮﺍﺳﻢ  ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﯿﺎﻓﺖ  ﻭﭼﻨﺎﻧﭽﻪ ﻋﻘﺪ ﻭ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﺑﺎ ﻫﻢ  ﺑﻮﺩ ﺭﺳﻢ ﻭ  ﺍﯾﯿﻦ ﻋﺮﻭﺱ ﺑﺮﻭﻥ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﻥ ﺍﺩﺍﻣﻪﻭﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ ﻭﻋﺪﻩ ﻧﺎﻫﺎﺭ ﻭ ﺷﺎﻡ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﺍﺩﺍﻣﻪ  ﺩﺍﺷﺖ  .ﻣﻮﺳﯿﻘﯽ ﺩﺭ ﺍﯾﻦﮔﻮﻧﻪ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﻣﻌﻤﻮﻻ‌ ﺳﺎﺯ ﻭ ﻧﻘﺎﺭﻩ ﻭ ﯾﺎ ﺳﺎﺯ ﻭ ﺩﻫﻞ ﺑﺎ ﺭﻗﺺ ﻭ ﺍﻭﺍﺯ ﻣﺤﻠﯽ ﻭ ﺷﺎﺩﯼ ﻭﭘﺎﯾﮑﻮﺑﯽ ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﺗﯿﺮ ﻭ ﺗﻔﻨﮓ ﭼﺎﺷﻨﯽ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺑﻪ ﻫﯿﺠﺎﻧﺎﺕ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﻣﯽ ﺍﻓﺰﻭﺩ ﻭ ﺟﺸﻦ ﺗﺎﭘﺎﺳﯽ ﺍﺯ ﺷﺐ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻭ ﻧﮑﺘﻪ ﺟﺎﻟﺐ ﺑﻬﻨﮕﺎﻡ  ﻋﺮﻭﺱ ﺑﺮﻭﻥ ﻗﺒﻼ‌ ﺍﻗﺎ ﺩﺍﻣﺎﺩ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺳﺮ ﻭﺻﺪﺍ ﻭ ﺍﻭﺍﺯ ﻟﺐ ﺭﻭﺩ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﺧﺎﺹ ﺩﻭﻣﺎﺩ ﻭﺭﻭﯾﯽ  ،ﺑﺪﯾﻦ ﻣﻨﻈﻮﺭ ﮐﻪ ﺩﺍﻣﺎﺩ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺣﺠﻠﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪﯼ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺭﻭﺩ ﺧﺎﻧﻪ ﺣﻤﺎﻡ ﻭ ﻣﻠﺒﺲ ﺑﻪ ﻟﺒﺎﺱ ﻭﯾﮋﻩﺩﺍﻣﺎﺩﯼ ﻭ ﻧﻘﻞ ﻭ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﻭ ﭘﻮﻝ  ﺧﺮﺩ ﺑﺮ ﺳﺮﻭ ﺭﻭﯾﺶ ﻣﯿﺮﯾﺨﺘﻨﺪ ﻭ ﺻﺪﺍﯼ ﮐﻞ ﻭ  شاباش (ﺷﺎﺩﺑﺎﺵ)ﺩﺭ ﻣﺤﻞ ﺑﺎ ﺳﺎﺯ ﻭ ﺩﻫﻞ ﺑﺴﻮﯼ ﻣﻨﺰﻝ ﻋﺮﻭﺱ ﺑﺪﺭﻗﻪ ﻭ ﺟﻬﺖ ﻫﻤﺮﺍﻫﯽ ﺑﺎ ﻋﺮﻭﺱ ﻭ ﺩﺍﻣﺎﺩ ﺑﺎ ﺍﺳﺐ ﻭﯾﺎ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺭﻭﺍﻧﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺨﺖ ﻣﯿﻨﻤﻮﺩﻧﺪ ﺩﺭ ﺿﻤﻦ ﯾﮏ ﺭﺳﻤﯽ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻃﺎﯾﻔﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺑﺮﺩﻥ ﻋﺮﻭﺱﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﺩﺍﻣﺎﺩ ﺳﻌﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩ  ﺗﺎ ﯾﮏ ﭼﯿﺰﯼ  ﻭ ﯾﺎ ﻭﺳﯿﻠﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﯾﺎﮔﻮﺳﻔﻨﺪﯼ ﯾﺎ ﮔﻮﺳﺎﻟﻪ ﯼ ﺑﯽ ﺧﺒﺮ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻋﺮﻭﺱ ﺑﺮﺑﺎﯾﻨﺪ ﺗﺎ ﻣﻬﺎﺭﺕ ﻭ ﺯﺭﻧﮕﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪﺍﺛﺒﺎﺕ ﺑﺮﺳﺎﻧﻨﺪ ﻭ ﺍﻧﻬﻢ ﭘﺲ ﺍﺯ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﺑﻪ ﻭﺳﯿﻠﻪ ﻋﺮﻭﺱ ﺧﺎﻧﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻋﺮﻭﺱ ﻣﺠﺪﺍﺑﺎﺯ ﻣﯿﮕﺮﺩﺍﻧﻨﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺭﺳﻢ ﺍﺯ ﺩﯾﺮ ﺑﺎﺯ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻡ ﺍﺟﺮﺍ ﻣﯿﺸﺪﻩ . ﻭ ﺩﺭ ﻣﺠﻤﻮﻉ ﺩﺭ ﺑﻌﻀﯽﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﺎ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪﻥ ﻋﺮﻭﺱ ﺩﺭ ﺍﺳﺘﺎﻧﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺩﺍﻣﺎﺩ ﺭﺳﻢ اﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺤﮑﯿﻢ ﺯﻧﺪﮔﯽﺑﻪ ﭘﺸﺘﻮﺍﻧﻪ ﻣﺎﻟﯽ ﻋﺮﻭﺱ   ﭼﯿﺰﯼ (ﭘﺎﺭﻧﺠﻮﻥ) ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺵ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺩﺍﻣﺎﺩ ﻃﻠﺐﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺩﻫﻨﺪ  ﻋﺮﻭﺱ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﻮﺩ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻫﻔﺘﻪ ﺍﯼ  ﺑﻌﺪﺍﺯ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﭼﻨﺪﻧﻔﺮﺍﺯﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﻋﺮﻭﺱ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺩﺍﻣﺎﺩ ﻣﯿﺮﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺍﻧﻬﺎﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﭘﺎﮔﺸﺎ  ﺩﻋﻮﺕﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﭘﺎﮔﺸﺎﺩﺭﻣﻨﺰﻝ  ﻋﺮﻭﺱ ﺗﻌﺪﺍﺩﯼ ﺍﺯ ﻓﺎﻣﯿﻞ   ﺩﺍﻣﺎﺩ ﺍﺯﺑﺴﺘﮕﺎﻥﻭﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﺩﻋﻮﺕ ﻣﯿﺸﺪﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﯽ ﺩﻋﻮﺕ ﺍﺯ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﻫﺎﯼ ﻃﺎﯾﻔﻪ ﻋﺮﻭﺱ ﺑﻪ ﻣﺠﻠﺲ ﺑﺎ ﻫﺪﺍﯾﺎﯼﻭﯾﮋﻩ ﺟﻬﺖ ﻋﺮﻭﺱ ، ﻣﻮﺭﺩ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﻣﻔﺼﻞ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻋﺮﻭﺱ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯿﮕﺮﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﮔﻮﺷﺖ ﻣﺼﺮﻓﯽ ﺑﻪ ﻫﺮﻣﯿﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺩﺍﻣﺎﺩ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻋﺮﻭﺱ ﻣﯿﮕﺮﺩﯾﺪ ﻭ ﮐﻼ‌ ﻣﺨﺎﺭﺝ ﻋﺮﻭﺳﯽﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﺗﻮﺳﻂ  ﭘﺪﺭ ﻋﺮﻭﺱ ﻭ ﻣﺎﺑﻘﯽ ﺗﻮﺳﻂ ﺩﺍﻣﺎﺩ ﺗﻬﯿﻪ ﻭ ﻣﺼﺮﻑ ﻣﯿﮕﺮﺩﯾﺪ  ﻭ ﻣﻌﻤﻮﻻ‌ﺷﺎﻣﻞ ﺩﻭ ﻭﻋﺪﻩ ﻧﻬﺎﺭ ﻭ ﺷﺎﻡ ﻣﯿﺸﺪ.   ﺑﺪﯾﻦ ﺗﺮﺗﯿﺐ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﯽ ﻭ ﻫﻠﻬﻠﻪ ﻭﺷﺎﺩﯼ ﺑﭙﺎﯾﺎﻥ ﻣﯿﺮﺳﺪ ﻭ ﻫﺮﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻭ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ  ﺧﻮﯾﺶ ﻣﯿﺮﻓﺖ در ﺿﻤﻦ ﺭﺳﻢ ﻭﺳﻨﺖ ﮐﻬﻦ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻡ ﻭ ﻗﻮﻡ ﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻤﺮﻭﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﺗﻐﯿﯿﺮﺍﺗﯽ ﺩﺭ ﻧﺤﻮﻩ ﻭ ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﺍﻥ ﺳﻨﺘﻬﺎﮐﻢ ﮐﻢ ﺣﺬﻑ ﮔﺮﺩﯾﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﺵ ﻫﺎﯼ ﻣﯿﺸﻪ ﮔﻔﺖ ﺍﺳﺎﻧﺘﺮ ﻭ ﻭ ﺩﺭ ﺑﺮﺧﯽ ﻣﻮﺍﺭﺩ ﮐﻤﺮ ﺷﮑﻦ ﺗﺮ ﻭﺳﺨﺘﺮ ﺻﻮﺭﺕ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ﺍﻟﺒته ،ﺑﺴﺘگی ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﺎ ﻫﻢ ﺩﺭ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻭ ﻫﻢ ﺍﮐﻨﻮﻥ  ﻫﻢ ﺳﻬﻞ ﻭﻫﻢ ﺍﺳﺎﻥ  ﺑﺮﮔﺰﺍﺭ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ  گاهی سختر ،ﻧﮑﺘﻪ ﻣﻬﻢ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻋﻤﻞ ﻃﻼ‌ﻕ  ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍین  ﻗﻮﻡ ﻭﺩﯾﮕﺮ اقوام مرتبط  ﻧﺎ ﭘﺴﻨﺪ ﻭ ﻭ ﺟﺪﺍﯾﯽ ﺭﺍ ﻧﮑﻮﻫﺶ ﺑﺎﺭ ﺗﺼﻮﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ . ﻭﻫﻢ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺳﺎﻻ‌ﻧﻪ ﺷﺎﻫﺪﺗﻐﯿﯿﺮﺍﺕ ﺟﺪﯾﺪ ﺗﺮﯼ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺳﻨﺖ ﺩﯾﺮﯾﻨﻪ ﻭ ﮐﻬﻦ ﻫﺴﺘﯿﻢ . ﻧﻮﯾﺴﻨﺪﮔﺎﻥ:  ﺯﻫﺮﺍﮐﺸﺎﻭﺭﺯﯼ  ﻭ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﯾﻮﺳﻔﯽ



بهشت کوچک و زیبای (بوون (بوان Bavan) کمی آنطرفتر از حسنی سر راه دیار کهن نور آباد ممسنی -دشمن زیاری با طبیعت زیباتر از نامش و چشمه سارها و رودخانه های جاری و  چاه چشمه های زندگی بخش و هدیه بخش مواهب طبیعی ،آبشارهای کم نظیر فصلی و دایمی با درههای عمیق و انبوه درخت و درختچه های گوناگون از جمله درختان معروف بلوط زاگرس و درختان مو یا رز با خوشه های زرین و یاقوتی انگور و غوره دشمن زیاری معروفیت خاص خود را داراست .چهار فصلش زیباست و وصف نشدنی                        غوره دشمن زیاری =Sour Grape Juice

گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی =َAll good things come to you if wating  

چیزی در همین مایه ها  تا کی صبر کنی - باید صبر کنی دیگه

بجز موارد خاص و کم فرصت نتیجه اغلب صبر کردنها به خیر و خوشی می انجامد امیدوارم برای شما هم خوب و خوشایند باشد !!


گذر گاه (ایلراه ) مهم ایل قشقایی بسوی ییلاق و سردسیر، سمیرم




در بخشی از ایل باصری و طایفه ها این عبارت مصطلح بود و زیاد هم کاربرد داشت مثلا مادری به فرزندش یا پسر همسایه و یا به شخص ثالثی که ادعای بیخود و بی مورد داشت در جواب انها میگفتند مگر متنجنه ای ؟حالا از کجا این اصطلاح که نوعی غذای شمالی - گیلانی به زبان و گویش و ضرب المثل تبدیل شده معلوم نیست . این خوراک مجلسی و نسبتا گران و با محتوا که اندکی شبیه خوروش فسنجان هست ، با گردو و کشمش و رب انار و گوجه گلپر و مرغ ریش شده و پیاز داغ درست میشود که بنام متنجن (خوروش ) نام دارد .  احتمالا منظور از گفتار و بیان انها به شخص روبرو و فرد مدعی انست که مگر شما چه چیز با ارزش و با اهمیت با خود همرا دارید که همان خوراک متنجنه باشد ؟نه خود مالی (هدیه و سوغات، تحفه  ) هستی نه انچه همراه داری  این عبارت را به مغز و روح طرف می کوبند تا حدی جگرشان خنک و آرام گردند .از فرد مدعی یا با پوزش شاید فرد دروغگو منظور باشد شاید !!!
مادواتی : اصطلاح دیگری به معنای هیچ و پوچ و بدرد نخور به فرد یا افرادی خطاب میکردند . 
وجودت به هیچ دردی نمی خورد و ادعای پوچ و الکی فقط داری . اینهم نوعی اصطلاح خاص که بین گروهی رواج داشت . نه تحفه ای نه تحفه داری !!

اگر باز هم از مطالب تکراری خسته بنطر می آیی ( خسته شدی ) و دنبال مطلب و موضوع جدید تری هستی لطفا این نشانی را دنبال کن :


illgardi-niloblog-com
این وبلاگ هم اکنون فعال شد : golbahareill.mihanblog.com
تحت عنوان گلبهاره شروع با داستان سگهای ایل ما :

تصویر اول ودوم  تزیینی ، ارسالی توسط آقای یعقوبی  نما یی از طبیعت بین کازرون تا خشت و کنار تخته به سمت برازجان -جنوب - همه تصویر ها مربوط به گذشته است . دنیای غیر ک ر و ن ا ی ی











ارسال توسط آقای یعقوبی  دو تصویر زیر  تزیینی





همه تصویر ها مربوط به بازدید در  نوروز 96 از  جشنواره اقوام ایرانی در  جزیره زیبای کیش 


 چادر قشقایی

ترکمن صحرا




همه اسامی بجز یکی قراردادی هستند .

illha
گلبهار ،خانم مهربان و  نسبتا مسنی بود که دایما هم امور گله و هم امور خانه را رتق و فتق( اداره ) میکرد . زمانی ایل در اواخر زمستان در دامنه رشته کوههای نزدیک دهکده ا ی هم جوار قشلاق ، آماده حرکت بسمت ییلاق بود . دشت سراسر پر از سبزه و گلهای بهاری بود . هنوز بهار نیامده گندم زارها و و جوزارها ،  سر بر افراشته و در رقابت با انواع گلهای همه رنگ و بو  تازه قد میکشیدند . من هم تازه از شهر برگشته بودم و سراغ چادر پدری در میان ایل گسترده در حاشیه دشت و دامنه کوه بعد از چند ماه چشمم به قشلاق سر سبز و پر درخت  باز میشد . بهر حال باید سراغ چادر خانواده و فامیل خویش را از یکی از هم ایلی ها خویش میگرفتم ، از شانس بد  یا خوب ، اولین فرد در مسیر گذر  بسوی ایل  بی بی گلبهار بود . او در عوض چوپان ، خود نگهبان گله و چهار پایان بود . شناخت کامل از وی داشتم به سبب مهر و محبت که در او سراغ داشتم و بانوی خوش گویش و خوش تعریفی بود از مصاحبت با وی در کنار ان دشت بیکران و سر و صدای گوسفندان و بره ها و بز غاله ها و پرندگان مختلف در میان گندم و سبزه زار ها لذت میبردم . فرصت را غنیمت دانستم و پای تعریف گلبهار خانم نشستم . او هم از خدا خواسته جویای احوال برخی  از دوستان و هم ایلی های خویش دم به دم سوال و جواب بود و احوالپرسی . گله پر جمعیت او در حاشیه مزارع گندم و جو در لابلای درختان گز و کنار و بوته های شوره زار پراکنده و به جهت غرب به شرق در باریکه چراگاه ایل به چرا مشغول بود . او همانطور که  سرگرم تعریف
بود ، ولی غافل از گله و چهار پایان که  در  زمینهای  به فاصله چند متری با مزارع و زراعت مردم دهکده قرار داشت . یک خوش و بش کوتاه  و احوالپرسی یک ساعتی به درازا کشید . من مدام قصد خدا حافظی داشتم اما او دست بردار نبود . هنوز جواب تمام سولات خود را نگرفته بود . حالا از بیماری زن مشهدی صفور و از بچه دارشدن گلناری ، از زندانی شدن بچه های کل قربان  ، از اجناس کوپنی و جو تعاونی از سهمیه سیگار بویژه علاقه شدید به سیگار زر و اشنو و بهمن و آزادی و ان اواخر سیگار نمی دانم 40 تایی بیضی و باریک اندام و نخ درون جعبه ای و خلاصه قند و شکر و صدها نوع خوار بار و پارچه و ضروریات زندگی پرس و جو میکرد . گله بی گله چهار پا هم که هیچ . مثلا (مثلن )ایشان پاینده و چوپان و مسئول نگهبانی در غیاب شوهرش بود .امان از بی خبری از مسولیت سنگین نادیده گرفته شده بنگر که چه شد ؟ باد آمد خدا داد به خوشه چین ! ناگهان از طرف دهکده غریو و صداهای در هم و های و هوی و بگیر و ببند بر خاست . کی بود و چه شد و چه کنیم . حالا گلبهار یادش امد نگهبان گله است و باید از مزارع و زراعت مردم نیز  مواظبت کند که بزی میشی و خری و کره ای به خوشه گندمی دهن درازی یا  دست درازی نکند . نیمی از اهالی دهکده دور و بر و  اطراف گله را محاصره و زن و مرد و کوچک وبزرگ گله را بسوی در( برخی درب مینویسند ) قلعه میراندند و به پیش میرفتند و حال ،ماجرا جدی و غیر قابل حل و پیچیده شده بود و گذشتی هم در کار نبود تا بخش وسیعی از مزارع دهکده پاکخور و لگد کوب و ویران شده بود در عوض مردم هم دنبال خسارت از صاحب گله بودند تنها راه گرفتن امتیاز این بود که تمام گله را به داخل قلعه ببرند و خسارت واقعی را گرفته و گله را ازاد کنند . تازه گلبهار متوجه اوضاع وخیم خود و خانواده شده و دو دستی بر سر میکوبید  و داد و بیداد و بدنبال اهالی بسوی دهکده فریاد ن خاک بهوا میریخت .  با آخرین نیم نگاهش به من  شاید میخواست بگوید که من هم در این ماجرا مقصر بودم حتی با یک دم تاخیر در این ماجرا ی نا فرجام و نا معلوم  . منظورش این بود که اگر من به او بر خورد نمیکردم یا او بر سر راهم سبز نمیشد هرگز این اتفاق گرو گیری گله در کار نبود(روی نمی داد  ). تا خبر به بخشی از ایل رسید گله سرگردان و وحشت زده با فریاد اهالی به مقابل دهکده رسید . این گله از ان گله های نبود که دیوار قلعه بتواند انها را در خود جای دهد و زندانی شود . گله عشایر در فضای باز بدون مانع و دیوار عمر گذرانده و خود را تسلیم این افراد و آن دیوار ستبر و بلند نخواهد کرد .نیمی از انان صف در هم اهالی افراد محاصره کننده را در هم شکست و با وحشت و صداهای در هم و گیج کننده سر به سینه و پای افراد گذاشت و با شکستن صف چند لایه با ایجاد گرد و خاک تعدادی را زمین کوب و پا به فرار و از صحنه خارج شدند . اما نیمی دیگر در مقابل در ورودی قلعه با فریاد اعتراض خود هم راه بندان و هم از رفتن داخل خوداری میکردند . گلبهار چون این وضعیت را دید دلش قرص و محکم شد و از ناله های بی امان خود کاست و نگاهی به پشت سر انداخت که دید جوانان ایل سواره و پیاده غریو کنان به یاری او می آیند . اما با ورود به محدوده دهکده با فریاد بی بی همه متوقف شدند .فریاد چند باره زد که مگر جنگ و نزاع و لشکر کشی هست که شما با سلاح و بی سلاح حمله ور شدید . صبر کنید من خود مشکل را حل میکنم بدون توسل به زور . نیمی از گله را به تعدادی از جوانان سپرد و  به سوی چادر های ایل روانه کرد . شما کاری نداشته باشید و فقط ناظر باشید من چگونه گله را بدون مزاحمت پس میگیرم . همه با وجود شناخت بی بی تعجب کردند که چگونه یک تنه و بدون سلاح قادر به اینکار خواهد شد . چند قدم جلوتر رفت و بقیه سواران و پیاده حامی او آماده ،ولی بدون عکس العمل منتظر نتیجه کار بودند . مردم دهکده که نسبتا مات و گیج از این ماجرا بودند و با تدبیر یک خانم ایلیاتی  برای جلوگیری از  بروز نزاع و پیش قدمی خود تک و تنها وارد معرکه و مهلکه شده دست و قدم و دهان او را زیر نظر داشتند که چه اقدام درست و حسابی و چه فکری به سر دارد . در چند قدمی مردم خشمگین رفت و بر سر تپه یکی از چاه قنات های روبروی جمعیت ایستاد و لب به سخن گشود . گفت گره کور را که با دست میشود باز کرد با داندان نباید گشود . عده ای معترض در میان جمعیت شیطنت بخرج دادند که قصد اهانت و یورش به او را داشتند . افرادی هم بودند با تدبیر که مانع هر گونه دخالت و انجام عمل ناشایست از طرف برخی افراد شدند . اینجا همه به راهکار پیشنهادی بی بی می اندیشیدند . دو باره سرپرست انان با لحنی محترمانه گفت بفر مایید .  بی بی گفت :این گله مال من است و با بی احتیاطی و غفلت خودم به زمینهای اهالی وارد شده و خسارت رسانده درست است ؟. قبوله همه تایید کردند و با سر و زبان چند بار تکرار کردند . حالا شما خسارت وارده را میخواهید درسته ؟ همه گفتند دقیقا و درسته و بهمان منوال قبل . دوباره ادامه داد شما که اهل جر و بحث و کشمکش که نیستید ؟ عده ای گفتند نه نه عده ای گفتند هستیم خوب هم هستیم شما خیلی پر  رویی میکنید . بی بی ساکت ماند تا اوضاع ارام شود . سپس ادامه داد مگر چقدر خسارت به شما وارد شده که شما  تمام سرمایه مرا به غارت میبرید و به گرو گرفتید . همه ساکت شدند و در فکر حساب و کتاب اولیه میزان خسارت بودند . یکی از میان جمعیت گفت مگر سرمایه شما با دویست سیصد راس دام چقدر می ارزد که شما ادعای زیادی میکنید . خوب الان درست و حسابی سرمایه خود را دقیق به شما و خسارت زمینهای شما را بر آورد میکنم ببینم کدام بیشتر و کدام کمتر و  به چه کسانی ضرر بیشتری خواهد رسید . همه ساکت شدند و انتظار نتیجه بر اورد خسارت دو طرف را داشتند . بی بی با لحنی غرور آمیز با چوب دستی باریک و بلند خود  چرخاندن در فضای برتر و بالاتر اهالی محکم و استوار و شمرده و منطقی گفت خوب گوش کنید که دچار اشتباه بزرگی نشوید . پشت سر من را نگاه کنید  ده ها وبیشتر جوان آماده حمله و پس گیری گله اینجا منتظر اشاره  من هستند . اما اما من اجازه دخالت ندادم و انها را از قصد دخالت منصرف کرده ام و به همه گفته ام من خود یک تنه و تنها مسئله را بخوبی و خوشی حل خواهم کرد و انها هم مانند شما منتظر نتیجه ماجرا هستند  مانند فرمانده گروه درست و حسابی سخن در برابر جمله حاضران  میراند بدون مزاحمت کلامی از طرفین . اما خسارت گله من بابت جمع آوری و گرو گیری شما باید بگویم همه شما علاوه بر کشاورزی دامدار هم هستید الان فصل زایش دامهاست این را که خوب می دانید نیمی از این گله که در اختیار شماست آبستن و اکثرا هم دو قلو زاهستند . حال اگر شما این گله را به مدت دو ساعت فقط دو ساعت در حصار وحشت نگه دارید همه آن گوسفندان از نوعی ترس و چوب خوری اهالی سقط میکنند . آنوقت  شما بایستی نتنها محصول گندم و جو بلکه اموال دیگر خود را در قبال ان به من بدهید . در ثانی (دومن ) این حیوانات زبان بسته چه گناهی دارند که باید زندانی و مورد کتک کاری شما شوند . این را هم بدانید که تا دقایقی دیگر از طرف پاسگاه  تقاضای رسیدگی و  ادعای خسارات وارده خواهم کرد . همه بفکر فرو رفتند بعضی بگفتند برای چند خوشه گندم اینهمه دام را برای چه ما گرو گرفتیم با این حساب اگر گفته پیر زن درست باشد همه بدبختیم و از عهده خسارت هر گز بر نمی اییم . همه از آن بگیر و ببند اولیه سست و بی علاقه و بی رمق  شدند در فکر خالی کردن صحنه افتادند  . جمعیت داشت از هم میپاشید و عده ای سر بزیر انداخته و راهی منزل شدند . پچ پچ کنان در گوشی چیزها گفتند و تا حدی پی به اشتباه خود میبردند . بی بی با کلام اخر هشدار داد که خود دانید یا گله را سالم جلو چادر تحویل دهید یا منتظر عواقب و خسارت کلی باشید و در پایان یکبار دیگر  هم گفت من دیگر هیچ پیامی ندارم از بلندی  تپه بزیر آمد ،پایین تر  امد و بسوی جمعیت جوانان راهی شد . گوسفندان هم از شکاف ایجاد شده در جمعیت استفاده کردند و دسته دسته از میان ته مانده جمعیت فرار کردند . برخی افراد سر شناس از میان جمعیت بدنبال بی بی راه افتادند و صدایش میکردند با این حساب گله ات که از دست ما خارج شد لااقل گله را با خود ببرید  . افراد مانده در مقابل در قلعه با فریاد های پیاپی گله را جمع و جور کردند و بسوی ایل میراندند . چه میشود پس خسارت زمینهای اهالی چه میشود . بی بی با چرخشی روی برگردند و گفت شما گله را سالم تحویل دهید تا چند روزی صبر کنید ببینیم تلفات کتک خوردن دامها و سقط چندتاست تا خسارات دو طرف بر آورد شود .نتنها گرو گرفتن گله نفعی برای دهکده نداشت بلکه درد سر جمع آوری و خسارت احتمالی چوب کاری در دنده و پهلوی دامها خطر مرگ و میر و سقط جنین هم در بر داشت . و بی بی  با بی  خیالی در جوار گله و افراد گروگان گیر کش(کج دار ) دار و مریز گرم تعریف و قدم ن بسوی ابتدای چادر های ایل راهی شدند . جمعی از افراد گله را تا دم چادر  ها همراهی کردند. حالا بی بی که بدون دخالت حتی یک نفر با سر افرازی گله را از  دست افراد مورد ادعا پس گرفته بود مرام جوانمردی و مهمانوازی را بجا آورد و با آماده کردن شام مختصرو پذیرایی درخور شخصیت خود با اصرار افراد میهمان را تا پاسی از شب بعنوان دعوتی پذیرفت و حسابی نان و نمگ گیرشان کرد .  آن روز با بی سرانجامی  سپری شد .فردای ان روز عده ای برای خواستگاری گلبس بدون اطلاع قبلی جلو چادر بی بی گلبهار حاضر شدند و تقاضای همکاری و پا پیش گذاشتن در امر خیر با اصرار او را با خود بردند . همسایه چادر به چادر بی بی طوری بهم نزدیک بود که میخ چادر ها بهم میرسید . قالی پهن  بود و به تعداد میهمانان قالیچه  اضافه کردند و چند نفری از مهمانان غریبه با شناسایی بی بی اجازه ورود به چادر را خواستار شدند . پدر و مادر گلبس هم با خوش آمدگویی به استقبال میهمانان رفتند و گفتند این چادر هم متعلق به خانم بزرگ بی بی گبهار است اجازه ما هم دست ایشان است . بفرمایید بفرمایید . دم عصری بود همه در چادر ساده و مصفای ایلی با تکیه به خورجین های چیده شده ته  سیاه چادر که نامش بار بود گردهم نشستند .ریش و قیچی را بدست گلبهار سپرده بودند . حال با دسته گلی که دیروز  به تازگی آب داده بود نماینده اهالی دهکده شده بود . پدر و مادر دختر هم شستشان (شصتشان )با خبر شد و ابتدا دختر را به منزل همسایه بغلی فرستادند . تقریبا یک رسم کهن بود که در نگاه اول دختر در معرض دید غریبه نباشد گرچه که خواستگار باشد . با چای آتشی و عصرانه نان و پنیر (محلی -خیک ) مانده از پاییز، و پیاز عصرانه هم فراهم شد همه مجددا نان ونمک یکدیگر را چشیدند . آنگاه گلبهار پیشدستی و پیشقدمی کرد بحث و گفتگو را باز کرد . تقدیر قسمت باشه یا نباشه برای گلبس شما خواستگار و خواستار امده . اگر اجازه دهید برای لحظه  ای دختر اینجا حاضر شود تا بحث کوتاهی مطرح شود .ببینیم به نتیجه میرسیم یا که نمی رسیم .  پدر دختر هم بلافاصله گفت اصلا نیازی به ورود دختر به این جمع نیست حتما دختر را یا دیده اید  و یا معرفی داشتید   که  شما الان اینجا حاضرید . با این کلام مجلس تعطیل و به بیکدیگر قول دادند که یک هفته ی مهلت جواب میخواهیم . در طول هفته رابطه ها مرتب کار میکرد و رابط اصلی هم بی بی گلبهار بود که تاکید به سر گرفتن این وصلت بود برخی میگفتند او خسارت به زمینهای دهکده رسانده خسارت را باید افراد دیگر مثل همسایه بغلی جبران کنند .با این رویه و همکاری گلبهار در این وصلت که بندت اتفاق می افتاد  برخی از افراد ایل با توجه به واقعه هفته قبل تنش بین گلبهار و افراد  پیش آمد کرد . این وصلت سومین مورد بین ان قسمت ایل بود که داشت رخ میداد . معمولا به دلایلی اهالی روستاها چندان راغب به ازدواج با دختران ایلی و بر عکس پسران ایلی با  دختران اهالی روستا نداشتند . به سبب فرم زندگی سیار و دردسر های ویژه کوچ و  برخی خرده فرهنگ ها از گونه مسائل  و مشکلات هر دو طرف از این گونه وصلت ها استقبال نمی کردند . تنها چند مورد اتفاق افتاده بود . با و جود این برای هر دو گروه پایگاه خوب و مستحکم در دنیای آن روز برای رابطین بر قرار شده بود .  بهر حال تا حدی دلخوری در بین انها بوجود آمد . اما گلبهار هم نفوذ و هم قدرت تاثیر پذیری در بین ایل داشت کمتر کسی هم قادر بود روی حرفش حرف اضافی بزند . منتها به سبب تنش بین ایل و روستا مردم هر دو گروه تا حدی بد بین بودند . اگر مردم هزار دلیل مستدل می آوردند که این کار به صلاح ایل و روستا نیست ابدا گوشی بدهکار این حرفها نبود و گلبهار بود و حرف خودش .تا حدی مشکل جدی شد و عده ای با گلبهار قهر و غیض افتادند . بعضی هم بر طبل ناسازگاری میکویدند که گلبهار قصد  ایجاد نفاق و چند دستگی در ایل هدف نهایی اوست . حرف و حدیث از یک کلاغ و چهل کلاغ فراتر رفت و بگوش بی بی گلبهار قهرمان همیشه در صحنه ایل رسید . گر چه به ظاهر از حرف مردم  باکی نداشت اما در حقیقت از ته دل نگران و ناراحت اینده و احترام مردم نسبت به خود بود. چند روزی از موعد قبول یا رد جواب خواستگاری گذشته بود .از طرفی دار و دسته داماد پیغام و پسغام به گلبهار میداند و از طرفی گروه ایلی بر عکس او را وادار به رد خواستگاری زیر فشار داشتند . حالا او با درایتی که داشت مابین دو فرضیه مهم ، شد و نشد و نشود و بشود گیر افتاده بود . هر چند ایل و بودن با هم ایلی ها بر همه موارد می چربید اما قصد داشت هر طوری شده میانه روی ، وصلت را هر طور شده جفت و جور وبه سر انجام نهایی برساند .  از جو جامعه ان روز برخی شایع سازان پیش دستی کردند و چنان شایعه غیر قابل باور را شدنی ساختند که خواستگاری انجام شد و جواب آری بود و عروسی سر گرفته شد و سالی گذشت و گلبس هم بچه بغل به ایل بر گشت . طبق معمول شایعه پس شایعه به اختلافات دامن میزد . همچنین روزی شد که آن قسمت از ایل یکطرف و گلبهار طرف دیگر قرار گرفت باز هم کفه ترازو به سمت گلبهار پر قدرت و پر نفوذ سنگینی میکرد . اگر گلبهار یک کلمه: نه :بزبان مبارکش جاری میشد همه چیز تمام و اوضاع مانند سابق یکپارچگی و اتحاد ایل حفظ میشد . این نه گفتن ماند ابی بر آتش شعله ور بود . همه فکر میکردند که گلبهار با این کار قصد دارد از زیر فشار و خسارت به زمینهای کشاورزی مردم روستا بگریزد . در حالی که در طی دو روز گذشته بارندگی شدید دوباره کاشتنی های (کشت و زرع ) جان گرفتند و تر و تازه و دوباره  قد کشیدند از سابق هم بهتر و شادابتر . برخی از کینه و حرص و طمع و حسادت و برخی اندک از افراد همیشه قصد چوب شکنی ( کارشکنی بی دلیل ) و برخی هم بدون دلیل قصد خودنمایی و خلاف رود و آب شنا کردن را  پیشه خود می دانند .  این برخوردها نا مناسب همیشه وجود داشته و دارد و خواهد داشت.یک ضرب المثل ایلی می گوید : اگر این کار بشود کدام آب میشه سیلی دنیا را با خود ببرد یا اگر نشود چنان قحط سالی شود همه را بمیراند )به داستان بر گردیم که سر انجام جواب بلی به خانواده داماد داده شد و طبق شرایط و تعهد نامه های شفاهی قرار و مدار عقد و عروسی در مدت زمان کوتاه اسکان ایل در قشلاق سیاه چادرهای ایل گذاشته ، بطرز زیبایی آذین بندی و از کلیه مردم روستا و بخش کوچک ایل دعوت بعمل آمد . در واقع حرف شایع سازان درست از آب در آمد الا سر وقت خود . عروسی سر گرفت و تمام  افرادی که دم از مخالفت میزدند با احترام و رنگ آمیزی بره ها و بزغاله ها و تعدادی میش و قوچ بعنوان هدیه بسوی چادر عروسی سرازیر شدند . نقاره چی بر طبل واقعی خود می کوبید و ساز زن هم دم بدم نوای رقص و پایکوبی و چوب بازی مینواخت مگر میشد بساط ساز دهل در ایل نواخته شود و فردی قهر باشد و خود را به جمع یاران نرساند انهم در اخرین روزهای مهاجرت ایل به سمت ییلاق و دیگر کو فرصت این بساط شادی . ن با لباس های محلی با دستمالهای رنگین تر با نوای ساز و دهل میرقصیدند و مردان هم با نوای بعدی نوبت چوب بازی ( ترکه بازی ) همه را سر شوق و هیجان می آوردند . این مراسم به سبب تنها دختر ایل که یکی دو روز دیگر باید از کانون خانواده جدا و به یکجانشینی روزگار بگذراند با حضور مردم بطور خود جوش با شکوهتر و رنگین تر بر گزار شد . کم کم چشمها داشت اشکبار میشد . چرا که در پایان عروسی دختری داشت از ایل جدا و دیگر رنگ چمنزار ها و مراتع سر سبز و تکاپوی جست و خیز رفت و بر گشت به چشمه و رودهای جاری ییلاق را نخواهدداشت و نخواهد  دید . آنقدر چشم انتظار باشد که یکی مژده ورود ایل را از تخته سفید به وی بدهد و مشتلق(مژدگانی ) دریافت کند . خبر خوش ورود پاییزی ایل به جایگاه اجدادی و میراث کهن قشلاق و فرود و فراز های روزگاران گذشته را دوباره از زبان پدر و مادر و بزرگان ایل بشنود و در دل زبان به نرمی زمزمه کند یاد دوران را بخیر و یاد دوستان را جاودان نماید .  دم غروب همان پایان روز عروسی  کاروانی شادی کنان عروس را بسوی خانه بخت راهی و همراهی کردند .انگار دل همه ایل را یکجا در ان روستای سحر امیز و ماجرا جو حبس کرده بودند . در کل عروسی های  رخ داده از سرزمینهای سر سبز ایل که انجام شده بود مردم اینقدر شاد و غمگین نبودند . یکی میزد یکی میرقصید و یکی هم اشک میریخت عده ای فکر میکردند بدا بحال پدر  مادر عروس با جدایی دختر دلبندشان به هق هق گریه می افتند بلکه همه و همه افراد  حا ضر ایل از جدایی گلبس نازنین بجای شادی در واپسین غروب ایل به گریه افتادند و شریک گریه های و اشک های جاری ریخته بر گونه ، این شادی غمگنانه پایان عروسی شدند . پدر و مادر عروس با رفتن بر دامنه کوه تپه مانندی فقط کاروان عروسی را تماشا میکردند و لا لایی ترک گلبس را همراه با آواز و اشک میخواندند و در دل بفکر درد سرهای نا بجای گلبهار که این سرنوشت را زود هنگام برایشان رقم زده بود افتاده بودند . شب فرا رسید همه کمک کردند بساط شادی و آذینبندی و چادر های عروسی را جمع کردند . شب سختی برای پدر و مادر و حتی ن و دختران ایل در پیش بود . دو روز سخت بر خانواده عروس در نبود تازه عروس گذشت . فصل کوچ رسید وصبحینگاه روز بعد ایل فراخوان کوچ سر دادند . سر تیغ آفتاب ایل به یکباره از جا کنده شد و دیگر مجال و فکر عروس و عروسی و دلبند در کار نبود . خانواده عروس آنقدر دست به دست کردند(تاخیر در کوچ  ) که آخرین کوچ ایل که دشت و دامنه کوه و بکلی قشلاق را ترک می کنند باشند شاید ته مانده خاطرات عروس خانم را کمی طولانیتر مرور کنند . ایل با کوچ خود راه مارپیچ آخرین ایستگاه قشلاق را با بالا آمدن افتاب و گرمی تن خود ترک میکردند .هنوز کوچ خانواده عروس خانم راه نیافتاده بود . بالا خره اخرین کوچ که نیمی از دل و جان خود را جا گذاشته بودند راه خود را در مسیر گذر و رد کاروان عروسی کج کردند . بازم مادر دل سوخته بقچه رنگین و سنگین و تحفه نا قابل خود را بدوش میکشید و به سمت دهکده جایگاه جدایی مادر و دختر به حسرت و عشق شتابان میدوید . اما از عروس خانم بگوییم که خبر دارشده بود خانه امید و آرزو هایش دارند منطقه را ترک میکنند بر بام خانه همه دشت و مسیر و دامنه را برای اخرین خاطره ذهنش کاوش میکرد تا بتوند پدر و مادر و همه وجودش را یکبار دیگر ببیند . گریه و زاری و اشک امانش بریده بود و اجازه فکر کردن را بکلی ازش گرفته بود تا اینکه از دور لکه سیاه و سفیدی در مقابل چشمان اشک آلودش ظاهر شد هیکل و قدمهایش مانند مادر بود اما بی انصاف اشک مانع روییت کامل او میشد . سر انجام از همان پایین در کوچه صدای ناله او بهوا برخاست .دختر و یا نوعروس مانند مرغی پر کنده از بام پایین پرید و در کوچه در میان جمع زیادی از مردم بهت زده دهکده در بغل مادر افتاد . بقچه را بزمین نهاد و تا میتوانست قربان صدقه دختر رفت . ایل از تخته سفید مارپیچ گذر کرد ولی ی کوچ دیگر باقی مانده بود .مادر با عجله بدون خداحافظی کلامی گریه کنان  فقط به مردم حلقه زده گرد او گفت : گلبس را به شما و شما را بخدا سپردم :راه خود را بسوی کوچ در پیش گرفت روزگار سختی بر او و خانواده اش میگذشت . اما عروس بقچه را بغل کرد و بویید و بر سرنهاد و تحفه را گرامی داشت . دوباره بر بام رفت و همچنان نشسته و ایستاده پیدا و ناپدید شدن خانواده خود را با کمال حسرت تماشا میکرد . کسی جرات دست بدل زدن او نداشت . بگذار در حال و هوای خود باشد مردم در کوچه ایستاده و مانند او غمگین بودند  از این جدایی مبارک و میمون . تا چشمش کار میکرد تخته سفید را در لابلای راه سر بالایی و مارپیچ اخرین گردنه هنوز دل امید داشت انها را برای آخرین بار ببیند . اما سر انجام کل ایل و خانواده او از دیده پنهان گشت  و بقچه را بغل گرفت و تا میتوانست گریست . با عجله سر و  گره عطر آگین بقچه را گشود تمام خاطرات ایل و خانواده را در ان یافت . دمی آرام گرفت و آرام آرام ، پله پله را پایین امد و در اتاق خود جان تازه و آرامش کامل یافت . دید که یک دست از اشرفی هدیه مادر بزرگ و سایر هدایای مادر و نامه ای به طویلی و گنجایش و مسیر ایل از قسلاق تا ییلاق  در آن تحفه عزیز  یافت که همه اش خاطره و درس زندگی بود . دو سال بعد در پاییز ورود ایل دوباره ایل وارد دشت فراخ و گستره قشلاق در حوالی دهکده شد . اولین نفر ی که احوال گلبس را از یکی از ن  همسایه او گرفت با فریاد بلند داد و زد و گفت " شکر از خدا گلبسینم هم بچه کرده " خدا را شکر گلبس هم دارای فرزند شده است "  سالم و تندرست باشید دوستان نازنین  illha 
صنایع دستی قوم بلوچ


چادر سنتی کرد کرمانشاه
بخشی از شهر کهن حریره جزیره کیش - قسمت عمارت اعیان نشین در بزنگاه تاریخ تجارت مروارید و سایر  محصولات
زمان برگشت سفر آبی از کیش به بندر چارک  در جوار کاپیتان کشتی



قبلا =قبلن -فعلا =فعلن - دوما =دومن


شادروان محمد علی یوسفی از بزرگان   لایق باصری  کلمبه ی اولاد یوسف


 حاج علی یوسفی  فرزند کرم  باصری - کلمبه ی اولاد یوسف



ایل در منطقه  سرگاه - خرده دره بخشی از قشلاق زمستانی  خود را سپری میکرد . حوالی هرم و کاریان در منزلگاههای  پراکنده در حاشیه تالاب  موقتی هرم  در دامنه کوه و درمیان درختان کنار با سیاه چادر های خود  دسته  دسته دورهم جمع بودند . خبر رسید که یکی از بزرگان ایل ما  به بیماری سخت و غیر قابل تحمل دل درد دچار و از شدت درد بی امان معده بخود میپیچید .تنها گزینه نجاتش فراهم کردن داروی از شهری دور از دسترس بود . روز سخت و ناگوار این بخش از ایل بود .  راه دسترسی به شهر جهرم  از گذرگاه سخت و مالرو و کوهستانی و دارای گردنه و پیچ و خم های  دارای مخفیگاههای فراوان در بخش معروف الحر (الهر )که جولانگاه راهن و ان سر گردنه و باجگیران در هنگام تنهایی و یا گروههای کوچک در امان و امنیت تردد نبود . دل شیر  میخواست تنهایی از انجا گذر کرد .  شهامت و جرات نیاز داشت تا از این معبر گذر کرد . از طرفی نیز ناچار برای اوردن دارو به شهر فردی باید جان بر کف راه رفت و بر گشت پر خطر را طی کند . هر فرد یا گروه کوچک درست سر بزنگاه در دام راهن می افتاد و علاوه بر مال و دارایی جانش هم در خطر جدی بود . مرحوم محمد علی یوسفی  یکی از بزرگان حاضر ابتدا نفر اول را با آذوقه برای گذر از این راه میانبر انتخاب کرد و روانه ساخت . چیزی نگذشت و بعد از چند ساعت با دلهره و ترس به آغوش گروه حاضر برگشت و از قصد رفتن و قبول خطر منصرف شد . به این ترتیب نفر دوم همانا نفر اول پس از ساعتی دوباره در مقابل جمع ظاهر و حاضر گشت و با دست خالی ماندن را بر رفتن به شهر ترجیح داد . در م بودند که چه کسی را بفرستند که جان بیمار را نجات دهند . این بار انتخاب  شادروان محمد علی یوسفی کدخدای  مدبر ، مهربان و مردمی اولاد یوسف  جوان تازه برگشته از خدمت سربازی که هنوز پوتین و لباس های سربازی بتن داشت پس از مدتها دوری از خانواده قدم به ایل گذاشت بود . چاره ای نبود جز اینکه دست به دامن فرزند عمو زاده شوند و او  را برای فرستادن به شهر تشویق و همراهی کنند . به او فرصت کافی ندادند که خانواده را دیدار و زیارت کند بلکه مرحوم محمد علی او را صدا زد که بیا پوتین خود را به من بده و یک جفت ملکی ( گیوه )سبک و نرم و راحت را بپوش تا تیز تر و چابک تر ماموریت سخت را به سر انجام رسانی . نا گفته نماند گیوه هم از آن گیوه های ناز و ظریف و زیبا و خوش پوش و حریر مانند بود که رویه ان را در کندازی مرودشت و تخت معروف آنرا در آباده مهیا و میدوختند . بسیار بسیار مناسب راهپیمایی های طولانی و بدون احساس خستگی ، راحتی اندام تحتانی بویژه پاها را تضمین میکرد . با توشه راه که شامل نان محلی و کره تازه و خرما را در کوله او بهمراه قمقمه اب نهادند و او را مهیای سفر اجباری نمودند . بنظر میرسید آقای  علی یوسفی تنها فردی باشد که از عهده این کار خطیر بر آید . همه قاصدان را صبح زود میفرستادند تا حد امکان کمتر به تاریکی و آشفتگی شب  در دل  گذرگاه در تیررس  و یقه گیری راحتر راهن باشند  . دوره سخت و ناگوار و بدون ذره ای امنیت در این مسیر کوهستانی بود . بالاخره قاصد ما با نامه ی ور به امضای اقا مصطفی خان تاجری جهرمی که انزمان در ایل برای تجارت پوست بسر میبرد و میهمان ایل بود بدست علی سپرده شد تا به خانواده و خانم ایشان برساند . هم چند قلم دارو و قند و چای و چند قلم جنس دیگر را در بر داشت . قاصد صبح زود ساعتی نزدیک به طلوع افتاب راه افتاد و انچنان تند و تیز رفت که از دید ایل پنهان گشت . میگفت هم ترس داشتم . هم دلشوره که مبادا در این سفر نا مناسب به دام ان از خدا بی خبر گرفتار شوم و مبادا داروی مورد نیاز م به بیمار نرسد و ننگی هم بار من باشد تا ابد . حتی در طول سفر لب  نه به آب و نه به غذا زدم همچنان در حال تند روی و دویدن و حواسم شش دانگ مواظب غار ها و پناهگاههای کنار راه بود . بعضی جاها با کمترین تخاری انه از کنار مخفیگاهها میگذشتم که انگار  نه ردی  نه کمترین صدای به آرامی نسیم زودگذر بر زمین نمی ماند .دقیقا راه رفت را شکر خدا با هر سختی بود حوالی غروب و سو سوی چراغ های از دور پیدا ی شهر را در یک فرسنگی دیدم از خوشحالی هر چه بیشتر با سرعت بیشتر بسوی شهر میپریدم . شاد بودم تا اینجا فعلا بخیر گذشت و سالم به مقصد رسیدم .نامه را تحویل خانم مصطفی خان دادم تا همین شبانه دارو را که قرص جوشان و جوش شیرین هم جزیی از داروی مورد تقاضا بود را خریداری کند و هم چنین سایر اقلام خواسته شده .شب را سپری تا فردای دیگر پگاه زود دوباره روز از نو و روزی از نو آغاز میگشت . دارو و همه اقلام نیازمندی  در سیاهه  به سفارش  هم جناب محمد علی و مصطفی  بر آورده و خریداری  و بسته بندی و آماده حمل برای فردای پر تلاطم کنار گذاشته شد . حکایت  سفر رفت کمتر و سهل تر از برگشت که نبود بلکه سنگین تر و  پر درد سر  تر هم  بود . راه فرار احتمالی  از دستبرد راهن کاملا بسته بود .
قاصد چابک اینک خواب  و استراحت را پشت سر گذاشته و دم دمه سحر با خدا حافظی سر شب با  توشه خوراکی بین راهی   راه افتاد بسوی ایل با ده ها  امید و آرزو و ماموریت رساندن داروی شفا بخش  به بیمار  بد حال ، مهمترین هدف بود . توشه همرا ه عبارت بود از نان بریزه و حلوای سنتی در کوله داشت . آهنگ سفر آغاز شد و یک ساعتی بطول انجامید تا روشن  شدن هوای تار  افق و مناظر پر نخلستان شهر را اندکی پس از ورود به  نا همواریهای کوهستان پیش رو  پنهان و کاملا محو شد . چهار چشم راه سخت و دارای شیب بالا را می پایید و پاک میکرد و آرامتر از نوبت قبل با احتیاط قدم به جلو گذاشته و سنگ به سنگ و قدم به قدم را با نگرانی و بیم  بیشتر به منطقه پر خطر میرسید . تا غرق در افکار گوناگون برای رویا رویی با دسته راهن مقدمه چینی میکرد که در صورت بر خورد با آنان چه راه حلی برای حفظ لااقل داروی  و دوای بیمار بجوید ، تقریبا نیمی از تونل خطر را گذرانده بود به سنگ چین گردنه که رسید خیالش راحت شد که دیگر دست هیچ بنی آدمی به او و کوله بارش نخواهد رسید . شیب سرازیری را پیش رو داشت و احساس سبکی عجیبی میکرد . بمانند اینکه  تتمه راه سفر از امن ترین راههای کل عمرش  خواهد بود.
روز را به سر اورد و کمی دیر تر از زمان رفت به ورودی دشت و منطقه پر امید و امن خودی رسید غروب و ابتدای شب  پر ماجرا را طی کرده بود طبق و عده و انتظار هم ایلی های خود بسوی محل قرار نزدیک میشد . در مقابل چادر جمعشان جمع بود و در کنار روشنایی اندک بیصبرانه گوش بزنگ و منتظر لحظه ورود مسافر و قاصد خوش خبر بودند . حالا دیگر خسته و کوفته کوله را کنار جمع زمین گذاشت و به افراد خیره شد  .بعضی  افراد بازهم از سر مزاح و شوخی و تمسخر او را با  ریشخند معنا دار و تلخ  مورد خوش آمد گویی قرار دادند .یکی میگفت هیچی ندارد بازهم با دست خالی . اما مصطفی خان با دیدن بسته اصلی در کنار کوله چنین گفت  : ماشا الله  علی ماشا الله علی      اینهم قاصد و مسافر محمد علی : او را بسی تشویق کردند و مورد عنایت قرار دادند و اینچنین داروی از خطر گذشته علاج درد بیمار گردید و با  جوانمردی و شهامت مثال زدنی  ، خواسته بزرگان قوم  را با سختی هرچه تمامتر پذیرفت و کار خطیر و مهمی انجام داد و همه را روسفید کرد .   نیز سخن آخر اینکه احترام و حرف شنوی از  بزرگان قوم را  نتنها برخ ساده دلان دو جا گو  به اثبات رسانید بلکه رسم جوانمردی ایلی را هم برای نجات هر بیماری در هر نقطه و سرزمینی  از نو  بنیان نهاد . روز  و شبتان  خوش باد


معنی تخار قبل از به پایان رسیدن داستان توجه میشود به این نکته : تخار کلمه کاربردی در ایل به معنا و مفهوم(آرامترین )شکل آهستگی شاید بمانند کمترین صوت و صدا که طول موجی ضعیف برای شنیدن دارد . حتی بمانند ( در مقایسه ) با صدای پای سوسک روی برگ نازک و خشک که تازه خیلی این صدا مانند بمب صدا دار است . برای طبیعت . بی تخار یعنی انقدر آهسته و ارام که مانند حرکت نسیمی که برگی را تکان میدهد . معمولا تا انجا پیش میرود که فردی با پای بخواهد از سد و یا کنار دیگری نا محسوس گذر کند . که اصطلاحا با کلمه بی تخارکی هم در گویش ایلی در برخی نقاط در محاوره کاربرد دارد . در گویش شیرازی هم تخار شنیده میشود . تاکید و نهایت آرامی بدون خبر دارشدن هیچ موجود زنده که مهمترین ان انسان است .شاید در حالت اغراق آمیز اینطور بیان شود و آرامترین حالت حرکت انسان روی سطوح آب دریا، استخر ، رود ، رودخانه ، آب جاری  با دو پا که  هیچ صدایی از آن شنیده نمیشود .اگر راه رفتن روی آب برای انسان مقدور بود که نیست و راه رفتن روی اب بحالت عادی فعلا امکان پذیر نیست .! شکل منفی و نا هنجار آن استفاده دله ی و برداشتن چیزی از کنار صاحب مال که بین خواب و بیداری باشد و فردی با مهارت تمام آن شئ  را مید . این بود در مفهوم عمق کلمه تخار و بی تخار !!برخی سالها قبل متاسفانه برای نزدیک شدن  به گله آهوان دشت در حالت خرامان پاها را پتی ( ) کرده و یا بوته به یک دست و سلاح شکاری بدست دیگر بی تخار به  نزدیک و نزدیکتر و در تیرس شده و با انداختن بوته با یک شلیک تیر جان عزیز ترین موجود دشت و صحرا میگرفت .موارد زیادی در مکالمات روز مره  مورد استفاده بود .

چگونگی روند این داستان  نسبتا عاشقانه و نا فرجام در نگاه نخست
آغاز سرگشودن عشق و دوستی
لایه های پنهانی عشق و دوستی
عریان شدن عشق و دوستی

سرانجام عشق نا فرجام لیلا  بر اساس حکایت واقعی و ماجراهای درد اور و شادی بخش - بعنوان (بخت بر گشته میمیرد نه بیمار سخت)  در آینده - در آمیخته با  سرنوشت غریبه ای بنام قربان که  از کودکی به ایل مهاجرت کرده بود . ادامه دارد
پژمرده شدن عشق و دوستی


سر انجام جوانه زدن مجدد عشق و دوستی در زندگی های


اسامی فقط ،یکی و اقعی و سایر غیر واقعی و قراردادیست !


 

::        : این داستان بر اساس واقعیت تنظیم ونگارش شده است illha :

در واقع اتفاق افتاده است

اجل برگشتهمیمیرد نه بیمار سخت (عشق لیلا به فنا رفت )

دو پسر بچه ازغریبی به ایل ما امدند

ایل در پهن دشت قشلاق در یورد های زمستانی در گروه های کوچک اما  پراکنده  نیمه زمستان را با سیاه چادر های ویژه زمستان  سپری میکردند . از سمت غرب دشت از  آن دورها دو لکه سیاه هم اندازه بسوی مرکز دشت وسیاه چادر ها مشاهده میشد . هر چه نزدیکتر میشدند بوضوح به آدم کوچولوها شباهتداشتند . وقتی به بزرگترین چادر چند کربه و چند چادر یدک نزدیک شدند معلو م شد دوپسر بچه هم قد و قواره از سرزمینهای خیلی دور و غریب سر به بیابان نهاده ، برایکار سر انجام به  سرزمین عشایر نشین رویآورده بودند . آنها حدود 8 و 9 ساله بنظر میرسیدند. اهالی چادر بزرگ و پر جمعیت انانرا بگرمی پذیرفتند و پس از پذیرایی مختصر ناهار و چای از حال و حکایت انان  جویا شدند بچه ها میگفتند  یک هفته ای میشود که از دیار خیلی  دور خود جدا گشته و براه هستیم .پرسان پرسان به این سمت آمدیم . صاحب چادر کهمرد بسیار مهربانی بود بدون چون و چرا  مانع ادامهسفر انها شد. و انها را بگرمی دعوت بماندن در ایل و منزل او کرد . انها که ازخدا  خواسته  بودند ، اقامت را به ادامه سفر ترجیح دادند و دو سه روزی میهمان بودند . ازطرفی مدت  کمتر از دو ماه   به اغاز سفر و کوچ ایل به سمت ییلاق نماندهبود و نیروی کمکی   نیاز  داشتند. راضی بهنگهداری دو پسر بچه شدند . در این مدت کوتاه اقامت انها، قابلیت یاری رساندن و کارو تلاش خود  ادامه ماندگاری رابه نمایش گذاشته و به اثبات  رساندند . با رضایت طرفین ، ابتدا نان و خوردو خوراک بدون مزد و ماجب یکی را به نگهداری شتران و دیگری را به چوپانی گماشتند .قربان پسر کوچکتر به شغل ساربانی  مشغول شد. او بمراتب  زرنگ تر و زیرکتر و چابک ترمینمود . یک ماهی گذشت و هر دو از خانواده ارباب خود از جهت کار و خوش فرمانبری، راضی به ماندن در ایل بودند . کم کم فصل بهار از راه می رسید و مهاجرت ایل هم اغازمیشد . هر دو کاملا به وظایف خویش آگاه و مسئو لیت پذیر بودند . با همین نام و نشان چند  سال بهار و پاییز بهمراهی ایل سرحد و گرمسیر را طی کردند و به دو نو جوان رشیدو توانای ایلی تبدیل و با تربیت  و ارشادارباب خود خو گرفتند .ارباب و اعضای خانواده هر دو را مانند سایر فرزندان  خود عزیز و گرامی و با خوش رفتاری سبب رضایتانها و کار و تلاش بیشتر و خدمت به ارباب که حالا بعنوان پدر او را می خواندند،بدل گشتند . شاید بعنوان  طولانی ترین ایامخدمتگذاری  افراد غریبه ی بودند که بعنوانخدمت درگوشه ی  ایل مانده بودند . اینکدارای حقوق و مزایای مرسوم در ایل شدند . سالی دو سه دست لباس و ملکی و چند بز ومیش بنام انها رنگ زده و داغ و دروشم میشد . اما قربان هم علاوه بر گوسفند بچهشتری (دیلاغ ) را تحویل گرفت و همیشه دقت و مواظبت بیشتری نسبت به اوداشت . هردو بهم علاقه شدیدی داشتند . او دیگر ان پسر بچه سابق و کوچولو نبود وروزگار او را فردی با اراده و مصمم و  باتجربه   ساخته بود .قربان  از اوایل به نواختن ساز نی پرداخته و آهنگ  باب دل خود که حاکی از   دوری زادگاهش را مینواخت . شبها برخی علاقهمندان گرد او در چادر ش جمع میشدند و نوای نی او را میشنیدند و لذت می بردند . صبحو عصر هم روی تپه  مجاور دشت کنار سنگی درسایه درخت کناری پر شاخ و برگ نی مینواخت و تمام درد و رنج و آلام  خود  ودوری از زادگاه اولیه اش  را در نوای نیمیزد و دمادم مینواخت .ان شتر کوچولویش حالا به یک لوک باربر و مطیع بدل گشته بودو با نواختن نی گرد او چرخی میزد و سپس شروع به طبل زدن میپرداخت طبلی با زبان کفکرده و از حالت عادی خارج و دست و پاها را متناوب به زمین میزد و این نمایش ساعتهابدرازا می کشید .می گفتند که شتر او هم با نواختن نی همراه قربان، اشک در چشم هردوجمع و ازگوشه  چشم ،هم از رخش به زمینسرازیر میشد .  داستان  او را و نواختن نی  و طبل لوک در سراسر ایل پیچیده بود و حرف و گفتاز او در میان بود . لوک او کمک زیادی به اهالی میکرد برای بیرون کشیدن دول هایسنگین پر از آب  از چاه معروف اژدری در دلدشت   در گاو رو در پاییز کم اب قشلاق و درکوچ حمل پایه های چوبی و ستونهای سیاه چادر سنگین و خود چادر  به اندازه دو برابر معمول بارکشی و ساعتها زیربار فرسنگ ها راه را بدون توقف راهپیمایی میکرد .بعضی وقتها سرکش و یاغی شده ، فقطفقط مطیع قربان  بود .زندگی او از زمانی که به لیلا دل بسته بود رنگ و بوی نو یافته بود . اوبه تازگی عاشق لیلا  ارباب خود شده بود .اما قضیه عاشقی خود را بروز نمی داد  قربان درد و رنج و عشق نو بنیان خویش را عمیقادر نوای نی با شدت و حدت فزونتر و غمگسار تر مینواخت . اگر چه در این مورد سخت گیریها و ملامت ها بر او روا داشته بودند اما دلخوشی او دیدن لیلا کنار چشمه و چاههایمحل برداشت و حمل آب و یا در گذر گاههای باریک و بهم ریختن ایل هنگام گذر بود . کمکم لیلا هم بنحوی عشق وافر او را حس کرده و پذیرفته بود .بتدریج دیگران هم ازماجرا آگاهی یافته و سر ناسازگاری با هر دو داشتند . گرچه مدام الفاظی نا پسند ازاین عشق غریبه و ملامت از اطرافیان و طبقه اجتمایی ،  وی را رنج میداد . ولیکن دل و دستش دست بردارنبود و مدام فکر و ذهنش نزد لیلا بود . جرات بیان و پا پیش نهادن را نداشت . فقطبا نواختن و چشم دوختن به چادر لیلا درد او را فاش میساخت.

شادروان روزبه ( سهراب یوسفی )دبیر آموزش و پرورش شهرستان مرودشت - استان فارس که روز عید فطر سال 99 به دیار باقی شتافت .اخرین تصویر با وی در آرامستان  بهشت زهرا ،مرودشت جهت جستجو در احوال گذشتگان باصری و تدارک مقاله ای در مورد اولاد محمود - کلمبه ی  ایل باصری ، یاد و نامش گرامی و جاودان - روحش شاد



دوست عزیزی که مطالب دیگران را بسود و بنام خود انتخاب و به خورد گروه ها میدهید ، این عمل  یک نوع سرقت و ی مطالب محسوب میشود و از شما می خواهیم که یا مطلب برداشتی از اولاد حاجی عزیز را که در گروه مرکزی ایل باصری 1 انتشار داده اید حذف و یا منبع ان را ذکر فرمایید . باشد که امانت داری را یاد بگیریم . با تشکر
در مورد تصویری از چدرویه از بام تل دولاب از مدیریت محترم می خواهیم که نسبت به این موضوع توجه  ویژه داشته باشند و  برخی افراد گروه تحت نظر خویش را  نسبت به برداشت مطالب دیگران و انتشار در این گروه ارشاد فرمایند . مجددا  ممنون


یورد های کهن ، ویژه با سنگهای گران در صفحه جانبی متعلق به قوم ، طایفه علی قنبری  حدود نیم فرسنگی کوهنجان سروستان 

بخش شمالی کمال اباد و اسکان باصری (عبداللهی )
بند امیر مهمترین و سخترین گذرگاه تمام ایل باصری ، البته نه بشکل امروزی بلکه رود پر اب کر و آسیابهای ابی، خروشان ریزش آب از زیر پلها و دکانهای موجود در دو طرف و ضلع های گدر گاه و آمد و شد کند و گذر ایل با انهمه جمعیت و تعداد کوچ ها و افراد خانوار ها 

گذر گاه و تنگه خاوردان و سنگ سوراخ یا سنگ بهره ( گردنه خانکهدان )


بسوی قشلاق


کاروانسرای مخک قبل از جهرم

تخته منصور آباد
گلوگاه مارمه



 تصاویر این بخش در منزل آقای یوسف محمودی تهیه شده است با تشکر از ایشان ،نقش شبه قالیچه (سه چارکی ) بافنده سرکار خانم زیبا  کاظمی با همکاری مرحومه دختر بس محمودی باصری ، کلمبه ی ،( اولاد کاظم و اولاد  محمود )
نقش شیر و داریوش الهام گرفته از کاخ های تخت جمشید
تار و پود پشم خالص -رنگ تمام  گیاهی قدمت 53 سال original
82 در 110

جاجیم سرکش زینت بخش تزیینی منازل ایلی - باصری  : طرح ترکیبی از پشم و کاموا ،لوزی و گلهای اطراف از کاموا و رنگ سرخابی حاشیه از جنس کاموا بقیه زمینه و حاشیه از پشم ، بافنده : سرکار خانم رضیه کاظمی خانواده محترم آقاس اسفندیار کاظمی ، اولاد کاظم

توضیحات بعدا ارایه خواهد شد ، ادامه دارد:بافتنی ها  از هنرمندان ایل باصری ، کلمبه ای ، اولاد کاظم و اولاد محمود توسط خانم ها :  سیما کاظمی ، افسون محمودی ، میباشد


پشتی نقش سلیقه ای با کاربرد تزییناتی و مورد استفاده  در منازل  برخوردار از 3 الگو ، 2حاشیه   و 3 تشت ، رنگ زمینه بور خود رنگ بافنده خانم سیما کاظمی و خانم افسون محمودی - بافت پشت کوفته معروف است


بافت گلیمی  تزییناتی الگو سلیقه ای ، تار مرینوس ، پود پشم
بافنده خانم سیما کاظمی



حکایت بعدی همینجا : غارت بخشی از ایل در 101 سال و 9 روز قبل


با پوزش از غیر فعال شدن برخی مطالب به سبب کمبود فضا و درج مطالب جدید
illha
( لطفا قبل از خواندن کامل متن قضاوت نفرمایید  !!)من از اوایل کودکی با دیدن تصویر عکس اسب در کتابها کم کم علاقه شدیدی به اسب و اسب سواری پیدا کردم . اما هر گز به آرزوی واقعی خود بجز در رویا ها نرسیدم . هیچ  فردی از خانواده توجهی به خواسته ام نکرد . اما تا دلتان بخواهد مرتب معلم سر خانه برای تربیت و سواد آموزی داشتم از همان اوایل شروع به شناخت اشیا و افراد دور و برم معلم تنها عنصری که خواسته ها را میشنید ولی او هم بی توجه بود .معلم داشتم  تا بگفته بزرگان  که در آینده با سواد و ادم درست و حسابی شوم شاید بدرد جامعه هم بخورم . اما من در رویای داشتن  اسب بودم انهم از نوع سفیدش . غیر از این رویا در ذهن خود چیز دیگری پرورش نمیدادم . اغلب از آقا معلم پرسش های از نوع و چگونگی پرورش و مسائل سوار کاری داشتم اما دریغ از یک جواب کوتاه و شاد کننده کودکانه ، هیچ وهیچ . بمانند اینکه معلم تعهد داده بود بجز  موضوعات درسی از تدریس موضوع متفرقه خوداری کند . معلم بجای مطالب مورد علاقه ام ،ذهن و مغزم را انباشته از مطالب ریاضی و غیر ریاضی  فقط توصیه وار و تکرار مکررات بنمود و حاصلی هم پدید نیامد از آنهمه تلاش و زحمت فراوان بی نتیجه . این روند بیش از سه سالی  بطول نیانجامید و حاصل آن سه معلم متفاوت با روحیه متفاوت ولی همه کنار رفتند . این تغییر  و جایگزینی معلمان عزیز سبب نشد خوراک ذهن را تغییر و اصلاح نمایند و هیچگاه دل به درس شیرین معلم ندادم .روند تغییر الگو و راه و رسم مدرسه هم با هیچکدام از معلمان برای کشاندن ذهن و فکر به مسائل مد روز ثمر بخش نبود . من تصمیم خود را گرفته بودم . فقط اسب و اسب سواری در ذهن خودم خلاصه شده بود . من هم دست به ابتکار نوینی زدم . حال که من توانایی درس دادن به بچه ها را آموخته ام چرا کلاس درس تشکیل ندهم . به بچه های هم سن و سالم در کوچه و اطراف محله پیوستم . قصدم درس رویاهایم بود . آنقدر هم لذت بخش که همه چند دانش آموزم با علاقه گوش میکردند و دنباله رو ماجراهای رویا هایم بودند . عصرها و سر شب در تاریک و روشنایی های فضای باز و در نور کم فروغ ماه بهترین اوقاتم بود برای تدریس موضوعات مورد علاقه خود و دوستان قدیم و جدید . کار سختی نبود . اغلب چیزهای مورد گفتگو یکطرفه برای بچه های در و همسایه و محله خود به قصه و داستانسرایی مشغول بودم و یکی دو ساعت را به بازگویی قصه ها می پرداختم . موضوعات هم ابتدا مقدمه ای بر کیهان و جهان پیدا و پنهان زمین و آسمان بود سیاره و ستارگان در زمره مهمترین موضوعات درس بود هر دو را ستارگان می نامیدم و متحرک . هزاران ستاره در آن آسمان لایتناهی داشتم و اجازه نمیدادم هیچکس به ستارگانم مالکیت پیدا کنند . همه غرق تماشا و اشاره من به سمت و سوی آسمان بودند . همه ستارگانم نام ویژه داشتند . . نام تمام موجودات عالم را بر ستارگانم نهاده بودم مبادا از یاد ها برود تا انجا که به ذهنم میرسید نامها را مرتب روی هر ستاره نام گذاری میکردم ، از مرغ و خروس گرفته تا مار و مار مولک و شیر و روباه و گرگ و میش ، طاووس و بلبل ، شاهین و عقاب ، کبک و غاز های وحشی نام داشتند . شبها برخی از ستاره ها را گم میکردم . بچه ها را بکمک می طلبیدم تا گمشدگان را بجویند .برخی دیر تر ظاهر میشدند . همه سرها سر شب بسوی آسمان بالا بود . نقطه ها و روشنی های ضعیف و کم نور را به وقتی مناسب در آینده واگذار میکردم . پس از خاتمه درس ستاره ها به سراغ ماه و سفر به کره بی نظیر  میکردم . ماجرای سفر به ماه را با اسب سفید خود برای اولین بار میگفتم و شروع بار دوم برای سفر به ماه که با اسب سفید خود می تازیدم و از کوهستان آنقدر بالا میرفتم تا به آستانه ورود و قدم به ماه میگذاشتم . آنقدر باید بالا و بالاتر میرفتم تا نوک قله که به ماه نزدیک شوم . ناگهان اسبم افتاد و دست و پاهاش مجروح شد و از سفر باز ماندم . در تلاش بودم برای این ناکامی و جبران ادامه سفر کاری بکنم . دوباره به خود آمدم وای بر من کو اسبم و کو ان شب مهتابیم  و کو ان فاصله کم ماه به لبه کوه تا راحت بتوانم به انجا برسم . اینها همه رویا و آرزوهایی بود که برای دوستان میگفتم و انها سرا پا گوش بودند . دوستان که در این محفل نسبتا کودکانه جمع بودند بدقت داستان ها را پی گیری میکردند و گاهی افسوس و آرزوی رسیدن به ماه و ستاره ها را داشتند . من بتدریج بزرگتر و مهارت درس و مشق آموخته بودم و دیگر نیازی به معلم جدید نداشتم . عصری بلند در هنگامه پاییر بود که یکی از شاگردان من از سر کار از مزرعه با پدرش به دهکده مان بر میگشت . او اسب سفید را دیده بود و سر راه خود به دروازه دالان گلی خشتی منزل ما آمده بود و مرتب و هراسان در را میکوبید . از کارکنان انجا دم در رفت و پسر هراسان بنام دانا را دید که احوال مرا میگرفت . او هم مرا صدا زد که جلو در با شما کار دارند . من با عجله از اتاق بیرون پریدم . دانا شاگرد مودب و عاقل را دیدم . کنار گوشم به ارامی گفت اسب سفید شما را دیدم کنار رودخانه در مقابل بیشه زار در چمنزار روبه زردی پاییز به چرا مشغول است . پس عجله کن تا از دست نرفته  کاری بکن . من بلادرنگ به  طرف نشانی اسب سفید    دویدم . خشنود و راضی از جستن یک اسب سفید بودم .نزدیکتر شدم در کنار رودخانه و بیشه زار انبوه اسب سفید در میان ده ها اسب و کره اسب میدرخشد . در دل مزارع و زیر سایبان درختان بید کهنسال چندین چادر ایلی بر پا شده و گله و گوسفندان هم پراکنده و سر و صدا و شور و هیاهوی انها گوشها را کر میکرد . مستقیم به سمت چادری رفتم که حدس میزدم صاحب اسب سفید باشد . چشمم به اسب سفیدی به سفیدی برف که با غل و زنجیر دستها را بنحوی سخت و محکم اراسته بودند. دو دستش در زنجیر و قفلی بر ان بسته بود و حرکتش ارام آرام بود و صدای بهم خورردن حلقه های زنجیر صدای غیر قابل تحمل و وزن سنگین انهم بنظرم آزار دهنده بود . به چادر رسیدم و به آرامی سلام گفتم و دستی بر طناب در استانه سیاه چادر ایستادم . اعضای خانواده پس از پرسش و شناسایی مرا به درون چادر با فرش قالی چند رنگ  و زیبا دعوت و با نان و دلمه ( پنیر تازه کیسه ی )و انگور باغهای محله خودمان و یک چای خوب و مناسب پذیرایی کردند . من به اسب مورد نظر نظر دوخته و نیت خود را برای بدست آوردنش تازه داشتم نقشه میکشیدم . دقیقا متوجه این مورد نبودم که اگر بر سفره  هر میزبانی بویژه یک ایلیاتی نان و نمک چشیدی نباید نمکدانش را یا بشکنی و یا با خود ببری کاملا غافل و نادان بودم . در عین لذت بردن از خوراک ساده و نهایت مهمان نوازی نقشه چگونه ربودن اسب سفید خوش هیکل را در ذهن می پروراندم . این اسب نازنین مناسب سفرهای رویایی نا تمام من به جاهای نا شناخته بود .چشم از آن بر نمیداشتم تا در دمدمه های غروب بتوانم ان را به چنگ آورم . به همان ذره عقلم رجوع کردم با خود گفتم بلند شو آفتاب دارد میپرد . تا اسب به بیشه زار بسیار نزدیک است فرصت را غنیمت شمار . من هم بر خاستم و به اصطلاح خدا حافظی بر عکس مسیر ورود به چادر ها راهی گوشه بیشه زار شدم در یک فرصت مناسب خود را در قلب بیشه زار پنهان کردم .هدف اصلی کشیدن افسار رنگی پیچیده دور گردن اسب به درون بیشه زار بدور از چشمان اهالی چادر نشینان بود . باید نقشه را بی نقص بدون دیده شدن انجام دهم و الا گیر می افتادم . در لایه نازکی کنار نی زار با دقت  تمام استتار سرک کشیدم تا از وضع جمعیت چادر نشینان با خبر شوم . بر خلاف انتظار دیدم ده ها چشم و گوش دقیقا بهمان زاویه دید میزنند . عقب نشینی کردم و باز هم انتظار . عجله کردم و ارام روی زمین نشسته  لااقل به اسب مورد علاقه ام رسیده ام . دل به دریا زدم و شهامت بخرج دادم یک متری هدف رسیده بودم . هر چه بادا باد  برخاستم افسار و یال اسب سفید مخملی را گرفتم و به زور بداخل نیزار و بیشه زار انبوه کشاندم . از بد اقبالی من سگها ی  نگهبان اطراف چادر ها متوجه من شدند و بسرعت به سمت من آمدند . دیگر ترسی نداشتم و اکنون داخل دژی مستحکم بنام پناه گاه بیشه زار شده بودم و اینجا از نا آرامی اسب پریشان و ازش خواهش کردم ساکت و آرام باشد همه چیز درست میشود . آفتاب به پنهان شدن پشت کوه  زردی و غبار محلی داشت رنگ تیرگی به افق میبخشید . هم شاد و هم نگران بودم بالاخره دستم به اسب سفید در کنج رویا هایم رسیده بود ولو برای اندک زمانی . ناگهان صدای چادر نشینان بلند شاد فریاد زدند اسب طلاره غیبش زده . اینجا و انجا همه جا پر از نیرو های گشتی ایلی گشت . بفکرم رسید که همه با خبر شدند که اسب سفید مفقود شده و جستجو ادامه دارد . به گویش خودشانی حرف میزدند و بالا و پایین میرفتند . انها که براحتی دست بردار نبودند . ضلع جنوبی بیشه زار محدود به رودخانه با گودال های عمیق و چرخشی آب در حال حرکت و غیر قابل خروج از این مخمصه و گرفتاری جدید بود . باید شب طولانی را انتظار و از جبهه روبرو و در محاصره ایل با اسب فرار کرد و به سرزمینهای نا شناخته و جدید رفت . اگر موفق به گذر از این مرحله شوم .  اوضاع برای من بد و وخیم تر شده بود . محاصره کامل  از سه طرف بیشه زار  انجام و امکان خروج نبود . بچه های کلاسم  ابتدا مرا مزدو و این اواخر مزدور صدا میزدند . من اوایل به مردم کوچه در ساخت دیوار گلی و باغچه مجانی کمک میکردم به همین منظور نام مرا مزدو نهاده بودند تا کم کم به مزدور بدل گشتم . کار بی مزد منظورشان بود . حال در این اندیشه بودم که اگر گرفتار شوم نام ننگی بر تمام خودم و اهالی دهکده و بر بچه های کلاسم تا ابد میماند . با خود گفتم تا عبرتی برای آیندگان باشد چنین غلطی هر گز مرتکب نشوند . خلاصه خلاصی بدون اسب هم امکان نداشت . با توصیفات صادقانه خود یکراست به سراغ دهدار و کدخدا و اهالی دهکده مجاور رودخانه و بیشه زار و عشایر ساکن یکروزه و آماده کوچ فردا و مهاجر رفتند تا این افتضاح رخ داده را حل و فصل کنند . تا حدودی رد یابی کردند و داخل بیشه ورود کردند اما ترس از حضور خوک و گراز و سایر درندگان هیچکس در این شب براحتی حاضر به ادامه نبود اما من که هراسی نداشتم . حدود دو ساعتی ماجرا ادامه و دست از محاصره برنمی داشتند . ناگهان صدای آشنایی بگوشم خورد بدنبال فرصت طلایی و آمدن کامل تاریکی و حضور ستارگانم  در آسمان  و گرفتار در میان انبوه درختان و نیزار های تر و خشک و دیر گذر زمان دل آشوب و دل نگران بودم . حال که صاحبان اسب برای پیدا کردن اسب مصر بودند می دانستند اسب  با این غل و زنجیر و بخو نمی تواند از بیشه دور شده باشد . تازه من فکر اینجا را نکرده بودم که چگونه با این وضع میتوانم اسب را با خود ببرم . انها بسیار زرنگتراز من  بیچاره بودند .  مثل اینکه  اسبشان را مجهز به گیر بی صدا کرده بودند . این صدای آشنا کسی جز کدخدای دهکده و صاحب چند پارچه ابادی نبود .مردی پر نفوذ و دارای املاک بسیار و با تمام وجود اخلاق و روحیات مرا میدانست و شناخت کامل داشت . احتمالا برای کمک به من به خود زحمت داده بود . سواره بر اسب بهمان حوالی و در جمع مردم ایل حاضر شده بود اسبش پای کوبان و بالاتر از همه غرا سخن میگفت و مردم را به ارامش دعوت میکرد و در پی حل مشکل و جستن اسب بود داشت به مردم قول مساعد  میداد . همه  اهالی ربودن اسب را به من نسبت داده بودند . تردید هم نداشتند . کدخدا در این میان نرم خرد میکرد و مزد هم نمیگرفت . زیرا مقصر اصلی هم از اهالی دهکده  در اختیار  او بود باید نرمش و مدارا میکرد .  در این حین با فرا رسیدن کدخدا بحث و جدل داغتر شد تقریبا بهنگام موعظه کدخدا همه در سکوت کامل بودند بجز سگهای پیشنک ایل که دمادم واق واق در هم و  بی تاب آنها  سکوت صحنه را میشکست . کدخدا فردی با تجربه و با تدبیر و فهیم بود که از طرف محله ما برای حل مشکل فرا خوانده شده بود . همه در اطراف و گوشه های بیشه منتظر و به تبادل نظر و دسته و گروهی می چرخیدند . هر کسی یک ایده ای داشت . یکی میگفت تا صبح فردا محاصره را ادامه دهیم دیگری حرف از تیر اندازی هوایی را پیشنهاد میداد . دیگری داخل بیشه به جستجو بپردازیم . اما کدخدا یک کلام پیشنهاد داد و همه متفق القول تائید کردند و پذیرفتند . نظرش این بود که نیاز ی به زحمت دادن  خود نباشید و هیچ کار خطرناکی انجام ندهید تا چند دقیقه دیگر من اسب و را هردو پیش چشم شما ظاهر میکنم . حرف بی حساب و غیر منطقی میزنه این مرد .عده ای حرفش را پوچ میدانستند . کدخدا مصرا تاکید میکرد حالا میبینید . همه را به عقب فرا خواند و گفت آتش بیاورید تا بخشی از بیشه را به آتش بکشیم . همه مردم حاضر در اطراف چادر ها دور هم جمع بودند و سر شب نا آرامی را سپری میکردند .  آتشی در گوشه بخش میانی بیشه بشکل کنترل شده بیا افروختند . همان مسیر ورود اسب به داخل بیشه  شروع به شعله ور شدن گردید صدای پکیدن ودود ساقه های نی و علفها و تنه نازک و کلفت درختچه های لب رود در هم در میان شعله اتش میسوخت و ستون دود همه را فراری داد . آنطرف رودخانه عمق آب زیاد بود و با اطمینان کامل راه فراری برای هیچکس باقی نبود . من هم در دل اتش در حال نزدیک شدن احساس خطر کردم و سراسیمه به سمت چادر ها با فاصله اندکی از دود و آتش خود را به خارج محوطه  در میدان خالی و در محاصره  افراد ایل با شرمندگی خارج شدم و از طرف دیگر با فاصله چند متر هم اسب سفید برای نجات جانش دو دست در هوا و با پرش های بلند و با صدای زنجیر های متصل به آن از میان دود و آتش خارج شد . مردم حمله ور شدند . اما کدخدا قبل از عکس العمل همه با شلاق بلند دو سه ضربه کوتاه بر پیکرم نواخت و گفت بیچاره مزدور بی عقل و شعور ّ بی انصاف کله پوک اسب به چه درد ت میخورد انهم اسب مردم را گروگان میگیری .قصدش ارام کردن مردم بود . اخرش هم گفت این پسر بچه شیرین عقل و نا خوش احوال است . دوباره از تو می پرسم اسب برای چه میخواستی . من هم با لکنت گفتم برای دور زدن اطراف مزرعه آقا بزرگ میخواستم و باز هم یادم آمد از هدف اصلی دست یابی به اسب سفید و فریاد زدم من قصد داشتم به ماه سفر کنم . مردم زدند زیر خنده و مثل ریختن اب سرد روی آتش همه ساکت و خاموش شدند . . کدخده خدایی جانم را نجات داد . اگر او نبود مرا جلو سگهای هار و درنده می انداختند و لت و پار میشدم .با این رد و بدل شدن کلام مردم متوجه حرف راست و صداقت کدخدا شدند . مرا مورد بخشش قرار دادند . کدخدا با شلاق چرمی در دست چرخی زد و گفت گم شو و بیا جلو . من هم در واقع به کدخدای با هیبت پناه آوردم از روی دلسوزی گفت خودم برایت اسب خوب میخرم . نا خلف تو نمی دانستی این اسب مخصوص سواری بانوی بزرگ ایل است ؟ به چه جراتی قصد گروگانگیری داشتی .؟ در میان روشنایی اخر ین قسمت کوچک بیشه مرا بر اسب خود سوار کرد و با تاختن بسوی دهکده اسب را راند و در یک چشم بهم زدنی وارد قلعه و محله دهکده شدیم . چند روزی گذشت دیدم صدای شیهه اسب در کنج باغ می آید . صبح زود برخاستم و مقابل  طویله نگاهم به اسب سفید و طوسی کوچک اندام افتاد . نتنها خوشحال نشدم بلکه چشمم دنبال اسب  تمام سفید و هیکلی و یال بلند و یورقه رو مانند اسب طلاره خانم بزرگ ایل را دلم میخواست . با این اسب و این هیکل که چنگی به دل نمیزد در انتطار یک بهار و پاپپز دیگر برای دیدن قیافه دلچسب اسب یکپارچه سفید طلاره بسر میبرم . دلخوش و خرم باشید دوستان عزیز !!
نکته:
illha
نکته : چه  میشود که افراد اینچنین  دو حالتی گاهی خوب و گاهی از حالت عقلانی کنار میروند شاید بقول روانکاوان و روانشناسان که در حیطه تخصص انهاست مشکل را بررسی و نظر دهند . بهر حال آثار محرومیت کودکی بی تاثیر نیست که چنین اتفاقاتی را خوب تصور میکنند . البته افرادی که کلا خارج از دوره سلامت هستند حرفی جداست اما چرا برخی نیمه حالند و گهی خوب و گهی  نه خوبند و دست به اقداماتی خارج از عرف میزنند . چه مشکلات و چه چیزی روی افکار انها اثر نا مطلوب میگذارد که چنان که ذکر شد در تخصص روانپزشکا ن و دیگر متخصصان  است . دارای ناهنجاری های نا معمول هستند . اما حتما وجود دارد چنین افرادی . خیلی ها دوره ای هستند زمانی خوب و سالم و زمانی متوسط و زمانی متاسفانه بد حال هستند .
اما اصطلاحی در میان صاحبان گندم و آسیابانها بود که معروف به ضرب المثل  : نرم خرد کرد و مزد نگرفت به مفهوم کوتاه آمدن از غفلت آگاهانه   تقصیر خود - صاحب گندم دم از نرم کردن آرد خود میزد و گله از آسیابان داشت که چرا ارد او زبر است و نرم نیست دستکاری در درجه چرخش چرخ آسیاب همه  را به اختلاف انداخته بود .   جر و بحث کوتاه و خلاصه  این درگیری ها همیشه بین اسیابان و صاحب گندم بود که اسیابان از نرمی آرد کم میکرد . و سر انجام اسیابان تصمیم میگیرد در قبال مزد دریافتی ارد نرم تحویل مشتری بدهد . این اصطلاح از اینجا سر در اورده است . اگر دو نفر سر یک موضوع اختلاف و بحث داشته باشند انکه مقصر باشد ارام ارام به تقصیر خویش اعتراف میکند که در این مورد این اصطلاح را بکار میبرند . illha
پیشنک = فضول
بخو = غل و زنجیر یا پا بند و دستبند با وزنه سنگین جهت دور نشدن چهار پایان و مخصوص اسبها بود و قفل  گرانی میخورد و از سرقت انها پیشگیری میشد . illha




حکایت : شیرجه مرگ آور در سه برکه ( برکه سه قلو )

ارسالی : سر کار خانم  پروین کشاورزی .little garden Flower        سپاس از بابت ارسال تصویر های تزیینی



ارسالی: پروین  کشاورزی 

تصویر ارسالی از قهرمان یوسفی و گلهای رز زیبا از گلستان  گلخانه یکی از جوانان باصری در قوام اباد کمین است بنام غلامرضا یوسفی illha

illha

illha
ایل در حالی که  منزلگاههای  قشلاق زمستانی را خیلی زودتر از موعد مقرر ترک و به سمت منزل گاههای موقت بهاری در دشت و کفه پر وسعت به جابجایی  منطقه قشلاق  موقت روی آورده بود و تجدید یورد و تعویض یورد صورت  گرفته بود، جنب و جوش نهایی کوچ هیجان انگیز تر در بدو تهیه مقدمات کوچ  بود . کوچ پس از مدتها س  چند ماهه  در یک منزل گاه مشکلات خاص خود را داشت و هم هیجان ویژه . آنسال دشت مملو از آب در نتیجه بارانهای سیل آسا زمستانی و اوایل بهار تا لبه و دامنه کوههای بریده و   حلقه مانند  ،  پیشروی کرده بود . تا حدی تاخیر در کوچ نهایی و ترک قشلاق  پدید آورده بود . که همین امر سبب این دست و آن دست کردن کوچ میشد .بازهم با وجود این مورد خاص کم کم اماده کوچ و مهاجرت طولانی به سمت ییلاق بودند . جوانی در ایل سکه زد ه (کار های منحصر بفرد  هم مثبت و هم منفی معنا دارست - اینجا منفی و جمع و جورش غیر ممکن و بهایش بسیار گزاف بود )و با عملی شوخی گونه  غیر اصولی نوعی بی حرمتی به همسایه های  غیر خودی دور و نزدیک راه انداخته بود  . تا حدی جریحه دار نمودن و جری کردن احساسات برخی موجب رنجش  پاره ای از اهالی همسایه های موقت ساکن در دشت های دور و نزدیک شد بود . مردم  بطور عادی و طبق سالهای گذشته به زندگی و امور خود مشغول بودند . شاید اگر می دانستند که فاجعه ببار می آید همان وقت دست به کوچ ناگهانی میزدند . تا از آسیب و پورش و غارت تلافی جویانه در امان بمانند . گستردگی این بخش از ایل از غرب به سمت شرق  بود و به لحاظ محاصره اب بطول چند فرسنگ به دسته و بنکوه ها و فامیلی دور از هم  ، هر گروه  جدا گانه گرد هم و در  دشت و  مجاورت کوهستان چادرها بر پا بود   . اولین گروه غربی مستقر در قشلاق خاندان کلانتر بزرگ و دار و دسته و فامیل های نزدیک وی قرار داشت . هرچه به سمت شرق و طلوع خورشید پیش میرفتی سایر اقوام و طایفه  وابسته به کلانتر ساکن بودند .شماری از بهترین و زرنگترین مردان ایل در شرقی ترین و دور ترین منطقه بطول و مسافت چند فرسنگ بی خبر از ماجرای در حال رویداد بسر میبردند . سحر گاهی قبل از طلوع خورشید از سمت غربیترین نقطه از دور دستها لشکری نسبتا سنگین  و یکدست سواران  ملبس به نیمی سفید پوش و نیمی رنگین لباس محلی و رزمی با ایجاد گردو غبار بسوی ایل تاختن آغاز کرده بودند و بی محابا یورش بردند . اتفاقا چادر های با شکوه و رنگین ، تزیین یافته  سیاه چادرهای کلانتر بزرگ در نوک حمله و یورش و غارت قرار داشت . با دیدن منظره ورود سواره نظام  مسلح غارتگر ، اهالی مورد حمله در عین حالت غافلگیری با اسب و قاطر در اندک زمان فرصت یابی توانستند خود و زن و فرزندان لوازم ضروری اندکی محل را ترک یا  با خود بر دارند و از مهلکه جان بدر برند . اولین هدف انها غارت خیمه و خرگاه و دارایی کلانتر و همسایگان با نفوذ وی بود . اصلا هدف تیر اندازی به قصد کشت نبود . همه چادر و خیمه و گله و گوسفند و شترها را بکلی به سمت شرق و به عمق قشلاق دور از دسترس یاغیان حمله ور رانده و سواره و پیاده در غوغای و هیاهوی ترسناک در حال دورشدن  از  حمله دشمن بودند  . پراکندگی ایل سبب شد که خبر رسانی کند و دفاع و جمع آوری و تدارک  نیرو ی دفاعی و حمله میسر نشود  و ابدا فکرش را نمیکردند که از جانب غرب و غروبگاه  حمله ی   غافیگیرانه صورت گیرد و بر عکس  منطقه را کاملا امن و ارام تصور میکردند .  همه  ساکنین غربی ترین منطقه دشت و هامون با جا گذاشتن چادر ها و باخود داشتن نان و توشه کمی توانستند گله ها را نجات دهند و با خود ببرند . فرصت کوچ ناگهانی بکل از دست رفت . بگفته افراد نزدیک به مسیر گذر مهاجمان بیشمار با نام چقه سفید معروف گشتند . نوعی لباس محلی سبک و قابل انعطاف و دارای مانور  در چابک سواری و تاخت و تاز به تن داشتند . کاری از دست کسی ساخته نبود وفقط مال و اموال سبک  منقول کمی را توانستند از دسترس دشمن خارج کنند . خیمه و چادر های مجهر و  مزین به انواع گل و گمپل و گل پردازی پشمی پنبه ی لوکس بزبان امروزی، بزرگ کلانتر بقدر کافی انباشته از کالا ،وسایل با ارزش و مفید  بود که مدتی  تخلیه و غارت اموال بطول بیانجامد و در عوض مابقی ایل فرصت یافتند از محل دستبرد و غارت بکلی دور شوند .لشکر بزرگ مهاجمین به چندین چادر در محوطه با وسعت فراوان چرخ میزدند و شادی و های و هوی بی اندازه راه انداخته بودند . این منظره و تصاحب منزلگاه خان و کلانتر را پیروزی بزرگی نصیب خود میدانستند . به دستور سر کرده گروه م و مهاجم تمام وسایل و ابزار الات و لوازم زندگی خیمه و چادر ها را تخلیه و به عقب فرستادند از جمله از وجود یک دست و دستگاه خیمه خارجی و دارای بست و بند و چفت و ریزه ( تاشو )می خوانندش که افراد یاغی صفت  در تمام عمرشان رنگ آن را حتی ندیده بودند ،همه اظهار تعجب میکردند . همه اسباب و لوازم سبک را غارت کردند . بجز تاچه و جوال های رنگین مویین و پشمین آرد، جو و گندم و خوراکی های مورد نیاز مانند برنج و خرما و عسل و کیسه های چلواری پر از گردو ، بادام ، خیک های انباشته از روغن محلی و پنیر اعلا را با کاردها و سر نیزه  می شکافتند و در هم مخلوط و با مواد نفتی و مندو ( روغنی )در هم  می آمیختند تا  هر گز مورد استفاده قرار نگیرد و با هر عمل پاره کردن جوال ها  ( خورجین های یکسر دهانه )فریاد شادی و هورا سر میدادند . اهالی شتابزده ایل که غافل ازغارت  مال و دارایی خویش  فقط بفکر نجات جان خود در حال پیشروی به سمت شرق و در محاصره دهکده های با اهالی  بومی منطقه بدور از جریان غارت و اینجا فعلا در امان بودند . گفته شده به وسایلی از جمله یک دستگاه گرمافون در لابلای وسایل بر خوردند . گویا دسترسی به  آن هرچه افکار یکدیگر را رویهم ریختند نمی دانستند کار برد ان چیست اما بر چسب ماست جا کن اخرین واژه کاربردی این بلندگوی دهانه گشاد را بر ان نهادند . نوعی وسیله محلی دهانه گشاد قیف مانند که براحتی ماست از دهانه گشاد وارد انتهای باریک لوله ای بداخل مشک برای بدست آوردن کره از ماست کاربرد داشت . انرا هم با تبر و تیشه قلم قلم کردند .  البته با توجه به ورود و استفاده گرامافون در ایران کمی با تاریخ   موجودیت در ایل که چگونه و توسط چه کسی به ایل و بدر گاه کلانتر سر در آورده بود بماند ، کمی تردید آمیز است . بهر حال این دستگاه در اواخر دوره قاجار وارد مرکز ایران و تهران آن روز شده بود . مال بی صاحب بود و دل بی رحم هر بلایی که دوست داشتند بر  سر اموال مردم در می اوردند . این عملیات خرابکاری و به تبع ان غارت اموال با ارزش چند ساعتی بطول انجامید . از قضا طفل خردسالی از خوانین و فامیل کلانتر در گهواره جا مانده بود . تنها یک پیر زن با شهامت حاضر شد بچه را از محاصره سواران بی رحم  خارج سازد . همه قید بچه و پیر زن دلیر را زدند . پیر زن بچه را بغل کرده و گهواره را رها ساخت در همین زمان  خود را در محاصره سواران مسلح دید . رجز خوانی دو طرف شروع شد . میگفتند دیدی چطور کار نا بخردانه شما را اینطوری با نابودی و غارت جبران کردیم شما هم باید به اردوگاه ما بیایی . پیر زن هم گفته بود مگر شما ناموس و زن و فرزند و غیرت ندارید . بچه چوپان و نوکر خان از ترس و بی توجهی مادر جا مانده است . غارتگران برای لحظه ای بچه را از بغل پیر زن خارج کردند و بالا و پایین انداختند و ناز میکردند و مسخره بازی راه انداخته بودند . گفتند این نوزاد پسر باید به اردوگاه ما تعلق گیرد تازه به شما هم معلوم نیست اجازه برگشت دهیم . بحث بین پیرزن و غارتگران وارد مرحله تازه ی شد. پسر بچه را  روی زمین گذاشتند و به سر و وضع و قیافه اش نگریستند و به یکدیگر پیشنهاد قضاوت که این بچه متعلق به چه قشری باید باشد . چوپانزاده که نیست .از شانس بد پیر زن ،پسر بچه لباس فاخر و تمیز  پوشیده و خندان رو بود . یکی از میان انهمه مردان باد در غب غب انداخت و دستی به کمر زد  فریاد زد ای  پیر زن عجوزه تازگی تو هم  حالا کلاه سرمان میگذاری این  پسر فرزند یک خان زاده و شاهزاده ایست که  چنین لباس های گران قیمت  به تنش پوشانده اند . کمتر دروغ بگو و یاوه نباف . او هم کم نیاورد و در جواب گفت در ایل ما نوکر و چوپان و خان و خانزاده و کلانتر زاده یکسان لباس میپوشند و به خود میرسند . درهم و دینار و ریال خرج میکنند نه که مانند شما اموال مردم را غارت و به یغما میبرید . در همین حین  گفتگو در مورد موقعیت طفل و ماجرای نا معلوم آینده هر دو ( ان طفل جا مانده و آن پیر شیر زن ایل )   با مردان جسور و بی تربیت سر دسته انها فریاد زد حرکت میکنیم . رها کنید این پیر زن بی بها را بیایید برای یکی دو سال خود مال و دارایی و صندوق جواهرات را  جمع و جور ، با خود ببرید . سواران با پاشنه به اسبان سر کش و های و هوی مجدد در حال تاختن و حمل و سایل با گرد و غبار راه انداختن مجدد راه امده را در پیش گرفتند و رفتند . با گذشت نیمروز ظاهرا غائله بخودی خود پایان یافته بود . تنی از سوارکاران ایل با جمع آوری نیروهای کمکی و تیر اندازهای در دسترس گروه کوچکی تشکیل و به محل چادر های کلانتر برگشتند . آه از نهادشان بر آمد بی انصاف ها بردنی را برده و باقی را شکسته و ضایع و نفت الود کرده بودند که حتی ذره ای قابل استفاده نبود . آرد را با برنج قاطی و روغن را با مندو ( نوعی روغن برای مالش بر بدن شتر و گاهی چهار پایان، احتمالا برای از بین بردن انگلهای پوستی همرا ایل بود ) این واقعه دقیقا نهمین روز تولد یکی از راد مردان بزرگ ایل بود که سر منشا تاریخ غارت ان بخش از ایل تاریخ ساز شد .  براحتی  در تاریخ تولد آن طفل ( 9)نه روز بعد با حمله و یورش  گروهی مهاجم با حمله غافلگیرانه هم افراد ایل صدمات روحی و مالی دیدند و هم خاطره بد و ناگوار و تلخ در یادها باقی ماند .  در اذهان گروههای در گیر با این وحشی گری ها  و غارت بخشی از  اموال ایل رقم خورد و در یاد انان بعنوان  خاطره تلخ ماندگار شد .  ایل هم مانند سایر جوامع در گذشته در تلاطم  دگرگونیها  و تاخت و تاز قدرتهای  م و غارتگر داخلی بی نصیب نمانده است .  سالی بگذشت و دوباره اموال کلانتر انبوه تر و افزونتر  از قبل و با شکوهتر در جریان ایل جاری شد . در قبال  این اموال غارت شده همه اموال از طرف مردم جمع آوری و به کلانتر تعلق گرفت . بار دوم در میان بند مجدا شبانگاه خبر حمله راهن دوباره اوج گرفت . با وساطت و میهمانی  راهن به میزبانی یکی از بزرگان ایل ( مرحوم محمد حسین )با جمع آوری سور و سات که عبارت ندای ان برای جلوگیری از غارت ایل بود و  در این روش مردم همه در وسع و توانایی پرداخت بطور داوطلب کلیه مایحتاج ان جمع آوری و تحویل سر دسته و آدمهای بی منطق گروه میشد تا  رضایت دهند و ایل را بطور قطعی غارت و چپو نکنند . این  راهکارویژه  هم راهن و هم ایلوندان برای پیشگیری و عدم غارت مال و اموال مردم بود . معمولا در هر صورت بخت با راهن یار بود تا مردم . در مظهر قدرت یکی از راهن با فریاد دلهره آور  بر مردم  از این واژه قدیمی سور و سات استفاده میکرد به اصطلاح کاری جوانمردانه در راهزنی در پیش بود در صورت امتناع حمله و غارت بنحو وحشتناکی اغاز و کلیه اموال مردم به غارت میرفت سور وسات شامل غلات از هر نوعش و توشه از نان و بقیه خوراکی ها گرفته تا خوراک اسب و قاطر و حتی چهار پایان و بستگی داشت در هنگام حمله به کدام  قشری  از ده و روستا و شهر یا مردم عشایر هجوم برده باشند . گوشت و گوشتی و حیوانات گوشتی هم جزیی از برنامه راهن بود . در یکی از همان سالها با گزارش اطلاعاتی به مرکز یکی از قویترین و مستحکمترین دسته راهن در مسیر ایل از زمین و هوا مورد حمله قرار گرفت و متلاشی شد .در یک تنگه عظیم انباری با صدها تن مواد و وسایل ی از آن مردم بچنگ   دولت   مرکزی افتاد و سردسته و افراد زیادی از آنان متواری و دستگیر و به هلاکت رسیدند و راه گذر ایل تا مدتی ایمنتر گردید . عمرتان  زیاد باد illha
ارسالی: پروین  کشاورزی





illha




داستان کوتاه بعدی احتمالا این باشد "  زیور آلات و قاشق های نقره ی ، میراث مادر بزرگ 


  فرستنده :  جناب آقای بهرام میرزایی طایفه کردشولی
آراستن صحرای کافتر و چشمه رعنا  دارای چمنزارهای زیبا و درخشان و چشمه های جاری اب اشک چشمی همراه با سیاه چادر و فرش و صنایع دست بافت طایفه مهم و بزرگ کردشولی در ییلاق با صفای بهاران  شهرستان اقلید فارس

چیدمان و تزیینات فرش سنتی و محلی و بر پایی سیاه چادر طایفه کردشولی در ییلاق اجدادی انها واقع  بین کافتر و چشمه رعنا (  چشمه زیبای ختا )
چادر زیبا در چمنزار سرحد چشمه رعنا متعلق و میزبان اقای بهمن  عیدی و خانواده محترم  ایشان  هستند .

 سمت راست  آقای میرزایی و سامان فروغی و ارسلان مرادی   دوستان و فامیل  ایشان طایفه بزرگ کردشولی

نمای نزدیک  ارایش درون سیاه چادر
آقای بهمن عیدی و خانواده
مهدیه  نوه نازنین اقای میرزایی

جناب آقای موسی روستا پور که مسوول  تدارکات و هماهنگ کننده بر پایی چادر زحمات زیادی بقول آقای میرزایی در این مورد کشیده اند .





قسمت اول  نسبتا به مقدمه داستان مستند گونه شباهت دارد و اصل ماجرا در قسمت بعدی رخ میدهد
ارسال توسط : آقای بهرام میرزایی - گردنه  امام زاده سید محمد(ع ) ، کافتر ، خنگشت  سرحد - ییلاق -منطقه  کردشولی




در قسمتی از گردنه سیاه کوه در دورترین  نقطه  خارج  از محدوده روستا ها و آبادی های پراکنده اما درتقاطع ارتباطی چند راه منتهی به یکدیگر در میانه دشتی، در دهانه ورودی به کوهستان سه برکه وجود داشت که منبع اب خنک و پاکیزه ویژه شرب  در تمام اوقات شب و روز در چهار فصل بخصوص فصل گرم و سوزان تشنه کامی هر رهگذر و مسافری را رفع و  سیراب میکرد .سالی  بود بهاری تعدادیاز چادر نشینان قصد داشتند تا اخر  تابستان  و پاییز و فرارسیدن زمستان و بهار بعد برای اولین بار ماندن در ان وادی خشک را تجربه کنند . قرار بر این بود  خانواده ای چند در گرمای شدید تابستان و پاییز انسال زیر فشار  باد های تند و گرم و داغ  هوای نا سازگار و گاهی گرد بادهای چرخان و تا حدی غیر قابل تحمل  را در مراتع قشلاق سپری کنند . با کمبود امکانات از جمله مهمترین  ان دغدغه وجود آب بود . بارها و در طول سال  ها پس از مدتها در غیاب ایل ماندگار شدن در چنین ناحیه  گرم و طاقت فرسا  کار راحت و ساده ای نبود و خطرات موجود سر راه خود را با دل و جان پذیرا شدند  گرچه در همان قشلاق زمستانی پر برکت و پر نعمت  اواخر پاییزی و اوایل بهاری زنجیره ادامه حیات و چرخه ماندگاری ایل از دیر باز برایشان مهم و اتفاق خوشایندی بود . اما همان ناحیه جغرافیایی در طول تابستان تبدیل به شبه جهنمی شده بود که هرگز عادت به تحمل را در انجا تقریبا از دست داده بودند . معلوم نبود که چرا خطر های پیش رو را پذیرفته و ماندگار شده بودند  .  به دلیل ماندگاری یکساله در عوض از مشکلات کوچ  و مهاجرت آسوده خاطر بودند . گرچه سفر ییلاقی با همراهی ایل با وجود مشکلات فراوان ، امید رسیدن به مراتع ییلاقی با اب و هوای مطبوع چهره و حال و روز  زندگی انها  را بخوبی و رضایت مندی تمام  رقم میزد بلکه  برای انها لذت بخش و خاطره انگیز بود .  هوا بس گرم و  تفتیده در ساعات میانی روز و تا دمدمه های عصر کوتاه،فعالیت اغلب موجودات از جمله ساکنان تازه وارد دشت میان کوه ،نا محسوس و بی تحرک  بود . بادهای داغ روزانه و گاهی شبانه روی ( صورت )هر جنبنده ای را بر میگرداند و تا عمق استخوان به سوزش  داغ میکشاند . اما مردم بومی براحتی و با کمترین زحمت و رنجش از طبیعت خشک و گرم به زندگی روزمره طبق عادتهای سالانه مشغول بودند . جنب و جوش فقط   دراوقات شبها و شامگاهان و سپیده دمان خلاصه میشد  . برای پیشگیری ازگرما سایه درختان ، بهترین  حفاظ و مکان برای در امان ماندن از سوزش شدید نور افتاب وگرمازدگی بود . از ساعات اولیه روز تا انتها فعالیت ها  نسبتا کند و همه بهاستراحت میپرداختند . منبع اب شرب دامها و اهالی باقی مانده مردم از اب برکه هایپراکنده در دشت و ورودی و دهانه های کوهستان بود که از ریزش بارانهای سیلابی بهارهو زمستانه لبریز از اب خنک و گوارا بود هرچه به اخرسال میرسید
اب  برکه هم روبه نقصان  میرفت و از ارتفاع و حجم میزان ابموجودی کاهش میافت . اما این سه برکه بسیار بزرگ و سرپوشیده به اندازه ی گنجایش ومقدار اب کافی داشت که مصرف  یکسالانه را  کفاف میداد .رویهم رفته شکلساخت و معماری ان از دوره های کهن بیادگار مانده بود و در انتهای دشتی کوهستانی درمراتع ودر دهانه کوهستانی با دره های متعدد طرح ریزی و بنا شده بود . شکل قرارگرفتن ان هم در طبیعت منطقه بحالت مثلثی شکل  بود . هرسه آب انبار از ریزش نزوات آسمانی سالگذشته و بهار همانسال چنان از آب پر شده بود که با اندکی خم شدن در دسترس بود . در ورودیهر سه در مسیر ورود اب سیلاب گودال و دریچه های زمینی برای تصفیه و ته نشین شدن شنو ماسه ، کل و لای تعبیه و اب کاملا زلال و شیرین وخنک ، گورا چشمک میزد . البته  تا حدی دور از دسترس راه ارتباطی بین دهکده های  دور از هم قرار داشت . تنها مزیت خوبی کهداشت تا حدی از نظر بهداشتی به سبب دور دست بودن سالم و دور از الودگی های محیطیبود . استفاده اصولی این برکه ها کلا برای استفاده مسافران و رهگذران در دوره هایقبل بوده است . با سیستم جدید لوله کشی اب شرب در روستاها و شهرهای جنوبی تا حدیدر بیشتر مواقع نیاز چندانی به اب از این برکه ها ضروری نبود . ولی بهر حال شریانحیاتی مناطق کم اب وابستگی شدید به اب همین برکه ها بود .  تعداد اندکی از ساکنان چادر نشین به امید آب  این سه برکه قصد تابستان و پاییز گذرانیخود را برنامه ریزی کرده بودند . روزی یکبار برای آب شرب و دامها از ان بهره میبردند.یک برکه  را ویژه اب شرب خود و آن دو دیگر را برای دامها  اختصاص داده بودند . از شدتگرمای اواخر بهار و هنوز تابستان از راه نرسیده با اندک سایبان درختان گز و کنار( درختان ویژه مناطق گرمسیری )منطقه دل خوش کرده بودند  . بارها از طرف بزرگان  به خانواده های خود  به عدم آلودگی اب   این سه برکه تاکید  شده  و  مرتب تحت نظر آنان  بود . تنی چند از جوانان به نیتخنک کردن و تفریح و شنا دور از چشم خانواده ها گاه گاهی در بزرگترین برکه با عمقزیاد تر از سایر برکه ها به اب تنی و شنا و مسابقه شیرجه و تحمل  ماندن زمان بیشتر  زیر اب در ان اجرامیشد .  سه دهانه قوسی شکل کوتاه در سه جانب ان وجود داشت انقدر اب در محفظه درونی بود که پلکان چرخشی نا پیدا بود . این برکه های با قدمت زیاد برای مسافران آشنا و غریبه و ره گمکردگان و گاها قشون  دولتی در جابجایی و گذر و لشکر کشی اهمیت خاصی داشته است  . همه مسافران و رهگذران  محتاج آب این برکه های سر راه خود بودند . بهر حال  در طول سالهای دور نقش بسزایی در هر نوع  تردد مردمی در نواحی گرمسیری در فصل گرم و خشک ایفا میکرد  . اما از راهکار و ترفند های اجباری برای خنک شدن محیط زندگی ناسازگار درون سیاه چادر گاهی دست به ابتکار و راه های مفیدی میزدند . برای ذخیره ماندن  اب در ادامه پایان سال تا بارندگی و بر طرف شدن نیاز مندیهای خود گاهی از اب  کاریزی بفاصله خیلی دور راهی میشدند و به سبب بعد مسافت بیش از  ماهی دو بار از مصرف اب برکه ها خوداری میکردند . یک روز تمام برای رسیدن به قنات نامبره راهپیمایی داشتند   و  راه رفت و برگشت تا  منزل یک روز کامل بطول می انجامید . در دم آخر زمان برگشت از شدت گرمای روز ، دوباره تشنگی  مجدد حاصل گرمای شدید بر انان غلبه میکرد و مقرون به صرفه نبود . گاهی از یک حلقه چاه بسیار عمیق و دور   از سیاه چادرها راه حل  دیگر دست یابی  به اب بود . پیدا کردن و  بدست آوردن اب یک روش دیگر بودکه با طناب ضخیم و بلند  و دولهای بسیار بزرگ و با کمک شتر های قوی بنیه اب را از عمق ان چاه در جدول تازه ساخت میریختند  ( جابیه )و یک نیمروز هم دست به گریبان مشکلات این روش بودند . برای خنک کردن محیط چادر از گزند گرما زدگی نی و مواد اولیه حصیر های خود رو را از کنار ساحل منال و جدول اب از فاصله حدود 30 تا 40 کیلومتری بار قاطر و لوکهای بار بر  و قوی  هیکل میکردند و کف و پهلو و روی چادر ها را سبز پوش و خنک میکردند و هفته ی یک بار کار تکراری و با مرارت بسیار  برای  تهیه نی در تکاپو بودند  . برای غلبه بر گرما اواین بار به اصطلاح سکه زدند انهم از نوع نادری  . کاشت هندوانه در پایه و ساقه بوته خارشتر در سطح وسیع و بهره برداری مجانی از محصول هندوانه شیرین پرتقالی اندازه ،بدون وجود اب هم اصلی ترین کار و تفریح و کسب محصول خنک کننده توسط متخصصان و افراد با تجربه بود . انها مردان و ن پولادین اراده بودند . در شرایط سخت اولین تجربه ماندگاری خود  با پشتکار  و تلاش  تا حدی بر مشکلات پیش رو حاصل وجود طبیعت خشن غلبه میکردند . بدون داشتن هیچ امکاناتی زندگی ایلی  خانواده را میچرخاندند تا سال سخت و جانفرسا به اخر رسد . از شاخ و برگ و بقایای الیاف نخلها کپر های و سایبان برای دامهای تشنه بر پا میکردند تا اندازه ای  مطلوب از سوختگی جگر  (دام ها بر اثر تشنگی و گرما در گیر بیماریهای شش و اندام درونی  میشد که در زمستان و فصل سرما نمایان میشد و روبه لاغری و مرگ و میر بیشتر میرفت که اصطلاحا نتیجه کمبود اب را به جگر سوختگی اطلاق میکردند . ) سرمایه های خود جلوگیری کنند . بارها اب این برکه ها نجات بخش مسافران تشنه در گرمای عطش آور بوده است . تصور کنید چند کله اب زلال و سبز سر راه یک مسافر تشنه از راه رسیده ، وقتی از دریچه های ورودی برکه سرک میکشید و تمثال  مواج خود را روی سطح اب می دید و هیچ راه دسترسی به اب وجود نداشت ،چه باید کرد؟ گاهی پلکان هم یکی در میان ریزش و فرو ریخته است و آرزوی  ریختن مشتی اب بر سرو رو  خود،  فرو بردن مشتی هم در حلق خود داشت  . اب را مانند سرابی مینگریست  و دستش به ان نمیرسید . طوری تشنگی و عطش بر وی مستولی میشود و قصد داشت  خودرا در اب رها سازد حتی به قیمت از دست دادن جان خود . لبها خشکیده و زبان در کام گیر افتاده و گلو خشک شده تکلیف چیست ؟ برای هر فردی تا اخر عمر تشنگی مفرط احتمالا اتفاق افتاده است حتی در این دنیای مترقی و با امکانات فوق العاده فراوان و در دسترس که بناگه دچار کمبود اب آشامیدنی میشود . بهر اقدامی دست میزند که اب ی مهیا و خود را نجات دهد بعد هم بخیر میگذرد  اب تهیه و خاطرات تشنگی تا اخر عمر برایش زنده  و همیشگی در ذهن باقی خواهد ماند . قدر اب را چه  افرادی بیشتر  دانند ؟ تشنگان دانند . اما امروزه که همه بر کمبود منابع اب آگاهند و اغلب مردم در مصرف ان صرفه جویی میکنند . در اوج گرما تنی چند از جوانان ایل برای خنک شدن هوس کردند دل به دریا زده تنی به اب زنند . انهم در سرزمین کم اب و در یکی از برکه های پر  اب . گروهی و  دور از چشمان خانواده ها  یواشکی رقصان  و اواز خوان بسوی برکه ها رفتند . یکی یکی در پرشهای بلند و شیرجه مانند به درون اب  برکه از یک دهانه میپریدند و از دهانه دیگر خارج میشدند و دوباره و چند باره لذت خنکی اب،حتی  حاضر به ترک شنا و شیرجه  نبودند . با طناب بسته به ستون ستبر یک  دهانه خارج شده ،راحت شیرجه میزدند . در این اوضاع و احوال برای دور شدن از یکنواختی تصمیم بر این شد که مسابقه استقامت زیر اب را به اجرا گذارند و برنده هم بعنوان نفر بر تر در این رقابت مشخص شود . اولین نفر پرید و ونفس خود را زیر خروارها اب حبس و مدت زمانی را زیر اب بدون نفس  بالا امد و همینطور نفر دوم و سوم و تا ششم زمان شمارش  توسط یکی از افراد  را مبنای  مدت زمان  ماندن زیر اب قرار داده بودند  . نوبت به هفتمین و اخرین نفر فرا رسید که جوانی سنگین وزن تر و قوی تر از بقیه با دور خیزی شیرجه خود را اغاز کرد. ادامه دارد .









حکایت بعدی  در ایل ها  : برای علاقه مندان حکایات  ایلی و ماجرا های کمی عجیب و غریب :
صفحه بعدی  در آینده نزدیک

ها :



داستانی واقعی : شکار خرگوش  توسط محاصره کنندگان  ناگهان گراز وحشی و خطرناک از آب در آمد - داستان و ماجرای هیجان انگیز و هولناک در بهار ییلاق

حکایت گرگ پیر قهرمان شب تار در  این نشانی
ouladehajiaziz.mihanblog.com

 هر گونه خطاهای املایی و گرامری و مفهومی خواسته و نا خواسته  با پوزش  بر ما ببخشایید و خرده نگیرید .  در ضمن این حکایت در بر گیرنده نکات و درسهای واقعی زندگی حال و گذشته برخی ادمهای  موثر و اطرافیان  در کمین  نشسته است که بر اساس وقایع گذشته نگارش و ارایه داده شده تا قضاوت شما  چه باشد !

تصویر های تزیینی این صفحه توسط خانم پروین کشاورز ی ارسال گردیده است  .
illha
illha

زیور آلات و قاشقهای نقره ی با ارزش میراث مادر بزرگ , illha

سر انجام بخشی ازایل در لحظات حساس کوچ و جابجایی پاییزه سال 1339 از تکاپو ایستاد و از پیکره اصلیکوچ دایم  ایل بسمت قشلاق  جدا شد  و  از همراهی با ایل  دست کشید . این توقف برای چندمین بار اتفاق می ا فتاد .دارایسالهای خوش بهارو پاییز و زمستان در  اوج شادمانی از مهاجرت دسته جمعی باز ایستاد . مادر بزرگ آنسالها ،بانوی جوان و شایسته و پر کار و سالار زنی بود که ضمن احترام و دوست داشتنخانواده، تمام امر و نهی خانواده  و روابط درون خانوادگی را شخصا  بعهده داشت . دارایتوان و سر زندگی در  کار و تلاش برای زندگی نوین  را دارا  بود .در عین جدایی از ایل و   ست، درمیانه  کوچ گزینه سخت و غیرقابل تحمل  برای اطرافیان  و همراهان بود .خیالداشتند  این بار هم اسکان  داوطلبانه را در دیاری آشنا  سپری کنند . بار و بنه اسبان و شترها و چهارپایان خسته از کوچ پر خاطره را بر زمین نهاده و در تلاش برای بنای ساختمانی گلی وخشتی و آجری را آغاز کنند . اهالی در حال اسکان شامل شش خانواده بزرگ و پر جمعیتبودند . همه به اصطلاح از یک اولاد و رگ و ریشه ،مهیای  تخت قاپوی خود خواسته شده بودند .  بسفارش مردان ایل خشت زن  ها و کارگران را فرا خواندند و خرید آجر های چهار گوش سبک بناهای باستانی باب روز را خریداری کردند .  با جدیت و سرعت و دقتمصالح مورد نیاز را در اندک مدت کوتاه سه ماهه تا فصل سرد و برف خیز  زمستان را تدارک دیدند . خشت بر خشت و آجر برآجر نهادند و با نیروی کمکی جوانان بازمانده از ایل در زمینی دوار و مناسب دیوارهابود که سر بهوا میرفت و سقف چوبی و حصیر پوشی و انگاه پشت بام کاه و گل  اندود در پلانهای منظم و دو تا سه و حتی تک  باب اتاقه بر پا شد . دیگر زمین گیر شده بودند و تا حدی دل از کوچ و قشلاق – ییلاق کشیدند . اگر چه ماندن در یک جا و حالت سآزار دهنده و لذت بخش نبود اما اولین بار به زندگی یکجا نشینی گسترده  موقت را  تجربه میکردند . سال های  سال کوچ کرده بودند و سرنوشت همه در رفت و آمدخلاصه میشد . اما  در وجود مادر بزرگ  احساس رضایت را بیش از دیگران  میشداحساس کرد و دید . آنهم به سبب داشتن  دوتا   سه عدد  جعبه مخمل نمای بزرگ پر از جواهرات و قاشق وچنگالهای نقره و قیمتی و با ارزش حاصل میراث گذشتگانش بود . قصد داشت با فروش قسمتیاز جواهرات در بهترین نقطه و به اصطلاح چشم ان نواحی زمین و  ملک بخرد و همه را از رفت و آمد و مشکلات کوچبرهاند. خیلی ازاین  اهالی کوچک ایل متوقف شده ، راضی به امر خرید ملک و در نتیجه پایبند شدن وماندگاری ابدی  نبودند .  خوشی و نشاط و لذت زندگی را در کوچ و رفت و آمدمیدیدند . اما او  تصمیم گیرنده نهایی  بود . همه افراد اعم از  فرزندان و وابستگان  از او حرف شنوی داشتند .  چاره ای جز این نداشتند .   illha                                              

 او از دست چند صندوق و جعبه جواهرات   حین حمل با کوچ سه ماهه تا حدی بستوه آمده بود .نگهداری جعبه ها و صندوقچه ها  در طول سالیانگذشته به سختی و نگرانی همیشگی مبدل گشته و همه مسوولیت خطیر حفظ و نگهداری ان رابعهده داشت ،  با وجود سختیها همچنان خستگی نا پذیرعاشق سنگینی و رنگ و رو و آهنگ و صدای بهم خوردننوا ها ی موسیقی گونه و برق جواهرات خویش بود . .مشکل حمل و نقل و بارگیری در حرکت و جابجایی ،کمتر از جای مناسب برای  در امان نگه داشتن  و دوریاز دستبرد راهن و دله ان نبود . در جابجایی گاهی ان را بر اسب سواری خود وگاهی بر دنده یکی دو شتر قرار میداد تا شاید اصول حفاظت و سر در گمی آگاهان بهوجود گنج پنهان و در حال حرکت را رعایت کرده باشد . برای برخی این گنج متحرک ( دایم الحرکت ) بی سود وفایده پشیزی ارزش نداشت . چون علاقه ی به س و جدایی از ایل نداشتند و مسبب اصلیاین وضعیت را جعبه های جادویی  زیور  آلات مادر بزرگ سمج  میدانستند . در میهمانیهای بزرگ و غیرخانوادگی که بزرگان و گاهی کلانتران وقت در ییلاق و قشلاق  بطور رسمی یا ناخوانده فرا میرسیدند از قاشق وچنگالهای نقره ای و اب طلا داده و زیبا از میهمانها پذیرایی میکرد . بعد از هرمیهمانی تا دو روز گرفتار پاکیزه و جاسازی و مرتب سازی  بود . هیچکس نه اجازه داشت در این مورد دخالت کند ونه دسترسی راحت به ان داشتند . حتی کمک رسانی در شست و شو و خشک و جابجایی ان را  نیز نداشتند  . همه امور محوله جمع وجور کردن بعهده خودش بود . بدون اغراق که چنین گنجی در منازل شاید کلانتر و بزرگانمحلی هم نبود . از زیور الات شخصی و تزیینی که کمتر کسی حتی فرزندان هم قادر بهدیدن ان نبودند . همیشه در جعبه های مخملی آنتیک و گل و میخدار بی نظیر دو بارهپیچ در بقچه  و مفرشهای ترمه ی  ابریشمی مرتب و منظمدر جای خود پنهان از درخشش  بود که حرس و طمع دور و بری ها را  هم بر می انگیخت . شعله های اتشین و کینه دیدن و ربودن هم بر افروخته و مهیا بود  .فقط تنها  او  درمحافل  از نوع و رنگ و اندازه و گیرایی انبا آب و تاب سخن میگفت . جعبه قوری و استکان پذیرایی سوا از بقیه چشم نوازتر  وچشمگیرتر بود .قوری چینی و کاسه قلیان  از جنس اعلا و  مزین به تمثال سلاطین و سفید و ارغوانی با تزیینات گلو بوته و پرنده رنگین  انگار سفارشی و باب دل و سلیقه همه بود .  اینها جزوی از کالاهای شکستنی بود  که باید با دقت بیشتری جابجا و نگهداری میشد .  قوری  های دو قلو دارای دسته نیم قوسی ظریف و زیبا  بریده  در انتها ، رنگ چای آتشین را پر رنگتر و جذابتر با منقاری اردک مانند   چای ریز ، قبل از نوش هر جرعه چای اول باید چشم و دل را بهتماشای فرو ریختن چای   سپرد . حتی هلاهل هم بجای چای  مزه  عسل  را تداعی میکرد . البته  هرچه بود نگهداری و حفاظت اموال مادر بزرگ  در یکجا نشینی بسیار راحتر و با آرامش بیشتری همراه بود و دیگر مشکل چگونگی حمل را در بر نداشت . این طریق پذیرایی فقط مختص بزرگان و میهمانان ویژه بود نه اعضای خانواده و در وهمسایه ها. جعبه ای با دو سرویس قوری همگون و یدک را در خود جای داده بود . برخی ازبزرگان به دست تمیزی و پاکیزگی و یاد آوری خاطرات میهمانی گذشته شایق دیدار مجدد ودیدن میراث زیبا و با ارزش مادر بزرگ بودند . ریختن چای از ان قوری در استکان نعلبکی و دست گرفتن ان تا جرعه جرعه نوشیدن چای برای بسی دو باره  فوق العاده لذت بخش بود .  آخر و عاقبت قسمتی از آن جواهرات و میراث راعلاوه بر فروش گوسفند و روغن و خیکهای پنیری را برای خرید نیم دانگی از زمینهایبدرد بخور با نظارت خود بفروش رساند و مابقی را برای بر پا داشتن  کرامت و بزرگی خاندانخود و پذیرایی از بزرگان را حفظ کرد. سالها گذشت  سالی دو بار با برگشت ایل  میهمانی های شایسته دوباره جان میگرفت و  جعبه های مخملی سبز و هوش بر ، گشوده و ظروف و قوری مخصوص  و قاشق و چنگالهای دو سه لایه پیچ رونمایی و سر سفره میهمانان نازنین و عزیز و محترم که اغلب فامیل بزرگ  وی بودند حاضر میشدند . آنقدر این  رفت و آمدها در طی سالیان مانند برق و باد سپری گشت که هیچکس بویژه خود مادر بزرگ  پایان  لذت  گذر عمر را با دور همی های کم نظیر  احساس نکرد .  با وجود این  کمکم در همان ساختمانهای نسبتا کهنه و خاطره انگیز مادر بزرگ،  پیری و ناتوانی خود را خیلی زودتر از موعداحساس کرد و بزبان آورد  .  اواخر عمری چشمها کم بینا و گوشها کم شنوا و دست و پاها ران و کم توان شده بود .ته ماندهگنج و میراث گذشتگان خود را در طاقچه گلی پر از گلها و غنچه های خشکیده گل رز ومحمدی  کاشته شده در باغچه خود که با آب چاه و قنات قدیمی آبیاری میشد ، نهاده بود . در میان خشکه گلها غوطه ور ، تنها بو گلهای  فراوان خشک شده و پودر شده در میان  انهمه خاطرات گذشته را میشد بویید و احساس کرد .عاقبت هم نه انگار مادر بزرگی جوان و پر انرژی با شوق و علاقه چرخ زندگی را بی محابامیچرخانده و نه آنهمه میهمانان بزرگ و کوچک و با رتبه و کم رتبه را در اوج جوانیپشت سر نهاده . بالاخره دوران پیری فرا رسید و دیگر نه ان لذت دیدن  ظروف با ارزش اهمیتی داشت و نه ان دوران کبکبه ودبدبه همه برای فرد ناتوان تن و در حال ترک دنیا حتی به مانند ارزش ذره ای از وجودجوانی را هم نداشته و ندارد . همه  صدمات و رنج و بی خوابی برای حفظ میراثخانوادگی و دل نگرانی برای نگهداری کاسه و کوزه ها و مفاخر مالی و دنیایی  دستبه دست شده  و شاید نوبت بعدی   و تا نسلهاریخت و پاش اینگونه داشته باشد .سرانجام چه میشود کرد با این چرخ گردون و سرنوشتادمها خوب و بد، نیک کردار و بد کردار ، دارا و ندار همه ترک کردنیست . یک روزی مادر بزرگ تک و تنها در حالی که  میزبان یک تنه پذیرای لشکری میهمان   بوداما اینک در کمال ناتوانی  کمتر کسی از او احوال میپرسید و در کنج خانه گلی و دارای خاطره نا مفهوم  و بی معنا قرار گرفت . یک روز سر قوری در طاقچه گلی غیبش زد ،دگر روز خود قوری نازنین و مجلس ارا و بترتیب سکه های نادر ی و اشرفی فتحعلیشاهی و گوشوار و النگوی مربوط به چند نسل قبل گم و گور شد . اخر و عاقبت روز تدفین وی هم نه چیزی از ان جعبه های مخملی پیچیده در دستمال های ترمه و ابریشمی  باقی مانده بود  نه تمام محتویات درون ان که  خیلی ها آرزوی دیدنش را داشتند و همیشه زبانزد این و آن بود خبری شد  .در همان تاقچه کاه گلی و در کنار آتشدان و بخاری هیزمی کهنه  که بوی او را میشد از گلهای  جمع آوری و خشک شده  توسط او حس کرد.  تنها ریزش ریزگرد های و خاکه های گلها دور و اطراف آتشدان پر خاکستر سرای یادبود اوپراکنده دیده میشد .همه چیر جارو شده بود و هیچ آثاری از گنج قدیمی  با افتخار خانوادگی در طاقچه و سرای مادر بزرگ به چشم نمیخورد . با رفتن و ترک مادر بزرگ با گنج خانوادگی کوچک خود  گنجهای جدیدی تحت نام  زمین و املاک و بنام میخ طلا که نه داشت و نه گرگ بیادگار از او بجا مانده است. اینهم سرنوشت و عاقبت مادر بزرگ بخش مهمی از ایل که انگار نه آمده و نه رفته بود . تنها  نامش  بر سنگی یاد آور دودمان و خاندانش را میشد خواند و دید و فقط با یک لحظه  افسوس ازکنار  آن گذر کرد .  شاد و تندرست باشید !illha

illha

illha


بازی ها و سرگرمیهای نا متعارف و خطرناک از گذشته های ایل  برای علاقه مندان  داستانها  و مستند های ایلی در اولاد حاجی عزیز   دیدن فرمایید . با سپاس  - illha-در نشانی زیر  بازدید نمایید
ouladehajiaziz.mihanblog.com

پست بعدی :حکایت سرباز گیری در پست ژاندارمی تخته های منصور آباد در بدو ورود به ابتدای قشلاق و ماجرا های درد آور ایل و تلاش جوانان برای دوری و فرار از دست ماموران ایستگاه حفظ جاده ای بیابانی  سخترین مکان  جلوگیری از تخلفات بعد از بند امیر جهت کنترل عشایر از هر جهت !ماجرای واقعی و رویدادهای گرفتار شدن جوانی از ایل در هنگام گذر از این گذرگاه سخت و مچ گیر ،که علی رغم بکار گیری ترفند های  ویژه ، اما انها زرنگتر از این حرفها بودند . داستان کامل ان را در اینده ملاحظه فرمایید .

باز هم طبق معمول کاستی را ببخشید :-  illha




سرانجام شکار خرگوش گراز وحشی و خطرناک از آب در آمد !  -     illgardi
نیمه تابستان  نزدیک بود . سیاه چادر ها روی چمنزار  سرسبز و کنار چشمه ها بشکل منظم در دسته و گروههای فامیلی مستقر و بر پا بود .همه بشدت به فعالیت روز مره مشغول بودند . دور تر از سیاه چادر ها ، کنار دیواره ای از جنس صخره ، محل جریان روان آبهای  بهاری در مسیرکم عمق دره ای  در جهت شرق به غرب ، مادیانهای کره دار و آبستن و دم زایمان افسار بسته و بخو زده نگهداری میشد . از دو طرف دره کوچک هنوز بقایای جریان اب چشمه های کم فوران،سر چشمه گرفته، پس از بهم پیوستن با شیب ملایم به سمت دریاچه ای  دور دست  جریان  داشت. اما از شدت و حدت کمتری نسبت به جریان  پر آب بهاری بر خوردار بود . همه  اب های جاری بهم ملحق و به سمت دریاچه فصلی سرازیر میشد . بدلیل توجه خاص به اسبهای به بند کشیده شده در اصطبل های روباز طبیعی برای زادو ولد و  تربیت نسل اصیل و بر تر  کره اسب ها  و اسبهای خوش نژاد در آینده ،علوفه از راههای دور برای انها تهیه میشد تا کمتر دچار زحمت و  مشکل لاغری شوند .  کار تهیه علوفه و تعلیف مادیانها و نریان اسبها، بعهده تنی چند از مهتران ، مردان و جوانان ایلی بود .  هفته ی دو تا سه بار رفت و آمد گروهی جهت فراهم کردن علوفه تازه برای  تغذیه اسبان  از حاشیه و درون دریاچه  یعنی بین  بیشه زار  و سیاه چادرها  جریان داشت. البته جوانان این کار ضروری را نیز  نوعی فعالیت  دوست داشتنی و ورزش مفرح و اسب سواری و مسابقه اسب دوانی بر زمین یکپارچه سبز و مسابقه علف چینی و درو گری نیز  محسوب میکردند  .آنان  با اسبها و قاطر های فربه و تیز رو  روی چمنزار های کناره دریاچه میتاختند. هنگام برگشت با فاصله چند فرسنگی  تا منازل موقت خویش با بارهای علف سبز  بر پشت و پهلوی مرکبان خود با پوشش بار علف  از سر تا دم اسبان به ردیف بسوی مقصد  خود بر میگشتند . بساط معرکه گیری و  قدرت نمایی و زور بازو ،  کشتی و بازیهای محلی و بومی جزئی از برنامه کوتاه مدت در لابلای کار اجرا میشد . اسبها و قاطرهای باربر از سنگینی بارهای علف  سنگین آبدار مجال جست و خیز نداشتند و بجز دست و پا هاشان دیگر اندام بدنشان پوشیده و پنهان  زیر بار علف بود .اطراف  و دور تا دور دریاچه حتی تا مرکز به سبب عمق کم پوشیده از انواع رستنی ها بود . گاهی پوشش گیاهی  انبوه و پر پشت که مانند حصاری غیر قابل گذر سدی محکم از  رستنی ها ورود هر موجودی  بدرون دریاچه  را سخت و نا ممکن ساخته بود . گیاهان و رستنی های تمام سبز و برخی با رگبرگهای و گلهای نارنجی و قهوه ای مانند ( قیاق  گیاهی سر خوشه ای و مفید بحال دامها ) ،نوعی نعنای قد افراشته ، نیلوفر آبی ، بارهنگ ، و انواع چند گونه نی حصیری و نازک نی و گونه ای علفهای کاهو مانند  و (ترد برگ و ساقه )باب طبع علفخوران بویژه اسب ها  از جمله مهمترین  پوشش گیاهی درون و کنار آبی بود . وقتی علفها در  هم و قاطی درو میشد مزه و بوی تما م گیاهان را شامل میشد . از یکطرف گاو های دهکده  های دور و نزدیک برای چرا در اکثر اوقات در  علفزارها مانند لکه های چند رنگ بچشم میخورد . در کنار و پیرامون دریاچه هر موجودی زنده ای که فکر میکردی در این زیستگاه پهناور و خوش اب و هوا از ات و خزندگان و دارن  و پرندگان و دو زیستان موجود بود . هرچه نزدیکتر می آمدی  گاوهای در حال چرا  تا نیمه  در آب و علف   غوطه ور در بیشه، بودند  که علفهای  موجود مورد علاقه خودرا با حرص و ولع قیچی و میبلعیدند بیشتر مورد توجه  تازه واردین قرار میگرفت . انواع پرندگان بومی و باقی مانده مهاجر در همه جای دریاچه حضور داشتند . در ساعات  اولیه طلوع و سحر گاه و هنگام  غروب خورشید صدای پرندگان و و زغ ها و قورباغه ها و جیر جیرک ها و مگس های و آبزیان گونا گون به مثابه شروع و خاتمه فعالیت متناوب همه جانداران  بود . گوش ها را گاهی با ملودی های درهم و آرامبخش  نوازش میداد . اندک زمانی دیگر انواع صداهای گوش خراش  تن و جان را آزار میداد . باقی مانده پرندگانی نظیر لک لک ها و غاز های مهاجر اغلب در اسمان دریاچه چرخ میزدند و تمایلی برای فرود و استراحت نشان نمیدادند . بو ی دم رطوبت و گرمای نفس گیر در اوقات ظهر و گرم دریاچه به سبب پشه ها و مگس های مزاحم تنها مشکل اهالی دریاچه بود . همین وجود پشه ها خواب و استراحت سایر داران را  گرفته بود و  انها را به تلاطم و جنب و جوش وادار کرده  و مگس پراکنی با اندام متحرک خود تنها سلاح موثر و مفید بود .پیوسته و مدام دم و سر و گوش و پوست خود را برای پراندن  مگسهای مزاحم با سیخ کردن موهای سطح بدن به آرامش موقت میرسیدند .این موجودات ریز و مزاحم   آرامش دریاچه و مالکان ان را بهم ریخته بود . دایم صدای شلاق و ضربه و تکانهای شدید سر و گردن بر سطح اب و برخورد با علفها بگوش میرسید . در هوای گرم و دم کرده ظهر حیوانات برای فرار از گرما و گزش ات به سایه سار درختها و درختچه و علفهای قد کشیده پناه اورده بودند . این عمل  موقتی بود . تحمل انها بسر امده و بار دیگر پوست بدن خود را گل مالی و مراغ  ( خوابیدن حیوان و غلت زدن در گل و لای و خاک )   میکردند ، تا پوست خود را  گل مالی و خاک آلود کرده، تا از گزند ات در امان بمانند . هیچ حیوانی حتی انسان از این جو نا مطلوب حوالی ظهر دریاچه  راحت و در امان نبود . یکی از همان روزهای نوبت کاری افراد برای درو و  تهیه علف توسط جوانان و افراد حاضر در صحنه بیشه زار همه هفت هشت نفر با داسهای تیز و برنده مشغول بریدن علف بودند و برش علف هم نوعی رقابت کاری بحساب می امد . همراه و همزمان در بخشهای بکر علفزار مسابقه شروع و ادامه و بعد  خاتمه رقابت کار در هوای گرم و خسته کننده حوالی ظهر اعلام میشد .  انگاه کار بکلی تعطیل میشد . علفهای بریده شده جمع اوری و به خارج از باطلاق حمل و باربندی و روانه مقصد میشد . آن روز کار به درازا کشید و افراد با تحمل گرمای بیشتر ادامه کار را به نزدیک ظهر کشانده بودند .  آنها  در حالت نیم خیز و آواز خوانی و زمزمه ، سر و صدا بودند . هر کدام بگونه ای در  علفهای بیشه زار پیشروی میکردند و کپه های علف را  روی هم انباشته پشت سرشان باقی میگذاشتند  . در یک چشم بهم زدن بخشی از بیشه زار تهی از علف میشد ودر سطح اب رها شده تا اتمام کار علفها روی  سطح کم عمق اب نهاده میشد . نفر اول گروه که با پیشروی خود سهم مقرری را داشت به اتمام میرساند متوجه حیوانی  خفته در لابلای علفها شد که در یک متری ان علف ها را بریده و نزدیک شده بود. کمر راست کرد و از پیش روی دست کشید و همه را به سکوت دعوت کرد انهم با اشاره دست . کار علف بری بناگهان متوقف شد .اتفاقا به بخش انبو ه ترین قسمت  علفزار بیشه و دریاچه وارد شده بودند .  معمولا هنگام  کار با هم شوخی و مزاح و داستان تعریف میکردند تا خستگی کار در گرمای روز در روند پیشبرد  کاری انها تاثیر نا مطلوب نداشته باشد . همه به عقب و فاصله گرفتن دعوت و هدایت شدند .  او که بطور اتفاقی به خفتن حیوانی گاو مانند برخورد کرده بود در فکر کشیدن نقشه ای بود تا گروه را غافلگیر وبا یک  شوخی  ساده   تنوع کاری  ایجاد کند و یاران خود را   به استراحت موقت  جهت رفع خستگی وادارد . زیر درخت گز با گلهای گلگز و صورتی با برگهای  سوزنی و سایه دار و مستور در میان علف های در هم پیچیده  حیوان بزرگ و مرموز خفته را قبل از همه دیده بود .داشت فکر بکر خود را جوری طراحی  میکرد . ارام و آهسته در حال پچ پچ کنار گوشی ، گفت بچه ها بیایید امروز روز خوب خود را شادتر وپر  انرژی شادیهامان را کاملتر کنیم . در مسیر بریدن علف من با یک خرگوش ملوس مواجه شدم . بیایید همکاری کنیم ان را زنده گیری کنیم و به چادرها  ببریم . همه  هیجان زده و سر ذوق آمدند . بزرگتر  گروه،   فردی با مزه و شوخ طبع  بود .  بقیه افراد در انتظارطرح راه مناسبی برای شکار خرگوش بودند . او در ذهنش نقشه را طراحی کرده بود . این خرگوش خیلی چاق و فربه است . باید با دقت وارد عمل شویم . بدام انداختن خرگوش بدون سلاح کار ساده و راحتی نبود . همه افراد گروه برای صید خرگوش پیش قدم شدند  ، مگر خود رئیس گروه .در اخر اینطور نقشه را طراحی و مطرح کرد . همه با هم گردا گرد محل خفتن خرگوش حلقه زده  با محاصره محل مورد نظر ارام ارام قدم جلو میگذاریم و در یک ان روی ان می پریم و  ان را به چنگ می آوریم. در اینصورت نمی تواند از چنگ ما بگریزد . همه متفق القول به ادامه راه مناسب موافقت  کردند . از ورای علفزار چیزی به وضوح دیده نمیشد بنا به رای گروه و توصیه فرد اصلی طراح نقشه همه با فاصله اندکی بصورت دایره وار و محاصره محل به پیشروی مخفیانه  به  ظاهر پیشروی را ادامه  دادند . انها قصد داشتند بشکل دسته جمعی شکار را بدام اندازند . با  وجود حرکت آهسته پا ها لابلای علفهای در هم تنیده و برخورد با نی های بلند ناخواسته گیر میکرد  صدای  غیر قابل اجتناب از همه طرف در محوطه می پیچید . در آن نقطه هم رد و شکستگی علفها بوضوح دیده میشد و هم ظاهرا خشکتر از سایر قسمتها بنظر میرسید . آن  جانور هر چه بود از صدا پای مهاجمین از خواب نیمروزی بیدار و بخود امده بود و در پی وفق دادن خود و اوضاع جدید رخ داده قرار گرفته  بود . افراد هم ندانسته و بی خبر از ماجرا با قدمهای ارام و کی پا پیش نهادند و نیم خیز پیشروی میکردند . حالا در یک قدمی خرگوش رسیده بودند . زمان اشاره  فرد طراح بود که همه روی خرگوش بپرند . و انرا خفت گیر کنند . حیوان هم با هوشیاری کامل تا موقعیت خود را در خطر دیده بود یک سری جنب و جوش و راه فراری پیش رو داشت . همانطور که قوس دایره ای گروه بحالت نیم خیز داشت کامل و به مرکز دایره نزدیک میشدند . ضمن احتیاط کامل اخرین قدم دسترسی در حال انجام بود. نیمی از انها دستها را به سمت جلو دراز کرده و منتظر اخرین اشاره دوستشان بودند که بپرند روی حیوان . نیم دیگر دستها را دور کمر خودحلقه کردند . و گام بگام پیش تر میرفتند . چقدر موقعیت خوبی  و در عین حال نگران کننده که مبادا  شکار از زیر دستشان فرار کند  . هرچه به قدم اخر نزدیکتر میشدند نفسها تند تر میزد . در لابلای علفهای نخ نما و بلند و در سایه درخت گز و علفهای پهن برگ کوتاهتر که با جریان نسیم کند ظهر گاهی بهم میخورد، رنگ  موی رو ی پوست حیوان دوده ای  پرز دار آشکار و نهان میشد . مو های خاکستری رنگ تیره کمر و پهلو متمایل به رنگ کرم تیره و با افتادن سایه در مایه کرم با لکه های خاکستری روشن به چشم می آ مد .  جای تعجب هیکدام از همراهان نه حدس زدند خرگوش هرگز در دل دریاچه  در جای رطوبتی و آبدار نمی خوابد و هم چنین با این و صف و حال اولیه و هیکل درشت نا مشخص مابین علفها و درخت متوجه اصل موضوع نشدند . در ذهن همه دوستان بجز یک نفر قطعا به شکار خرگوش امده بودند و در این باره کوچکترین شبهه ای نداشتند . زیرا انها حیوان  را ندیده بودند و حرف دوستشان  برایشان ملاک بود . البته رئیس گروه همه دوستان را به شکار خرگوش دعوت کرده بود نه چیز دیگری . از ظاهر قضیه چنین بر می امد که  شک کنند حیوان بزرگ  جسه، با اندامی  بزرگتر از خرگوش  در لابلای علفزار خفته است . این  موضوع را از بهم خوردن نوک  و بالای علفها در سطحی بیش از انتظار میشد فهمید .  همگی هنوز شصتشان خبردار نشده بود . هیکلش   چند برابر بزرگتر از یک خرگوش کوچک یا بزرگ حدس زده میشد . باز هم یقین حاصل نشد . از محل تکان خوردن  شدیدتر الیاف سبز و علفها درشت  چنین بزرگتر باید باشد . بی توجه به این که شکار چه باشد پیشروی آهسته و میلیمتری خود را ادامه می دادند .باز هم  هیچگاه فکرش را نمیکردند غیر از خرگوش حیوانی دیگر باشد . به دقت و ارامی و بی سر و صدا قدم بر میداشتند مبادا خرگوش بیچاره فرار کند . همه با دست خالی به شکار امده بودند . از پرش پشه های روی بدن حیوان و لرزش پوست بدن و در نتیجه جنباندن علفهای محاصره کننده برای برخی ایجاد تردید کرده بود که این خرگوش غول پیکر اینجا چکار  میکند . در حالیکه همه آگاه بودند حیوان در بیداری است و مرحله هشدار و تصمیم فرار رسیده است . گاهی با دم و گاهی با سری خفته در میان دستهای کوتاه آن را تصور میکردند . همه  بحال آماده باش نهایی برای پریدن دسته جمعی روی شکار امادگی کامل داشتند .  دایره گرد و منظم انسانی با شعاع ایده ال شکل گرفته بود با وجود ابهامات در شناسایی حیوان واقعی بازم هم سکوت و دعوت به پیشروی در برنامه کار همگان بود . شاید در ثانیه های اخر و پریدن گروهی داشت اتفاق می افتاد که رئیس گروه ترجیح داد خود بتنهایی عقب نشنی کند . بقیه افراد در حال تصمیم به چنگ گرفتن شکار بودند که ناگهان با غرش مهیب علفزار و درختان حواشی بهم ریخت و بمانند گاوی  گرد و گلوله بمانند طوفانی سهمگین با ایجاد نعره از فضای خالی بین تماشاچیان بهت زده مثل توپ شلیک شده با پرتاب لگد و چرخشی در تنه و گردن  انداخت و دو داس وارونه در مقابل سر و گردنی ستبر و دراز و یکپارچه و چسبیده به تنه تنومند راه فرار از میان پشته علفها با ایجاد شکاف و پرتاب گل و لای همراه با لگد و جفتک با غرش غضب الود دایره انسانی را بهم ریخت و با صدای در هم شکستن ساقه های نی و عفزار به قلب دریاچه فرار کرد . از ترس خود در میان اب و خشکی تکه های گل و مشتهای اب بود که از بالای علفزار انبوه به هوا پرتاب میشد . همچنان تا چشم میدید و گوش میشنید با غرش ترسناک خود بدون توقف نیمی از عرض  دریاچه را طی کرد و انقدر رفت تا هم صدا و هم بهم خوردن علفها محو وناپدید شد . همه روی زمین خیس و  علفزار ولو و غرق در تعجب، خشکشان زده بود و با انگشت اشاره  به فرار حیوان غول اسای خفته در اسایشگاه تپه مانند و تونلی شکل را که اکنون بالای سر ان محل بودند به زمین مرطوب میخکوب شده بودند . در کمال تعجب از خطری که از بیخ گوش تک تک انها گذر کرده بود سست و بیحال نای برخاستن در وجودشان نبود و تنها بفکر حیله دوست و یار هم گروهی و رئیس گروه بودند که با یک شوخی مسخره و خطرناک همه را بازیچه دست خود کرده بود می اندیشیدند . وای بحال ما معلوم نبود کدامیک از ما طعمه دو نیش حیوان پر زور و قوی هیکل شویم و خاطره تلخ ان تا ابد بر ما و ایل بر چسب خواهد خورد . گروه و اعضا از هم پاشید و با ترس و نگرانی و از ترس خروج ناگهانی گراز وحشی و خطر ناک در موقعیت محاصره شوکه شده بودند . دراز کش روی علفهای خیس در پی درک ماجرای  کلک نا خوشایند دوست خود بودند.  از آن به بعد هرگز فرد خاطی در جمع دوستان صمیمی حاضر نشد و تا پایان استقرار چادر های ایل در ییلاق  هیچ مسولیت  مشترک عمومی نداشت . با خوش شانسی از  یک  شوخی نا بجا هیچ  رویداد  ناگواری برایشان رخ نداد . و از این بابت سبب خوشحالی انها شد  که از بند بلا سالم و بسلامت رستند . از بس دریاچه وسعت  بیکران داشت ، نامش از گذشته دم دریا در اذهان بیادگار مانده  بود و ماندگار ماند ه است . حال که نه ایلی و نه ان دریای  پر وسعت و پر نعمت و نه ان آدمهای سر شوق و پر انرژی و نه ان وصف و حال گذشته مانده است . همه بیکباره به دست روزگار به فراموشی ابدی سپرده شد .  حتی نه گوش شنوا و نه حتی خاطری از خاطرات هم به سمع و نظر باقی مانده ایلوندان حال و آینده نه میرسد و نه شاید خواهد رسید . زیرا ادبیات شفاهی ایل هم نه با کتابت و نه با داستانسرایی نقل میشود و نه  رنگ تازه روایت راویان را به خود میبیند . سالم و بر قرار باشید دوستان عزیز  و نازنین - illha

جثه = پیکر - بدن - اندام
بزرگ جثه = تنومند اندام


illgardi
نکته : یک ضرب المثل ایلی داریم که میگوید : هنوز شصتشان (شست ) خبردار نشده ، کنایه از متوجه شدن و آگاهی کامل در رابطه با موضوع و مطلبی دو پهلو و تردید آمیز است . شاید بیشتر در مواردی که فرد یا افرادی در پی زدن کلک یا حقه  بر فردی یا افرادی باشند که در این موقع این عبارت را ادا می کنند بیشتر مطرح باشد .illgardi





در گذشت شادروان  آقای  رسول محمودی را به خانواده و فامیل و دوستان و آشنایان وی تسلیت می گوییم . روحش شاد
وی در خصوص و عرصه کشاورزی و پیوند درختان باغی و وحشی مانند پسته بر پسته کوهی و بادام بر بادام کوهی و هم چنین در زمینه دامداری مدرن و سنتی ، صنایع دستی  قالی و  فعالیت داشت و یکی از بزرگان و بزرگ خاندان    حال حاضر  باصری - کلمبه ی - اولاد محمود بود که متاسفانه بدلیل عارضه قلبی بدرود حیات گفت .روحش شاد
ضمنا در مورد فعالیت  وی قبلا مفصل مطالبی  آورده شد در ایل ها و غیرو




 ابزار و ادوات   صنایع دستی ،ایلی در حال فراموشی را  بجد حفط و نگهداری کرده است




متا سفانه هفته  پیش آقای محمودی به سبب عارضه قلبی دار فانی را وداع گفتند . روحش شاد اما آثار رونمایی شده از وی بیادگار مانده است . اینها بخشی از لوازم ایلی حفظ  شده توسط شادروان محمودی میباشد . تعداد دیگری اشیا که   از وی بجا مانده است  در نشانی دیگر و منبع دیگر درج شده است .
سینی  زیر منقلی  (تال  ) ، جنس : برنج - مربوط به 65 سال قبل ، اهدایی : آقای رسول محمودی


قیمت نهایی با منقل برنجی ان به قیمت 500 ریال (50 تومان ) 65 سال پیش خریداری شد ه است .

میخ کش برای کشیدن میخهای کج و معوج ته نعل و سم اسب و سوهان برای نرم کردن و خراشیدن اضافات سم و نعل  تعدادی شغل انگونه ای هم وجود داشته ونفراتی متخصص نعل کوبی و تنظیم ان بکار مشغول بوده اند تعدادی هم به ساختن نعل و ابزار مرتبط دست بکار بودند . چه دورانی متفاوتی نسبت به امروز بوده است . شاید در آینده همین تکنولوژی پیشرفته موجب عقب گرد هم شود . البته کمی دلها ارام و با قرار بوده شاید نمیدانم دقیقا
زیر انداز ایل باصری - تخت نمد ، از پشم خالص بره ایل ، ضد رطوبت ، نرم ،راحت ، ب قدمت 47 سال قبل  محل تهیه و مالش فتح آباد مرودشت .اهدایی " آقای رسول محمودی

بخو اسب و دیگر لوازم نعل کردن اسب و قاطر و هم چنین وسیله یا ابزار ناخن گیر اسب و تنظیم نعل اسب  مربوط به حدود 70 سال قبل  متعلق به مرحوم رسول خان محمودی




این داستان بر اساس واقعیت و با اندکی تغییرات نگارش شده است . مربوط به سالهایی  خیلی پیش که بنا به برخی سنن گاه گاهی افراد ی به جاهای ( منازل آشنایان و نا آشنایان ) مردم آشنا مراجعه و حتی در زمان بی نیازی هم کار  جمع آوری اعانه برای خود ادامه و تا حدی از نسلی به نسل بعد ادامه داشت و هنوز هم در سالهای اخیر افرادی را میشناختیم که با وجود وضع مالی خوب  خود به منازل دوستان قدیمی حاضر و سهم الارث دوستی را بشکل هدایا دریافت میکردند و هر گز این عمل جمع اوری پولی و جنسی را ناشایست و  بد نمی دانستند . دریافت پول یا اجناس بدون انجام هر کاری در قبال ان چه معنایی بنظر شما دارد و بر آن چه نامی باید گذاشت ؟آنهم نه یکبار و دو بار بلکه سالانه و مادام العمر  ولی اکنون کاملا منسوخ شده شاید بشکل دیگری جوانه زده وبا نام و شکل دیگری باشد !!!



illha

بنام خدا

شتر دیدی  ندیدی

ماجرای عجیب و بداقبالی دوره  تکدی گری ( گدایی ) من     illha

سالهای خیلی دور  در حالیکه تازه منزلی نوپایه از خشت و گل وپناهگاهی برای خانواده نسبتا پر جمعییت خود وبچه  یتیمی از فامیل  بنا کرده بودم زندگی سخت و غیر قابل تحمل داشتم  . برای معیشت انها به پیشنهاد فردی خیر در کنارراه ارتباطی ان محله قدیمی که به سمت جنوب میرفت دکانی کوچک بر پا کردم . اجناسکم بها و پر مشتری برای اغلب مسافران  اندک در ان مکان محقر داشتم تا به سختی خرجی اندا کسب کنم. این محل در مسیر شهرکی  ،آباد قرار داشت  وسایل نقلیه اندک ترددداشتند. یعنی وسایط نقلیه امروزی نبود . تازه مدل  های تازه به بازار رسیده  همان  خودرو های  به بازار آمده  در محله ما گذر میکرد. گاه گاهی اجناسی ویژه مانند تنباکو و جعبه های پر از مواد خوراکی توسط کامیونهایباری هر از گاهی از مقابل دکان گذر میکردند و استراحت کوتاهی داشتند اب جوش و چایتازه دم و خوراکی های محلی و سنتی واقلامی کالا  مانند کشمش و گردو و سایر تنقلات خریداری میکردند . همین احتیاج روز مره مسافران اندک  موجب  رفت و آمد خریدارانی پر اشتها  اما کم تعداد در محله میشد  .روزی  بیش از چند مسافر علاوه بر اهالی محل  گذرشان  به دکان نمی افتاد . من دل  شکسته و نا امید و خسته و آزرده از این بابتبودم که در آمدم کفاف زندگی را نمیداد . شبها گاه بی گاهی  تا دم دمه صبحگاهان از فکر خوابنداشتم و از ترس زندگی فردا و فردا ها نه خواب داشتم نه آرامش ،مدام  بفکر فرو میرفتم . با خود گفتم به  چهکار آبرومند دیگری دست بزنم تا چرخ لعنتی زندگی ام بهتر بچرخد . در ان محله کم جمعیت  برای خود اسم و رسمی داشتم . آبرو مقامی مردمی پسند ولی همراه  در فقر و نداری بسر میبردم . نه منبع در آمد دیگری بود و نه راه و چاره ای . تنهادلخوشی من ورود معلم  با معرفتی  در شهری دور تر که تازه و هفتگی سه بار از انجا رد میشد و انگاهبا قد و قواره بلند و باریک اندام  با کلاه  پهن و لگنی  به سر   حسابی خم میشد تا وارد حجره بیابانی و کم رونقمن شود و چیزکی مختصر بدون برابری جنس و قیمت مصلحتی خریداری و چند ریالی دو تاپنج ریالی سکه جرینگ در کفه ترازو می انداخت . انوقت با شنیدن صدای سکه کمی دلم گرم  میشدم.  صبح  زود آقا معلم  با نشاط  اندکی از بار مالی مرا تحمل میکرد انهم نهتنها با کمک مالی بلکه با پند و اندرز از این جهان زود گذر  و ان جهان بی انتها ، روز وروزگار زود  گذرحرف میزد  . حدود چند دقیقه اینشسته بر آستانه در چوبی و کوتاه دکانک بر کرسی چوبی و کوتاهتر  بزور تحمل میکرد باچند بیت شعر از عشق دنیا  و سیر زندگی در حالیکه چای را مینوشید برای دلگرمی منباب سخنرانی را باز میکرد من هم سواد ان چنانی نداشتم تا هماورد بحث  با او باشم فقطسر به زیر و با تکان دادن سر گفتار بی معنی او را بنظر خودم تصدیق میکردم  . حرفهای اوفراتر از علم و فهم من بود . برای دلخوشی موقت من و از همه مهمتر کمک ناچیزش کهگاهی بیشتر از در امد روزانه ام بود ساخته بودم . روحیه نا ارام مرا میشناخت وبارها پای درد دل من نشسته بود و بین محل کار و منزلش ان دور ترها که بطور موقت درکلبه زیبای صاحب  ،خانه باغی و پدر مدرسه خانگی چند دانش اموز دررفت و امد بود. با دلیل و بی جهت مرا با سکه های خوبش یاد میکرد . بطور عادت من همبنوعی مرتب انتظار او را می کشیدم مبادا روزی رفت و امدش از من بیچاره ببرد یا کهتغییر مسیر دهد یا ده ها اتفاق دیگر . زمان  یکسالی گذشت  بدین منوال . دوباره انفکر لعنتی به سراغم امد و اجازه نداد به ارامش اندک خود اخر  عمری زندگی را سپری کنم .کم کم راه و راهداری رونق و جاده عریض تر و بهتر و تردد بهتر و بیشتر شد و نان وروزی من هم افزایش بهتری داشت . اما بیکاری فصلی همقطاران و هم محلی های من که تعدادشانکم هم نبود دل و جان مرا برای کسب و کار بهتر هوایی کرد . به نزدم امدند و هر چهارنفرشان تصمیم به مهاجرت و کسب و کار، کم زحمت و پر در آمدی را نوید دادند . خیلیطول کشید تا من را راضی به این امر و ترک محله کنم . اما به نحوه و کار پیشنهادینه کلامی بر زبان و نه من پرس جو کردم دل به دریا زدم و در دکان را دو قفله کردم  و توشهچند روز را در خورجین دو لنگه بر دوش نهاده، صبحگاهی بسیار زود تر از موعد همیشگی  در انتظار خود رو های گذریدور هم جمع بودیم . تا سر انجام اتوبوسی سر رسید و هر پنج نفر سوار شدیم به قصدسفر و کسب و کار جدید . من در راه سفر ارام و قرار نداشتم و پیوسته در فکر و خیالخانواده و بیچارگی و نان شب بودم . وقتی که بخود امدم که حسابی از محل نام آشنایخودی دور شده بودم و حوالی غروب به روستاهای  بین راهی به سمت مرکز فلات پیش رو درسرزمینهای تخت وکویری وتمام  بیابانی روبرو شدیم . بی انصاف ان اتوبوس  فقط  جسم مرا  با خود میبرد  آن جابجایی نا خواسته اتفاق افتاده بود . اما دلم در محله و نزد خانواده بود . دو روزی در راه بی هدف و بی  مقصد درراه بودیم .همراهان و دوستانم با حالتی خنده و در گوشی داشتند موقعیت و روش کار رابه من می اموختند . من هم بیکار ننشستم و به انها جواب دادم . من که دایم  در جوار و سایه معلم پند آموز بسر میبردم .معلم شهرمجاور در کنارم بود حال شمای بیسواد قصد دارید درس زندگی به من  بیاموزید . البته ابن درس با ان درس زمین تاآسمان تفاوت داشت . باید  حرف  آنان را می پذیرفتم. انها خبره تر ان بودند که من فکر میکردم .داستان از این قرار بود که هر نفر در سر راه  آبادیهای بسار دور تر از یکدیگر از ماشینپیاده میشدند و به  انجام وظایف محوله میپرداختند . من اخرین نفر بودم که با بی رمقی وناراحتی قدم به سرزمینهای دورترین مکان  قدم نهادم . از ابتدای محله هایی با خانه و کاشانهقدیمی تر از محله ما با مردمانی متفاوتر روبرو شدم . کیسه چلواری دو لنگه را بردوش گرفتم و در محله و کوچه های کوتاه و بی سر انجام پرسه  میزدم . مردم مهربان بدونکلام خود متوجه امر بودند . انها تعارفات خود را در غالب هدایا  شامل مواد خوراکی و جنس در کاسههای کوچک سرازیر کیسه میکردند . روستا به روستا گشت زنی میکردم و شب هنگام هم درمنازل مردم به گرمی پذیرایی میشدم مهمان نوازی جزو مرام جدانشدنی مردمان همه محلههای مسیر در راهم بود واندکی از غم و غصه هایم فرو ریخت . لااقل با خود میاندیشیدم که محله غریبه است و احدی پی به ماهیت من نمیبرد . گرچه در محله جدیدچندان با هیبت متفاوت تر محله خودمان ظاهر نمیشدم اما تنها نیمرخ ی از خود و شمایلرا در برابر دید غریبه های مهربان به نمایش گذاشته بودم . مثل اینکه آنها  دوستان مراهمه میشناختند و مرتب حال و احوال  انها را  از من تازه وارد  میگرفتند .انها راست و درستی هویت خویشرا اشکار نموده و این کار هرساله  آنها بود در فصول بهار و تابستان در محله خود بهکار و کاسبی زارعت  محدود خود مشغول و از نیمه پاییز و همه زمستان را به دوره گردی ووطیفه گیری مورثی که امری خوب و انسانی می پنداشتند ، پرداخته بودند . بنوعی عادات سالانه و بی دغدغه انها بود . بحساب مهربانی وانفاق مردم انجا  در حق خود میدانستند عیب و عاری در کار نبود  . بدون ذره ای بد بینی از سوی مردم  انرا کاریآبرومندانه میدانستند . مزد دریافت میکردند بدون کار و زحمت تنها زحمت انها راه ودوری از خانواده ها بود . اما سرنوشت من بیچاره چه شد من تازه کار قدم به کاری برخلاف میل خودم گذاشته بودم . ولی از اینکه کاملا غریب و نا آشنا بودم باشرم وحیا  البته در ذهن خود انرا نوعی تکدیگری  مرسوم  و با رتبه میدانستم و دیگر چاره ای در این وادی غربت نداشتم خود را از این افکار پربشان رهاکردم و به پیشروی در محله ادامه دادم . سر پیچ و ابتدای کوچه دوم چند نفر نشسته وحرف از روزگار میزدند . با فرا رسیدن من، انکه   از همه رشیدتر بود مرا بجا آوردسلام و تعارف و پیشقدمی و پیش دستی  کرد دستم را بوسید به رسم احترام دستم را گرفت و به سمت دومنزل آنطرفتر راهی شدیم   . وای بدبخت و خجالتزده شدم و بیچاره بودم بیچاره تر شدم و از خدا خواستم از در خجالت زمین دهان گشودهدر ان لحظه در شکاف زمین پنهان شوم اما انطور نشد .بالاخره سرم را بالا گرفتم و  آقا معلم شاعر و پند آموز را در مقابل چشمان بهت زده خویش مانند برجی  بلند دیدم که در آن لحظه ازشدت شرم نه جوابی داشتم و نه راه فراری . او نامردی نکرد و لطف و کرم بی انتهای خودو مهربانی خویش را به پای من ریخت . میهمان خوب و عزیز من فرا رسید .قدم بر دیدهنهادی دوست نازنین من . خوشحالم از تشریف فرمایی شما و از ان کلام و شعر هایشاعرانه که شرم و خجالت مرا هرگز نمی توانست پاک و دور کند . کار از کار گذشته بودمرا با اصرار بدر منزل کشاند من ترس از ابرو ریزی در این حرکت تازه داشتم مانند میت میشدم رنگ به رخسار پریشانم نمانده بود .رنگ  زرد و سرخ و  متغیر .بهربهانه ی  بود مرا به خانه دعوت کرد و چای و خوراک اماده گشت . من که پیوسته در برابرعمل  نا خواسته واقع شده بودم نمی دانستم و نمی توانستم چگونه با معلم نا م آشنای شاعر در محلهقدیمی خود چه بگویم و چگونه  این کار نا ثوابم را رفع و رجوع کنم . نشد ،عرق ریختم و تن و جان سوختو سر به زیرتر . او که ابدا در این افکار نبود شعر و پند جدید خود را می سرود . اشارهای هم به کوه به کوه نمیرسد ولی ادم به ادم میرسد کرد . شاید من برداشت بد داشتم . نه یک روز بلکه   چند روزی مرا به میهمانی نگه داشت و کار وکاسبی تعطیل شد .مثلی نیکگفته اند . نا بلد ( نا  وارد )به کاهدان میزند . اما طرف مقابل نه از ان دسته ادمهای بیمعرفت  بود که موضوع و کاستی را به رخم بکشد.مردانگی و کمال معرفت بخرج داد تا اینکه مرااز حال و هوای شرمندگی بدر آورد . کم کم از ان حالت کسل کننده که هیچ ،مبهوت کنندهخارج شدم و اندکی بعد خود را در دکان محقر خویش و در محله خویش ودر کنار ان مرددانا و با کرم و بخشش و ان معلم نوازشگر و مردم دار و محرم راز احساس کردم .  من هم با مساعدت مالی  کافی وبا شادی و شعف برای اولین بار بدون غم واندوه با اندوخته مالی و معنوی به دیار خود بر گشتم . همان معلم عزیز  فرشته نجات  ،سبب شد که بیش از این غرور و تعصب من شکسته نشود و  به زادگاه  خود برگردم و  همان کار و کاسبی آبرومند  را برای تمام عمر در حجره کوچک ادامه دهم و  احترام و شخصیت خانوادگی   من حفظ شود .   البته با قوت و شدت و تمنا از وی خواهش کردم و یاد آور شدم که شتر دیدی  ندیدی سر را زیر انداخت و با غمی سنگین در چهره  با اشاره بدون چشم در چشم من خداحافظی کرد و در  منزل را بست و من هم به راه خود ادامه دادم . دلتان بی غم و نیازتان برآورده باد دوستان نازنین  .     illha

 

illha



illha

 نکته : برخی معتقدند که در منزل صحیح تر از درب منزل است ، تا علم و نظر شما چه باشد ؟


با دست .



توسط  خانم یوسفی :
مشخصات : تابلو فرشها : نخ مرینوس و ابریشم - چله نخ پنبه ای 
چنته - ترکیبی از کاموا و پشم و مرینوس
قالیچه - هم کاملا پشم خالص و حور گل باغی
هنر  سرچشمه گرفته از عناصر طبیعت


کار هنری دست بافتهای سر کار خانم  نیلوفر یوسفی ، سپاس از ایشان بابت ارسال  تصویر های با ارزش و زیبا
و هنر مندانه !برای درج در این صفحه         چنته ( تنچه  ) های تزیینی و آویز



number one




تابلو  فرش  :: دختر جواهر فروش و پری  ایستاده در ابعاد 45در 75  و 50 در 100

 




مال یک جا میرود ،ایمان صد جا منظور چیست ؟: نزدن تهمت  ی بیخودی به دیگران اگر چیزی را گم کردیم کار بزرگیست ، و یا
بر فرض  این اگر از ما  چیزی را یدند بهر اقدامی متوسل میشویم برای جستن آن . ظاهر قضیه حق با فرد مالباخته است اما بدور از

تهمت ناروا و بدون مدرک و دلیل و اطمینان حتمی به فردی  تهمت ی زدن سرچشمه این ضرب المثل است که هنوز هم در جوامع

بویژه ایلی رواج دارد .
ضرب المثل ایلی : خیال می کنیم خفری نیامد ، نار و به هم نیاورد به چه ماند ؟
کار بی نتیجه
قبلا پیلوران و تهاف  های مسیر ایل بقولی معروفیت انار و به و خرمای منطقه خفر که شامل چند پارچه ده و دهستان وشهرک بود برای عرضه به اهالی ایل و خرید و فروش و تبادل کالا به کالا رونق و رواج داشت که منجر به زبانزد شدن این مثال شده بود .یعنی با خاتمه محصولات منطقه خفر دیگر چیزی برای خرید وجود ندارد . این کار که شما انجام میدهید نفعی بحال ما که ندارد و ما هم قیدش را زدیم .



ماجرا و داستان بعدی  : به مراسم و جشن ختنه سوران - ختنه سوری در ایل  میپردازیم

با حلوا حلوا کردن دهنی شیرین نمیشود

شاهین در دام ماموران گشت و کنترل مجموعه تخت سفید   - illha

نام ها در این ماجرا و داستان شاهین، همگی غیر واقعی هستند . اما داستان بر اساس واقعیت نگارش و تنظیم گردیده است .illha

یکی از سخترین کا رها در ایل مرحله پشم چینی از روی و پشت گوسفندان است که با همکاری یکدیگر براحتی انجام میشود . میش برون  چند تصویر میش برون مربوط به منطقه ییلاق - سرحد است




illha
اینبار با طرح ترفندی یکی از جوانان ایل قصد داشت به هر کلکی  از این پست نگهبانی و گشت سیار با خودرو های جیپ جنگی با استتار  همراه گله و کوچ گذر کند . در میانه اوج و ازدحام گروهی نقشه گذر بی سرانجام خود را مرور میکرد .شاهین  بخیال خود  باید  از این فشردگی گله و کوچ بهترین  استفاده را ببرد و بدون درد سر از مرکز کنترل شدید ماموران بسلامتی  گذر کند . بهمراه  و حمایت پدر و مادر با نگرانی و دلهره به حوالی مرکز نگهبانی رسیدند . او بناچار خمیده و با زحمت همانند گوسفندان و در لابلای گوسفندان قصد داشت مسافت زیادی را بدین نحو تا دورتر  از دید نگهبانان تیز بین و ترس  از دستگیری و فرار از خدمت اجباری عبور کند مبادا بدست انها دستگیر و از ایل و تبار به مدت دو سال از همه چیز و یار و فامیل و گله و کوچ محروم بماند . برای جلوگیری از باز داشت و فرار از دست ماموران مجبور به این کار و عمل نا خواسته دست بزند .  پس تصمیم گرفته  شده بود  باید  روی دست و پا خزیده و چون گوسفندان  راه برود تا هرگز بدست ماموران نیافتد . اما ماموران زرنگتر وبا هوش تر از او بودند .  همه جا و همه موقعیت ها را کاملا زیر نظر داشتند . فرمانده  از بالای برج با و جود غروب خود خواسته حرکت  بخشی از ایل از رمیدن گله مشکوک شد و خود شخصا وارد معرکه شد . بر سرباز خود فریاد زد خود را به میانه گله  برسان  که فرد مشکوکی پنهانی در حال عبور است . سرباز هم با ادای احترام تصدیق بلی قربان بزحمت در میان گله های متراکم در حال حرکت کمی جلو رفت و راه را گوسفندان بر او بسته و اجازه ورود ندادند . این عمل نا خواسته دامها سبب دور شدن جوان بیچاره از دید مامور رسیدگی گردید . خود فرمانده با اطمینان و با فریادهای پیاپی دوان دوان امد و دستور توقف کل مجموعه  ایل را خواستار شد . سر پیچی از فرمان رئیس  نا ممکن بود . سر زور دست شان بود و حکم ، حکم مامور بزرگ بود .صاحبان گله ها  و کوچ ها بسرعت اقدام به توقف این بخش از ایل  در حال  حرکت   کرد . همه ماموران به تجسس در میانه گله و کوچ مشغول شدند . خلاصه پس از مدتی او را یافتند و با گرفتن پشت سر، او را به سمت پاسگاه کشیدند .جوان حسابی ترسیده بود و همه نقشه ها را  نقش بر اب دید . تسلیم شد و همراه ماموران راهی برج شد . گریه و زاری پدر و مادر و خواهران و فامیل نزدیک با التماس  و زاری  نتیجه ای نداد و مستقیم او را به درون خودرو ریو ارتشی انداختند و منتظر نفرات بعدی بودند تا یکجا همه  نفرات را به مراکز مربوطه اعزام کنند . اهالی غمناک و غمدار پس از کش و قوس توقف کوتاه ایل  با داد و فریاد فرمانده راه باز شد و حرکت ایل ادامه یافت . برایشان همه چیز انگاری تمام شده بود . مثل اینکه شاهین  دیگر هر گز به ایل بر نمی گردد . نه اصرار و نه شیون و التماس فایده داشت .نه اجازه خدا حافظی و بدرقه با هم امکان پذیر بود . اما مادر بسرعت بطرف خورجین اسب خود دوید و از درون ان پتنگی پیچیده در پارچه،رنگین  چیزی را برداشت و بسمت و دنبال فرزند خود دوید . میخواست آخرین یادبود خانواده را به او برای روزهای تنگ و تنهایی با عشق تمام تقدیمش کند . اما ماموران مانع وی شدند . بازهم به گریه و شیون افتاد .از دلتنگی آنی فراق او داشت دق میکرد . در دلش با خود زمزمه میکرد خدا بدادش برسد شاید با او بد  رفتاری کنند ، شاید  هم کتکش بزنند . کیست حامی او . با این افکار پریشان از جایش برخاست و بطرف  نیمه مرکزی  ایل متوقف شده برگشت. همه جا را سکوت فرا گرفته بود.  چه اشتباهی رخ داد  امشب .وای بر من  امشب را چگونه سر کنم . در غروب یک قدمی رهایی از پست نگهبانی و رهایی بسوی عمق قشلاق، اخرین اشعه مواج افتاب لب کوهستان منطقه در هوای چرکین  و زردی غروب را با سرنوشت فرزند دلبندش به تماشا نشست همراه با سرشک  و ناله و فریاد . اصلا جای سول وجواب و مقصد و اعزام هم نبود جرمش بسیار سنگین بود که با این ترفند داشت سر ماموران کلک سوار میکرد . زندگی ایلی به جریان خود ادامه داد و اولیای شاهین  جوان بیچاره هم همگام و همراه ایل اما با دلی گرفته  و غصه دار بی اراده و بی هدف  بجلو گام بر میداشتند . تعدادی از همسایگان به رسم غمخواری و تسکین دل رمیده خانواده دور انها جمع شدند و در حال حرکت او را دلداری دادند . اما در اخرین پرتو  روشنایی افق برای بار آخر مادر روی برگرداند و با آه و حسرت و اشک حرکت  خودرو حامل دلبند خود را در حالی که در پشت افق تپه های مسیر ایل اما بر خلاف حرکت ایل در دل گردو غبار اخرین غروب و اولین شب بدون شاهین خود  با ناله دردناک روبه سوی ایل و در موازات مسیر دایمی ایل با زمزمه و لا لایی دلگیر به ایل پیوست .شب  اولی بود که از تخته راه مارپیچ به صحرای قشلاق با درد سر و ناراحتی عمیق  قلبی و نبود فرزند وارد میشدند . پایین در ورودی دشت در تاریکی و نور کم رمق ماه بار و بنه را به زمین ریختند و شب مانی فرا رسید . تاخیر زیادی به سبب وضع پیش امده انها را به ان روز انداخته بود .بدون برپایی چادر وسایل خواب را گستردند و از شدت خستگی برای استراحت اماده شدند . اما چه خوابی و چه خیالی .گریه و شیون امان شب را بریده بود . در لحظات اخر خروج  و وداع ماه با راز و نیاز با ان کمی از خاطرات گذشته را بیاد اورد و از ماه  همان ماهی که دیشب کانون و جمع خانواده را همراهی میکرد درد دل کرد و گفت ماه میداند و میبیند فرزندم کجا و در چه حال است یاد دیشب بخیر با هم ماه را تماشا و در باره امشب سخن میگفتیم . انقدر هق هق و ناله سرداد که در خواب و خیال در عالم پریشانی بخواب خوش رفت و تا فردای ان روز با صدای مرد خانه از خواب پرید و دوباره اماده رفتن به سرزمینهای جدید  قشلاق شدند .  درست  مدت شش ماه  از او خبر نداشتند .پیوسته و مدام در نگرانی بسر آمد . اما در برگشت بهاری ایل  در بیخبری محض در دمد مه بهاری سرسبز ، خوش و خرم ایل در محلی دور تر از همان پست به مرخصی آمده بود و با قیافه ای سفید تر و تپل تر و با لباس مقدس سربازی  و سری تراشیده سر راه ورود ایل بدنبال گم شده خود میگشت و در حالتی غیر منتظره  با فرا رسیدن خانواده خود در دامن مادر خود افتاد و دوباره اشک شوق دیدار خانواده وفامیل  مجدا جاری شد و با دنیایی متفاوت و مقاوم و مردگونه ایل را تا چند مرحله با شوق و ذوق فراوان در کنار خانواده خود همراهی کرد . دوباره وقت مرخصی روبه پایان بود و اینبار مادر و پدر و سایر اعضای خانواده  شادمانه او را بسوی خدمت با  اشک  شادی بیشتر بدرقه کردند .  شاهین  بسوی ماموریت و حفظ خاک سرزمین خود ایل را برای مدت طولانی ترک کرد و خدمت را به ماندن  در میان ایل با مردمانی با  وفا   ترجیح داد . در ان انطرف خیلی  دور تر   نزدیک مرزهای وطن با شایستگی تمام قدم نهاد   . حتی به اشکهای روان مادر مهربان و دلسوز خود هیچگاه فکر نکرد . از ان پس بعد  از ترک ایل در بار دوم  هیچکس   شاهین  را  در مدت خدمت دو سالانه   ندید .  او هرگز در مدت سپری شدن خدمت سربازی هرگز به ایل بر نگشت . خانواده همیشه راه پایی میکردند و در انتظار همیشگی به زندگی خود ادامه میدادند . امروز که شصت  و اندی سال از آن واقعه دردناک  بی خبری از او گذشته است ،هنوز هم بازماندگان وی چشم انتظار ورود او نه با هیبت جوانی تپل مپل و لباس سربازی و سر تراشیده ، اما با قدی خمیده و مو و محاسن سفید به خانه و کاشانه خویش هستند . پس از غیبت طولانی او دنیا بها و کیا مرث (کیا ) مادر دلسوز و پدر مهربانش بارها به چند پادگان در حوزه یکی از شهرهای بزرگ مراجعه و هرسال مسوول ان تغییر کرده و جواب درست و حسابی نگرفتند . دوباره با چشم گریان به منزل و چادر موقت ایل بر میگشتند . سالی دوبار پس از نا امیدی از پیداشدنش به محل اعزامش جمع میشدند و مادر بسیار ناله و عجز و التماس بیهوده میکرد و از صمیم قلب به فرمانده وقت و سربازان و روزگار دعا و نفرین سر میدادو در حالت ناراحت کننده ی میگفت تا زنده هستم هر گز آنها را نمی بخشم تا انجا که تا مدتها ان گردنه و محل بنام گردنه دعا معروف گشت . آخرین بار یک نشانی از درون ته مانده پرونده های باقی مانده  در ان محل جمع آوری سربازان  اعزامی جایی بنام قصر شیرین در یادش بود و نه دیگر توان پی گیری و نه حال و روز خوشی برای رفتن به انجا را داشت . چند سال بعد در بحبوحه  خشکسالی و اوضاع بد ایل بفاصله یکسال  ابتدا دنیا بها و سپس کیا با حسرت دیدار فرزند  خود از دنیا رفتند . از آنها ( ان خانواده )دو برادر و دو خواهر و نوه های بیشتری به یادگار مانده است . بلی دنیا سرشار از وقایع تلخ و شیرین و هر زمانی بکام  یکی و در آرزوی دیگریست .زندگیتان سر شار از زیبایی






 نکته : پتنگ ، بمعنای شی پیچیده و پنهان شده  در میان دستمال یا پارچه نفیس  که میتواند شامل طلا آلات و اشیای گرانبهای دیگر برای روز مبادا که کمتر کسی جز بانوان ایلی در خانواده از ان خبر داشتند  . اصطلاحی ویژه که شامل پول هم میشده است . اغلب به پول و طلا اشاره میشد . البته در معنی عامتر دارو دوا و داروهای گیاهی و کمیاب هم گفته میشد . جای دیگربه مهره های رنگی یادبود گذشتگان هم ذکر می گردید


.Peteng



منابع و وبلاگهای دیگر در مورد ایل ، طبیعت و مناظر چهار فصل و شنیدنی ها و دیدنیهای گوناگون بازدید فرمایید با نشانی های زیر :


sahraha.mihanblog.com
qeshlaq.mihanblog.com
oldmachine.mihanblog.com
golbahareill.mihanblog.com
chavil.mihanblog.com
khoshgardi.mihanblog.com
 
ouladehajiaziz.mihanblog.com

rishehha.avablog.ir

garduneh.avablog.ir

lahvazeill.avablog.ir

berkehanjiri.avablog.ir

gozargaha2.persianblog.com




حکایتی برای علاقه مندان به حال و روز  گذشته  ایل ما

خروج از تمام محدودیتها و ورود به دشت صاف و یکنواخت بسوی جویم و بنارویه لارستان



ساختمان تخریب شده و از رونق افتاده برج و پاسگاه قدیم  در کنار راه گذر ایل و خطه جنوب
illha

روزی بود وروزگاری درپایان  پهندشت   گسترده ، ایل  همچونگذشته های دور فرسنگها  مسافت بین قشلاق وییلاق را پیموده و از دشت و کویر و کوه و جنگل و بیابانهای کم آب و بی آب وسرزمینهای سبز و پر آب به تناوب سال ها، گذر کرده و این مسیر ها را سالی دوبار پیشرو داشته و با ناملایمت روزگار خود را وفق داده و پیوسته و مدام در کوچ و حرکتبودند . تنها در مدت کوتاهی از سال ست موقت اختیار میکردند . انهم برای فراراز سرما و گرما در فصول مناسب مجبور به انتخاب زندگی  کوچ نشینی  بودند . هرچه بود به زحمت فراوان و گرفتاریهای بین راهی و مشکلات سر راه خود عادت و خو گرفتهبودند و مشکلات را هرچه بود با شدت و ضعف باید از سر راه بر دارند . یکی از مهمترینچالش ها بقول امروزی ها چالش های بین راهی و گذر از موانع طبیعی و انسانی   مقابل  خود برای سلامت رسیدن به مقصد نهایی بود . علاوه بر موانع طبیعی مانند رودخانه ها ی غیر قابل گذر و گردنه های کوهستانی  سخت گذر، دشتهای بدون آب و علف  میبایست از پست های نگهبانی حکومتی و دولتی ضمن گذر جواب پس دهند وتابع مقررات ویژه باشند ،  رفت و امد  همیشگی منظم و فصلی را مد نظر داشته باشند  . اینجا بود که برخی افراد نا منظم  باید هرگونه تسویه حساب قبلی وفرار از برخی مشکل آفرینی  را  که طی یک  سال برای خود و دیگران و صاحبان قدرت افریده بودند تلافی کنند . اگر چه برجهای گردو چهار گوش  بیابانی برای نظم دهی و رفع مشکلات بود ،اما با دخالت دادنمسایل دیگر در مورد  ایلات ، چند نقطه راهبردی  و جغرافیایی ویژه مناطق بین راهی سرگردنه  و گذرگاه ایل بود که  برای انها  معضل بزرگ  و  متعاقب ان  دچار زحمت  و نگرانی میشدند  . از جمله  گاهی مسایل مالی یعنی مالیات سرانه سالانه و مشکلسربازی جوانان  وغایبین  تابع دستورات مقامات بالا  ،به میان ایل هم کشیده شده بود وچون از نام و محل ست موفق به احضار نمیشدند و دایما تغییر مکان و نشانی سیارداشتند از این راهکار جالب و خفت گیری سر گردنه حد اکثر استفاده را بعمل می آوردندتا همه امورات محوله را یکجا رسیدگی کنند تا  انجا که مسجل شده  بخشش در کار نبود . یکی ازمهمترین اهداف یعنی بدام انداختن افراد مشمول خدمت و فراری و امور قاچاق و یاغیگری و دهها مورد متفاوت را هم دخالت و هم رسیدگی و هم دستگیری را شامل  میشد.  بلافاصله افراد خاطی  را بدون فرصت دهی  مناسب به مراکز مربوطه میفرستادند . اما با وجود بکار گیری ترفندهایمتفاوت از طرف جوانان تنها تعداد اندکی موفق به گذر از این مراکز میشدند . تعدادیهم از بیراهه و بدور از چشم ماموران گذر میکردند . اما برای برخی این امکان وجودنداشت . زیرا تنها گردانندگان کوچ و بار و بنه و همه کاره خانواده  بودند .لحظه ایترک خانواده به مانند نابودی و لنگ شدن کار و بار و عقب افتادگی از ایل و فامیل وسایر مزایای رسیدن به قشلاق یا ییلاق بود . البته هر چند خدمت سربازی و پاسداری ازوطن و خاک میهن وظیفه همگان بود ولی با مقررات سخت گیرانه خدمت بمدت دو سال تمامبدون کسر شدن حتی یک روز و عدم امکانات تماس با خانواده ومشکلات دوری بلند مدت از خانواده و سایر مسایل انگونه و مهمتر اینک تعدادی از مشمولان ایلی بدلایل مختلف در محل خدمت و دوراز خانواده جان خود را از دست داده بودند جوانان و خانواده ها کاملا از این اینکهجوانان بخدمت اعزام شوند هراس داشتند و سعی میکردند بهر طریقی شده از زیر بار ان شانهخالی کنند یا غیبت و فراری باشند . یا هر کدام  با روشی  خاص خود را از پست نگهبانی برهانند وتعداد اندکی هم با خرید و پرداخت مبلغ کلان موفق به خرید خدمت میشدند و خیلی ها همقادر به خرید خدمت نبودند یا شرایط ان را نداشتند .  در طول مسیر طولانی خط سیر و گذر گاه ایل به چندنقطه بر میخوردند که ایستگاههای مرکزی و توقف گاه و گلوگاههای بی نظیر برای کنترلمسافران و عابرین چه پیاده و چه سواره بود . خیلی راحت یک سرباز مسلح  از بام برجها   تسلط   کامل بر جادهبیابانی و  دور دست بودند . پایش و فرمان توقف کار روز مره انان بود .  این برج معروف در شرق راه عبوری و فاصله کوتاهی با ان داشت . سر بزنگاه مچ گیری و سوال جواب و سرانجاموضعیت مشخص میشد یا اجازه گذر داده میشد یا اینکه  اگر مشکل دار بود به فرماندهی پاسداده میشد تا نسبت به وی تصمیم گیری و تعیین تکلیف شود . اولین پست و خوان مهم  خروج ایل  بواسطه رود پر آب و سخت  گذر کر (Kor )از یک  نقطه و مکان اصلی ، همانا بند امیر بود . در گلوگاه ورودی باریک راه بندان  ایجاد کرده تا  به امورات  ایل و سایر رهگذران غریبه   رسیدگی کنند . اما برای ایل مهمترین مورد ، گردنه تخته سفید و مارپیچ منصوراباد جویم بود که تقریبا  گذر از این خوانمهم به مثابه وارد شدن به عمق قشلاق و رها یی از  تمام محدودیتها بود . برجی چند اتاقهو مجهز در کنار اب انباری(برکه ) در بلندترین نقطه کوهستانی و سر راه اصلی بخش مرکزی بهجنوب و  در مسیر روزانه گذر صدها مسافر پیاده و سواره و موتور و دوچرخه خسته و کوفته قرار داشت تا  راهطولانی خاکی را طی کرده و به دشت هموار و یکپارچه و نسبتا راحت  ورودی دهکده هایآشنا و گذرگاه اجدادی خویش وارد شوند  . از این به بعد  قصد داشتند براحتی از این مانع مهم و بزرگگذر کنند . خدا آن روز را نیاورد  برای فردی مشکل پیش اید و تردیدی در مورد وی حاصل گردد.آنوقت در سرزمین بی آب و گرمسیری آب بیار و حوض پر کن هیهات بود تا از دستماموران این پست نگهبانی و ایستگاه ژاندارمری( سابق) منصور آباد خلاصی یابند .ت انتخاب ماموران طوری بود که درجه داران و سربازان غریبه و نا آشنا بکار میگماشتند . همیشه مردماز هر قشری از این مرکز بیم و هراس داشتند . ساختمان مشرف  به جاده کوهستانی  بود .تا فرسنگها دور نمای  جادهعبوری و مناطق اطراف کوهستانی و دره های کم عمق و عمیق به چشم میخورد  و جنبش هر جنبنده ای رازیر نظر داشتند بقولی نمیشد بدون کنترل ،جنب و جوش داشت  و قدم از قدم برداشت . مسیرشبانه روز محل گذر خودروهای قدیمی و موتور سیکلت های جور واجور بود خود رو هایتویوتای دو کابین به رنک سفید و سز و زرد و کرم که با سرعت هرچه تمامتر با راهانداختن گردو خاک ، پرش در دست اندازها  رفتن در وا پیچ های جاده و در کش و قوس هایمارپیچی آشکار و نهان وبا فشار و صدای بی اندازه و دلمسوز وار موتور فرا میرسیدند . می امدند و توقفیکوتاه و بازرسی انجام و دوبار راه می افتادند . عجب خاطراتی برای مردم سفر کردهفراوان با ان خودرو های تند رو و خاک  بپاکن و در ضمن نرم و راحت در پیچهای دورانی تمام نشدنی و در میان جاده خشن و سنگلاخی و در زمستان سیلابی و راه بندان وجوداشت .شاخص مهم این خود روها،  دو کابین بودن انها بود که شش مسافر را کنجایش داشت و درصندوق و اتاق روبازوانتی عقب هم تا کله بار و لوازم مسافران چیده بود و روکش برزنت یاچرمی و پارچه ی که تا مقصد خاک تمام سنگها و جاده را با خود  همراه داشت . خود روهایلندرور و جیب توسن و سیمرغ و باری های دیزلی و دوزا در سر بالایی ها هم معضلگذرگاههای این خطه بود . فشار موتور  همراه ان ستونهای دود مخلوط با گردو خاک بهوامیرفت و در افق چون ابری پهن و گسترده ،از دور دستها پیدا بود .   از اینها که بگذریم گاهی در فصول جو درو ،محل عبورماشینهای درو گر یا کمباین های عظیم و غول پیکر مشکل بزرگتر این گذرگاه پیچ و تابدار گرمسیری بود که گاها خودرو های  عبوری و یکیدو کمباین هم با سقوط به ته دره خاطره بد  و دل هراسی عابرین را بر می انگیخت راهکم عرض بود. دو خودرو  بسختی از کنار هم گذر میکرد و تعداد  15 پیچ سخت و نزدیک به چند درجه شیب تندو زاویه دار  داشت که  خطر سقوط و هم خطر به کوه و کمر کوبیدن را داشت وقتی خیال مسافران راحتمیشد که آخرین پیچ جاده هراسناک را سپری و وارد دشت هموار روبرو میشدند و هنگامخروج  همه سربالایی ها را طی و اخرین پیچ گردنه را پشت سر و برج قلعه مانندپاسگاه آشکار  میگشت . چند کیلو متر قبل از این راه سخت و طولانی راه مال رو و گلهرو(بدون حمل  اثاثیه ) بود که عبور از تنگه (تنگ ) کلون  بسیار میانبر ویژه دامها بود اما شتران و اسبان وچهارپایان قادر به عبور نبودند.  ناچار بایستی از مقابل پاسگاه در حالی بگذرند تا  قیافه سربازان جدیبا فرمانده جدی تر و با صلابت را ببینند. چه گذر بهاره و چه گذر پاییزه سالی دوباررا همیشه بیاد داشتند که باید از این نقطه گذر کنند و هیچ را ه و مسیر دومی در کارنبود . بعضی اوقات گذارشات واصله حکایت از خلع سلاح ا یلوندان در پیش بود و تمام بارو بنه را به زمین  میر یختند و بخشی از ایل را معطل میکردند و کار به تفتیش بار و بنه می انجامید . بسیار و با جدیت  می کاویدند ومیریختند و میپاشیدند تا  دست اخر همچیزی عایدشان نمیشد ودوباره اجازه رد شدن صادر میکردند و برخی اوقات ظلم و تعدیمضاعف بر گذر چادر نشینان روا میداشتند . بنا حق حکم بازرسی و ریخت و پاش وسایلانها را صادر و ان پس همه چیز را رها و به سراغ بعدی و تا اخر به هر خانواده وفردی  مشکوک بودند  بنا به خبر های واصله و گزارشاتی درست یا غلط عمل انها  به نیتی کامل عشایرمنجر میشد .   سر انجام برای آخرین بار ایل فشرده و با هیاهو در کوچ پاییزه هجوم میبردند تا این پست پر ماجرا و نگران کننده را پشت سر بگذارند .  به محض ورود به ابتدای گردنه و راه پر پیچ و خم و مارگونه ساختمان پاسگاه پیدا میشد . کوچ پس از کوچ پشت سر هم فرا میرسید  . ماموران مربوطه سر و کلشان پیدا میشد .بیشتر بفکر سربازان مشمول و فراری بودند .  اینبار با طرح ترفندی نو یکی  از جوانان ایل قصد داشت به هر کلکی  از این پست همراه گله و کوچ گذر کند . در میانه اوج و ازدحام گروهی نقشه ی  ریخت که از این فشردگی استفاده و بدون درد سر گذر کند . بهمراه پدر و مادر با نگرانی و دلهره به   مقابل مرکز نگهبانی وارد شدند که در شرق راه و جاده بود . شاهین  بناچار خمیده و با زحمت همانند گوسفندان و در لابلای گله  قصد داشت مسافت زیادی را بدین نحو تا دورتر  از دید نگهبانان تیزبین بگذرد .  از دستگیری و فرار از خدمت اجباری واهمه شدید داشت .  مبادا بدست انها دستگیر و از ایل و تبارو خانواده باز مانده و به مدت دو سال از همه چیز، یار و فامیل و گله و کوچ محروم بماند . پس لازم دانست هر اندازه شده روی دست و پا خزیده و چون دامها راه برود و هرگز بدست ماموران  نیافتد . اما ماموران زرنگ و باریک بین همه جا وتمام  موقعیت ها را کاملا زیر نظر داشتند .  تنها تغییری که در اوقات حرکت ایل ایجاد کرده بودند این بود که بجای حرکت صبح ، عصر گاه را وقت حرکت انتخاب کردند .از بالای برج  در غروب  آن روز اوضاع  جو ی  برای برخی مناسب و برای عده ی کاملا نا جور بود . غروب  حرکت خود خواسته   بخشی از ایل در انتظار وقوع حوادث خوب و بد بسر میبرد . ماموران با  رمیدن گله مشکوک شد ند . شخص فرمانده و رئیس پاسگاه  خود شخصا وارد معرکه شد . بر سر سرباز خود فریاد کشید  خود را به میانه گله برسانید .فردی در حال فرار است . 

محل مورد نظر که در زمان وقوع داستان خاکی و کم عرض بوده است . بخش میانی گردنه و تخته منصور آباد







 


بنام ایزد یکتا
هر گونه خطای تایپی ، املایی و گرامری را بخشیده و نادیده بگیرید سپاس - illha

با  پوزش فراوان به سبب غیر فعال نمودن بخشهای قبلی فقط به خاطر کمبود فضای لازم میباشد .در غیر اینصورت   با تراکم

مطالب خود بخود مانع باز شدن  موضوعات و مطالب هم چنین باعث زحمت برای بازدید کنندگان خواهد شد

مرحوم همتعلی یوسفی  با خانواده  سمت چپ و حمید یوسفی فرزندان مرحوم خان میرزا ( جان میرزا )   در قلب دشت لهواز


لهواز دشت بی نظیر ایل

ابتدا لازم است از ابعاد ویژه و مشخصات جغرافیایی دشت مرموز و جاذبه های  جالب و سرنشینان این دره گهواره ای شکل ازمنظر ارتفاعات ، در دل کوهستان شمه ای بیان کنم تا  مجسم  کردن  ابعاد  وقوع داستان اندکی در ذهن بگنجد . برای عزیزانی که تا کنون پا را به دشت معروف و محبوب و پر خاطره لهواز -( لهباز ) نگذاشته اند با بیان وضعیت جغرافیایی گذشته و حال منطقه دشت لهواز،  بیشتر و بهتر آشنا خواهند شد . یکنواخت ترین و هموار ترین و پر وسعت ترین بخش قشلاق را  خیلی خلاصه برسی میکنیم و بعد به داستان شکار نا جوانمردانه از کمینگاه در حال بی خبری  موجودات  قابل شکار در حال نوشیدن جرعه اب به جنایت و خیانت به محیط زیست می پردازیم .دقیقا با این شرح میتوان  براحتی از هر حیث  اهمیت، این دشت  را در ذهن مجسم کرد .دشت لهواز یکی از انتها یی ترین قسمت جنوبی قشلاق است که بین چندین پارچه دهکده - شهرک  آباد مهم قرار دارد . بلندترین (مرتفع ترین ) محدوده سرزمین های قشلاق است . ازنظر وسعت و شکل کاسه ای بودن  از ارتفاعات چشم اندازهای زیبا و جالب و دل ربایی داراست ،بویژه در فصل اسفند  تا نیمه ماه نخست  فصل بهار ، بهترین موقع سال برای گشت و گذارولذت بردن از مناطق مختلف ان است . بین چند رشته کوه بلند و متفاوت محاصره گشته و بافت  طبیعی گوناگونی دارد. از شمال به رشته کوهی یکپارچه و صخره ای  و کشیده شده ازما قبل ورودی  دشت تا فراتر از بخش غربی ان . درختان و درختچه ای و بوته ای و دارای سنگهای خلل و فرج دار و غار و اشکفت های به نسبت کوچک اما قابل ملاحظه دارد .  از نظر اب و هوا هنوز هم چند درجه ای اختلاف دما با سایر مناطق پست نواحی همجوار دارد .حتی برخی ا ز روزهای زمستان سرد و کوهستانی خود دارای ریز برف و برفک در مناطق گرم جنوبی برخوردار است و  در مدت کوتاهی  بخشی از زمستان بشدت به اوج سرما بر خورد میکنیم همراه با یخ زدگی زودگذر ، جای تعجب دارد . اما بخش غربی  در حوضه آبریز دره های منتهی به هرم و کاریان و بلغان ،جنوب به حوضه آبریز هود و بیدشهر و تشکیل جویبار و رودخانه های خروشان با غرش هر چه تمامتر بسمت کفه هود و بیدشهر و کوره تشکیل دریاچه فصلی میدهد  بخش شرقی از گردنه پنج چاه که آبریزش به سمت حسن اباد و مارمه و بنارویه و کفه قرودوتو و دامچه میرسد . بخش مهمی دیگر و کلی ان از 4 کنج ان آب های جاری باران  باپر شدن جویبارهای کوچک سر انجام در دره میانی دشت بهم می پیوند و با اب دره های بزرگ  از جمله دره مجاور  خور(Khur) دست در دست هم میدهد و نهر های خروشان در فصولی از بارندگی شدید بهاره و زمستانه وارد دشت و کفه هود و بیدشهر میشود . پوشش گیاهی کم دوام دشت در اواخر زمستان و اوایل بهار با پدیدارشدن چهره بهاری از انواع گلهای پر پشت و علفزار به رنگهای ارغوانی ، سرخ و صورتی و زرد و مخلوطی از سایر رنگها عمر کوتاهی دارند و به سبب درمسیر دایم و تردد زیاد بزودی و عریان از گل و گیاه میشود واما بوته های خوشبو و کوتاه در دامنه و قلب مرکزی  دشت فراوان به چشم میخورد . در اوایل بهار نعمت های فراوان هدیه ساکنان دوردست و روستاهای هم جوار میگردد . دنبل و هکل انواعی از قارچ های کوهی و وحشی خوراکی در دو نوع گوشتی قرمز وصورتی ، سفید بوفور در سالهای پر بارش  زیر خاک و گاهی سر ازخاک غنی  زمین در آورده و مسافران و ساکنان  همچنین همسایه  ها را بی نصیب نمی گذارد . در نیمه و بخش شمالی انقدر خاک نرم و سورمه ای دارد که حتی یک سنگریزه عدسی اندازه هم یافت نمیشود و ان را به دشتی نرم و ملایم و استثنایی بدل ساخته است برای اسب سواری و موتور و ماشین سواری در چنین دشت هموار و یکنواختی با شیب بسیار ملایم حرف ندارد . همانطور که گفته شد پرندگان در گونه های مختلف بوفور یافت میشود و گونه  هایی از ان از بین رفته و بقیه همچنان به زندگی ادامه میدهند . کاکلی و دم جنبانک با اواز خوانی در بهار و پاییز از همه مشهود تراست . سایر پرندگان از جمله هوبره و سینه سیاه (با قر قره )و تعدادی عقاب و شاهین بودند که دیگر دیده نمیشوند و یا بندرت در معرض دید هستند . مهمترین ویژه گی دشت لهواز برخورداری از کندو های عسل کوهی یا وحشی فراوان بر درختان کنار و یا بر صخره های کوهستانی ان بود که هر ساله در فصل برداشت علاقه مندان را به انجا میکشاند . این رشته کوه شمالی و دارای صخره ها و پرتگاههای غیر قابل نفوذ زیستگاه مهم بز و کل بود . همانند سد عظیمی مقابل دشت خودنمایی میکند . مهمترین و بلندترین مانع  طبیعی دشت را در بر گرفته است .از قدیم الایام هرچه بز کوهی و پازن در منطقه بود در این ناحیه وسیع و مرتفع زیست میکردند به سبب داشتن پناه گاه ها  ی قابل   اطمینان محل تجمع و زیست گرگ و کفتار و گاهی پلنگ و نوعی گربه  وحشی بود . راه مال رو نداشت و ویژه  چراگاه بز و گله های بز  صخره نورد بود . کمتر به جهت بافت سنگی زبر و خشن از چرای گوسفند یا میشها استفاده میشد . انتهای شرق رشته کوه شمالی دشت ،دره ی عمیق بدون گذرگاه بود که از شمال به جنوب و به گردنه پنج چاه ختم میشد که  هم دارای چند ( 5 )حلقه چاه کهن داشت و دارد .به همین علت آنرا منطقه پنج چاه نامند و اینجا در گذشته اتفاقات در خور توجهی رخ داده است . محل قشلاق و یژه عزیزان طایفه فرهادی بود که نزدیکترین همسایه دشت بود . فاصله  اندکی تا  هموار ترین  قسمت و دروازه دشت  بی انتهای روبرو میگردد . ورودی اصلی و ماشین رو ی دشت از همین نقطه بود که از طریق دره پر تراکم و پر درخت از نوع کنار به شکل مارپیچ و دامنه علفزار به ابادیهای معروفی مانند حسن آباد و مارمه و روبه سوی بنارویه و جویم و سایر دهکده های اباد و سرانجام به سمت منطقه لارستان راه داشت .توپ و کلمب جنوبشرقی و ورودی راه اصلی گردنه دشت لهواز که چسبیده به حوضه جنوبی کم وسعت پنج چاه یا تخت کوهستانی مرتفع و گرد مانند واقعست که دارای  رگه های سفید  رنگ تا زرد و کرم کم رنگ و بافت گچی و آهکی داراست و چراگاه و زیستگاه اصلی قوچ و میش های وحشی در گذشته بود . این برج طبیعی که بنظردامنه قارچی راه راه ودور کمر و زیر چتر قله میچرخد و اطراف تکه کوه  همانند کمربندی سفید احاطه کرده است .گاهی مواج  بنظر میرسد . راه های دسترسی کمی دارد با وجود بافت گلی و سنگی اما از نقاط جنوبی و شرقی ان میتوان از ان صعود و به دشت قله ان رسید . از این دشت تمام مناطق اطراف دیده میشود . از این نقطه دشت قند قشلاق طایفه جوچین با فاصله بیشتری را شاید بتوان در روزهای پاک و صاف و شفاف دید . این قلعه طبیعی از جنوب به دره عظیمی در لابلای کوهستان درهم گره خورده پر از  درخت چه و بوته زار است   که دره خور نامیده میشود و باغ مرکبات ونخیلات بلند بالا خودنمایی میکند . این دره کاملا  محصوراز چند دامنه شیبدار حول محور با نیم قوسی نا منظم میچرخد . در عمق و دامنه با اب روان چشمه رودخانه ای و چند حلقه چاه منطقه خاص و بکر شخصی را شامل میشود که از بالا به دره همیشه  سبز و باریک و دامنه دار خوانده  میشو د . اغلب تپه های صخره ای پر از درختان بادام و چالی تیغه مانند و شمشیر گونه و کشیده و تیز و برنده هستند و قله یکنواخت ندارد . بجز غرب که به قله و رشته بلندی بنام پر پلنگی مرتفع ترین دامنه قسمت جنوبی ان است . از هر دو طرف بهتر بگوییم چند طرف دارای پرتگاههای شیب دار  عظیم نسبتا غیر قابل ورود است . همینطور که از خور جدا میشویم و به سمت جنوبی ترین منطقه  دشت میچرخیم نیمدوری میزنیم از درههای عمیق و دامنه ای تیغه مانند فاصله میگیریم و به ورودی دوم و ابتدای راه سنگلاخی   مال رویی واخیرا  ماشین رویی میرسیم که نامی زیبا و با معنا بنام چاه گورکی یا گوریکی برخود دارد و بیشتر از سایر نامها بر زبان است . پیرامون  این دره و دامنه   بجز اطراف چاه  گوریکی چهار فصل جولانگاه  انواع وحوش و پرندگان بود و تا کنون هم بازمانده پرندگانی چند گونه میتوان دید . این قسمت کلا به طایفه کلمبه ی و اولاد کاظم اختصاص داشت . واز طرفی با مشکلات رفت و امد پس از کش و قوسهای فراوان و پستی و بلندیهای پر درخت و دره ای و بالا و پایین رفتن ها به چهار رودخانه و در مسیر اصلی راه ارتباطی هود و بیدشهر و کوره و لارستان و از سمت غرب و شمال غرب به کاریان ابادی کهن و تاریخی و سرانجام به هرم و بیش از دهها روستا و ابادی معروف و همجوار با قشلاق میرسد  که تعداد فراوانی از ساکنین آن مکانها ها از اهالی باصر یها هستند که به مرور زمان و به مقتضیات زمان و مکان سکنی گزیده اند.ابتدا به  بلغان و دوباره به سمت بنارویه و جویم و فرشته جان و جلال اباد و در شمال به چغان و احمد محمودی و دریاچه فصلی هرم و کاریان منتهی و از سمتی هم به قشلاق ایل قشقایی  خرده دره و مبارک اباد و سر انجام جهرم و قیر و کارزین و سایر بلاد ادامه میابد . اما کمی دور تر از سمت شرق دشت هم دره های تو در تو و پره های تیغ مانند که مهمترین ان پر پلنگی به چاه گز در عمق یک دره کم وسعت با یک حلقه چاه قدیمی که متعلق به اولاد محمود و اولاد مهد خان و اواخر محل اصلی اتراق خاندان مرحوم سرمست قنبری و فرزندان تعلق داشت . که با دامنه های شیب دار محل تجمع میش و قوچ و سایر وحوش بود . زیستگاه  بسیار مناسب و چراگاه طبیعی و دارای مناظر بدیع و زیبایی در بهاران خلق میشد که انسان از تماشای همه ابعاد ان سیر نمیشد . طبیعت بکر ان پس از ترک ایل دست نخورده همچنان باقی بود تا ساکنان و صاحبان اصلی بر ان مستقر میشدند و به زندگی پاییز و زمستانی تا اوایل بهار سال بعد  سپری و دوباره کوچ و تنهایی و جا گذاشتن قشلاق و چرخ  کوچ و زندگی ادامه داشت . براحتی ورود به ان امکان پذیر نبود به سبب داشتن دره های متوالی و تکه دامنه های و گلوگاههای تنگ و باریک و پر درخت راهیابی مشکل بود بخصوص در تنهایی مشکل درندگان هم وجود داشت . کفتارهای درشت و گرگهای درنده هم جولان میزدند . حالت چرخشی و خلاصی از چاه گز از  نیمه غربی دشت جدا و به سوی نیمه  شمالی اصلی دشت لهواز و کندر و پرتگاه مهم و در خور توجه سر بودر و چشمه و چاه معروف بودر میرسیم که از چند جنبه دارای اهمیت فراوانیست . راه مال رویی سخت گذر از کهن ایام به سمت بلغان وجود داشته اما چند سالیست که راه ماشی رو یی احداث و به راحتی دستیابی به تمام نقاط دشت اتفاق افتاده است . این نقطه محل اتفاق مهم داستان ما قرار دارد که شکار و قتل عام کبک و سایر وحوش در تابستان و در غیاب ایل اغلب در این نقطه خاص جغرافیایی اتفاق می افتاد . اما سایر مشخصات وجودی دشت لهواز که گفتنیست اینست که : دشتی که نیمه شمالی ان بسیار تخت و هموار و نیمه جنوبی ان با شیب ملایم به یک دره کم عمق در مرکز میرسد و در واقع دشت بدو نیم میشود . نواری پر پشت و متراکم از درختان  کنار کهنسال  و یک حلقه چاه بسیار عمیق در میانه دشت ودر کنار دره سراسری از زمانهای گذشته بیادگار مانده و زمانی هم از اب ان استفاده میشده است .دربخش جنوبی و حوالی چاه گوریکی فقط یک اب انبار ( برکه شکسته که تا نیمه تابستان و شاید تا پاییز دارای اب  ذخیره شده باران است . درختان کنار پراکنده در دل دشت بجز در دل و کناره دره مرکزی وجود ندارد به سبب تجمع بیشتر اهالی ساکن در دشت اغلب درختان و بوته ها قطع شده  و پایان یافته است. در زمانهای گذشته درختان منطقه دشت فراوان بوده البته هنوز تک درختانی در ابتدای دامنه دشت بچشم میخورد که جایگاه لانه سازی پرندگان بومی است . ساختار دشت به لحاظ وسعت و زیستگاه مناسب در تمام فصول جایگاه آهو و در دامنه ها قوچ و میش کوهی بود . از دیگر مشخصات ان وجود پرندگانی نظیر هوبره درشترین پرنده منطقه و چغروک به شکل هوبره اما کوچکتر اندام و کبک و تیهو و سایر پرندگان بوفور یافت میشد . نعمت خداوند انقدر فراوان بود و مردم بی نیاز،   در پی نابودی انها نبودند وتنها در حالت تفرج و تفریحی به  شکاراقدام میکردند . اما با زاد و ولد بهاره دوباره کمبود ها جایگزین میشد . در غیاب ایل همه نشانه های ایل از جمله دامها و ادمها بیکباره منطقه را ترک میکردند وحتی معروفست که میگویند انجا کو کو هم اواز نمیخواند کنایه از خلوتی و تخلیه محض از انسان و مایملک اوست . هیچی موجودی زنده ای از ایل  حتی حیوان وامانده و لنگی هم ابدا یافت نمیشد دشتی که گاهی از تردد و حرکت جمعی بخش مهمی از ایل مجال گفتگو هم نداشت با ترک ایل هیچ جنبنده ای چه شب چه روز( نسا ) زیر سایه و بر افتاب وجود نداشت منظره عجیب و متحیر کننده از خلوتی ان برای انسان که موجودی اجتمایی و نیاز به رفاقت و هم نشین و هم صحبتی دارد وحشتناک و گیج کننده است.اگر  فردی تمایل داشته باشد شب و روز تنهایی را پیکار   یا  بی کار  و خود خواسته و نا خواسته گذرش انجا بیافتد کسل کننده و تا حدی رعب اور خواهد بود  . شب و روز در غیاب دوباره ایل قوچهای کوچک اندام از نژاد قوچ لاری  و آهو ها به راحتی و فارغ از هر خطری در همه قسمتهای دشت وسیع پرسه میزدند و جولان میدادند . بجز افرادی برای جمع اوری عسل کوهی و گاهی شبها برای شکار از ابادیهای اطراف انهم بطور محدود دوراز  افتاده ترین وخلوترین منطقه قشلاق حضوری موقت در دشت لهواز داشتند  . از شدت گرما ی تابستان و اوایل پاییز هیچکس توانای حضور دایم در ان دشت نداشت بخصوص که اب چاه و چشمه ها فرو کش و روبه نقصان و دستیابی به اب مشکلتر بود .هر چند که اب برخی چشمه ها زالو دار دایمی بود . انگلهایی که فقط در این فصل به زبان و پوزه حیوانات وحشی میچسبید وتا مدتها به میزبانی و میهمانی یکدیگر مشغول بودند . انقدر خون حیوان را می مکید تا سیر چاق و فربه و خود را رها میکرد ولی به قیمت درد و رنج و بیماری و لاغری حیوان می انجامید . هم چون دامهای اهلی در فصل ورود به دشت در نیمه پاییزبه بعد گاهی دیر تر و گاهی زودتر فرا میرسیدند ، این قصه ادامه داشت . گاهی از بی توجهی به زبان و دهان انسان هم راه پیدا میکرد، به زیر زبان میچسبید و جا خوش میکرد . اما راه درمان و رفع ان توسط افراد با تجربه وجود داشت . اما اصل ماجرا زمانی شروع شد که سلیمان برای شکار از ایل جدا شد . و فرسنگها را باید طی میکرد به دشت لهواز شکار گاه دایمی در غیاب ایل برسد شهر به شهر و روستا به روستا با پای پیاده و سوار بر خودرو بخش نهایی مسیر را با موتور باید میپیمودتا به تنهایی به دشت عاری و خالی از انسان برسد .  .در فصولی از گرم سال بهیچ وجه امکان سیر و سیاحت و گردش حتی  امور کاری هم به صلاح هیچکس نبوده و نیست که پا را به دشت بگذارد . هم هوا فوق العاده گرم و کشنده و هم اسیر ات موذی از قبیل زنبورهای هجومی و تشنه  کام خواهد شد . دشتی به این زیبایی در فصولی از سال مانند بهار ناگهان به جهنمی به تمام معنا برای واردین ان در فصول نا مناسب تبدیل می  شد . اما شکار نا جوانمردانه سختی و ملامت نمی پذیرد . او تفنگ ساچمه ای خود را لول و قنداق کرده بود و از شوق ورود به دشت و ناملایمات و گرما و سایر خطرات را نادیده و حس نکرده ، سر از پا نمی شناخت . معمولا برای شکار کبک همه سختیها و مصایب پیش رو را پذیرفته بود و قدم پیش نهاده و تک تنها روانه دشت بود  انهم بخشی از عرض دشت را  پیمایش و به مقصد رسیده بود . از شدت گرما مجال و اجازه فعالیت نداشت . از شدت گرما تا غروب  اوایل شب  اول بایستی صبورباشد و در سایه کمر و درختان کنار چسبیده و  آویزان به ته صخره استراحت کند . در اخرین توان جوشش چشمه چاه سر بودر محو تماشای یورش موجودات تشنه  بود و جدال و نزاع بشدت ادامه داشت . همه  برای مالکیت اب  در تلاش  بر اندازی یا دور کردن دیگر موجودات بودند . بیشترین حجم ازدحام را زنبور های سرخ و زرد بود که با  تجمع  خود اجازه ورود هیچ حیوانی دیگر را نمیدادند . لاشه بسیاری از زنبورها و ات و بعضی موجودات کوچک جثه در اطراف چشمه دیده میشد با وجود روبه نقصان رفتن اب و بوی نا مطبوع و نا مطلوب موجودات چاره ای بجز رفع تشنگی نداشتند . در اوقات گرم و تفتیده ایام تابستان و پاییز این زنبو های سرخ و درشت پیکر و نیش و زهر دار بودند که حرف اول را میزدند . بنوعی موجودات ریز ترباید  اجازه ورود و استفاده از اب گندیده را داشته باشند . اب زلال و گوارا پس از خروج ناگهانی از درز صخره به محض فرو ریختن در حوضچه های متعدد در اندک زمانی آلوده و گندیده و تهوع آور میشد . بوی لجن  اغشته به اجساد گندیده موجودات تلف شده  خود سبب حضور پاره ای موجودات دیگر برای ارتزاق و بهره خوراکی گردیده بود و اوضاع چشمه و چاه بحرانی و هر دم بیل و پر تراقیک بود حتی انسان هم نه جرات و نه رغبت حضور بر سر چشمه و اطراف ان را داشت . حتی پرندگان شکاری با وجود عطش با حضور دسته جمعی زنبورها باید صیر کنند تا از تجمع زنبورها کاسته شود و بر حوضچه ها حضور یابند و ابی نوش جان کنند . مبارزه برای بقا همچنان ادامه داشت . کم توانها و موجودات ضعیف یا اجازه ورود نداشتند یا شهامت بخرج داده و با مایه جان در میان نهاده و برایشان گران تمام میشد جانشان در خطر می افتاد برای تصاحب جرعه ای اب صحنه وحشتناکی می افریدند . مبارزه بی امان برای زنده ماندن ان دسته از موجوداتی که تاب و تحمل تشنگی نداشتند بیشتر نمود داشت  . پرندگان ریز و درشت هم با نوک زدن چندی در اب لذت چشیدن اب را از دست داده  بال ن فرار را بر قرار ترجیح میدادند . جنگی تمام عیار بر سر تصاحب اب که همه را وادار به ستیزه جویی کرده بود ادامه داشت . همه را در گیر نزاع و چنگ اندازی بهم  کرده بود .  هیچ موجودی صد در صد  در امان نبود و جان همه در خطر از دیگری بود. حتی زنبورهای گستاخ و مغرور و صاحب بلا منازع دشت بیکران و پر اب ترین منبع باقی مانده دشت خالی از سکنه انسانی بنوعی با زور و زور گویی  وبا تلفات جزی جای پای خود را محکم نگه داشته بودند . حال با چنین اوضاع و احوالی یک انسان به چه امید وسودا و  سودی قادر خواهد بود در اندک زمانی به چند قدمی اب  قدم گذاشته ، وارد گود معرکه گیری شود .از محالات بود که انسان بدون اندیشیدن راه حل مناسبی در آنوقت روز پا پیش نهد . همه یکدیگر را به چشم دشمن قهار مینگریستند . چاره ای برای سلیمان نبود بجز صبر کردن و کاسته شدن حجم  موجودات که بنوبت بهره ای از اب میبردند و دور میشدند . زنبورهای م با وجود سیراب شدن مهلکه را فعلا ترک نکرده و  پشته بر پشته بر هم سوار و درخشش سرخ فام خود را برخ تمام موجودات حاضر میکشدند . با پایین رفتن آفتاب به لب کوه  و رسیدن سایه و اندکی خنکای  هوا از تجمع موجودات کاسته و کم کم آرامش بر قرار میشد . او هم باید تلاش زیرکانه خود را میکرد و از لانه امن خود خارج و به هدف خود فکر میکرد . برای نیل به هدف خویش اول باید اتاقک کمینگاه خود ( کچه )را درست و راست و باز سازی میکرد . با وجود گرمی هوا باید کار را شروع میکرد لذا فرصت زیادی با این جو و اوضاع نداشت . مدت زیادی نمی توانست در میان در گیری اینهمه موجودات زمینی و هوایی دوام اورد . سنگهای داغ ریخته شده را بر هم سوار کرد و کم کم در چند ساعت باقی مانده به  شب ،خانه ای سنگی و ایمن از نو بنا کرد . اتاقی که در آینده بلای جان ده ها گونه موجود و حیوان ریز و درشت خواهد بود . در چهار گوشه  روزنه هایی برای پاییدن و شلیک کردن تیر تجهیز کرد . در دلش با نصب هر سنگ موجی از شادی کاذب برای شلیک و شکار غنج میزد . طوریکه دیگر گرما بر او کارگر نیافتاد و پیوسته در تدارک ساخت کامل پناهگاه و سنگر اصلی نابودی پرندگان و حیوانان وحشی احتمالی ورود به حریم چشمه چاه بود . سر انجام سنگر ساخته و با فاصله مناسب و مسلط بر آبشخور چشمه و تمام جوانب کوهستان قرار داشت . چند بار هم تفنگ خود را آزمایشی به چرخش در آورد تا مبادا عیب و نقصی در کار باشد .اینک شب را در جایی دورتر از چشمه  در کناره  دشت خلوت و بدون سکنه انسان و دور ترین مکان از محله و دهکده ها  باید سپری کند و فردا صبح زود  کار و شانس  خود را بیازماید . فردا صبح زود زمان پرنده خوان بر خاست . با وجود بیخوابی شب گذشته  با عجله برخاست تا فرصت از کف  نرفته از شیب صخره ای دره نیم هلالی به آرامی پایین و در مخفی گاه و یا کمینگاه آرام گرفت . وقت حوصله سر رفتنبود  وبه  انتطار پرندگان تشنه نشست . پرندگان در حال آواز خوانی   بسوی چشمه  سرازیر شدند . با آواز خوانی بالای شفق دره کم کم سر و کله کبکها که دسته جمعی و ، یکی یکی با احتیاط وارد گود و مهلکه و نوشیدن اب میشدند . تعداد زیادی کبک و تیهو به جمع انان اضافه گشت . حال وقت شلیک نهایی و بزمین ریختن شکار بود. قلبش در این زمان به تپش افتاد . لحظه حساس و خوبی پیش امده بود. از طرفی نهیب و ناله تفنگ حد اقل تا یکی دو ساعت ارامش کوهستان را بهم میریخت و دیگر وقت طلایی از بین میرفت . با گرم شدن هوا و سر رسیدن همه موجودات و ات خطرناک و گزنده منظره روز قبل تکرار میشد . از این حیث دچار تردید در شلیک شده بود از طرفی فقط همین یکبار شانس یکروزه را داشت  . با خود کلنجار رفت که شلیک کنم  یا نه و با عجله ر درون کمینگاه تفنگ را در فضای محدود چرخاند تا از زاویه مناسب و روزنه با دید کامل حد اکثر شکار نصیبش شود اما از بد شانسی اینبار لوله تفنگ به بخشی از کمینگاه سنگی بشدت بر خورد  و بخشی از کچه فرو ریخت انهم با صدای اخطار دهنده به تمام پرندگان و خزندگان آماده نوشیدن اب از چشمه . همه موجودات اب نوشیده و ننوشیده و اماده پرش به تجمع اطراف چشمه رمیدند و پریدند همه پر زدند و تمام آرزو ها به یغما رفت اطراف چشمه خالی از جنبندگان شد . لعنت جانانه به خود و اقبالش فرستاد از این بی توجهی و عدم شلیک بموقع به تجمع پرندگان روی لبه و اطراف چشمه  چاه . همه چیز خراب و شانس مجدد در پیش بود . دوباره از کمینگاه خارج و بخش ویران شده را علنی با ایجاد بهم خوردن صدای سنگها و گاهی ریزش خرده سنگها  را چید و مرتب کرد .همه اعضای منتظر کوهستان را به توجه و تماشا از راه دور وا داشت . دوباره نشتن درون دخمه گرم و انتظار طولانی و فرصت مجدد اورا عصبی و ناراحت ساخت.اینبار تصمیم جدی گرفت سر فرصت مناسب اقدام به تیر اندازی خواهد کرد و خود را از این کمینگاه نا مناسب رهایی خواهد بخشید حد اقل یکساعت بطول انجامید که دوباره نیمی از رمیدگان و پرندگان تازه وارد به سرک کشیدن و چشم نداختن و کم کم پایین پریدن را آغاز کردند . شادی موقت به او داشت بر میگشت تا اماده شلیک به جمع تشنگان بی خبر از همه جا شود . چه مصیبتی به جمع تشنگان روی آورده بود خود را جمع و جور کرد و تفنگ را به بغل کشید و اندکی نیم خیز شد از ترس ریختن خانه سنگی بر سرش با ته به زمین افتاد اما بدون صدا دوباره هدف گیری کرد که دست بر ماشه ببرد ، در این حین ناگهان دهانش از تعجب باز ماند چه شانس و چه اقبالی . دست نگه داشت . گله گوسفندان کوهی شامل میش و قوچ در افق ایستاده و محل ورود خودرا پاکسازی میکردند تا درفرصت مناسب از صخره ها  پایین پریده و آبی نوش کنند  و از محل پر خطر دور شوند. انها خیلی خیلی اگاهی به خطرات روی چشمه ها  و اطراف داشتند و تا حدی از خطرات سالانه بر لب اب و پیش بینی لازم را بعمل اورده بودند . چند کل و بز هم با عجله خود را از کمر آئیزان و بی پروا از قوچ و میشها زودتر خود را  لابلای سنگهای بزرگ و نا منظم دره به ارامی و با دقت قدم پیش میگذاشتند . اینبار شکار قوچ و میش دلش را حسابی برده بود . شکار کبک تبدیل به شکار قوچ وحشی شده بود . همه یکی یکی وارد دره شدند و یکدم پوزه بر اب زدند اما زاویه نا مناسب بود و از دید کمینگاه تا حدی بر خلاف روزنه مناسب در حال نوشیدن و برخی جست و خیز بودند . وقت طلایی را داشت از دست میداد . خود را چند باره چرخاند تا انی شلیک کند فاصله خوب و ایده ال و روزنه هم مناسب بود ولی فکر اساسی برای تعویض فشنگ را نکرده بود . یک ان دست بر ماشه یادش امد که فشنگ ساچمه درسر سوزن قرار دارد و باید فشنگ را تعویض و آنگهی شلیک کند . اما این موقعیت در دسترس نبود نه شکار ها پایبند لب اب و نه کمینگاه گنجایش باز و بسته کردن و جایگزینی فشنگ داشت بازهم با ایجاد سر و صدا شانس خود را هدر رفته میدانست شکار ها داشند خود را از چشمه جدا میکردند و اخرین راس هنوز پوز بر آب داشت که تصمیم انی گرفت که با همین قشنگ کبک زنی (ساچمه ) شانس خود را بیازماید. تفنگ درست و حسابی به بغل رفت و دست بر ماشه با هیجان زیاد از حد  ماشه را  فشار اورد  با دود و صدا و لرزش دوباره خانه بر سرش خراب شد اما دلخوش به نتیجه کار و شکار خود را از لابلای سنگهای ریز و درشت بیرون کشید و تفنگ را هم خلاص کرد و بجای و محل دقیق شلیک دوید . بخیال خود که حال موفق به شکار چند راس شده است .ذوق زده و رقصان در میان ذرات غبار پراکنده در چند متری فضای درون دره نگریست اما چیزی نه بر بزمین  و نه شکاری دور و بر خود دید . کمی مکث کرد .آثار خطی خون بر صخره سنگها دید و خط را دنبال کرد خطها به نقطه تبدیل شده بود و هر چه جلوتر میرفت فاصله نقاط از هم دور تر میشد .شاد از اینکه تیرش به هدف خورده و دارد آثار موفقیت را با حلاوت دنبال میکند تا سر انجام به زمین افتادن شکار ناجوانمردانه خود دست پیدا میکند خسته و کوفته از این بابت که دارد رد خون را کم کم گم میکند و از بس در دل گرما کوهگردی کرده که دارد از نفس میافتد و شاید از تشنگی خفه شود . ایا سر انجام نتیجه بی حاصل کار خود را میبیند دست از پا دراز تردست از  تعقیب رد شکاربرداشت ، نتنها نفعی برای او نداشت ، بلکه امکان داشت ازشدت  گرما و تشنگی هلاک شود پس از دوندگی بی نتیجه یک نیم روز، دست از کار کشید و روانه مرکز سر چشمه و محل  استقرارو کمینگاه  خود شد و از شدت گرما و هجوم زنبورها به هنگام برگشت ، بیش از این ماندن بر سر چاه و چشمه کم اب و سیل جمعیت  موجودات  قانون گریز را صلاح ندید .ترس از صدمات وارده  حتمی  بر سر رقابت دسترسی به  آب برای همیشه محل را ترک کرد و تجربه خوبی آموخت که شکار خود راه و رسمی دارد و ناجوانمردانه شلیک کردن انهم با کمین بسیار نفرت انگیز و خلاف مرام شکارچیان قدیمی وبا تجربه ، حتی پیشینیان است . بهمین سبب به خود قول داد هرگز لوله تفنگ خود را  به سمت هیچ موجود زنده نه دراز کند و نه دست برماشه زند . شاید تا اخر عمر بتوان جبران خطاها و اشتباهات گذشته را بنحوی جبران کند . او تا اخر عمر سر قول خود وفا دار ماند و عبارت شکار ممنوع را بر دست و چشم وذهن و افکار وحتی  اندام خود حک کرد . مهری بر سینه زد که هر گز بی عدالتی های روا داشته در حق محیط زیست  را نادیده نگیرد .پیوسته  شکار نا موفق و نا عادلانه عذابش میداد و از طرفداران سخت محیط زیست گردید و در مقام دفاع از شکار بی رویه  در کمینگاه وحوش شد  و سر انجام وصیت کرد که هر گز با این تفنگ به سمت هیچ شکاری شلیک نشود . در کهنسالی در درد و رنج و غذاب خود خواسته مینالید و بالا خره روزی از روزهای خوب خدا جان به جان افرین تسلیم کردو دستش از این دنیا کوتاه شد و با کوله باری خطاهای نا بخشودنی عازم سفر به آن دنیا گردید .این همه از گفتار و کلام خودش بود که آخر  پیری و اواخر عمر گناههای متعدد خود را بر میشمرد و در واپسین نفسهای خود نالید و در غصه غوطه ور بود . بر قرار و سلامت باشید

  گناه خود را بیش از ثوابش می پنداشت . شاد باشید  





البته داستانها و حکایات بجای خود باقیست ، در اولین فرصت به ادامه انها خواهیم پرداخت .

قابل توجه عکاسان و کوهنوردان حرفه ی

آقای محمد جواد جوکار  عکاس و کوهنورد  از ایل باصری اغلب قلل مرتفع فارس را چندین و چند بار صعود و پشت سر نهاده اند و همچنان در صورت ایجاب اوقات کاری قصد دارند به تمام قلل  مرتفع ایران و سایر کشورها صعود کنند . برایشان آرزوی موفقیت داریم .البته با تشکر از اقای جوکار  بابت ارسال تصاویر زیبا از کرانه های کویر و آسمان و قلل دنا و سایر مناظر طبیعت -- سروستان - شیراز -فارس

چهره زمین و آسمان و اجرام فضایی از دریچه دوربین آقای جوکار






لطفا  علاقه مندان به این مقوله ،سایر تصویرهای زیبا را از این نشانی دنبال فرمایند :(ییلاق - قشلاق )
qeshlaq.mihanblog.com

بنام خدا

هزار داستان - داستان بعدی : تعقیب و گریز چوپان و  مامور دولت (ژاندارمری سابق )به سبب برگی از  بوته تنباکو
اواخر پاییز بود . ایل  بصورت متراکم و بدنبال هم در راه قشلاق در گذرگاه سخت و کم وسعت به پیش میرفت . از کنار رودخانه ی پر اب و انبوه درختان  در هم تنیده ،بید و گز و سایر درختان تنومند، بخصوص  تمشک وحشی با اختلاف سطح زمینهای زراعی با بستر رودخانه  در اندک مسیر و ایلراه  عشایر حوادثی رخ میدهد که خود شنیدنی  است . جاده اسفالته قدیمی بین رشته کوه یگپارچه صخره ی به سمت جنوب ادامه دارد و یک بنای سنگی آجری پاسگاه روی تپه ی مجاور گذرگاه ایل  بین کوه و رودخانه مسلط به همه زمینهای پیرامون و به تمام عابرین و خودرو های مسافری و شخصی  در بالا ترین نقطه همه مناطق به چشم میخورد . ایل هم در نیمروز پاییزی خسته و درمانده براه خود ادامه میدهد که ناگهان
نمایی از میش برون ( پشم چینی ) سرحد کلمبه ی - اولاد حاجی عزیز - ارسال کننده : اقای قهرمان یوسفی ،احتمالا سالهای 55-56  منطقه قوام آباد




اصطلاح مرسوم پیش برک و پس برک - pishbarak, pasbarak
سرقت ، ی ، مالباخته ، غارت ، چپو عباراتی که مدام در گفتار مردم ایل از قدیم تا  همین اواخر بر سر زبان بود . مدام یکی از مشکلات دردسر ساز برای مردم بود . سرقت اموال به انحا گوناگون  از ابتدای خلقت انسان همراه و همقدم او وجود داشته و هنوز هم وجود دارد و در آینده هم گریبانگیر بشر خواهد بود.ی با وجود بر خورد قانونی در همه جوامع قانونمند   هرگز  پایان نیافته است . بنا براین در ایل ها نیز طبق معمول با چنین رویدادهای زشت و نا پسند روبرو بود . این پدیده  و روش دست درازی به اموال مردم   در پی روند رویدادی ناگوار و بهم ریختن نظم جامعه ایلی و مختل کردن مقررات  عادی موجود در روابط افراد در ایل در گوشه و کنار در سرحد گرمسیر در میانبند یا هر نقطه و مکانی در مسیر و گذرگاه همیشگی ایل  رخ می داد . البته بستگی به موقعیت ایل در اوضاع جغرافیایی و مالی و اقتصاد خانوارها و همچنین تعداد نفرات هر خانواده و کنترل و حفاظت از اموال شدت و ضعف داشت . ی به شکل های مختلف وجود داشت . نوع خطرناک و ساقط کردن دارایی و اموال و دامهای عشایر یورش ناگهانی و در پوشش غارت مسلحانه بود که به سبب عدم امادگی و کم بودن نیرو های دفاعی کاری از پیش نمیبردند و دارو ندار انها بکلی غارت و یا از بین میرفت . این شکل یا همان معنی و گویش ایلی بنام چپو گفته میشد . خیلی هراسناک و وحشتناک بود . شکل و نحوه خاص خود را داشت . با بی رحمی و شفاوت بر سر مردم میریختند و اموال بدر بخور انها را با خود میبردند و مردم جرات مقاومت  با یاغیان  سر رسیده رانداشتند . در ایل در سالهای  دور گذشته چند نوع غارت خانمان بر انداز رخ داده است . سواره و پیاده در اندک مدت کوتاهی میسوزاندند و میبردند و بقول معروف از روی سنگ و بار ( مانند  جارو همه را پاک میکردند و چیزی ته ان باقی نمی گذاشتند . ) همه را میبردند .بمرور زمان و شکل گرفتن قوانین و کوتاه شدن دست یاغیان این شکل از غارت روبه نزولی رفت . اما انواع سرقت های دایمی و فصلی که هرگز تمام شدنی نبود و پیوسته در ابعاد و انواع پوشش ها انجام میشد و چندان تاثیری در زندگی اجتمایی ایل نداشت و بسیار اندک و قابل قیاس با نوع اول نبود . در این مورد اغلب در شکل و حالت کمین انجام میشد . ی از لوازم منزل یا  سیاه   چادر و سر پناه ایلوندان از فشنگ و تفنگ گرفته تا وسایل خواب و طلا و جواهرات فرش و پاپوش یا پا افزار ملکی و ارسی  هر چند شیک و زیبا حتی در مورد البسه و تزیینات سیاه چادر ، در حد مناسب  در دسترس حتی ،از انواع خوراکی ها در پوست و مشک هم یهای خاصی صورت میگرفت ( اتفاق می افتاد ). خیک های چپانده و پر ز پنیر باصری و روغن ناب و خالص محلی در کلوک و خیک و پوست در نوع خود قدر و قیمت داشت . اغلب این ی وسایل منزل در شب اتفاق می افتاد . با غفلت صاحب چادر در یک چشم بهم زدن متاع مورد نظر را میقاپید و کی قاپ میزدند  و با خود میبردند . این کالا ها به سرقت رفته یا مورد استفاده شخصی و یا در بازارهای نا شناخته بفروش میرفت . هیچکس هم به دنبال اشیای به ظاهر کم ارزش نمیرفت و پی گیری نمیکرد .چندان گرفتاری داشتند که خیلی برایشان اهمیت نداشت . فکر میکردند که سگی امد و خیکی را با خود برد . تا این حد وقت خود را تلف نمیکردند .  اما از دیگر ی های مرسوم که تا حصول نتیجه مورد پی گیری قرار میگرفت سرقت از اغل و سرقت احشام یا گوسفند بز و چهار پا و اسب و شتر و گاهی گاو عشایر کوچرو بود . در حقیقت و واقعیت امر  تعداد اندکی سارق در تمام طوایف بود که  هر از گاهی با نادانی محض دست به اعمال ی از فامیل و همسایه میزد که در میان  همه افراد ایل با ارتکاب جرم در بار اول شناخته شده بودند . بندرت برای بار دوم دست به سرقت از هم طایفه یا هم ایلی خود میزدند . اگر موردی هم بود خارج از حوزه ایل اتفاق می افتاد . اما سرقت دامهای ایل اکثر و غالبا غریبه بودند . کسانی بودند که حرفه اصلی انها ی بود و بسیار حرفه ای و با نفرات ویژه دست به سرقت اموال ایل میزدند . انهم نحوه اجرای  خاص خود را داشت . افرادی که جان و آبرو و زندگی خود را بخطر می انداختند به یک ذره و دو ذره قانع نبودند . اشتیاق بسیاری در سر میپروراندند . سرقت از گله کمتر از 5 راس برایشان صرف نمیکرد . اگر بسیار حرفه ای بودند گله را بر  (Bor )میکردند.منظور تعداد بیشتر و دسته و گروه دام. این سرقت هم در نوع خود داستانی طولانی داشت . سارقان بارها و بارها همه جوانب و تعداد گله و نوع گوسفند و صاحبان و حتی تعداد سگها را زیر نظر داشتند و با نقشه درست و حسابی در  تاریک شبی وارد میدان میشدند . ی از اغل با حضور صاحبان بسیار مشکل تر از دله ی و لیم کاری(لیم ی ) بود .شکل و نوع لباسها و ملکی یا کفش ویژه سبک متناسب  با شروع عملیات سرقت شبانه بود، وبا  نیرو های زبده وارد عمل میشدند . اولین عامل باز دارنده و خبر ساز در ایل  سگهای با وفای گله بودند که سد بزرگ و مانع اصلی سرقت بودند . افرادی متبحر از طرف شیادان شبگرد و   سگها را از اغل میکشیدند  (دورمبکردند)و با شگرد خاصی بجهت مخالف میبردند . و نیرو های دیگر به گله میزدند و گوسفندان پاک و سالم و فربه  را با دست مالی کردن بر کمر انها انتخاب  کرده و براحتی جداسازی کرده ، از گله با آرامی خارج  میکردند و از چادر دور می شدند  . صاحب گله یا چوپان در حال بی خبری پای اجاق چرت میزد یا گاهی ،های و هوی خالی سر میداد . ان دست او را خوانده بودند و با خیال راحت به هر چه توان و تمایل داشتند میرسیدند . در همین ایل  افراد فراوانی بودند هوشیار و دانا و تمام نقشه های ان را  با اولین علایم فرا رسیدن ان  توسط سگهای خود از بر بودند و امکان نداشت هیچ قهاری  حتی بز کوری و حیوان لاغری از اغل انها بسرقت ببرد  . جانانه و عاقلانه دفاع درست و منطقی در برابر این  پدیده و فریبکاری شبانه ان از خدا بی خبر میکردند . سابقه نداشت که در طول عمرشان مورد سرقت قرار گیرند . شایسته است به انها افرین گفت که از اموال خود و فامیل و همسایگان دفاع میکردند و بقیه خیالشان در  آنچنان شب بخت سوزی راحت بود . بهر حال ایل انقدر گسترده بود که بطور تصادفی و به احتمال زیاد یکی دوخانواده مورد سرقت قرار میگرفت . در مناطق خاصی در مسیر ایل همیشه منطقه خطر و یا قرمز بقول امروزی ها بود. در 4 نقطه  خطر سرقت بیش از همه مسیر طولانی ایل  وجود داشت که احتمال سرقت بالا بود .به خاطر شکل مهاجرتی ان مکانها و افراد بیکار و سختی زندگی دست به این اعمال ناشایست سرقت اموال ایل میزدند . اولین نقطه و مکان نزدیکترین محل پس از جداشدن ایل از ییلاق بود دومین مکان میانه و اواسط پیمایش ایل بسوی قشلاق و سومین و چهارمین هم تا  اخر قشلاق و یکی دو قدم مانده تا قشلاق . شکل جغرافیای مناطق نامبرده بسیار تاثیر بسزایی در وقوع جرم سرقت داشت . جنگل و کوه و کوهستان و شهر و جمعیت که ایل بناچار باید از میان ان بگذرد و در حوالی انها یک شبی را اتراق و سپس کوچ را اغاز کند . اغلب سارقین برای گم کردن رد ی از راه های دور ایل  را تعقیب و با فاصله زیادی تا شهر و دیار خود دست به سرقت میزدند . بخصوص در شبهای تاریک بدون وجود ماه در اسمان و راهپیمایی خسته کننده  افراد ایل ،موقعیت  و موفقیت ان  را بیشتر و بهتر فراهم  میکرد . انها انقدر خبره بودند که منتظر غروب ماه و فرا رسیدن تاریکی میشدند . می دانستند از کدام اغل بدون حصار و از کدام سمت و چه وقت شب برای هر چادر اقدام به سرقت کنند و کاملا حرفه ای و عاقلانه نیرو های خود را بکار میبستند و با موفقیت و دست پر  خارج میشدند . از هر چه که بگذریم سرقت اتفاق افتاده و حالا  وقت سخن از حال و هوای مال باخته  است  . از سپیده صبح و سحر متوجه   سرقت از چادر و گله  خود میشدند . آنهم  از نشانه های موجود و رمیدن بیخودی مرتب گله ، وحشت گوسفندان و بعضا سر دادن  صدای بی موقع  دامها  پی به این ی میبردند . تند و سریع گله چند بار شمارش و تعداد مفقودین را اعلام کرده  و پس از ان بالا و پایین و های و هوی و بعضا گریه و زاری اندکی در اندام ، چهره و رفتار  نا شاد آنان نمودار بود . این در و اندر میزدند و در چند راهی چه کنم گیر افتاده  بودند .چاره هم بی چاره . تنها کار و مورد ی که بلدبودند باید  سراغ نخبه ایل و رد زن و پیور معروف میرفتند .خواهش و تمنا که  در صورت امکان  او را بر سر صحنه جرم حاضر میکردند . این فرد فوق العاده کار بلد و متخصص صحنه نگاری پس از سرقت بود. تعداد انگشت شماری از این افراد در ایل بودند   .انها  تمام زوایای کور و ترفند ها را میدانستد .تا حدودی ان هر  منطقه را میشناختند . یعنی یکی از آنها  دقیقا مانند وکیل کار بلد ایل با خواهش و تمنا وارد عرصه یابی میشد و در کارش بسیار بسیار دقیق و با مهات عمل میکرد. با قدم زدن از اطراف اغل شروع کرده و یکی دو دور کامل اطراف محل سرقت  میزد. در میان انهمه رد پایمال شده و قاطی ودر هم روی زمین اطراف چادر تا شعاع خاصی ، بالاخره بزبان می اید . ان چهار تا پنج  نفر بوده اند . سه نفر ادم مسن  و دو نفر جوان و میزان نسبی قد انها را بیان میکرد . البته تا حدی برای برخ کشیدن مهارت خاص خود زیادی مبالغه و نوعی تبلیغ روحی و روانی در ان اوضاع در هم چنین سخنانی در برابر جمع متعجب و مال باخته ایراد میکرد . صاحب مال متعجب به قیافه فرد ادعا کننده زل زده و خیره نگاه میکرد. خانه ات آباد نکنه تو  هم شریک انها بودی که اینطور دقیق مثل روز روشن ها را میشناسی .  شگرد کار او بود ،بی انکه خم به ابرو بیاورد بدنبال سر نخ های دیگر بود  ابدا راز و رمز کار خود را  لو نداده و الا تا حال ایل پر بود از کار آگاه های ریز و درشت . او با تجربه شخصی از اتفاقات رخ داده گذشته  همگام با پیشینیان خود به این مهارت رسیده بود .روی دفتر با  برگهای چندان مچاله شده و رنگ پریده و کمی اب دیده چیزهای رمزی یاداشت میکرد . مالباخته  بیصبرانه و با عصبانیت داد میزد چه شد  اموال  من بدبخت . او چندان  توجهی نمی کرد . نقش  ته کفشها و ملکی (گیوه )را در تمام ایل مخصوصا افراد معروف و بزرگان ایل را از بر و حفظ بود  . میدانست  که فلانی کی و از کجا ملکی خریده و چند روز است که ملکی نو را پوشیده است  . به لحاط دم خور بودن سر سفره همه ، حضور ذهن  داشن به یک سری اطلاعات ذی قیمتی دست یافته بود .  کلا ی دیشب با شکل خاص و حیله جدیدی اتفاق افتاده است .  گرفتار شدن حین ی  هم در برنامه کاری انها  (ها )بود . بطور خلاصه بگویم . سر انجام زبان گشوده و حقایقی را بیان کرده و با صراحت اعلام کرد که ( رو به مال باخته )  مال و اموال تو مهر وموم و امانت است نگران نباش مرد با تعجب پرسید یعنی چه ، چگونه؟ تو مال خود را تحویل بگیر کاری به این کار ها نداشته باش . بلافاصله نوشته ای  با قلم  مرموزخود  به قاصد سپرد (قاصدی که غالبا از خاصان و عوامل او بود)  و  رفت . بقیه همه متفرق شدند و بدنبال کار خود رفتند . قاصد مستقیم بر در خانه یکی از متهمان به ی رفت   و نامه مچاله شده را تحویل او داد .متن نامه را مال برده از قبل میدانست . نوشته را پس از دیدن و لمس کردن دوباره تحویل نامه بر داد . او هم ناچار بود که اموال که همان گوسفندان فردی از جمع ایلوندان را تحویل دهد و از عواقب ان هراس داشت . زیرا اگر از فرمان سر پیچی میکرد سر و کارش با خان و کلانتر ایل بود و عواقب سختر و کتک کاری و خفت و بی آبرویی و جریمه کمترین مجازات وی و همکارانش بود . شور و می کرد و به قاصد گقت باید تا تاریکی اوایل شب حو صله بخرج دهی. البته جهت راه طولانی و زحمت ی و پارگی گیوه یکی دو راس از دامها را پس نداد و همه از این کار راضی و خشنود چه مالباخته که مال اب برده را در کف خود یافته و چه مالبر ده که  حد اقل مزد زحمت سرقت را نصیبش کرده بود .چه رد  یاب تا حدی افسانه ای ایل که شهرت و نبوغ و خبرگی خاص خود را بارها به اثبات رسانده و دارای علم و ذکاوت خوبی ضمن احترام ، شایستگی عجیبی در میان همه  کسب کرده بود .  او بحق با ملاحظاتی در حق ایل نیکی روا می داشت اگر چه مال و مالباخته و را مورد شناسایی قرار میداد . اما به دلایلی چراغ را بهر تاریکی نگه میداشت . کاری میکرد به ایده خود که نه سیخ بسوزد و نه کباب . کار هرساله او بود و قادر نبود دست راهن را  از سر ایل کوتاه کند اما همین قدر کارایی داشت که همه در اموال یکدیگر سهیم و به زندگی خویش ادامه میدادند با اندکی تعرض به اموال یکدیگر . نا گفته نماند که در برخی  مناطق جغرافیایی زور و توان پس گیری اموال ایل  را از دست غاصبان نداشت . اما همه مناطق و افراد  نا باب را بخوبی میشناخت و  اگر قادر به پس گیری بود که چه بهتر،اما در غیر اینصورت انکس که مال خود را پایمال شده می دید راهنمایی میکرد . او توان ذهنی عجیبی داشت و به یاری ایل می شتافت . گاهی رد مال را  شخصا پس از جستجو و تعقیب بدر منزل  شخص یا اشخاص سارق رد یابی میکرد و فرد یا افراد را میخواند و با صراحت و اطمینان خواسته خود را به رد مال تقاضا میکرد  چنین میگفت که یا مال یا رد مال، را از منزل خود رد کن .یا مال یا پی را از خود دور کن با استدلال . او هم بنا چار باید می پذیرفت . اگر مال در دستش بود با ملاحطاتی پس میداد یا نشانی مال  را از خود رد و به فرد دیگری که مال در اختیارش بود میسپرد . بر خلاف قاعده موجود ان روزگار هم نمی توانست قدمی فراتر بردارد . بعضا گاهی افراد متقلب با همکاری حافظان  پایین دست  حافظ امنیت مردم مناطق خاص در مسیر ایل و عشایر با طرح نشانه گذاری رد مال و اموالی که اصلا در بین نبود  با اقدام واهی  اقدام به پس گیری مال یا نشانی مال را خواستار میشدند و به زور و تقلب از مردم باجگیری میکردند . انها همیشه تعدادی سم گوسفند و چهار پا در کیسه نزد خود حمل میکردند و از این طریق از مردم پول و یا وجه مقابل گوسفند و یا مواد خوراکی و اشیای قیمتی میگرفتند . در حوالی منازل دیگران سم های مصنوعی را بر زمین کوبیده و به اصطلاح رد دامهای  غیر واقعی  را به زور به اهالی یا چادر نشینان دور دست تحمیل و تقاضای باج و خراج زوری میکردند . اهالی برای خلاصی از شر و مکافات بیشتر تن به خراج اجباری میدادند و سبیل انها را چرب و تا مدتی در اینده از امنیت ارامش بعد از طوفان بهره مند  بودند . تا مدتها این روش باجگیری رواج داشت . افراد ایل در هنگام کوچ و در مکان های خطری  احتمال حمله ها را پیش  بینی میکردند ، شتر ها را زانوبند ( آگال میزدند ) به دست اسب و قاطرها بخو و با وزنه سنگین قفل میکردند و چها پایان را به کمند میکشیدند یا برای گوسفندان نگهبان بیشتری میگذاشتند .  با وجود این اگر اسب شتر و یا قاطر یا چهار پای خوش نژاد و معروفی بود ان بدنبال ان بودند تا بهر طریقی ان را تصاحب و بربایند . بعضی اوقات در گیری شبانه بین و صاحب مال چه حوالی و چه دور از چادر  حین رد یابی مال و اموال به یغما رفته   رخ میداد  واز طرفین فرد یا افرادی زخمی یا کشته میشد .آمار چندی از این در گیری ها بر سر زبانها بود و تعدادی از هر دو طرف تلف شده اند . ملموس ترین کلام رایج  و مشترک بنفع یک طرف و به زیان طرف دیگر پس برک و پیش برک بود که راز موفقیت ان ماهر در ان نهفته بود . روش مزورانه کار بدین نحو بود که یا ان بدو دسته و یا گروه هنگام سرقت نهایی تقسیم ، هر  گروه وظیفه خاصی داشتند به معنای واقعی همکاری  عملیات ی شبانه با اتحاد هر دو گروه به نتیجه و نهایتا پایان عملیات منجر میشد .مسولیت گروه سخت و پر ماجرا پیش برگ بود .  گروهی یا گروهایی بودند که جلوتر  از بقیه وارد گله شده و ریسک خطر پذیری زیادی داشتند و مال و اموال از هر نوعی چه وسایل منزل و چادر چه دامها را یکی یکی با حوصله و دقت  و احتیاط جدا و تا فاصله محدودی تحویل گروه دوم  (پس برک )داده و از محل دور میکردند . نقش مهم  دیگر این گروه حیله گر پاییدن و زیر نظر داشتن و درصورت تعقیب صاحبان اموال با سوتهای پرنده یا حیوان گونه همه گروه را از خطر آگاه میکرد و در صورت عادی شدن اوضاع و دست بکار شدن مجدد صدا و صوتهای مقرره را به صدا در می آورد . یعنی اوضاع عادی است . بکار خود برسید . ی را ادامه و تمام کنید .  چنانچه بهر دلیلی توسط صاحبان مورد شناسایی و تعقیب قرار میگرفتند گروه خطر یا اول در جهت مخالف متواری میشدند تا حد اقل مال تحویل پس برک بدست صاحبان نیافتد . بارها اتفاق افتاده که اموال سرقتی در عملیات ناقص حین گشت زنی تصادفی و شانسی بدست صاحبان می افتاد و عملیات گروهی و همکاری سارقان شبانه بهم میریخت و خنثی میشد ولذا تا پایان شب مردم با هوشیاری کامل خواب بر خود حرام و به حفاظت از اموال را ادامه داده و بسلامت به صبح میرساندند .در این عملیات  بدون موفقیت  ابزار و ادوات دشمن یا سارقین به اموال مردم با بجا گذاشتن گونه هایی از ان مانند طناب و چوب دستی و گیو های یدکی نان و توشه شب، ظروف قمقمه اب چاقو و پاکت سیگار و سایر اشیای حمل شده بجا میماند .انهابا بجا گذاشتن اشیای احتمالی خود  یکپارچه پا به فرار میگذاشتند و از زوایای مطلوب از صحنه دور میشدند . در این حالت  دیگر  سرقت امکان پذیر نبود . از شب تا صبح فردا جیغ و داد و علایم بیدار باش و خبر رسانی عمومی ارامش شبانه برای اجتناب از هر گونه سرقت اموال بهم می ریخت  .اینجا بود که با طرح نقشه ها و بیدار باش عمومی نظم اجتماع ایلی بهم میریخت و این یعنی همه چهار چشمی به کشیک و مراقبت اموال خود میپرداختند  تا ی شبانه را به حد اقل برسانند . واز طرف دیگر سارقان سعی میکردند که با دست خالی از این گوی و میدان خود ساخته خارج نشوند . در آن  شبهای پر تلاطم همه ساکنان ایل در تمام ادوار تاریخ حیات خود از این ماجراها فراوان داشته است . اگر اطلاع رسانی همگانی و عمومی میشد محال بود در کوچکترین واحد ایلی ذره ای از اموال خود را بدست شبگردان ناجوانمرد از دست بدهند . اتحاد انها در پیشگیری و  یا پس گیری اموال و گزینه عمومی بیدار باش  در حین و یا بعد از سرقت از چادرها موثر و حرف اول امنیت  کلی ایل را بر اورده میکرد . از اغاز تا پایان شب و رفع خطر برای جومع ایلی سر شار از ماجرا های گوناگون و خاطرات خوب و ناگوار بود که همه از سایه  مشکوک اطراف و حتی از سایه خود بشدت میترسیدند و از سایه صاحب مال و صاحب از سایه و مال و اموال (دامها مورد سرقت قرار گرفته ) از هر دو در هراس شبانه بسر میبردند .
 نکته : بعدها در ایام کهنسالی از زبان و گفتار سارقان از کار افتاده بنحوی خاطراتی بگوش رسیده که بیان میداشتند . دیر وقت شب تار و بارندگی در پی یدن اموال داخل منزل پر جمعیت با زحمت و با وجود خطر گرفتار شدن به پشت خوابگاه و بار چیدمان شده صاحب خانه در پی فرصت رسیدن به خورجین های قالی و محتوای آن بودم که مادر و بانوی خانواده داشت شکم انهمه بچه خرد و درشت را با کاسه آش سیر میکرد .من هم از موقعیت استفاده و در تاریکی چشم مال کاسه ای دراز کردم و یکی دو ملاقه آش گرم و خوشمزه سر کشیدم . فی الواقع با چشیدن کاسه نمک  و آش به آرامی از چادر خارج و با پشیمانی  تصمیم گرفتم از دستبرد  آن چادر پر جمعیت صرف نظر کنم . با دوام باشید !


به نام پروردگار یکتا

هزار داستان ::داستان بعدی -ساحر و درمانگری که پس از سالها لال بازی و جمع آوری مال و اندخته ، بالاخره با نواخته شدن ترکه های اناری بر پشتش بزبان آمد توسط ترفند خاص یکی از بزرگان ایل این اتفاق افتاد و ماجرا های مربوطه ادامه میابد

این داستان بر اساس واقعیت در گذشته های دور روی داده است . با اندکی تغییرات توصیف شده است .نام ها غیر واقعی و قرار دادیست مقدمات عروسی زلیخا

illha
دریاچه فصلی هرم و کاریان درمنطقه قشلاق ایل بزرگ باصری که عمده آب جمع آوری شده ان از آن سیلاب های تنگ کلون جویم و سایر آبریز های منطقه است .
سالها قبل در بحبوحه کوچ و رفت و امد ایل  زمانی کوتاهی مانده به کوچ به سمت قشلاق ،دختری در یک خانواده  ایلی متولد شد که نامش زلیخا شد .وی فرزند پنجم خانواده  بود .از همان کودکی چهره زیبایی داشت و مورد علاقه خانواده و سایر فامیل بود . در ییلاق در سال خوب و پر برکت متولد شد . گهواره سنتی خوب ، خورد و خوراک خوب تربیت خوب آموزش امور ایلی و اسب سواری خوب و سایر امکانات موجود در ایل نسبت به هم سن و سالان خویش داشت . او بزرگتر و بزرگتر شد . به سن 15-16 که رسید خواستگار های فراوان از خودی و غریبه  داشت. تا حدی دختری نازلی بود  ، با وجود مشکلات کوچ در پر قو  متولد و بزرگ شد . پدر و مادر و سایر اعضای خانواده نسبت به او حساسیت خاصی داشتند . تا حدی هم چند سالی در ییلاق معلم سر خانه در کنار اعضای پسر های  خانواده ها حضور داشت و سواد نسبتا مناسبی  فرا گرفت . در انجام وظایف خود در کوچ  و سایر خدمات سخت زندگی در ایل  مهارت فوق العاده داشت .زرنگ و چابک بود اسب سواری و زیبایی چهره و قد وقامتاو  بر گرده و پشت اسب به معروفیت ویژه در ایل بدل گشت . هرکجا و هر وقت حرف از زرنگی دختر ایل میشد او انگشت نما و الگوی همه فن حریف زمانه خود  بود .  در انجام کارها ی منزل ( چادر )دست گرم و آشپز دست و دل باز بود  و با مهارت خوراک های سنتی ایلی  خانواده بعهده وی بود .کم کم سن واقعیش به بیست رسید ،خواستگار های  متعدد داشت  ، اما  از  موقعیت خود  و عدم موافقت  خانواده و در نتیجه از   ازدواج خبری نبود . پدرش مدام  به شوخی میگفت تو باید در خانواده بمانی و ما را از آشپزی خوبت بی نصیب نگذاری .به همین دلیل اکثر خانواده های برای  خواستگاری زلیخا قدم پیش می نهادند  به  گرمی پذیرفته و با صراحت جواب رد میشنیدند . گرچه جو جامعه ایلی مقداری بسته و بطور سنتی سختگیری های معمول بیشتری نسبت به ظاهر شدن دختران در اجتماع  معمول ایل کمتر بود اما زلیخا خوش نام و  نیک مرام سوای بقیه خود را بالاتر از مقررات دست و پاگیر  میدانست و در کلیه مجالس خانوادگی براحتی و بدون تعصبات خاص حاضر و ظاهر میشد . هرگز محدودیت اجتمایی را نمی پذیرفت .تعدادی معدودی از ایل و فامیل و خانواده به او به دیده رشک می نگریستند و او را تافته جدا بافته و در کمیاب و مانع بزرگی در خودنمایی دختران خود و دیگران میدانستند . هرچند رسم ناف برون برای بسیاری از فرزندان دختر یا پسر و متولدین همسن و سال باب بود اما این یکی تنها و بدور از تعصبات بود.  بکلی از این قضیه  مرسوم ناف برون تبعیت نمیکرد و گاها نزد او امری  فراموش شده بود . بهر حال ، یکی  پسر ایده آل از همه نظر مورد تایید خانواده و فامیل نزدیک به خواستگاری او امده و این بار بر خلاف همیشه خانواده  در همان جلسه اول جواب بلی  دادند . مدتی بعد در دمادم عید نوروز در نواحی قشلاق  قبل از کوچ بهاره هم عیدانه بردند و هم به نشانی نامزدی خانواده داماد،  دین خود راکه وظیفه جاری نسبت به خانواده عروس  بود ،باید  ادا  میکردند و عیدانه مفصل با تشکیلات در خور شاهزادگان به منزل دختر (زلیخا ) آمدند و نشانه خود که شامل هدایای در خور  از طلا و جواهرات و لباس و پارچه نفیس گرفته تا سایر هدایا مرسوم در ایل را به امانت  نزد خانواده عروس آینده گذاشتند . شادی فراوانی همراه خود به منزل و همسایه ها منتقل کردند .  در جلسه اول قرار عروسی را در نیمه فصل بهار آینده  و در محل تولد در ییلاق گذاشتند . کم کم مسولیت زلیخا سنگین تر و پخته تر شد . ساماندهی امور مربوط به خرید لوازم عروسی کلا بعهده مادر بود. در ایام جاری کوچ بین قشلاق - ییلاق  به  هر شهری نزدیک میشدند با اسب های سواری خود مادر و دختر برای خرید شال و کلاه میکردند و یک روز تمام به کار خرید مشغول و با دست پر و سنگین به ایل و چادر بر میگشتند . ده ها شهر و آبادی در مسیر ورود به ییلاق وجود داشت از همه آن شهرها و آبادیها  برای خرید لوازم کوتاهی نمیکردند . طوریکه یک چادر ویژه فقط برای وسایل گوناگون عروس خانم دایما بر پا بود . فرمان پسر دانا و لایق و داماد آینده از طرف دیگر خود را سخت اماده فراهم کردن مقدمات عروسی تلاش بیشتری داشت  .وقت زیادی تا روز مقرر نداشت . حدود بیست و اندی روز دیگر تا محل و موعد عروسی نمانده بود . کم کم شور و عشق و شادی در ایل پیچید  و برای روز موعود همه را بیصبرانه در انتظار یک مراسم عروسی پر هیجان و نمونه از طرف  عروس و داماد بر می انگیخت  .  داماد برای  بر پایی  مراسم عروسی و اماده خدمت رسانی، خود را کاملا آماده کرده بود . برای بر گزاری عروسی ایلی همه در انجام کارها در حد توان و وقت کافی شرکت میکردند . زمان بتندی گذشت . دقیقا ده روز مانده به مراسم عروسی که ایل به ییلاق رسید . محل اسقرار و بر پایی مراسم  بکر و تازه  بود .با فرا رسیدن  ایل  آماده بر پایی هرچه بهتر و با شکوه برگزار شدن عروسی بود  . در حساسترین مرحله و تدارکات اصلی و مهم اولیه عروسی ناملایماتی بهمراه شایعات داغ دهان به دهان گشت وهمزمان  به سراسر ایل رسید . قصه عشق و عاشقی زلیخا و فرمان به سبب سلیقه و مخالفتهای جدی مادر بزرگهای فامیل داشت شکل دیگری میگرفت . قصه دراز تر ، از  زمان پیشین خواستگاری از لحاظ توافق مجدد قبلی شد ، گویا اخیرا فاش شده بود که که فرمان چند بار بطور ویژه به خواستگاری زلیخا آمده بود اما نتیجه ای نداشت . بنا چار برای حل و فصل مشکل پیش امده و کارشکنی جادوگرانی منفی باف ، حتی خنثی کردن ماموریت آنان برای انجام و جوش دادن دلبستگی خدشه دارشده  و پیوند بین دو جوان دختر و پسر ایل لازم شد وقت کافی بگیرند و اجازه تمدید روز و موعد عروسی را تمدید کنند .دست  کسانی در بین بود که سعی داشتند طبق معمول( در اکثر جوامع این قبیل دسیسه ها کم و بیش  دیده میشد )  با دسیسه و نیرنگ کار خیر را به نیت نا میمون و ناپسند  خود بهم بزنند . اما با م و رای برخی بزرگان ایل نقشه دشمن در کمین نشسته بر طرف شد . از جمله مخالف سر سخت و کار شکنی خاله قمر خانم با نفوذ بود که راستی قصد داشت  زندگی زن و مردهای مسن رااز هم بپاشاند  و همچنین در گسستن روابط  زوجهای جوان و تازه عروس و دامادهای ایلی را بهم بریزد .اخیرا با تلاش سخت و گفتگو تنی از بزرگان  روابط تازه شکل گرفته دو خانواده صلح آمیزو صمیمی شد ه بود . دوباره روابط روبه گرمی و نشاط گروید . طرفداران این وصلت بر نظریه کار شکنان چربید و کار و بار اقا داماد به  سر انجام خشنودی نزدیکتر شد . ایراد ها و سنگ اندازیهای مهم سر راه بر پایی عروسی هنوز ادامه داشت .بعد از وقفه درد سر ساز سه ساله قرار  وصلت این دو خانواده هم اکنون سر گشود و بالا خره آشکارا مخالفین به زبان آمدند و جر و بحث حسابی در گرفته بود . این اختلافات کش و قوس دار بیهوده و وقت گیر داشت  کار  دست این دو جوان و پیوندشان میداد که معلوم شد از جمله افرادی که از اول دست اندرکار خواستگاری و بعنوان  پیش قدم خیر و دخالت و صاحب اختیار در امور محوله بوده دو دوزه بازی خطرناکی راه انداخته و دوجاگویی او سبب بهم خوردن روابط شده در حالیکه از طرف خانواده داماد وکیل بوده که از پیشرفت کار انها دفاع و کار را پیش ببرد . در واقع با فریبکاری خانواده عروس را تشویق به ممانعت از قبول خواستگاری آقا فرمان داشته و به خانواده او ( داماد ) قول های واهی و الکی داده است .بظاهر وانمود میکرد  در امر قانع کردن عروس خانم تلاش میکرده .با آشکار شدن نقشه های تفرقه افکنانه بلافاصله این فرد از این مرحله به بعد از بازی در این نقش بکلی طرد شد و خانواده داماد  خود قدم پیش نهادند و اقدامات بعدی را  خود بتنهایی حضورا دنبال  کردند  . اینجا بود که کارشان بهتر و زودتر نتیجه داد .سر انجام با اخرین بار مراجعه خانواده داماداز پدر و مادر زلیخا اخرین قول وفاداری بعهد را کسب کردند و برای بر پایی عروسی و برگذاری مقدمات سخت و غیر قابل پیش بینی کارشکنان وارد عرصه انجام مراسم قبل از عروسی شدند . تیرگی روابط و همه دردسر های مزاحمت آمیز با دخالت جدی پدر زلیخا پایان پذیرفت . قرار شد در پایان هفته پیش رو مراسم به بهترین وجه بر گذار شود . و به خانواده داماد هم هشدار های لازم داده شد و فرمان  و خانواده اش  در واقع راغب نبودند  که یک بار دیگر با کوتاهی در انجام مراسم بهانه بدست دشمنان دور و بری و حتی خانواده ایراد گیر عروس بدهد و فورا برای انجام کارهای ضروری افراد مورداعتماد خود را به انجام کارها  مقدماتی روانه کردند. عروسی داشت در بهترین هوای بهاری قبل از ورود به  هوای گرم  در نواحی چمنزارهای طبیعی و کنار چشمه سارها در جوار درختان کهنسال و تنومند جنگلی با زمیینهای گسترده و فضای کاملا باز و فرحبخش شکل میگرفت . تدارکات تهیه مقدمات پخت و پز با فراهم کردن تنه درختان خشکیده از ریزش برف سنگین  بوفور یافت میشد . درختانی از چوب خشک جنگل اطراف مانند بنه کیکم و سایر درختان کنده دار توسط مردان ایل جمع اوری و توده عظیمی در حاشیه چادرها تل انبار شد . افرادی به همیاری در جمع آوری سنگ و سنگ ریزه در  پهنه چمنزار و نصب سیاه چادر و سفید چادر بودند . خبر تازه از سر گیری عروسی زلیخا آبی بود بر  آتش  و خاموشی شایعات فرا گیر در جو جامعه ایلی و جلو گیری از  برهم خوردن عروسی خبر  ساز در ایل، مثل  غرش صدای توپ   پیچید و دوستداران شادی را بوجد اورد . شادی و طراوت برای اولین بار پس از چند سال وقفه در بر پایی عروسی بهاره در ییلاق همیشه سبز به ایل بازگشت . نام زلیخا در ایل برابر با دنیایی شادی و،مروت ، مرام ، عشق و زندگی هدیه به تک تک افراد  ایل گسترده و بدون نشاط آن روزگار بود . کسی باور نداشت پس از اینهمه در گیری و حرف و حدیث  و تا حدی  بد قولی های دو طرف این عروسی سر بگیرد . شادتر از همه رقاصان و ترکه بازان حرفه ی و مبتدی بودند که با اولین ضربه دهل و باز شدن حنجره ساز زن معروف ایل سر از پا نشناخته به تمرین بازی ، رقص و چوب بازی مشغول شوند  و برای شروع عروسی  لحظه شماری میکردند . عروسی به شروع خود نزدیک تر  میشد . گروهای رقص و چوب باز بیشتر بچشم  می آمدند . بی اختیار به سمت میدان چمنزار راهی  تمرین بودند . چادرهای استقرار مهمانان و اشپزها یکی پس از دیگری در حال بر پا شدن بود . در کنار چشمه های فوران زده در حاشیه و مرکز چمنزار منظره کلی مراسم  به مساعدت  ویاری فامیل و  دوستان دو خانواده کاملتر  میشد  . پس از کامل شدن  تهیه لوازم و نصب چادرها و تزیینات محل چمنزار به نحو احسن دعوت از قبل برای مهمانان دور و نزدیک و ترتیب دادن بزم و شادی دو دست ساز و نقاره بدون توقف قراراست در دو گوشه زمین گسترده بکوبند و بنوازد تا به همه خوش بگذرد . ساز و نقاره و رقص و بازی و سرگرمی جزیی از فرهنگ عروسی ایل بود . دیگر دست و نفوذ قمر سلطان از کارشکنی در بهم خوردن مراسم  بکلی کوتاه شده بود . سایه نفاق و دو دسته گی با بر آمدن آفتاب خوش ترین روز ماقبل عروسی از زندگی و پیوند مقدس دو جوان دور شده بود همه به سر انجام خوش و خوشبختی آنها فکر میکردند . کوره های بلند سنگی برای روشنایی شبانگاه مراسم هم آماده  بر افروختن آتشی بود تا در دو شب  آینده  افق و جنگل و چمنزار را مانند روز روشن مردم را گرد خود جمع کند و شب و روز خوشی را در کنار هم سپری کنند . فردای آنروز میمون و شروع عروسی همه چیز طبق برنامه پیش میرفت و آشپز ها و سایر گروه خدماتی مشغول و تدارک ناهار و تهیه چای برای مهمانان بودند . بساط بزم و شادی با آمدن ساز و دهل چی خط آخر شروع عروسی پر تلاطم را نوید میداد . چوب باز ها و ترکه باز ها و رقاص ها به جنبش و رقص پا در آمدند . امروز حوالی قبل از ظهر و نزدیک صرف ناهار  است که همه چیز خوب و طبق برنامه پیش میرود . مهمانان فرا رسیده اند و عده ای هنوز  از راههای دور و نزدیک با اسب و چهار پا و  پیاده سعی دارند هر چه زودتر خود را به مراسم شادی برسانند . ن زیبا ترین لباس محلی را بر تن خود دارند و برای رقص همراه با ساز و دهل در نوبت اجرا هستند . صحنه نمایش جالبی است صدای هلهله و شادی و صدای خبر ساز دهل مدتیست از صبح زود در دهانه کوهستان از فاصله زیادی بگوش میرسد. پر تجمع ترین روز ییلاق روی چمن سر سبز در کنار نهر آب روان و جوشش چشمه های فراوان و چاههای مختلف دو طرف دهانه تنگه فراخ با جاری آبهای شبیه چشمه به مراسم در حال اجرا کیفیت و حال و هوای خوبی از هر نظر بخشیده است . در یک گوشه توسط ساز دهل کوچک عده ای به ترکه بازی و در مجمع بزرگتر در میدان مرکزی چادر های رسمی، ساز و دهل بزرگتر و مهمتر به نوبت رقص و چوب بازی اجرا میشود و مردم و حاضرین غرق در شادی و خوشی ایام هستند . تنها در مدت میل کردن ناهار ساز دهل بکلی تعطیل است . در سایر اوقات تا پایان مراسم عروسی بدون وقفه با نفرات ذخیره ساز ها در هوا و چوبهای دهل رد و بدل بر طبل بزرگ و کوچک نواخته و پیوند مبارک دو جوان ، دو شاهزاده ایلی را به اطلاع عموم میرساند . لحطاتی بعد همه عوامل بر گزاری آماده گسترده کردن سفره و پخش ناهار میهمانان بلند مرتبه و بزرگان ایل در اولویت نخست ، سپس سایر اقشارمهمانان خواهند بود . اما از چادر عروس هم خبرهایی مبنی بر آماده شدن خانم عروس بگوش میرسد اما از ساعات اوخر شب به نوعی رخوت و سردرد دامنه دار مبتلا شده و کسی ان را جدی نگرفته است . ان حالات بیحالی  و بد حالی را به حساب اضطراب و خستگی تلاش چند روزه قبل از عروسی میگذارند . تنها بانوان ایل سواره و پیاده بین چادر های مراسم عمومی و چادر بی نظیر و اراسته منزل عروس رفت و آمد دارند آنهم افراد اصلی دست اندر کار و فامیل بسیار نزدیک عروس بیشتر تردد دارند . به چیزی جز امادگی عروس نمی اندیشند .  ناگهان خبر بدی از قول چادر عروس به نزدیکان  خانواده وی در مراسم میرسد .مثل اینکه موضوع حال و احوال نا مساعد  عروس جدیست .   گویا توسط خواهران عروس گزارشی مبنی بر بد حالی عروس بگوش مادر و سپس پدر و کم کم به سایر میهمانان میرسد . پدر با تاختن اسب خود را به چادر عروس میرساند که دور او جمع شده اند و در حال مداوای و تجویز دارو های سنتی سعی بر عادی جلوه دادن اوضاع هستند با آمدن پدر همه عقب نشینی کردند و پدر سر زلیخا را در بغل گرفت و نوازش کنان از او سوالاتی پرسید . اما او ابدا قادر  به جواب دادن نبود . لحظه ای بعد به اغما رفت و بیهوش در بغل پدر، با حالت  بی تحرک  و بیجان  می ماند . جیغ و داد و فریاد از اینجا به اوج خود رسید . فردی را به اردوی عروسی در حال بزن و بکوب و برقص  گسیل کردند تا مراسم فعلا تعطیل شود . اوضاع و احوال جدا نا بسامان بود همه چیز تعطیل شد و میهمانان  سعی داشتند از حقیقت ماجرا سر در بیاورند و تعطیلی مراسم را تحول بزرگی میدانستند .خبر دوم رسید و آشکارا به همه اعلان کردند تا بهبودی موقت عروس خانم مراسم تعطیل و همه به صرف ناهار مشغول شوند نیمه وقت  عروسی و نیمه پذیرایی ناهار بود که عملا خبر دادند عروسی بکلی تعطیل و مراسم عزا  بر پا و پایدار است بهمین راحتی عروس سر در بغل پدر در گذشت و تمام علایم حیاتی او حاکی از فوت  ناگهانی عروس خانم آنهم در چه موقعیت حساسی رخ داد. همه مردم  حاضر در مراسم عروسی بحالت  غیر قابل باور شکل عزا بخود گرفتند. از پیچش و گردش  شادی به عزا متعجب و عزادار ،فورا پر چمهای عروسی را پایین کشیدند و پرچم عزا بر افراشتند و شادی هم به عزا تبدیل شد ساز و نقاره چی ها هم وظیفه خود را بلد بودند و ساز و دهل وارونه به نشانی عزا نواختند و مردم را به عزا داری دامنه داری کشاندند . فورا گروه همیار ایل از خانواده و بستگان نزدیک ،عروس را با اسب با همراهی  مجموعه ای از سوارکاران تا چند فرسنگی بردند تا  احتمالا  با یک ماشین باری یا هر وسیله دیگری او را به شهر و نزد  پزشک برسانند . اما دیگر کاملا دیر شده بود . مجلس بهم ریخت و هر کس پی کار خود رفتند بجز فامیل های عروس و  داماد در انجام  امور جمع و جور کردن امور عروسی نیمه تمام در تلاش و گریه و زاری کار میکردند و سر در گم و مبهوت از اتفاق ناگواری که سرنوشت عروسی را در چند ساعت مانده به پایان خوشی و میمنت در هم پیچید و تعداد باقی مانده  میهمانان با صرف ناهار در حقیقت فاتحه و مراسم عزاداری عروس دم بخت را وداع گفتند . عجیب ترین و غیر قابل پیش بینی ترین واولین حادثه ناگواری بود که حاضرین در عمر خود یاد میدادند و خلاصه  اینکه مدت یک هفته ای گذشت و پدر و مادر و سایر بستگان عروس بدون حضور عروس در چنان حال سخت و جانکاه و غیر قابل باوری پایشان به ایل رسید تازه حالا عزا و مراسم عزاداری در شرف  شکل گیری و آغاز کار بود . دوباره گریه و زاری اساسی در ایل  بازتاب حیرت اور و حزن انگیز گرفت و بهمان کیفیت و کمیت حتی با تجهیزات و مراسم ادامه دار  در خدمت مردم و افرادی که از همه جا از دوست و دشمن و یار و مددکار خودی و غیر خودی برای عرض تسلیت می آمدند و فاتحه قرائت میکردند و از شدت تاثر و تالم با چشمانی غمبار و سرخ شده و حیف و دریغ خوردن مجلس عزا داری را ترک میکردند .  مراسم دوم عزا  بعد از نیمه تمام ماندن عروسی  به اندازه چند عروسی رفت و آمد و هزینه داشت اما تفاوت مهم در حزن و اندوه فراوان بود . یک سال بعد جوازی در سر چمدان جهیزیه با ارزش عروس خانم زلیخای بی نظیر خود نمایی میکرد مبنی بر نارسایی مغزی که نشان از مختومه شدن پرونده  فوت ناگهانی ،نهایی زلیخا بود . مردم انزمان  مرگهای ناگهانی را به منزله و نام درد بی علاج و و یا تیر نا حق از درون نام میبردند که  شکل امروزی انواع سکته  گفته و یا مختل کننده اعضای بدن شباهت داشت .

illha
قدیم به دردهای کشنده ناگهانی درد بی درمان میگفتند نوع دیگر ان را ناچاقی و نوعی که ظاهری تاول چرکین داشت دانه داغ یا بقولی شبیه یا همان  سرطان  امروزی بود  . اما مرگ ناگهانی بدون علامت را که امروزه انواع  سکته های قلبی و مغزی در  علم پزشکی که گاهی کشنده و گاهی فلج کننده باشد ، بنوعی تیر ناحق می نامیدند . زیرا از درون سبب مرگ میشد  و چون علایم مشخصه و زخم و تاول قابل لمس نداشت به این نام که مانند تیر فرد را بی معطلی امان نداده و میکشد تفسیر میکردند .
شاد و سر خوش باشید illha




نوبت سرزمین جنوب با گرما ی خرما رسان و خرما پزان :
کامتان شیرین تر از عسل با سر رسید  زمان رطب تازه جنوب بزودی - ارسال توسط خانم پروین کشاورزی که به سبب ویروس کرونا بدون مراجعه  از باغداران  وحدتیه برازجان دشستان خواهش ارسال  چند قطعه عکس را متحمل زحمت شدند .با تشکر از ایشان - خرما و رطب دشستان بسیار متفاوت با خرمای بخشهای شرقی تر جنوبی  مانند جهرم ازنظر شکل و اندازه و مزه و حتی خارک تولیدی است هر کدام در نوع خود کم نظیر و مورد پسند سلیقه های گوناگون است .
نکته : توضیح - بنا به شرح خارک ها توسط خانم کشاورزی این نوع خارک بنام شیخالی و سه دیگر برنگ زرد خارک برهی  نام دارد
خارک شیخالی
خارک برهی
خارک برهی

به نام خدا
داستان بعدی : هزار داستان -  حکایت واقعی ، وقتی تسمه موتور پمپ توانست جان جوان پهلوان ایل را بستاند

داستان فرار از ایل در این نشانی

: ouladehajiaziz.mihanblog.com

نوه خانم معلم داستان ما : آقا رادمهر



خاطرات

با پوزش طبق معمول خطاهای نوشتاری و مفهومی  را ضمن بخشش  در صورت وم در ذهن خود با ایده اصلی داستان وفق دهید= illha

قابل توجه آموزگاران و والدین محترم :illha

 روشی سازنده و مفید  در کلاس درس  هنگام  واکنش نا مناسب دانش آموز

آموزش– او در هنگام ترسیم و تبدیل اشکال هندسی و آموزش یادگیری ریاضی تفریحی با مدادرنگیو ساخت گیاهان و جانوران با خمیر رنگی  بهنوه کوچولوی خود رادمهر ،ناگهان این خاطره قدیمی در کلاس درس برایش زنده شد و آرامارام به جو و حال و هوای دوران تدریس غرق شد  و چنین تعریف کرد :  البته او هم اکنونسالهاست از درس و مشق و کلاس فاصله گرفته و در حال بازنشستگی پیرامون آموزش کودکانهمچنان روش های کلاسی گذشته را در بهبود تربیت و آموزش کودکان در منزل مشغول است.بچه ها شامل نوه خود و کوچولو های فامیل دور و بری هستند .او چنین ادامه داد که گاه گاهی باآموزش رفتار مناسب با اشیای اطراف کودکان زمینه را برای درست زیستن انها در فضایشاد کودکانه با لذت تمام اوقات خود را بجز خدمت به خانواده هنوز هم با کودکان سروکار دارد .میگفت در دوره تدریس در پایه دوم دبستان خیلی سال پیش در یک کلاس پرجمعیت دانش آموزی مشغول تدریس بودم . با وجود دانش آموزان پر جنب و جوش و فعال وبرخی با شیطنت کودکانه هر چند دشوار ولی عاشق تدریس به کودکانه دبستانی بودم نسبتادر کار خود موفق عمل میکردم . البته بگفته وی سن و سال و خوی جستجو گری کودکان خودبه خود ان جو شلوغ کاری را ایجاب میکرد و نمیتوان گلایه و شکایت از آنها داشت . اتفاق مهم از اینجا آغاز گشت که درپایان زنگ استراحت بچه ها برای پریدن و دویدن و هجوم از کلاس و رسیدن به زنگمفرح  و دوست داشتنی تفریح در حیاط مدرسه امانشان بریده بود و مانند لشکری اماده خروج بودند .  ودر نتیجه با نواخته شدن زنگ بموقع استراحت  حمله بسویفضای آزاد آموزشگاه کلاس را بکلی خالی کرد بجز دوست کوچولو آنهم زیر کت و نیم کت، همه بچه ها  عاشقانه به حیاط مدرسه ریختند  . من  که بطور اتفاقی منتظر خروج دانشآموزان بودم  متوجه شدم تنها دانش آموز کوچولوی کلاس زیر نیم کت ها می لولد ویکی یکی گوشه های کلاس و تمام سطوح کف کلاس را جاروب وار به جمع آوری بقایای نوشت افزار ریخته شده روی زمین از سالم و خراب تا تکه و پاره شده انواع مداد و مداد پاک کن و تراش را جمع  و سرازیر کیسه دهانه گشاد خود میکرد . با آن قد و قواره کوچکش هرچه دم دست بود  ، هرذره ته مداد ها و پاک کن ها و تراش های مستعمل و دور ریختنی را در کیسه ای جمعآوری میکرد . در انتظار نشستم تا تمام کلاس را ذره دره پاکسازی کرد و سرش را بالاآورد و در حال خروج گفت خانم معلم اجازه  هنوز اینجا هستی ! اجازه برم بیرون  حیاط هوا خوری !. ی تصمیم گرفتم او را فرابخوانم گرچه شاید به شخصیت آن کوچولوی عزیز با آن سن و سال کم بر بخورد و تاثیرمنفی در او شکل گیرد . مکثی کردم صدایش زدم ،پسر عزیزم چه میکنی و در کیسهچه داری . اجازه خانم معلم هیچی پاکسازی و تمیز کردن کلاس مگر کار بدیست . گفتم نهعزیزم .رسم نیست که شما کوچولو ها دستان کوچک و نازنین خود را با زمین کثیف مالیدهشده  با کفش های  همه دوستان آلوده کنی! بازهم برایم جواب داشت . اجازه خانم معلم میرمدستم را پاک پاک میشویم . بلافاصله گزینه درستی به ذهنم رسید که هم خودم و هم آنکودک را دچار دل نگرانی و شکست نفسی در حد سن و سالش در او ایجاد نشود . بیا و یککار مهمتری برای همه دوستان همکلاسی انجام بده آیا حاضری عمل کنی . بله خانم معلمآماده ام چه کار باید انجام بدهم . خوب حالا چه چیزی در کیسه داری گفت همه چیز .آیا حاضری به دوستانت کمک کنی و همه مداد و پاک کن و تراش های دور ریخته شده رابرای اینکه اسراف نشود در جعبه ای در ورودی کلاس در کنج طاقچه بریزیم تا هر کداماز دوستانت که نیاز داشتند از انها استفاده کنند . با شوق و ذوق بیش از اندازه درمقابلم پرید و همه را به من تعارف کرد بفرما خانم معلم. من دیگر چند برابر از اوخوشحالتر شدم که فورا توانستم بصورت خوشایندی این مشکل را حل کنم طوری که به اولطمه روحی  نخورد . زنگ کلاس  با ز،هم نواخته شد، در حالیکه هنوز بر آن موضوع در کلاس درس کلنجار میرفتم  . با حضور  ما دونفر  هنوز در پی تصمیم برای به اجرا گذاشتن برنامه  فوری خود بودم . و دیگر فرصت رفت و برگشت به دفتر میسر نشد . بچه ها  همه فرا رسیدندو  در جای خودمستقر شدند و کاملا ساکت بودند بر خلاف دفعات قبلی که با خیلی ساکت باشید و پنجهبر میز کوبیدن تازه به سکوت میرسیدیم . انها هم با اطمینان کامل متوجه اتفاقیرویداده  در کلاس بودند و چهار چشمی ما دونفر را زیر نظر داشتند و گاهی هم برخی با کنجکاوی با بغل دستی در گوشی چیز هاییمیگفتند . حال منتظر باز شدن دهان معلمشان بودند تا ماجرا را شرح دهد سابقه نداشتخانم معلم قبل از دانش آموزان به سر کلاس حضور یابد یا اینکه تمام زنگ تفریح درکلاس مانده باشد همین موضوع ذهن بچه ها را در گیر کرده بود هنوز سکوت نشکستهکوچولوی مورد نظر این پا و ان پا میکرد اجازه خانم معلم برم سر جایم پیش دوستانم،گفتم فعلا کنار من باش با تو کار دارم . بچه ها طاقتشان سر امد اجازه  خانم معلم مشقهایمانآماده است نگاه میکنید ؟. درس بعدی با روحیه متفاوت بچه ها برای برخی خوب و خوشمزه و برای برخی متفاوت و حوصله بر بود مثلا کلاس ریاضی و حساب و کتاب با درس فارسی از زمین تا آسمان برای همه متفاوت است . برخی دلشان برای درس شیرین و مورد علاقه به تنگ آمده با داشتن تکالیف خوب و روحیه عالی در انتظار تشویق کلامی معلم بودند و برخی بر عکس دلشان به وقت گذرانی خوش بود . برای معلم هم تنوع و تجدید قوا  در امر تدریس بود .  من هم شروع کردم به اطلاع رسانی  اینطور ادامه دادم :مطلب مهم اتفاق افتاده درکلاس امروزاینست ،بچه های عزیز و دوست داشتنی درس فارسی ، چند دقیقه ای بیشتر وقت شما را نمیگیرم اغلب بچه ها هم از خدا خواسته تمایل داشتند این زنگ هم زودتر بگذرد و به پایان کلاس نزدیک تر شوند  . نگاهی به چهره کوچولو و چشمان تیزش حاکی از نوعی خجالت موج میزد و دردل خدا خدا میکرد من  او را انگشت نما نکنم  دیگر .وای چه کار بدی کردم . قسمت اول داستان و جمع اوری باقی مانده و تکه های مداد و غیرو نقطه اوج بدنامی برایم هدیه شومی دارد اگر مطرح شود کارم ساخته است شاید او ن کوچولو ولو با موافقت تصمیم من راضی و خشنود بود اما بخش اول ماجرا درد اور و آزار دهنده بود برای روحیه من و ان کوچولو شرم نزد همکلاسی ها . ولی من تصمیم واقعی خود را مبنی بر عملی کردن و تغییر موضوع و موضع رویداد لحظات قبل را بشکل مفید و عاقلانه در ذهنم حلاجی وبررسی  کردم بشکلی  قابل تفهیم برای بچه های دبستانی با روح لطیف وحساس ، نازک و شکننده و قابل تغییر با کوچکترین تلنگرمیشود سازنده بار آورد و شاید با کمی اشتباه خوی نا پسند دیگری در ذهن و عالم کودکی ابتدا ترسیم و در بزرگسالی غیر مثمر و حتی ناهنجاری برای محیط و جامعه ببار اورد . بازهم در تفکرم و سنجش موارد عواقب آن روش پیشنهادی باید در انتظار نتجه مطلوب یا عکس ان باشم    . اینطورسخنانم را آغاز کردم . بچه خوب دقت کنید اقای ف امروز زنگ تفریح کار خوبی وایده بهتری دارد ببینید شما هم میپسندید یا نه ؟ همه با تمام قوا گوشها را تیز وچشمها را متوجه ما دو نفر  و تابلو کلاس و کیسه سفید گره خورده را می نگریستند. نا گفته نماند سایر دانش آموزان از کار جمع آوری ته مانده نوشت افزار های دور ریخته شده گویا با خبر بودند اما با این اتفاق و تصمیم پیش رو همه بد گمانی ها نسبت به روح حساس او بکلی دگرگون و خوش بینانه خواهد شد . چه  شده باید خبر مهم باشد . ادامه دادم بچه ها مداد های دور ریختنی بعضی از شمادانش آموزان و پاک کن های نیمه و تراشهای کنار ریخته شما هنوز قابل استفاده است .حالاگر کسی دوست ندارد مداد نیمه دست گیردو تمرین انجام دهد آن را تحویل این دوست عزیز دهد تا جمع اوری و ذخیره شود نه دور ریخته  میشود و  نه از استفاده مجدد کنارمی رود و بعد هم شمه ای از طرز درست شدن مداد و قضیه تخریب جنگل و اسراف در مصرف را برای توجیه عمل خود شمردم و بازگو کردم . از این پس به پیشنهاد من و دوست کوچولو که همهکاغذ ها و برگه های سفید پرت شده در کلاس و کلیه مدادهای رنگی و سفید و سیاه ومداد پاک کن ها  تراش ها را جمع آوری کردهتا در جعبه ای در طاقچه ورودی کلاس برای همیشه تا پایان سال تحصیلی باشد و هر کداماز دوستان شما که با عجله به مدرسه آمده اندو امکان دارد مداد و پاک کن و یا تراشخود را جا گذاشته یا بین راه گم کرده اند همه و همه چه انها که احتیاج دارند و چهانها که کیفشان پر از نوشت افزار است میتوانند از محتویات این جعبه عمومی استفادهکنند . آیا شما موافقید با تصمیم ما دو نفر ؟ . همه با غوغا و شلوغ فریاد زدند بلهبله . پس چرا معطلید تشویق کنید این دوست خوب خود را با دست زدنهای پی در پی کلاسهم نظمش دوباره بهم ریخت . یکی از دانش آموزان گفت اجازه خانم معلم من هم جعبه درمنزل و هم خیلی مداد و نوشت و افزار خوب دارم میتوانم ان را به مدرسه بیاورم به کلاس هدیه کنم .به  اوافرین گفتم و همه شاد و خوشحال و دارای انگیزه مضاعف برای شروع درس بعدی امادهبودند . تا مدتی با هلهله و شادی دنبال نقشه جمع آوری نوشت افزارهای بلااستفاده ونیمه کاره برای اوردن به کلاس و اضافه کردن به بانک بزرگ در جعبه با گنجایش صدهااقلام  از اجناس نو کهنه مورد بحث از یکدیگر سبقت میگرفتند .  تمام  باقی مانده و نیمه استفاده شده  حتی نو دست نخورده از اقلام متفاوت به جعبه سر گشاده و بانک نوشت افزار کلاس اضافه میشد .برای  استفاده دانش آموزان این کلاس تاپایان سال تحصیلی همیاری خوبی بعمل اوردند و دیگر هیچکدام  از دانش آموزان کلاس  به بهانه نداشتن و فراموش کردن و جا گذاشتنمداد و پاک کن  ،تراش از ننوشتن تکالیفکلاسی طفره نمیرفتند و این شد که یک قدم و تصمیم  سازنده  با ابتکار جالب ،هرگز تکه کاغذ و تکه کوچک مداد هم نه در سطل آشغال و نه در کف کلاس و زیر نیم کتهاریخته شد و جعبه روز بروز پر تر از روز قبل با وسایل اهدایی دانش اموزان با بضاعتانباشته میشد .یک راه حل مناسب  و تاثیر گذار در کلاس درس، درس زندگی و صرفه جوییو نظافت عمومی محل تحصیل یعنی کلاس درس به جوهمیاری و دستگیری یا کمک عمومی به یکدیگر اتفاق افتاد . در عمل به افراد بی بضاعت با این روش پیشنهادی مفید و موثر واقع شدو همه به میزان مناسب با لذت تما م از داشته های یکدیگر بهره میبردند . درود بهآموزگاران این مرزو بوم که شعله آموزش و آگاهی عمومی و تربیت زیر بنایی جامعه را بر افروخته در دست داشته و هم چنان در دست دارند و سپس آن شعله بر افروخته را دست به دست به اعضای همکار بعدی خود بنوبت سپردند تا درسزندگی   واقعی نونهالان جامعه در خانه دوم  ( مدرسه )خود برای یادگیری علم و زندگی بکوشند .فکر نو و ایده نو و ابتکار جالب و سازنده و مفید درساخت افکار  افراد  جامعه از ابتدای کودکی محقق خواهد بود . بقول استاد و مربی دوره های پیشین ترکه و چوب  تازه و نازک، قابل خم شدن و اماده   تغییر مفید هست باید آنرا اصلاح و بنحو خوب و ایده آل خم و راست کرد مگر نه

چوب و تنه خشک بجز مقاومت و شکسته شدن هیچ اتفاق مهم دیگری نخواهد افتاد .البته مقایسه امروز با گذشته نگاهی متفاوت و غیر قابل انکار است . این روزها با توجه به اتفاق ناگهانی این بیماری منحوس و زشت  کوید 19 نوعی همان ویروس کرونا اصلا غیر عملی و حتی خطرناک است البته انهم حتما راه کار مناسب و بر اساس پروتکل بهداشتی مسولان بهداشتی  قابل حل هست!! منتها به طرق بهداشتی  دیگر . تن و روحتان خوش و در آرامش کامل باد !  -illha

-illha


illha

-illha


به نام خدا

داستان بعدی :

هزار داستان - این بار حکایت پیش بینی نصیب و قسمت در واقع درست از آب در آمد

هزار داستان : تم و موضوع داستان ناراحت کننده است ، تقاضا داریم عزیزان کم تحمل از خواندن این داستان صرف نظر فرمایند .illha

ماجرای دو بنجو شدن خانوارها و دشمن جان جوان خوش سیرت=

طبق معمول خطا ها را بر ما ببخشید لطفا .املایی و گرامری و پیوستگی جملات .


Do Bonjue i



illha
در مورد وضعیت جغرافیایی محل و وقوع همه رویدادها سعی شده با مقدمه ای مختصر برای تجسم بهتر و نگاه دقیق خواننده توصیف باز ارایه شده در واقع دقیقا نمی دانیم که تا چه حد و چه نسبت خوانندگان عزیز به موقعیت  داستان تسلط پیدا می کنند . و ایا انتظار واقعی محل وقوع و شرایط محیطی توصیف شده را با رویداد داستان تطابق میدهند یا شاید در ذهن برخی مقدمه بی ربط با طرح داستان باشد؟ .نوشتن و طراحی و توصیف داستان واقعی کار بس دشوار و وقت گیر و تصحیح و چندبار روخوانی و جمله بندی و بر طرف کردن خطاها بار ها و بارها بازبینی دارد و با همکاری افکار و ذهن و خاطرات چند بار بشکل دست نویس و سر انجام تایپ و غلط گیری و نهایتا به مورد اجرا و تماشا قرار میگیرد کاری خسته کننده در عین لذت باربودن (کار   نوشتن ) به همراه دارد . خیر پیش مواظب سلامتی تن و روحتان باشید . illha

قسمتی از خانواده های ایلی پس از بازگشت از قشلاق و تحمل راه طولانی در ابتدای مراتع ییلاق دو بنجو میشدند . بدین منظور که هر خانواده در دو مرکز همه امکانات زندگی را بدو قسمت یکی در مزارع و املاک خریداری شده متمرکز و بخش دیگری همراه ایل به مراتع سر سبز ییلاق بدور از مرکز اول نیروهای خود را بنا به ضرورت و توانایی کارکرد تقسیم بندی و تا انتهای بهار و درو محصولات جداگانه  سپری میکردند . تا شروع درو محصولات و به پایان رسیدن محدودیت مکان  چرای دامها هر دو گروه بهم ملحق میشدند .اگرچه دو گروه بودن وتقسیم امکانات مشکلاتی در بر داشت اما از جهاتی هم بسیار مفید و در آمد مزرعه و گله داری هر دو را شامل حال صاحبان مزرعه و خانواده های ایلی مورد بهره بردار قرار میداد . خانواده نگاه یکی از ان خانواده هایی بود که این سبک زندگی بهاری را در پیش رو داشتند . این خانواده با زندگی در دهکده ای در فاصله دو کیلومتری باغ مزرعه با تنها پسر خود به امورات مزرعه می پرداخت  و پدر و مادر و تعدادی دیگر از اعضای خانواده  تازه سر از ییلاق  در آورده بودند.مسیر  ییلاق نهایی ترین و دورترین مکان از گذرگاه های منتهی از قشلاق  و بر عکس بود . مسیری سخت و کوهستانی و پوشیده از انبوه درختان جنگلی در مسیر گذر از نقطه حرکت بچشم میخورد . معمولا  سالی یکبار از این گذرگاه سخت میگذشتند . مسیر های جایگزین را برای فرود از ییلاق  خوش آب و هوا انتخاب میکردند . بارها و بارها از این گذرگاه مسیر ایل از دوران گذشته استفاده میشده است و تا حدودی مسیر اجداد ی رفت و آمد همگان بوده است . برای ایل سربالایی شیب دار راحتر بود تا سراشیبی تند گذر گاه . به سبب بار و بنه و حرکت چهار پایان و شترهای با بار سنگین یکی از گذر گاه های کوهستانی پر درد سر بشمار میرفت .  قرارشان این بود که سام با آبیاری مزارع جو و گندم فردا ی آن روز با ترک دهکده برای رساندن آذوقه به ییلاق عازم شود . شب سخت و طاقت فرسا در  تاریک مکان و زمان در پیش بود . کار آبیاری در مزارع با بیخوابی تا سحر و پایان  نوبت خود با خستگی همرا بود .اما شادمانه پس از یک هفته به کوه و دره وارد و پس از پیمایش 4 الی 5 ساعت خود را به  سیاه چادر خانواد گی در قلل کوهستان خواهد رساند،باید  لوازم  و مواد خوراکی و مایحتاج ضروری  آنها را تا ظهر به مقصد برساند . تا چندی قبل همه مالکان و خرده مالکان( بخش مهمی ازمالکان   از اهالی ایل ضمن کوچ بودند ،که  با خریداری عمده زمینهای مرغوب منطقه ،  مالک آنجا  محسوب میشدند .) از  آ ب خدادادی کاریز باستانی که به همت گذشتگان طراحی و اجرا شده بود استفاده مطلوب میکردند . حکایتهای جالب و عجیبی در مورد این کاریز ( قنات ) سر زبانها بود .  برای شش دانگ کل مزارع با تقسیم سهام ابدهی هر فردی به مقدار نیاز اب را از نهر پر اب قنات به ترتیب به سمت مزارع خود با کنترل و ناظر مربوطه هدایت میکردند . اما با فرا رسیدن تکنولوژی جدید بهره برداری از ابهای زیر زمینی با رها کردن کاریز باستانی و عدم رسیدگی به  لایروبی و نگهداری با صرفه  و حفظ مصرف منابع زیر زمینی و عدم مصرف بی رویه  از اب همیشه جاری کاریز ، به حفر چاههای نیمه عمیق روی آوردند و با موتور پمپ های تازه به بازار آمده بقول خودشان با صرف هزینه گزاف از شر لایروبی و جر وبحث کاریزها خلاصی یافتند و کاریز با آبدهی نامناسب به سبب عدم همکاری برخی ذی نفعان  کاریز  خوابید. همان چیزی که دلشان راغب بود برای وداع با کاریز رخ داد . کاریز باستانی براحتی متروکه شد و همه مصمم به تهیه اب با تکنولوزی نوین روی آوردند . پمپ ها  برای خروج اب از اعماق مناسب زمین توسط موتور های دیزل پر قدرت هندلی با نصب تسمه ها راه انداری و کار میکرد و اب توسط پمپ  و لوله های  فی به سطح زمین و مزارع براه می افتاد . برای هندل زدن  (چرخاندن) موتور های سنگین حد اقل سه نفر فرد قوی بنیه  نیاز بود ، ( آنهم بستگی به نوع و قدرت موتور داشت )تا موتور روشن و پمپ بکار افتد .  گاهی موتور های ضعیف با نیروی یک تا دو نفر روشن میشد اما کارایی مفیدی نداشت و اب کمتری روانه مزارع میکرد .گرچه هزینه بالاتری نسبت به قنات متحمل میشدند اما تا اندازه ای کشاورزی را به سمت راحت طلبی سوق میداد و هر کس اختیاری از آب زیر زمینی برای آبیاری استفاده میکرد . برخی موتور پمپ ها قیمت سنگین داشت و هر سه یا چهار نفر مشارکتی در همسایگی یکدیگر و به نوبت آب را به مزارع خود  میرساندند . آن شب حادثه ساز نوبت سام بود که با چراغ دریایی فاصله دهکده تا مزرعه را اوایل  شب طی کرد تا بموقع  سهم آب  متعلق به خود را تحویل و به مزرعه گندم زار  خود در جوار مزرعه همسایه  خود برساند و سال آتی گندم خوب و با کیفیت برداشت کند . آبیاری در مزارع شیفتی مستم تلاش و کار مداوم ، همراه با خستگی، شب  تا صبح بیداری  ، باید مشغول آبیاری باشد تا نوبت خود نسوزد .طبق قول و قرار   فردا دم سحر  سام باید  عازم ییلاق و به دیدار خانواده منتظر خود برسد . شبهای بهاری در آن مرکز بیابانی سرد و خنک و صبحگا ه هان نیاز مند به پوشش لباس  مناسب داشتند . سام هم تنها پسر خانواده و دارای یک فرزند بود  . آن دیگر فرزند  هم در راه داشتند و در انتظار تولد دومین هم بودند . زحمت، کار و تحمل رنج و بی خوابی شادی و شعف برای آینده خود و فرزندان سبب شده بود که روز و شب در تلاش بی وقفه باشند . ان شب سخت و سرد بهاری که تازه از زمستان وداع گفته بود .با چراغی که  تند باد بهاری مدام در وزیدن ، چند بار ان را خاموش کرده بود براه خود به سمت مزرعه راه افتاده بود سام جوانی خوش قد و بالا و مرامی پهلوان صفت داشت خود بتنهایی قادر بود جواب سه یا چهار نفر را در کشش تسمه وچرخش هندل در لنگر موتور را  با آن هندل و لنگر سنگین وزن  موتور را به چرخش در آورده  و روشن کند . موتور های سر چاهها یک و دو لنگره با قدرت 26 و 28 اسب بخار نامگذاری میشد . هر موتوری در مزارع با سوخت گازوئیل با حد اقل سه نفر فرد پر زور روشن میشد چه لنگری چه تسمه کشان . او به تنهایی و بدون یاری دیگران موتور خود را راه انداری میکرد و یک تنه و یک پا پهلوان در نوع خود برای خود  و اهالی دهکده بود . هر موتوری در هر نقطه در حوالی چند فرسنگی احتیاج به لنگر انداختن بود او را صدا میزدند و با کمال میل یار و مدد کار اهالی بود . خوش مرام و خوش غیرت و لوتی صفت بقول معروف  و پهلوان و با اخلاق نیکو به هر گونه در خواست همسایه هرگز در حد امکان و وقت کافی جواب رد نمیداد . به او سام پهلوان نام نهاده بودند . بخاطر زور مندی عجیب و فوق العاده وی، خوش بحال همسایه های نزدیک وی بود . بهر حال آن شب  نسبتا سرد بهاری سر ساعت مقرر به مزرعه خود رسید و اب را از شریک خود تحویل و روانه جوی و جدول مزرعه گندم خود کرد . هر از گاهی یک دهنی آواز دشتی سر میداد .در تنهایی در بیابان خنک رو به سردی  آزار دهنده با  آواز خود انرژی بیشتری نصیب خود میکرد و نیم نگاهی به برنامه های عزیمت فردای خویش در ذهن داشت . برای وعده فردا دقیقه شماری میکرد که به دل کوهستان بزند و نزد پدر و مادر نسبتا سالخورده  خود برود . در دل شاد بود و سرحال . در ییلاق هم خانواده در انتظار او بودند تا فردا با طلوع افتاب تا ساعتی بعد خودرا به چادر کوهستانی برساند . امان از انتظار ،خیلی زمانبر و کسل کننده است برای همه ما پیش امده یا پیش می اید که چقدر لحظه انتطار طولانی و حوصله بر است . بیچاره سام پاک فراموش کرده بود سوخت کافی به باک کوچک موتور بریزد نیمه های شب تار  هنوز بدون حضور ماه به آبیاری در دل شب بکار خود مشغول بود. در حین  آبیاری  با محو شدن صدای  مهیب موتور در  میان بادهای تند و گذرا از شمال به جنوب و قطع آب  جوی متوجه نقص موتور شد . بلافاصله رد جوی آب را با جدیت گرفت و گفت لعنتی اینوقت شب وقت قطع شدن اب و خرابی موتور بود !. فردا هزار کار دارم . فاصله مزرعه را تا محل نصب موتور پمپ  را طی کرد اوضاع ان را برسی کرد تا متوجه تمام شدن سوخت شد . بلافاصله سوخت گیری کرد ان موتور لندهور ، با هوا گیری  عملیات اولیه آمادگی موتور هزار مکافات داشت  تا  به مرحله رشن شدن برسد .خاموشی موتور  حال گیری و ضد ذوق  در آنچنان شب  عجیب و طولانی  برای سام رقم خورد .بعد از انهمه اتلاف وقت و زحمت و کار فرسایشی خسته کننده ، آماده لنگر چرخاندن آخرین مرحله دوباره بکار انداختن موتور بود . عجب شب بد یمنی شده امشب !همه با من سر ناسازگاری دارند. تند باد همراه با سوز سرمای بهاری غریبه بودن و تنهایی بیابان مزارع ، اضطراب و دل شوره نا امید کننده ، افکار درهم مغشوش کننده ذهن برای اتمام آبیاری و عزیمت به ایل در بلندیهای بادگیر ،همه سبب شد  کمی دلش غصه دارشود .دو باره زد زیر آواز دشتی در دل بیابان صحرای خلوت و تاریک که سکوت ان را در جای جای دشت فراخ صدای وزش بادهای تند بهاری و موتورهای همسایگان  در فاصله دورتر از  خود بود، می شکست  . اگر قدرت بدنی فوق العاده او نبود با ید تا بعد از نیمه شب  بدنبال افراد همسایه بدود و نیروی کمکی جمع کند و تا صبح گرفتار بر طرف کردن مشکل از کار افتادن موتور شود .  بخوبی به خود  میدید که همزمان دو لنگر و دو موتور را باهم روشن کند . گویا در عملیات نمایشی گاهی میگفتند کمر  الاغ فربه را یک دستی سر مچ  از زمین بلند میکرد. قدرت بدنی سام مثال زدنی بود . اما آن شب سرد با پیچیدن مفرش نرم و لطیف دور گردن و صورت برای حفاظت از بادهای سرد و آزار دهنده همه کارها را روبراه کرد و به مرحله اخر لنگر گردانی رسید . با چند دور چرخاندن لنگر موتور یک دسته را می انداخت بقیه کارها توسط موتور انجام و با صدای مهیبی موتور بکار می افتاد و دیگر بیل خودرا بر شانه و راهی مزرعه میشد . اما  آن بیل هرگز بر شانه اش  نه سنگینی و نه سوار شد .همه  را در انتظار ابدی فرو برد .پدر پیر و مادر ناتوان در ان دور دستها در سیاه چادر ییلاقی و دست و پای بهم ریخته و صدها کار عقب افتاده و در حال انجام همه و همه و حتی زن و فرزند و کودک هنوز بدنیا نیامده همه را فراموش کرد . یا علی گفته بود طبق معمول همیشگی و دسته هندل را در محل مخصوص چرخ لنگر انداخت ، دور اول و دوم و سوم و در دور چهار و پنج دیگر با انداختن دسته روشن  ،کار تمام است خود موتور  دیگر راه افتاده و با اخرین دور و سرعت و زور میچرخد به اندازه زور 28 راس گاو کشنده، ببینیم چه زوری دارد این موتور با این  دو لنگری ، خود لنگر بزرگ و چرخان فی از آهن صیقلی  تا نیمه بدن یک ادم معموای میرسید .  با بیخبری شاید خواب آلودگی گوشه ای از همان دستمال محافظ سرما که دو سه دور دور گردن بود دور هندل پیچیده شده بود و با  دو دور کشیده و راحت به دور لنگر پیچیده و  حتی با وضع خاموشی ،خلاص کردن ان خیلی نیرو و کار میبرد چه رسد به شتاب و سرعت گرفتن موتور و لنگر چرخان با تسمه متصل به پمپ چرخان .در هر ثانیه چندین دور پر قدرت همه چیز را خرد و خمیر و آسیاب خواهد کرد وقتی گردن را به سمت لنگر غول پیکر  کشید ه متوجه اشتباه بزرگ مرگبار خود شد ه متاسفانه کار از کار گذشته بود و دیگر تا با خاموش شدن موتور نیز هنوز صدها دور پر قدرت خواهد زد کاری بس بیهوده برای نجات نه یک پهلوان بلکه ده ها پهلوان خواهد  بود . برای نجات خود احتمالا  در حالت خواب آلودگی راه فراری از شکست ندیده و  نبود . اما با چرخیدن بخشی از اعضای بدن لای چرخ  دوار و تسمه با همکاری یکدیگر کارش را ساخته بود و دور زدن اجزا متصل به  موتور با سر و گردن پیچیده با مفرش کار خود راتمام و کمال ختم کرد . انطوری که باید نمیشد اتفاق ناگوار افتاد و تنها چرخش دست و پا و گیر افتادن در شلنگ سوخت رسانی اما دیر وقت و بی فایده موتور خاموش و بدن بیجان پهلوان ما در کنار چاه و بین تسمه ها ی گرفتار دراز کش با بدنی نرم و بی تحرک تا صبح فردای خروس خان در محل چاه مشترک سرد و جان داده بود . نوبت تغییر شیفت آبیاری در سحر گاه اتفاق می افتاد و اب جدول بایستی به مزرعه شریک بعدی تعلق گیرد . با متوقف بودن صدای موتور مسئله جدی بنظر می امد و در فکر روشن کردن موتور در صبح سرد ان روز نحس بهاری برای شرکا و سام از دست رفته همه کار و کاسبی و ابیاری همه دهکده و آبادیهای دور و نزدیک را به تعطیلی کشاند . اما خبر داغ فرزند کی و چگونه ، توسط کی  به خانواده پر جمعیت سام خواهد رسید .فردا بجای عزیمت  سام  پر ذوق و شوق به ییلاق سر سبز و سرکشی به خانواده نیازمند نیروی کمکی خویش ،  تاظهر  و حدود اذان  ظهر بهاری به بهانه های متفاوت پدر و مادر را به آرامستان پر از جمعیت کشاندند تا با دیدن  فوج جمعیت خود به خود خبر مرگ عزیز خود را شاهد باشد . در این صورت نام هیچکس در لیست بدنامان خبر  رسان نا گوار در اذهان خانواده داغدار باقی نماند .  نا گفته پیداست که اتفاق ناگواری برای انها رخ داده است . حتی بدون کلامی انها بر بالین فرزند آماده دفن خود حاضر گردیدند .   بجای شنیدن خبر مرگ فرزند، خود بی رابطه مرگ نا بهنگام تنها فرزند پسر خود را به چشم دیدند و اشک ریختند و در حسرت روزگار سالها زیستند . پدر و مادر سام و  برخی از اعضای خانواده به نوبت  از این دنیا رخت بر بستند .  سالها گذشته و آن طفل ندیده پدر ،متولد شد ه بعد از پدر ، با زحمت بی پدری، بعدها مادری  در دامان و دستان مادربزرگ و پدر بزرگ  پرورش و تربیت شدند و هم اکنون دارای زن و فرزند هستند  و  درحال نزدیکی  به پیوستن به نسل دوم و سوم را در حال سپری کردن هستند یاد و نام همه در گذشتگان ایل به خیر و نیکی و روحشان شاد باد .  شما هم همواره در سلامتی کامل بسر برید illha
روزگار خوشی داشته باشید عزیزان
illha


به نام خدا

حکایت و ماجرای بعدی شاید این باشد : کمان در کمین -ماجرای سیزده بدر سالهای پیش و دعوت عده زیادی در ان جشن صحرایی و مسابقه تیر اندازی و  خودنمایی میزبان .ادامه ماجرا .

سفر آرزومندانه با خاطره بدون دلچسب






در مورد وضعیت جغرافیایی محل و وقوع همه رویدادها سعی شده با مقدمه ای مختصر برای تجسم بهتر و نگاه دقیق خواننده توصیف باز ارایه شده در واقع دقیقا نمی دانیم که تا چه حد و چه نسبت خوانندگان عزیز به موقعیت  داستان تسلط پیدا می کنند . و ایا انتظار واقعی محل وقوع و شرایط محیطی توصیف شده را با رویداد داستان تطابق میدهند یا شاید در ذهن برخی مقدمه بی ربط با طرح داستان باشد؟ .نوشتن و طراحی و توصیف داستان واقعی کار بس دشوار و وقت گیر و تصحیح و چندبار روخوانی و جمله بندی و بر طرف کردن خطاها بار ها و بارها بازبینی دارد و با همکاری افکار و ذهن و خاطرات چند بار بشکل دست نویس و سر انجام تایپ و غلط گیری و نهایتا به مورد اجرا و تماشا قرار میگیرد کاری خسته کننده در عین لذت باربودن (کار   نوشتن ) به همراه دارد . خیر پیش مواظب سلامتی تن و روحتان باشید . illha



 هزار داستان : سفر نا فرجام و بیهوده در انتظارم بود

ماجرای من و عزیز سه زنه

من در اوج جوانی در مکانی دور از دسترسبه شهر و ابادی زندگی میکرد م. همسایه هایی داشتم که مدام هفته ای یکبار به شهرمیرفتند و هدایای آنها برایم غیر از تعریف و سرگذشت سفر خود و خوردنیها ناموجود  و گشت وگذار و  زیبایی های شهر مورد نظر که  مرتب به رخم می کشیدند چیزی دیگر عایدم نشد و هیچی در بر نداشت .به من هرگز  چیزی تعلق نمی گرفت   . من بیچاره و بیسواد درکنج این جهان هستی نه کاری به شهر داشتم و نه دلم هوای انجا را میکرد . از بسهمسایه خوبم از شهر برایم قصه گفت کم کم در دلم شوق دیدار و گردش  در کوچه و بازار و تیمچه و کاروانسرا و قهوهخانه و گاراژ و مهمانخانه های دو طبقه  وبویژه  مسافر خانه عزیز سه زنه در گوشم خوانده و زنده شد  . گاهی در خواب و بیداری دلمبسوی شهر و دیار انجا پرواز میکرد و مرتب در رویای دیدن شهر و نعمت های فراوان انپر میزد . انقدر ادامه این رویا ها پر و بال گرفت که رفتن به شهر از آرزوهای دستاول من شد . انهم با پول خود و چشم خود و دست خود و انتخاب خود همه چیز بخرم و باپای خود به دیار آشنای چند ساله برگردم . نمی دانید عاشق دیدنیهای شهر ی شدم کهدوستم برایم بازگو میکرد . سر انجام دل آرزومند خود را دلداری دادم  مگر چه میشود که به آرزوی دیرینه خود برسم . شرم را کنار گذاشتم و به دوستمپیشنهاد کردم مرا با خود به شهر دور دست خود و جاهای زیبا و دوست داشتنی ببرد . اوبا غرور و اکراه و کلی منت سر نهادن پذیرفت . انگار پا و قدم من روی تاج سرش سنگینی میکرد   که اینقدر منت بی مورد بر من فلک زده  مینهاد . برای رفتن به شهر نیمروز پیاده روی نیاز  بود، تاکنار جاده خاکی کم رفت و آمد  در انتظار وسیله نقلیه بمانیم  امید رسیدن به شهر آرزوهای دست نیافتنی که شاید قابل وصول شود .  تا پس از ساعتی کامیون و یا اتوبوسی  از راه برسد و مسافران آرزو بدل را به مقصد جدید با خود ببرد کمی بعد همان کامیون یاد شده در ذهن  از دور پیدا شد .  در نهان و در دل التماس کردم که ما را سوار کند وبسوی شهر روانه شویم . باورتان میشود هنوز بدرستی پول شماری را کامل نمی دانستمو فقط حجم پولی را که داشتم مرا خشنود میکرد . با تغییرات کمی در فرم لباس با دوست  همراه ، آماده رفتن به شهر دور و مشهور شدم  . من از طرفی مثل اینکه در این سفر تازه پیش آمده ،غلام و برده اش بودم هر چه میگفتبا یک چشم گفتن ختم میشد . نگرانی رفت و برگشت در دلم وسوسه ایجاد کرد . ایا کارخوبی بود یا که نه .بچه  جان شهر، بتو چه ؟ من و   استاد کمال پس از طی مسافت زیادی بهکنار جاده قدیمی و سراسری رسیدیم . همیشه میگفت جاده بندر و جنوب در واقع سر درنمی آوردم که بندر و جنوب کدام جایی است . حیفم امد که پدر من هم مانند پدر کمالچرا دو کلاس سواد یادم نداد . همیشه در این فکر خام بودم و دریغ از بیسوادی . امادر عوض مهارتهای دیگر زندگی داشتم که کمال از ان بی بهره بود و او همیشه از نداشتنان چند مهارت حیف و دریغ می خورد . جرات حرف زدن و اظهارنظر در هیچ موردی رانداشتم . هم او فرض میکرد و هم من فکر میکردم که او تافته جدا بافته است . یکه وبی مانند است چون راه و رسم شهر را بلد است همه چیز دان و حکیم به تمام معناست .بهر جهت یک ساعت و نیم در کنار جاده خاکی تمرکز و چشم انتظار بودیم که از دور خاکو دودی پدیدار شد . کامیونی بود با بلند کردن دست حکیم کمال به سختی توقف کرد وخیلی دود و خاک بر سرمان ریخت . با آویزانشدن به بدنه کامیون به سختی بالا رفتم اما او از قرار معلوم دارای کمالات و احترامخاصی بود در عین نداشتن گنجایش جزو سرنشینان جلو شد و در جای خود در کنار چندمسافر دیگر خود را جا داد . اما من هم از همان بالای و روی میله های اتاق کامیونخود را رها و در میان بار و وسایل جور واجور مردم و تعدادی مسافر از بزرگ و کوچکزن و مرد پهلو بزمین کف کامیون در کنار قفسه مرغ و بره و بزغاله ها قرار گرفتم .همه نوع بار از موجودات زنده و بی جان در اتاق روباز کامیون  ،نا مرتب چیده و بهمریز بچشم میخورد . از زیر خاک پنهان شدن برخی مسافران نمی توان گذشت . جاده تمامخاکی و در هر صورت خاک به سراسر اتاق و بار و روی مسافران  یکنواخت میپاشید . حکیمکمال وقتی روی صندلی جلو  نشست و ارام گرفت صدای ناله تعریف و گفتگویش  با راننده و سایرین براحتی بگوشمیرسید . با وجود صدای ناله و ناهنجار کامیون قوی ترین صدا متعلق به حکیم بود . مادر پشت و ته اتاق کامیون فقط آسمان را می دیدیم و گاهی صدای ماشینهایی که نزدیک ودور میشد ند . پس از ساعتها بالا و پایین پریدن اتاق ماشین و خاک خوردن موتور خاموششد و در عقب باز شد و همه پیاده شدند من هم از میان بار و وسایل خود را به عقبکامیون رساندم و بدون استفاده از نردبان پایین پریدم و منتظر فرمان حکیم کمال در حال تماشای افراد و درشکه های پر سر  صدا و منتظر مسافر،خیره شدم . کمال بالاخره دست به جیب شد و کرایه را پرداخت و دستی محکم بر کول منزد که راه بیافت . در مقابل چند درشکه نو کهنه ایستاد و یکی را انتخاب و هر دوکنار هم سوار شدیم . با یک هی کردن برو حیوان ،درشکه راه افتاد و چرخش چرخهای انروی زمین ناهموار وگاهی  صاف خیابان شهر شلوغ راه میرفت و من  تازه به شهر امده، غرقتماشای مظاهر تمدن ان روزگار با تعجب چشم دوخته بودم .  آقا کمال به اصطلاح با معرفت چند باره پند دوستانه درگوشم  خواند و دیگر هیچ نگفت تا از چند دروازه و میدان وسیع رد شدیم و بهورودی سر سرایی خوش نقش ونگار رسیدیم . با صدای بایست حیوان،  با کشیدن افسار اسب بود یا میگفتند یابو درست یادم نیست ،درشکه تخت ایستاد . پا از  رکاب بیرون نهاده، پیاده شدیم . من سر گیجه شدید و حالت تهوع داشتم از همان ابتدایسوار بر کامیون بد ماشین بودم . گل برویتان چند سرفه تهوع مانند به من دست داد ونتیجه اش بعد از پیاده شدن از اتاقک درشکه  سر در جدول کردم و حسابی بالا آوردم .کمال هم با سر تکان دادن فقط نگاهم کرد و دستم بگرفت و از درون دالانی باریک وطولانی به اندرون حیاطی پر از حجره های کوچک و کنار هم رد شدیم یک سری پلکان رادورانی بالا رفتیم و مرا به درون اتاقی مفروش با سه تختخواب رها کرد و رفت . منگیج و مبهوت و بد حال روی تخت افتادم . زمانی برخاستم که هوا تاریک شده بود واحساس گرسنگی بهم دست داد . با صدای نگهبان مجموعه برخاستم و بیرون طبقه پایین دستو رو شستم و هوایی تازه کردم . دوباره از پله های بلند گام برداشتم و به اتاقبازگشتم . روی میز کهنه وسط سفره ای پهن و نیمرویی تازه که بخار از ان بر میخاست بانان شهری کنجد زده و کمی سبزی اماده بود . همه را با سه چهار لقمه بهم پیچاندم وغورت دادم . از کوزه کنج اتاق اب خنکی از ان در کاسه درون طاقچه بعد از غذامیل کردم تا کم کم حالم جا آمد . تا دیر وقت سر و کله اقا کمال پیداشد . از سفرلذت بردی این همان نان و سبزی و نیمرو نمونه بود که بارها برایت گفته بودم. من هم درعالم دیگر درحال  سیر  سری تکان دادم . او دراز کشید من هم در عالم خواب فکر هزاران جور  خیالخوب و بد داشتم .دوباره شوق گشت و گذار در شهر مرا از رفتن به خواب بازمیداشت . با خواب و بیداری و خیال و رویا شب به پایان خود رسید . صبح زودتر از همه آقا کمال برخاست و مرا صدا کرد . باید از آش خوشمزه دروازه شهر  یک کاسه بخریم و نوشجان کنیم . من خوشحال تر از تمام لحظات ورود به شهر جدید سور=با قاطعیت  جواب دادم خوب حالانوبت من است من آش میخرم و با نان میل میکنیم. از من که اصرار برای خرید بروم از آقا کمال که نه تو گم و گور میشوی. اولین بار است که به شهری نا آشنا و شلوغ آمده ای  .نوبت تو  باشد دفعه  بعد . اما من دراین کشاکش زورم چربید و ارسی را پا کردم و بدو از پله ها پایین رفتم  بیرون ،و از سر سرا خارج وبدون در نظر گرفتن موقعیت تا چشم کار میکرد در سحر گاه کم تردد به ادامه راهپیماییخود همه میدان ها و خیابان و کوچه های منشعب را پشت سر گذاشتم . تا سر انجام بهنانوایی رسیدم یکی نان بلند بالا خریدم ، هم قد خودم و کمی جلوتر کاسه ای آش بالیمو ترش و کمی پیاز داغ که بوی مزه ان ادم را بوجد و اشتها می آورد . دلم میخواستکه الان به اتاق میرسیدم و نیمی از نان را با آش میل میکردم . از همان آشی بود کهکمال بارها از ان تعریف کرده بود .دوتا ناخنک زدم و به به گفتم به مسیر ادامه دادم. حالا هرچه بیشتر راه می رفتم  خبری از دروازه و حجره و سر سرا نبود . همچون رفتم کهبه گوشه ای از خروجی شهر رسیدم . بازم گفتم بگذار جلوتر بروم حتما میرسم به نشانیمسافرخانه اما این مسیر بسیار متفاوتر از مسیر آمدنم بود . یعنی چه ؟ چرا مسیرتغییر کرده است و بعد با خود گفتم خاک بر سرم شد من گم شده ام ونشانی محل اقامتخود را گم کرده ام . اخر انقدر خجالت می کشیدم از ادرس ندانسته از اهالی شهر سوالکنم . نان و آش داشت سرد و بی مزه میشد ،وانگهی آقا حکیم کمال هم در انتظار اولین خرید آش من بود . ناراحت میشود . بگذاراز یکی بپرسم چه بپرسم کدام نشانی و کدام میدان و کدام  مسافرخانه . جلو رفتم از یک دکاندار سوال کردممیدان شهر از کدام طرف است گفت شهر پر از میدان است، نامش را بگو کمی فکر کردم یادم نیامد . دوباره راه افتادم تنها لطفی که دکاندار به من داشت فرمایش کرد هیچ میدانیاز اینطرف نیست برگرد به آنطرف، راه آمده را دوباره پیش گرفتم . نیم ساعتی آمدماما نشانی را نیافتم . دلهره و پریشانی گرسنگی و لذت اش و نان را بربود . از درشکهچی سوال کردم جوابی نداد از حمامی پرسیدم محلی نگذاشت . از عابری دیگر نشانی میدانرا خواستم مسخره ام کرد و رفت . با خود گفتم عجب مردمی دارد این شهر زیبا ! جواب سوالم پیش این دوپسر بچه هاست .با رسم ادب پرسیدم ادرس میدان شهر کجاست . گفتند کدام میدان گفتم نشانی مسافرخانهمرکزی کجاست گفت نامش .یکهو یادم امد که استاد  کمال گاهی از عزیز سه زنه حرفمیزد من هم با خوشحالی تمام گفتم مسافر خانه عزیز، عزیز سه زنه کجاست . می دانیدکه بچه ها در جوابم چه گفتند ؟ عزیز عزیز سه زنه ، ریشش ریش پازنه کچی خورده کل میزنه و چند شعر و سرود طنز آمیز دیگر .  این شعررا  تا میتوانستند ضمن  دنبال کردن من  می سرودند. من هم در اعماق ناراحتی ولو بودم  . خجالت کشیدم از مطرح کردن این عبارت . از شدتناراحتی پایم به لبه دیوار گیر افتاد و نیم خیز شدم کاسه آشی نیمی بر زمین و نیمیبر هیکلم ریخت و نان هم روی زمین پهن شد و هردو را رها کردم با وضع بدتر از قبلبراه بی مقصدم ادامه دادم . با هیجان و هو زدن بچه ها تعدادشان بیشتر و شعار عزیزسه زنه را بدنبالم سر میدادند . از مقابل هر مغازه ای رد میشدم مرا به چشم گدا وبرخی دیوانه و روانی می پنداشتند . نه توقف جایز بود و نه سوال ازاحدی .بسیارعصبی شدم و از امدن به شهر سخت پشیمان گشتم . شعار بچه ها مرا کلافه کرد. با خودفکر کردم جوری باید  از دست این بچه ای شیطان و فضول فرار کنم . انها سوژه خوبی بدستگرفته بودند . آنقدر دویدم از میان جمعیت که از شر پسر بچه ها خلاصی شوم اما فایدهنداشت هر آن جمعیت بچه ها بیشتر و شعار محکمتر میشد .دست اخر  روبروی یک  دکان که  بنظرم آشنا آمد  توقف کردم متوجه شدم  نانوایی ست داخل شدم با ان سرو وضع و لباس آلوده با آش و پریشان حال با  چند تن افراد  تعقیب کننده . مرد نانوا بدرستی متوجه قضیه من شد و دقیقا یادش بود که نانخریدم و بدنبال اش میگشتم . بچه ها ی پر رو  را با گستاخی تمام پراکنده کرد و از شعار بچه هابه نشانی من پی برد . مرا همراهی کرد و به میدان شهر، ورودی بازار و سر سرای ومهمانخانه یا مسافرخانه عزیز سه زنه که در جنب مسافرخانه مهتاب بود مرا به داخلراهنمایی کرد حوالی نیمروز با اش و نان نخورده و استاد کمال در انتظار و خیلیمصیبت کشیده و لذت ندیده از شهر آرزوها و مناظر زیبای توصیف شده و بی نصیب بالباسی نا مناسب به اتاق وارد شدم . با خود گفتم که شاید حق با استاد کمال حکیمباشد یک تنه به شهر می اید سالی بیش از صد بار یک اتفاق کوچکی برایش هر گز نمیافتد باید بروم رسم و آیین زندگی را بیاموزم همان سوادی که مرحوم پدرم  از من دریغ  کرد.خود باید بدنبال آن راز موفقیت بگردم . همان اتفاق سبب مهاجرت من  به دیاری  غیر از دیار تنهایی شتابان برای زندگی واقعی رفتم . عازم دیار مردم  دانا شدم . شرمو خجالت را کنار گذاشتم و پی علم و معرفت رفتم .غمتان مباد illha






به نام خدا
مجموعه هزار داستان - داستان بعدی: حسادت -  در نتیجه شکار انسان در عوض شکار گراز وحشی بزودی

خداوند تمام پزشکان و پرستاران و انهایی که برای سلامتی افراد جامعه تلاش بی وقفه انجام میدهند حفط کند




کرونا را جدی بگیریم   5-7-99
چند  روزی  بیشتر به تحویل سال نو نمانده بود وضعیت سلامت جامعه ناگهان  دگرگون شد  و مسولان سلامت جامعه فی الفور توصیه اکید نمودند: به قول پزشکان متخصص- یک موجود تازه به میدان وارد شده دارای بافت  پروتئنی و  چربی دار سنگین که  به چشم دیده نمیشود و به گلو ودهان و بینی و چشم و گوش وارد و جایی نرم و گرم در ریه لانه گزینی و خطر مرگ برای افراد مشکل دار و کم ایمنی خطر بالقوه و کشنده است و نامش هم ویروس ک ر ن ا و یا کوید 19  نهاده اند خدا بخیر بگذراند . اول بار گفته شد دست دادن و بوسیدن و تماس هر نقطه به نقطه دیگر ممنوع وبسرعت و براحتی  سبب انتقال به افراد سالم میشود . تنها راه پیشگیری و پاره شدن زنجیره کل واگیری و متوقف شدن ویروس  در   هر مکان و نقطه ای رعایت نکات بهداشتی و پروتکل های بهداشتی  از جمله فاصله گذاری و پوشیدن ماسک و دستکش و مهمترین عامل بازدارنده  تماس نداشتن به نقاط آلوده و افراد احتمالی الوده است .  هدیه  این ویروس نا محسوس و نا میمون و تا اندازه ای کشنده و خطرناک خانه نشینی و توقف کسب و کارهاست . اغلب و اکثر افراد جامعه به این توصیه عمل کردند . بجز قشر های در گیر و بازدارنده و معالج پزشکان و پرستاران و افراد خدماتی و مدیران تصمیم گیرنده که  در نتیجه رویا رویی و مبارزه مستقیم با این ویروس مرتب در معرض خطر ابتلا به این بیماری و شهادت افرادی  از جامعه و عوامل پزشکی و دارو درمان منجر شد .اما من هم بمانند دیگر هموطنان با ماندن در منزل سعی کردم  بجز موارد ضروری قرنطینه کامل شوم .گرچه لحظات بسیار نا خوشایند و غیر قابل تصور  در خانه ماندن هنگامه این  سال نو و سال شادی و نشاط را  بایستی نظیر سالهای قبل به گشت و گذارباشیم اما  ناچار به خانه نشینی روی آوردیم و باز هم  تحمل شد تا کم کم این مدت خانه نشینی به ایام نیم  ماه اول  سال جدید رسید . واقعا در این مدت نه کسی زنگ میزد و نه خبر از دوستان و فامیل بود  و  همه جا تا حد وحشتناکی سوت و کور و نه تردد خودرو ها و افراد در کل روز در کار بود هیچ و هیچ . شب که دیگر جای خود داشت .همسایه فکر میکرد همسایه کناری و بالا و پایینی این مرض را با خود دارد . مرتب میشستند و ضد عفونی و ماسکهای جورا واجور حتی در منزل هم کاربرد خوبی داشت . همسایه از همسایه بی خبر و دوست و آشنا هم سعی میکرد چراغ خاموش به نانوایی و سوپری و اواخر بیشتر وقتها در داروخانه برای جستن ماسک و دستکش   سپری میشد . اگر قرار است در منزل بمانیم این دیگر چه شقی است هر روز عصر به این دارو خانه و ان داروخانه سر بزنیم . اصلا داشتن ماسک و دستکش فراوان مثل اینکه پشتوانه مهم تر از خود کرونا بود . بعد کم کم وضع بهتر شد و همه چیز به فراوانی در دسترس . بهر حال موضوع اینجا فرق میکرد . ناگهان از شهرستان خبر رسید  که یکی از افراد خانواده ناخوش و بد حال است  به دادبرسید  و کمک کنید ، چه نشسته اید  .  در این وضع و این بدبختی دوری از محل های تردد و تجمع افراد آخر  چه میشود؟ . صرار رو اصرار بیمار به بخش اتفاقات شهرستان یکی دو روز بستری و طبیبان محترم و حاذق نامه و پیشنهاد ارسال بیمار فلج و خوابیده مدام و دارز کش  را به سبب ناشناخته بودن درد و ناراحتی و علایم نامعلوم بیماری  مانند بسته پستی به مرکز را راه علاج و درمان دانسته و گویا امکانات کافی برای انواع آزمایش و سیتی اسکن و انجام تست کلیه ،خلاصه ده ها نوع برسی پزشکی را نداشتند . باید فورا منتقل شود  .پیشنهاد 5الی بیشتر طبیب متخصص را باید طی کند تا بیماری او مشخص و شاید علاج کار شود و الا خطر مرگ او را تا حدی تهدید میکند . امبولانس هم ابدا حرفش را نزنید تمام آمبولانسها به علت در گیر با بیماران کرونا علی رغم رعایت موارد بهداشتی و ضد عفونی کردن ، احتمال  آلوده  به ویروس جدید است. برای بیمار شما خطرناک است روزهایی بود که خودرو های هر شهر و روستا فقط در محدوده خویش میتوانستند  رفت و امد کنند . حالا دیگر خوب شد . خودرو از شهرستان به مرکز نمی تواند وارد شود و بر عکس از مرکز هم به شهرستان نمیتوانست تردد کند. نامه  ور شده  دکتر شهرستان  و پرونده بیمار و نامه دکتر قلب - دکتر مغز و اعصاب - پزشک کلیه - پزشک گوارش - پزشک  داخلی - فیزیو تراپی  در اخر دستور کلی این بود  که  به  هر پزشک در دسترس بود  مراجه کنید .  همراهان بیمار گفته بودند ، خانه ات آباد روز های عادی امکان  ویزیت دو یا سه پزشک وجود ندارد با این وضع چگونه امکان پذیر است . خلاصه کلام ساعت یک بامداد با خودرو شخصی به سمت مرکز  استان راهی شده بودند و با توجه به نامه دکتر و معرفی به بدبختی و اصرار ماموران گذرگاه ورودی  به شهر را قانع کردند که  اجازه ورود  خودرو  به مرکز شهر داده شود و بیمار را به شهر منتقل کنند . در یکی از بیمارستانهای دولتی بستری و انواع آزمایش ها و سیتی و عکس مربوطه انجام و توصیه شده بود که با توجه به وضعیت موجود عاقلانه تر اینکه بیمار به منزل و مانند سایرین در قرنطینه باشد من هم که تا سر کوچه جرات تردد نداشتم دل به دریا زدم  وظیفه دانستم به یاری بیمار وخدمت رسانی تا حد امکان بشتابم . یک راننده دو  همراه برای جابجایی و حسابداری و انتقال به تخت و امور محوله دچار دردسر و ماندن در بیمارستان بودند . ترس از  آلودگی کارت پولی که هر بار در یک دستگاه وارد میشد و برگه های و نسخ بیمار که ورق ورق  دست به دست ، سپس به شکل دفتر  رویهم جمع میشد و کمبود دستکش و  شستشو ی  نا مرتب و تعویض لوازم بهداشتی دست و صورت و عدم رعایت برخی بیماران و همراهشان ترس و وحشت دچار ویروس و مثبت شدن  بیماری را دو چندان میکرد . رغبت نوشیدن حتی اب و نوشیدنی هم در مدت چند ساعت وجود نداشت . این ویروس لعنتی که نه علائمی داشت و نه رنگی و نه بویی و نه دیده میشد هر ان تصور میرفت که الان در کمین هر فرد است . با وجود رعایت نسبی موازین بهداشتی فکر میشد که جایی از کار خراب است و این ویروس انه دارد وارد بدن میشود منتها روحیه برخی همراهان و پرستاران روحیه بخش و امیدوارکننده بود .پس از چند شب بستری سر انجام دکتر مربوطه حکم مر خصی داد و توصیه، که چند دکتر باید او را ببیند . دوباره روز از نو روزی از نو . پس از دو روز  دو نوبت در یک روز با همان مشکلات نامبرده و ترس از این ویروس و بخود پیچیدن و چه کنم گذشت . با نوبت شماره 22 سر انجام به دکتر کلیه مراجه کردیم . تمام جوانب را برسی کرد و هی مرتب  با دست  به جوانب و پهلو ضربه میزد تا  منشا درد پهلو را بیابد و روی میز آقای دکتر پرشد از انواع جواب آزمایش و چند سی دی از بیمارستان،سر انجام  قول صد در صد داد که کلیه بیمار صحیح و سالم است شما برای برسی بیماری  گوارش و داخلی به پزشک متخصص داخلی مراجعه کنید گفتم آقای دکتر کدام پزشک بهتر است با تعجب نگاه غضب آلودی به من کرد و گفت اقا هر چه در دسترس هست بگیرید  نه آنچه شما دلتان میخواهد . به سبب ویروس دکتر ها در حضور شیفتی و  خلاصه شده اند . بساط  پرونده پزشکی را جمع کردیم. در بخش سیتی دکتر داخلی بود حالا بشین کی بشین تا نوبت فرا رسد با همان نوبت سه الی چهار  ساعت  در محیطی پر تجمع تر و با ترس و نگرانی گذشت . دکتر قلب را خودمان کنسل ( متوقف ) کردیم  چرا ؟ اقای دکتر این بیمار پیس  ( باطری )کمک کننده قلب دارد ده دوازده سال قبل کار گذاشته و اطمینان داریم که از مشکل قلبی  بیمار نیست .دکتر آنوقت هنگام کار گذاشتن باطری با اطمینان میگفت که با این وسیله بیمار نه سکته میزند و نه هیچ مشکل دیگر عارضه قلبی .میگفت دستگاه شوک دهنده به هنگام ایست قلبی شوک دهنده  و نیروی وارد کننده به اندازه لگد اسب نیرو وارد میکند با این حس و حال خود را قانع کردیم که مشکل قلب را کلا نادیده بگیریم .   ناچار بدنبال مرض های دیگر بودیم و در پی درمان .حال این بلای جدید قرن هم قوز بالا قوز شده بود . کلافه از این بخش به آن بخش و خطر وجود ویروس جدید هم در کمین برای اعضای گروه همراه بیمار و خود بیمار هم مسئله جدی بود . نوبت دکتر داخلی هم چیزی معلومات نگردید و ما را به سمت عکس هسته ای کشاند . یعنی کلیه بخشهای بیمارستانی را بدون معطلی باید طی کنیم تا عمل ( یک سری زدن آمپول و مقدمات عکسبرداری به مانند مراحل یک عمل طولانی درد سر برای بیمار داشت ) 6 ساعته و مصرف دار و و سرمهای ویژه به داروخانه ها هم بلاشک باید مرتب سرک بکشیم . بازهم نگرانی شدید از ویروس لعنتی در حال تاختن و مبتلا نمودن افراد را مد نظر داشتیم که مبادا در این رفت و امدهای  تکراری در مکانهای وجود احتمالی ویروس ،نصیبمان شود . بهر آن عکس هسته ی تمام و کمال از اعضای بدن بیمار بعد از نوبت هفته ی بسختی با توجه به شرایط بیمار انجام شد . رفت و آمد برای جواب عکس هم زمان بر بود البته و نگرانی خطر مبتلا شدن مرتب در تفکر همراهان  بود . انوقت آیا جواب عکس نهایی تمام دوندگی ها و نتایج کل برسی ها را یکجا حل خواهد کرد .؟  آیا جواب آن عکس و مراجعه به آخرین پزشک نسخه تمامی آلام و درد سرکش یک ماهه بیمار و خاتمه نگرانی همراهان گرفتار و  احتمال  قرار گرفتن در دام ویروس در تماس نا خواسته داروخانه و بیمارستان  با افراد آلوده که نا مشخص و نامرئی یست را حل خواهد کرد یا نه ؟  سبب درد و مرض  بیمار بی تاب عدم تحمل در بیمارستان بزرگترین مشکل پیش رو و کنترل او بود و راه علاج طبیبان محترم و نسخه و داروی مناسب چه خواهد بود ؟،حالا منتظر یک هفته ای برای جواب سالی بطول می انجامید . بازهم مراجعه اجباری و آماده نشدن جواب هم مصیبت تکراری و سلسله مراتب مراجعه و رعایت تمام اصول حفاظت از  بیم مبتلا شدن هم جدا انجام و نگرانی بیش از اندازه بین بخشها و مطب و آزمایشگاه و داروخانه اخطاری جدی برای گیر افتادن در هر نقطه به این دیو نا مرئی تن آدم را به لرزه در می اورد .   سر انجام پس از دو بار مراجعه  نتیجه عکس و آزمایشات جانبی  را در یک پاکت علامت دار بدست گرفتم و با عجله از محل بیمارستان و بخشها خارج شدم . از تحویل دهنده هم در مورد ان  و نتیجه سوال کردم ایا نشانه بیماری خاصی مشاهده کردید با بی توجهی به اطراف و توجه خاص به وظیفه و کار اصلی خود گفت باید به پزشک خود مراجعه کنید . در دل گفتم خوش انصاف اگر نشانه ی ندارد چه میشود  که با  اشاره ای نگرانی را بر طرف سازید .اگر اشاره ای به بهبودی بیمار  و امیدواری در دل همراه بیمار   در این روزهای جنگ و مبارزه علیه دشمن مشترک سلامتی راهکار نجات رفت و امد غیر ضروری کمتر شود چه بهتر، اما رسم و راه قانونی اعلام نتیجه آزمایش بعهده طبیب متخصص میباشد حال چرا ما توقع داشتیم به علت وجود ویروس لعنتی بود که کمتر به مکانهای آلوده دسترسی پیدا کنیم . از طرفی شاد از گرفتن جواب و از طرفی نگران جواب و علایم شاید بیماری نا علاج رعشه سخت در دل وارد نموده بود . در فکر و چاره ای بودم در راهرو  ورودی خارج از بیمارستان یکی از همان فرشته های سراسر  سفید پوش و از سر تا پا مجهز به پوشش زره ضد ویروس که مانند ادم فضایی بود را مشاهده کردم که بسمت درون بیمارستان در حرکت بود . بلافاصله به فکرم رسید که از او خواهش کنم که خلاصه نوشته شده متن جواب را بطور سطحی و خلاصه علت بیماری و راه نجات  از خلاصی از این رفت و امد ها وجود دارد یا نه ؟ مانند دیوار در مقابل خانم پرستار ایستادم و اشاره توقف دادم . خواهش کردم همه موارد  و مقررات امور پزشکی و بردن جواب به دکتر متخصص و ارایه جواب با رعایت   سلسله مراتب پزشکی  را البته که میدانم . فقط خواستم بدانم بیماری بیمار جدی و خطرناک هست مثلا  خدای ناکرده به خطرناکی  ویروس کرونا یا علت ساده تر و قابل علاج تری دارد . در آن چند لحظه حساس کنار پرستار ، بیماریهای خاص و کشنده و خطرناک را از ذهن خود رد کردم . کنسر بزبان عامتر همان سرطان و انواع تومور ها و کیستهای مغزی و روده ای و احشا داخلی و یا دردهای عصبی در اعصاب ماهیچه و استخوان و شاید نارسایی کلیه و ناراحتی معده و دستگاه گوارش و هر نوع بیماری که خود در مدت چند سال زندگی خود در مورد ان شنیده و بطور پراکنده از جراید عمومی و توصیه های پزشکی از رساناهای جمعی شنیده و دیده بودم در رابطه با خطر یا سلامتی بیمار خود سبک سنگین کردم و منتظر بازشدن زبان و دهان فرشته نجات ایستاده مقابل خود  بودم . با ور انداز کردن برگه با راحتی گفت بیمار چند سال دارد گفتم مگر سن بیمار به بیماری های گوناگون ربط دارد . گفت البته که دارد من باب سلامتی بیمار از حضور در مراکز درمانی منطورم هست . بهر حال بیمار شما علایم خاص و سخت و خطرناک و بیماری شایسته اینهمه رفت و امد و در گیر با بخشهای درمان را ندارد بیمار را ببرید  و از این مطب به ان مطب نگردانید  از این بلای همه گیر کوید بترسید  .فعلا همه بیماریهای شناخته شده راه نسبتا علاجی مفید  دارد الا این ویروس خطرناک و کمتر شناخته شده که علاجش سختر از تمام بیماریهای موجود است  . در وضعیت کنونی بهتر و عاقلانه تر اینست   بیمار خود را نجات داده و در قرنطینه محل زندگی و منزل خود بدور از خواب و خیال آشفته چند همراه بیمار  را سر گردان و دربدر نسازید . درد ناشی از بدن بیمار با تجویز و نسخه های دارویی پزشکان ویزیت کننده بتدریج کم و کمتر میشود و بهبود نسبی پیدا میکند . بااین وصف و حال بیمار، بهتر است او  را از این میدان مین کرونا خارج کنید و درد سر هم برای خود و دور و بری ها و کادر پزشکی درگیر با این ویروس کمتر کنید.زبانم داشت بند می آمد لحظه سختی بود .فقط با تکان دادن سر توانستم از او تشکری داشته باشم . برگه جواب را در دستم رها کرد بسرعت به سمت محل کارش رفت . من هم از خدا خواسته خیلی پشت سرش دعای خیر و بدرقه راه و آینده او کردم .تا اندکی خیالم راحت شد و بر اعصاب و ناراحتی از اوضاع وخیم آن روز  مسلط تر شدم . دمی خوشحال بودم که  پرستار حتما واقعیت قضیه را گفته و ان پیشنهاد عاقلانه را پیش پای همراهان بیمار گذاشته است .به قول پرستار   از نداشتن علایم خاصی از بیماری نگران کننده جای شکرش باقی بود  . بابت این موضوع مهم در مورد    بیمار خود  تا حدی رضایتمندی نصیب مان گردید . را ه خود پیش گرفتم و بسوی محل استقرار بیمار شتافتم تا خبر جدی نبودن و اینهمه درد سر طولانی و خلاصی از وجود بیماری مهلک  را به انها نوید دهم . چند روز بعد جواب و کلیه آزمایشات حاصل دو هفته گیر و دار با آزمایشگاه و مرکز تصویر برداری را با ترس و لرز و نگرانی بدون بیمار در ساعت مقرر وقت قبلی وارد اتاق پزشک متخصص شدم . همه جوابها را در کسری از ثابیه ورق زد و عکس هسته ی را مرحله اخر برسی و گفتار آن پرستار را تکرار کرد. تنها گلایه من این بود که اگر علت خاصی نیست چرا درد و ناله از ناحیه  پهلو شبانه روز او را فلج و ناتوان کرده است . اقای دکتر راه نجات و خاتمه درد پهلو چیست دو بار گوشزد کردم مگر نه در دستور مسولان بهداشت خوانا و قابل رویت نوشته بود حق بیمار از دانستن واقعیت و علل و درمان  در حد امکان تسکین درد در اولویت قوانین مربوطه است . او هم با صراحت گفت درد پهلو درد یکطرفه و شاید انقباض ماهیچه ی است که مانند هوای اطراف ما وجو دارد ولی دیده نمیشود . گفتم هیچ راهی برای توقف وجود دارد یا نه ؟ بازهم با دقت و صراحت گفت گرچه بیمار  برای معاینه بیشتر  اینجا نیست ،اما نامه ای به پزشک متخصص فیزیو تراپ  نوشته ام و با نوبت  ویزیت فقط یک راه تسکین درد وجود دارد ، شما به دکتر مربوطه مراجعه کنید ایشان راه حل را پیشنهاد خواهند کرد . با توجه به مشکلات کادر پزشکی و در گیر با ویروس و تاب و توان کادر پزشکی روی درمان کوید 19 ،نوبت  یک ماهه با اصرار تبدیل به دو هفته ای شد . نمی دانستم کار خوب پیش میرود یا خیر ؟ از خود سوال میکردم که چه شد نتیجه آنهمه دوندگی پزشکی و آزمایشگاهی و داروخانه ی ،؟ بازهم دکتر و بازهم فیزوتراپی طولانی مدت باز هم ترس از ویروس و گرفتار شدن اجباری در دام  بدبختی چه میشود سرانجام این کار ؟ فعلا خود را به دست  قول  وقرار بی خیالی سپردم و دست از معالجه و مراجعه عجولانه به مراکز درمانی کشیدم . یک هفته مانده به وقت مراجعه اخرین راه درمان و معالجه قطعی که دکتر اشاره کرده بود بیشتر نمانده بود که خبر رسید بیمار از درد و ناراحتی شکمی و پهلو ها خلاصی یافته و  قطعا حرف جناب پزشک از گرفتگی شدید ماهیچه ای که میگفت دردی است که وجود دارد ولی آثاری در آن و علایم ان مشاهده نمیشود مانند هوای اطراف ماست که وجود دارد اما دیده نمیشود . خوشحال از اینکه بالاخره پزشک تشخیص داد و کار بجای باریک دستکاری در  مرکز اعصاب کشنده و انتقال دهنده  درد  به پهلو  نکشید ، نه مانند درد دندان که  مختل کردن اعصاب ،درد پایان میگیرد و در واقع  اعصاب میمیرد . اما  درمان اعصاب کمری کاملا بگفته پزشکان بسیار متفاوتر از دندان و دردسر آن است . از اینگونه خاطرات  شاید تلخ تر هم احتمالا برای عزیزان دیگر هم  رخ داده است . منتها با سعه صدر و تدابیر مناسب سبب کاهش واهمه و نگرانی و ترس همه جانبه در مورد بیماران خود و اطرافیان در بر خواهد داشت .بیمار و همرا بیمار در طول درمان سختی و عذاب میکشند تا سر انجام سرنوشت او یکسره شود این موارد  همیشه وجود داشته و خواهد داشت . آرزوی سلامتی برای بیماران  کرونایی و غیر کرونایی داریم و در  خاتمه  آرزوی  درمان ویروس کرونا به نحو شایسته و کمتر شدن دغدغه کادر درمانی و پزشکی  و پرستاری هم به کمترین حد خود برسد . یاد شهدای راه درمان  و بیماران عزیز از دست داده را گرامی میداریم و ارزومندیم خداوند صبر و تحمل به خانواده های کلیه شهدای راه سلامت عطا فرماید .مسولان درمان  در این مبارزه سخت و نفس گیر در سلامتی کامل باشند . مراقب سلامتی ،این هدیه گرانبهای خود باشید .





به نام خدا

تکبر و غرور با بر آیند ریشخند نسبت به افراد ضعیف  نتیجه پایداری ندارد : موضوع داستان دوم که درحال نگارش و  بزودی ارائه میشود

حکایت بر اساس واقعیت نگارش  و تنظیم شده

، اسامی غیر واقعیست !

در این اینجا دو داستان در دو مقوله می آید




داستان اول :از مجموعه هزار داستان : -

امان از چرخش عجیب روزگار

داستان اول---- خدا  بزرگ است

-دو تا (نفر ) ارباب تصمیم گرفتند از گله های خود که تحت اختیار دو چوپان  در دو سیاه چادر جدا گانه از یکدیگر  در آخرین نقطه قشلاق در زمستانی سرد و بارانی دیدار چند روزه داشته باشند .بنا بر این فاصله 500 کیلومتری از مبدا تا مقصد را در مدت زمان یک و نیم روزه با خودرو جیپ لندرور آغاز کردند . پس از پیمودن مسافت طولانی ، گذر از شهر و آبادی های کوچک و بزرگ ، صحرا ها و کوه و جنگل ها و گردنه ها و سراشیبی های بین راهی در جاده های بیابانی سر انجام به بلندترین نقطه مشترک قشلاق که سرمای زمستانی همانند سردسیر داشت، برای سر کشی گله و رمه های خود وارد عرصه قشلاق اجدادی  خود  شدند . در بین راه ارباب بزرگتر به ارباب کوچکتر همی مرتب  میگفت : امشب و شبهای سرد پیش رو خیالم تخته که در چادر خاله ماهرو مادر چوپانم در کنار اجاق و محفل گرم و نرم بسر میبرم وای بر تو که چنین جای خوب و گرم و راحتی نداری ، فعلا تو بی خاله شبهای سرد را باید کما کان به تنهایی سپری کنی .هنگام غروب با هوای سرد و بارانی به جمع افراد  چادر خاله ماهرو و فرزند ش وارد شدند . ارباب قبل از هر چیزی به خاله گوشزد کرد که امشب جای گرم کنار اجاق خود  را به من واگذار کن !، بهتر است که شما هم به چادر پسرت در کنار عروست چند روزی ما را تحمل کنی . خاله هم گفت پسرم جانم ، اجاق و چادر در برابر شما هیچ قابل ندارد .این چادر  متعلق به شماست .منزل خودتان است چه میهمان گرامی عزیز تر از شما باشد .با کمال میل، شما  صاحب اختیارید. به هر ترتیب جای گرم را از خاله قرض گرفت و برای هوا خوری و رفع خستگی هر دو ارباب ترجیح دادند که پا را فراتر از چادر بیرون نهند و گذری بر دشت و دامنه در واپسین نخستین روز ورودشان از دنیای سکوت قشلاق با آرامش خاص خود لذت ببرند . پس از توقف کوتاهی و پذیرایی مختصر در محل چادر  با فضای محدود و اندک اما گرم و دوست داشتنی به گشت و گذار در کناره دشت در انتظار ورود گله های خود بودند . ساعتی بیش نگذشته بود در دمادم غروب و زردی تیره هوای بارانی ناگهان  جیغ و فریاد از سمت چادر خاله بلند شد فرزند  خاله فریادش گیراتر و گوش خراش تر استمداد می طلبید . دوان دوان و هراسناک نزد اربابان امد و گفت مرد !کی مرد، چی مرد، لاقل بگذار شیر و عسل از گلومان پایین برود دوباره فریاد ن گفت پیر زن مرد . مادرم را میگم تمام کرد . هر دو گشت و گذار بعد از هر گز و  ناتمام را متوقف کردند و دم غروب خود را به چادر خاله رساندند . راستی خاله پیرزن کهنسال و مادر چوپان چشمانش را برای همیشه بسته بود  . پیر زن لاجون در سرمای سخت کرد و کمر ، براحتی آب نوشیدنی از دنیا رفت در یک لحظه کوتاه . اوضاع بهم ریخت .اربابان با تعجب میگفتند عجب از قدم ما بود . رودار = دایم  ارباب کوچک به ارباب  بزرگه میگفت حال  امشب برو کنار اجاق خاله جای نرم و گرم بخواب. دیدی چطور خاله هم از دار دنیا رفت حال هر دو ی ما،  در یک وضع  همسان نا بسامان  و مشابه هستیم . هیچوقت به چیزی دل نبند دیدی چه شد آرزوی تو و خاله ( اجاق پر آتش ) هم به باد رفت .ما ماندیم با جای خالی خاله ماهرو مهربان و دوست داشتنی . اربابان نا خوش قدم با ناراحتی چادر خاله و پسرش را رها کردند و به دورترین نقطه برای گذراندن آنشب سرد و بارانی به چادر های دیگر مستقر در گوشه و  کنار دشت پناه بردند . گریه و زاری زیادی فضای چادر مادر و پسر را پر کرده و ستون آنرا به لرزه در اورده بود دیگر کسی ان حوالی برای تسکین و آرامش  دادن خانواده غم دیده  نبود . او را راحت در کنار جایگاهش واجاق گرم هوای بارانی پتو پوش کردند و در فکر  سرنوشت فردای او بسر میبردند . با بستن زنگوله به ستون مرکزی چادر مدام ان را به جنبش در می اوردند . تا تنهایی ، سکوت و نبود  او را در شبانگاه احساس نکنند . چنین باور داشتند  شب اول  حیف است در سکوت و تنهایی جایش خالی بماند  .فردا صبح من همسایه دور، بدون اطلاع از واقعه با موتور سیکلت جهت خرید مایحتاج از جمله مواد خوراکی عازم دهکده ای در دورتر مسیر راهی شدم . راه سخت و سنگلاخی و تا حدی فرعی در زمینی خیس و گل الود با خورجین آکنده از لوازم پس از گذر از دره ها و گردنه های متوالی حوالی ظهر در حال برگشت از میانه دشت هموار بسوی منزل و چادر بودم ، که مشاهده کردم جمعی در ورودی دشت گرد هم جمع شده اند . باقی مانده مسیر   را بشکل  ترکه راه  (باریک  راه )مارپیچ بود میانبر از دل دشت پر از بوته زار به آهستگی از دشت دور میشدم . ناگهان دودی از میان جمع کوچکی از افراد  در نم نم باران  بهوا میرفت . اینطرفتر مردی های جار میکرد و کلاه بلند میکرد . به احتمال زیاد نیاز به کمک داشتند و با وجود صدای موتور و وزش تند باد مانع از شنیدن صدای جارچی میشد . اما مفهوم بلند کردن کلاه اشاره به دعوت به پیوستن به جمع بود و نیاز مند کمک بودند  . بدون معطلی دور زدم و دوباره بخش کوچکی از دشت را قیچی و از میان بوته زار به سمت دود  و جمع چند نفره راهی شدم . مادر (متوفی) را میان پتو در نزدیکترین محل دسترسی به چشمه آبی روان  در ته دره ای در گردنه  ورودی دشتی هموار گذاشته و در انتظار یاری برای مراسم دفن وی بودند . احتیاج به نیروی انسانی بیشتر و تهیه لباس اخرت و مراسم خیلی خیلی کوتاه و خلاصه یادبود و مراسم دعا و  سایر مقدمات دفن و سپردن به خاک در صحرایی بدون آرامستان همچنان معطل بودند . ادای احترام و  رسم  کلام خدا بیامرز را بجا اوردم . بلافاصله سفره مراسم ختم قبل از تدفین را گستردم و از خرما و تنقلات خریداری شده ،حلوا ، مسقطی در آن بیغوله بیابان سرد و بارانی با ساخت چای گرم با امکانات نا کافی از چند نفر حضار در گردهمایی پذیرایی کردم . در عین حال  بسیار قابل توجه و مفید بنظر میرسید . مشکل بزرگ بعدی بعد از انتقال به کنار اب چشمه شستشو و پوشاندن لباس ویژه بود که تنها یک خانم ا و هم تنها عروس متوفی بود . غسل سه گانه  میت را با نصب پرده چادر مانند توسط بزرگ ارباب از پشت پرده به تنها بانوی حاضر در صحنه  راهنمایی ،تکرار و یاد اوری میکرد تا بطریقه صحیح اعمال  غسل و پوشاندن لباس اخرت ( کفنی ) انجام و آماده دفن در تنها قبر آماده شده بخاک سپرده شود .پس از اجرای دستورات  خاص میت  به محل دفن برده شد . بلندترین نقطه دشت ورودی اصلی به قشلاق و گذرگاه تاریخی ایل ، دشتی یکپارچه و پهناور ، محل گذر تمام افرد و مسافران خسته و خانواده های کوچنده از ان نقطه که چهار گوشه دشت تا فرسنگهامسیر و راه خروج از هامون و کوهستان دارای فراخ دره  که  هر جنبنده ای قابل دیدن بود  انتخاب شد .در سرمای انروز بارانی در دل گل و لای موجود در مزاری فراخور و مناسب با همکاری گروه اندک و با مراسم کوتاه و ضرب الاجلی بخاک سپرده شد . غروب غمناکی برای خانواده و  اطرافین به تعداد انگشتان یک دست با وداع ابدی  با بی بی ماهرو ،محل را ترک و بسوی چادر کوچک و با صفای  یادگار بی بی بزرگ روانه شدند . با این  اندیشه در مورد محل دفن پیشینیان این سوال پیش آمد که بقیه اموات به چه سرنوشت و به کدام محل و دیار  در کدام آرامستان تعلق گرفتند ؟مگر میشود در طول تاریخ حیات کوچندگان و توقف طولانی چند ماهه فردی از دنیا نرفته باشد انهم به درازای حضور تاریخی افراد در یکی از اماکن مهم و اصلی ترین قسمت قشلاق ، اگر مرگ و میری رخ داده پس کجایند هیچ ردی تا کیلومترها از آرامستانی یافت نمبشد احتمالا به دیار دور تر منتقل و دفن میشدند . اما بهر حال کی عجیب می آمد . هیچ نشانه ای ازهیچ آرامستانی  در  همه محل های  دور افتاده و گذر گاه مهم موجود نبود . شاید سرنوشت خاله ماهرو به چنین مکان و روز سخت و طاقت فرسایی در آن مکان  خاتمه یافت .  محل  دفن را با سنگهای کمیاب سه گوش آراستند تا یاد بود وی در انظار آیندگان محو نشود و سالانه دو بار در رفت و برگشت ایل بیاد وی بوده باشند . تنها آرامستان تک قبر در محل که شاید در اینده کم کم به تعداد اسیران خاک در قشلاق و در همسایگی وی افزوده گردد . فعلا در سکوت و تنهایی اولین نفر ی بود که تقدیرش بدان مکان ختم شد . خواست خداوند متعال بودکه ماهرو خاله جان زمانی عمرش به پایان رسید که همان چند نیروی کمکی از برای همان اندازه کوتاهترین و خلاصه ترین مجلس ختم در فضای باز با کمترین امکانات  موجود ،ورود مهمانان از راه رسیده از مکانهای دور ، بداد خانواده متوفی  رسیدند و خود او هم معطل روی زمین سرد و نمناک  زیادی نماند . اینهم گفتار همیشگی فرزند و همسر چوپان بود که بارها تکرار میشد . پیوسته که یاد مادر می افتاد از ته قلب ندا میداد که خدا بزرگ است و خیلی هم بزرگ است . اگر اربابان نبودند معلوم نبود که بر سر  خانواده مادر و قصه دفن وی بدون امکانات و نیروی کمکی چه  وضع اسفناک و آزار دهنده ی  رخ می داد .بارها از خداوند تشکر میکرد و دست به دعا بود به سمت آسمان  خدایا هیچ بنده خدایی ، در بی پناهی و بی کسی  این دنیا را ترک نکند . باید یاد اور شد که در سرزمینهای قشلاق به سبب بعد مسافت و فاصله بین همسایگان (چادر نشینان ) بویژه در ایام سرد بارانی امداد رسانی در هر زمینه ای بسیار محدود و سخت و گاهی نا ممکن مینمود . از خوش اقبالی خانواده متوفی از بابت فرا رسیدن مهمانان ناخواسته و یاری رسان  و بد شانسی مهمان ویژه که با صد دل امید قصد داشت  شبهای سرد را در چادر و کنار اجاق خاله ماهرو با شادی سپری کند اما سرنوشت جور دیگری ورق خورد . سالها گذشت همانطور که پیش بینی میشد  همسایگان فراوانی  در کنار خاله مهربان گرد هم آمدند و تشکیل آرامستانی وسیع و در خور توجه یاد آور روزهای تنگ و سخت را در اذهان تداعی میکرد . سایه تان بر سر خانواده خود مستدام باد  





به نام خدا
 از هزار داستان -داستان بعدی :

برای وصال عشق خود ، سرو ناز دختر ناز ایلی

باید از رود جیحون گذشت- خواستگارش گفت 

هزار داستان :

نزاع در قلمرو شیرها - آفریقا




23/7/99تاریخ نگارش

یکی از روزهای زمستان سال 97 در منزل پای گیرنده یا همانتلوزیون با بی میلی  و خستگی کار و کارگریروزهای گذشته نشسته بودم . با کنترل تلوزیون زیادی  ور میرفتم ،شاید برنامه مورد علاقه ای بجویمو در غیاب خانواده شلوغ و پر جمعیت خود با خیال راحت به تماشای یک برنامه  مورد پسند را کامل و بدون   مزاحمت تماشا کنم  . الحق که با حضور بچه ها جای من مقابل تلوزیون نیست . آن روز برحسب اتفاق و تغییر کانالها دستم روی تکمه ی رفت و شکار ناگهانی آهویی ناز توسط یوزرا  در دشتی وسیع در حاشیه جنگلی در یک کشور افریقایی به نمایش گذاشته بود  ،را می دیدم . صبر کردم ، از تغییر این کانال و آن کانال پرهیز کردم  تا ببینم  عاقبت داستان چه میشود .

دهها لاشخور  گرسنه بدنبال خوراک در آسمان منطقه در ارتفاعخیلی بالا با چشمان تیز بین شکار را زیر نظر داشتند تا شاید از بقایای ان مقداریعایدشان بشود انهم منوط به اینکه اگر از دست کفتارها چیزی باقی بماند . پایین رویزمین هم کفتارها با  گوشهای تیز و آرواره های قوی مشغول پرسه زدن بودند . یوز گرسنهمادر برای شیر دهی به توله ها نیاز به مصرف گوشت  این لاشه داشت و کشان کشان انرا تا حوالیدرختی قطور و بلند حمل میکرد تا آنرا بر بلندی بکشاند و شکار خود را از چنگ دیگردرندگان برهاند .اما از بد شانسی دو ماده شیر در پی تعقیب واقعه اوضاع شکار آمادهرا فراهم دیدند، حمله را اغاز نموده و با سرعت به سمت لاشه در چنگ یوز پلنگ هجومبردند . قبل از کشاندن شکار به بالای درخت توسط یوز شیرها فرا رسیدند و غنیمت رابه چنگ خود گرفتند یوز هم تنها قادر بود جان خود را نجات دهد و شکار را رها و پابه فرار و از مهلکه بدون استفاده از گوشت نرم و ترد و انرژی زا در حالی که  نیم نگاهی به پشتسر انداخت ، با ناراحتی دور شد  .من هممیخکوب مقابل تلوزیون دستم در بشقاب تنقلات  و کنار چای سرد شده خشکم زد . عجب هرج ومرجی بر نظام زندگی درندگان حکمفرماست . آهوی بیچاره را با حیله و نیرنگ و استتارتمام و مرحله اخر با سرعت فوق العاده در دقیقه ای شکار و برای خود و توله ها نیازمبرم داشت، اما زور بگیرها امانش ندادند . نوبت به تقسیم درندگان قوی هیکل و پرخور رسید یکی از  شیرها طرف سر و دیگری از سمت دم شروع به خوردن اندامهای نرم و گوشتهای لقمه ی را با کمک زبان چسبنده و دندانهای تیز جدا میکردند و دو سه گاز میزدند وغورت داده و می بلعیدند و این کار با عجله و رقابت بدون در نظر گرفتن سهم و انصاف وحقوق دیگری در تلاش برای سیر کردن شکم پر حجم خود بودند . انقدر با سرعت پیشرویکردند که پوزه های هردو به همدیگر رسید از این مرحله نزاع جدی اغاز گردید . ابتداتوقف تناول و بعد نعره با دندانهای نیش بلند جلو و نگاههای خیره و دم سیخ کرده واماده پریدن بهم و نزاع بودند . لاشه نیمه خورده هم بین دو عضو شیر های قوی که معلو م نبود جزوکدام دسته و گروه بودند ولو بود . از اینجا گزارشگر و تفسیر گر پشت صحنه بزبان بیگانه درمورد روابط اجتمایی و پیوند شیرها و حق و حقوق هر کدام در گروه را احتمالا توضیحمیداد و من که نه زبان بلد بودم و نه تخصص و محقق شیرها، فقط نظاره گر تصویر  بودم تا بهسر انجام ماجرا پی ببرم . اندکی بعد زیر نویس فارسی هم تند و تند می امد و مرتبنوشتها رد میشد اصلا حقیقت ماجرا را بخواهید سواد فارسی درست و حسابی نداشتم تامفهوم و موضوع جالب داستان را متوجه شوم . برای از دست ندادن بقیه ماجرا ابدا توجهیبه نوشته معطوف نکردم و حیفم امد صحنه های کمیاب این واقعه تصویری را لااقل  نببینم.صحنه را در ذهن و مغز ذخیره میکردم تا در پایان یک نتیجه گیریمناسب از ان واقعه بدست آورم .تا اینجا علاقه مند به وقایع این شکلی شده بودم.اولین بار بود در سکوت خانه و در غیاب خانواده با ارامش کامل این فیلم را میدیدمتا بود و نبود سرکار و خارج از خانه و وقتی هم در منزل بودم خستگی بود و استراحت ودر وهله بعدی بچه ها برای خود برنامه دوست داشتنی و مسابقه و برنامه های علمی وغیر علمی  و فیلم را دوست داشتند و هر گز به من اجازه استفاده از برنامه دلخواه رانمیدادند . من هم از خیرش می گذشتم و پی کار درون خانه و استراحت مشغول میشدم .  اما داستان پس از رها شدن لاشه و افتادن بدست شیرها و فرار یوز شکل دیگری بخود گرفت . مزاحم های بعدی کفتارها جسور و گله ای بودند که یکی یکی فرا رسیدند . اینجا باید اتحاد خود را علیه لاشخورهای آماده خور و مفت خور حفظ میکردند و نگذارند غنیمت خود به چنگ انها بیافتد اما با بهم پریدن و نزاع سنگین دوشیر  ماده  موجب شد کفتارها فعلا ترجیح دهند تحمل کنند ، منتظر فرصت  مناسب و حمله بودند . و در حال حاضر   ترجیح دادند  نظاره گر و تماشاچی باشند . چه ایده ای در سر انها بود نا مشخص بود . از  بازگویی داستان  و زیر نویس هم که خیری ندیدم با کمترین میزان سواد خود نتوانستم مفهوم واقعی روابط  و قوانین و حرف حساب ان دو شیر ماده را بر سر سرمایه غنیمتی سر در بیاورم .فعلا به تماشا ادامه دادم ببینم اخر داستان  چه میشود  .بازهم خود را از پی گیری قصه گو و متن فارسی زیر نویس بکلی و حتمی منع کردم تا از هیچ قسمت فیلم  تصویر ی مبادا باز مانم . اینجا در فکر و ذهنم متوجه علم و دانش و سواد خواندن و نوشتن درست و حسابی بودم که فعلا تصمیم در این  موقعیت ضروری نبود .بهر حال  از دست ندادن صحنه های شکار غنیمتی و روابط شیر های گرسنه درون گروه یا خارج از گروه  ، که چگونه ابتدا خواهرانه غنیمت مفت و مجانی را با حضور فیزیکی بدون تلاش و درد سر به چنگ گرفتند و هردو سهمی برداشتند و خوردند مهمترین عامل علاقه مندی به موضوع داستان بود . اما در ادامه بابت تتمه گوشتهای چسبیده به لابلای استخوانهای باریک و سفید  لاشه قانع به سهم خود نبودند و هر کدام تلاش میکردند  بقیه لاشه را روی کول اندازد , یا بدندان گیرد و محل را بدون توجه رقیب ترک کند .  درست است که حیوان هستند و درنده وما هم توقع زیادی از رفتار مناسب نداریم بلکه باید هم در جمع یکدیگر تابع مقررات هم باشند . در ادامه با شروع در گیری ،خوردن و لب زدن لاشه متوقف و ممنوع شد . تا نتیجه نزاع خونین مشخص شود . هر دو با حرکات نمایشی جنگی و مطابق شگرد یادگیری و غریزی مانور و تهدید وزور آزمایی و قدرت نمایی خود را به رخ حریف میکشید.شاید ان یکی ضعیف تر از صحنه خارج و بگریزد مثل اینکه هر دو هم اورد و توانمند و قوی بودند و هیچکدام قصد خروج نداشتند و. کم کم سرو کله چند توله شیر بالغ از لابلای انتهای درختان جنگل رونمایی و قدم ن به سمت لاشه گرفتار میان دو جنگجو وارد صحنه شدند .نمی دانم چرا در این موقعیت نزاع شدید انها با چنگال و پنجه اندازی به قصد دریدن یکدیگر تشدید شد . اوضاع صحنه نبرد هر ان وخیم تر و ضربه های شدید بود که بهم وارد میکردند .تا اینجا براحتی توانستم در گیرودار بهم پریدن و پنجه اندازی و گلاویز شدن و در عین مبارزه نعره های ترسناک دو شیر خشمگین  را تا حدودی شناسایی کنم . هر دو را از روی علاماتی ظاهری با نشانه گذاری  دو شیر الف و ب را معلوم کردم تا ببینم پیروزی از آن  کدام  یک خواهد بود . اما با فرا رسیدن دسته دیگر شیر ماد ه ها نزاع حسابی بالا گرفت و دو دسته گی ،بهم پریدگی و چنگال اندازی  شدیدتر شد . انگار نیزه بهم پرتاب میکردند و توله شیر ها در کنار ودور از میدان جنگ صدای ناله سر میدادند و نگران بودند معلوم نبود مادرشان کدام یک بود . اما آنها موقعیت و شناسایی اعضا را بخوبی میدانستند . گرد وخاک و شکستن درختان و پرتاب تکه های بوته بهوا شیر ها را کاملا گم کردم و نظم گروه و اعضا در دل خاک و گرد و غبار بهم پیچید و بهم ریخت که خودشان هم همدیگر را  گم میکردند . پس از فروکش کردن خاک و گرد غبار غلیظ دوباره نزاع از سر گرفته میشد .  بدرستی متوجه نشدم دعوا بر سر ته  لاشه  استخوانی غوطه ور در خاک و زیر دست و پا بابت چیست . چیزی از لاشه در حین  لگد مال شدن باقی نبود که  بابت ان  اینهمه نزاع و درگیری ادامه یابد.  دعوای خانوادگی و نزاع دسته جمعی شاید طایفه گری در  میان انها باب بود . من هم نگران ترس و وحشت تصویر بردار و گروه نخبه تنطیم دوربین ها حال یا از راه تله دوربینی یا حضور در قفس های مورد اطمینان بودم که مبادا داستان جور دیگری رقم بخورد مطمئنا اتفاقی نیافتاده که فیلم تمام و کمال در حال نمایش بود  اما در کل خود بخود ذهن بدنبال خطرات و وحشت ناشی از نزاع درندگان بیرحم وجود دارد . اول فکر میکردم با تسخیر لاشه آهو برای پیوستن گروه بعدی از  شرکت همنوعان خود  در این ضیافت عالی دعوت بعمل می اید و ابتدا میهمان باید دهن درازی و بعد میزبان شروع کند نه خیر خبری از این صلح و ارامش ، دعوت در کار نبود . در این کشاکش و مبارزه برای بقا نه نظم معنا دار است نه رحم و مروت ونه شراکت. شاید در مراحل اولیه چنین و چنان باشد اما پایان خوشی نداشت  . کار بالاخره به نزاع خواهد کشید و تعدادی قلاده شیر نحیف و بیمار و ضعیف خود به خود کنار خواهند رفت و شاید ا ز ته مانده ان اگر کفتارها اجازه دهند به انها خواهد رسید والا از گرسنگی در معرض خطر خواهند بود، مگر اینکه در گروه و همکاری یکدیگر شرکت فعال داشته باشند . متوجه این مطلب شدم که هر کدام از بزرگ و کوچک حتی والدین هم سر انجام بفکر شکم خود هستند . آنوقت بود که به مفهوم و معنای واقعی راز بقا،  این اصطلاح رایج را متوجه شدم . نظم و قاعده را زیر پا میگذارند . اینجا به گروه مهاجم باید نفرین کرد که چرا برای غنیمت گیران مزاحمت ایجاد کردند انها باید با تلاش و زحمت خود  بدنبال شکار باشند و اگر در یک گروه هستند پس چرا نزاع خونین و خطرناک براه انداخته اند . خود شکار کنید و به مراد دل خود برسید . لاشه تکه پاره شده اهوی بیچاره بین چنگال بیرحم شیرها حتی برای تصاحب استخوانها هم مبارزه ادامه دارد . از این لحظات پر اضطراب و دعوای گروهی ماده شیران، ناگهان سر وکله یک  شیر نر  غوا آسا از دل جنگل خارج و با دم بالا گرفته و با غرور و جسارت و گوشهای تیز کرده و بدن پف کرده و با یال و کوپال بر آمده و  خشمگین بحالت یورقه و نیم دو  وارد میدان شد . تا چشمان گروه نازع به اندام و هیکل شیر نر افتاد همه بحالت سکوت و توقف نزاع ،در جای خود میخکوب شدند . بلی اینجا مثل اینکه قانون و حساب کتاب در کار است هیچکدام جرات تکان خورد نداشتند و بحالت احترام او را تا رسیدن به لاشه تکه پاره و خاک الود با نگا ه های خود دنبال کردند و منتظر فرمان سلطان اصلی بودند . این همه دعوای بیخودی و بیهوده ابدا کار درستی نبوده این شاید نظر نره شیر بود که همه را به زمین چسباند فقط با حضور خود . پایان دهنده نزاع بنفع  گروه ضعیف وارد شد  و همه را از کشتار یکدیگر رهانید . با هیبت و عظمت و غرور بی حد و اندازه از مقابل دو صف نزاع کنندگان گذشت و بر سر تکه های استخوان و گوشتهای با خاک مالیده  رسید به همه طرف چرخید و حرف معنا دار خود را به اعضا تحمیل کرد و سر و یال کوپال را با بی میلی به زمین انداخت استخوان ها را بویید و برسی کرد و سر را بالا گرفت دوباره با هیبت شکوهمند خود نعره ای کشید و به سمت دل جنگل متراکم راه افتاد گروه شیرهای ماده با صف منطم وی را دنبال کردند و هیچ اتفاق نا فرمانی رخ نداد . حرف حساب خود را بزبان انها بازگو کرد و التیماتم نهایی را سر داد و بقول خودش هر که جزو این گروه هست به جد دنبال من بیاید و الا خود دانید و طرد از گروه متعاقب ان پیش خواهد امد .ته مانده استخوانی لاشه پر از خاک هم نصیب کفتارهای منتطر و اندک نزاع بعدی بین انها منجر شد . اما لاشخور ها هم افق اسمان را به کمترین فاصله رسانده و درحال نشستن بر زمین بودند از مشتری های ریزش  های خرد و ریز تکه گوشت و استخوان   احتمالی لاشه بر زمین بهم ریخته  بودند . به احتمال فراوان گروه شیر ها در کل دارای نظم و قانون ویژه خود بودند که همه از فرمان قوی ترین شیر فرمانبرداری کردند و با هم یکی شدند و بدون نزاع و پرخاشگری در کنار هم با دوستی و رفاقت آشکار قدم ن به طرف مرکز جنگل صحنه را ترک کردند . . مفهوم و تعبیر و تفسیر وقایع  رفتار اجتمایی  شیرها  از نظر کارشناس و زیست شناس و عکاس و فیلمبردار خارجی که  از صحرا های  همجوار جنگل  های افریقا گزارش میشد .حتما پس از تحقیقات و برسی کامل گزارش میکرد . من که متوجه اصل موضوع تفسیر نشدم . و مدتها در انتظار تکرار برنامه مرتب به تغییر کانال گیرنده ور میرفتم شاید از کانالی دیگر نمایش داده و تکرار  شود . اما همین تغییر و دستکاری مرتب و بیمورد در اجزا برنامه  تمام کانالها هم ابتدا بهم ریخت و سپس بکلی حذف شد .  ما ماندیم سه چهار کانال . تا مدتها انگ بهم ریختن و خرابی گیرنده را به من می زدند . با این کار سبب محرومیت  خیلی از  برنامه های مفید بچه ها  شدم . هنوز هم که هنوز است در پی  بدست آوردن برنامه های  راز بقا ی محیط زیست و موجودات و حیوانات از جمله داستان شیرهای افریقا و سایر درندگان انجا هستم اما امکان پذیر نشد که نشد . اوقات خوش




به نام خدا
داستان بعدی: هزار داستان -  جار و جنجال خانوادگی  در مورد نام گذاری طفل هنوز متولد نشده در خاندان - آل تیمور خان
کاستی  ها  را ببخشید

    

جواب غیر قابل انتظار




هزار داستان :

داستان -شروط سخت برای  عدم پیوند  شویی موثر واقع نشد

 دو دلداده ، وقتی به چشمه ها و معابر و در  گذرگاههای باریک بهممیرسیدند قادر بودند  جمال همدیگر را  بخوبی ببینند و هوایی تازه کنند . سرو ناز دختر خوش قدو بالا و زیبای ایل بود که با پسر دایی خود دست دوستی داده  و به  آشنایی عاشقانه بدل گشته بود . از دیر زمان عهد ی بسته بودند  وقرار خواستگاری در آینده نزدیک سرنوشت هر دو را مشخص میکرد . از کودکی با هم بزرگشده بودند و عشق و علاقه را با دل و جان بهم پیوند زده  بودند .اما از انجا که پدر سروناز روی خوش با کاویان  نشان نمیداد بین انها کدورتی عمیق  فاصله انداخته  بود .اصلا او را دوست نداشت . بارها گفته بود دلش نمیخواهد او را ببیند .  اگر قرار بودشاهین اقبال بر دوش او بنشیند تنها اجازه پدر دختر  بود. سرو ناز واقف   به مشکلات سر راه خود و دوستدارش بود  .  پدرش  او را سه سال و نیم  بدنبال خود کشید ه بود و هرگز جواب مساعد به وی نداده بود  .فقط در وقت  نیازمندی ها  او را لازم داشت . از 365 روز سال همه ایام به کمک پدر سرو نازمشتابید و تنها فکر و خیالش سایه این خانواده  بود و  انرا بخوبی  دنبال می کرد  . به  هر جهتیرومیکرد باز گشت ان به سوی منزل سرو ناز بود خیلی ناز خانواده دختر  را میخرید اما هر گز او خریدار نداشت . در این راه طولانی بسیار رنج کشید و بارها خوار و خفیف شد .  دو سه جلسه  شبانه با پدر سرو ناز با وساطت بزرگان بر گزار کرد، اما بدون نتیجه پایان یافت . رسم عجیب او بر گزاری هر جلسه ای را به شب واگذار میکرد . دلش نمیخواست قیافه خواستگار دختر خویش را ببیند .ولی کاویان همیشه ونا خودآگاه  جذب خانواده  سرو ناز میشد .  اگر چیزی گم میشد او بود که دادرس و یاری رسان بود. انهم بدور از خانواده حتی اجازه نداشت زیر سایه چادر خانواده سرو ناز برای لحظهای استراحت کند . اما دلش قرص و محکم بود که عاقبت کار شدنیست . تنها شانس خوبی کهداشت برادر سرو ناز رفتار  خوبی با او داشت و تمام اخبار داخلی خانواده را باجزییات گزارش میداد . اخرین باری که در زیر نور ماه با عده زیادی برای خواستگاریدور هم جمع شده بودندهیچ اتفاق خاصی رخ نداد بجز سر هم بندی سلسله شرط و شروط پنجگانه را پیشنهاد کرد تا کاویان  از پس آن  شاید  بر نیاید و راه خود را ازخانواده عروس آینده  جدا کند و از انها بکلی ببرد (cut) . وعده هایتو خالی جهت پیشبرد اهداف خود  و نیاز مندیهای او  بود که  کاویان را  در رکاب و  با اجازه پدر سرو ناز  در دسترس بود و دایم الحضور  . او هم راهچاره ای جز اندیشیدن در مورد قضیه خواستگاری نداشت و این بار با شهامت جواب قاطع دربرابر حرف های دلسرد کننده پدر دختر مورد دلخواه خود  بزبان آورد . من انقدر صبر میکنم تا عمرها بسر ایدو ما دو نفر بالاخره به وصال یکدیگر در آییم .  از  آن دل ناخوشی های کسل کننده و رنج آور او را به حرف و گفتار و رفتار نا متناسب بزبان آورد . وعده سر خرمن برایم بس است .باسماجت قول آخرین جلسه خواستگاری را از او گرفت . روز شماری برای مدت سه ماه دیگربسیار طولانی بود . به اندازه یکسال حتی بیشتر . دست به هر اقدامی برای جلب نظر اوانجام داد و به هر مقام و فردی متوسل میشد تا پادر میانی کند و اورا به مراد دلش وعشق اول و آخرش برساند . دل دختر کاملا  با او بود . مدت ها گذشت یک ماه و نیم،  همانند نیمی ازسال بر او سخت زمان گذشت و در حال سپری ما بقی روزهای بود  .  تنها دلگرمی وی گل پری جونش بود که مادام به او می اندیشید . در مدت زمان باقی مانده از گوهر خانم خواهر پدرسرو ناز  (عمه )خواهش و تمنا کرد که پادر میانی کند . به التماس افتاد و تا هر طوری شدههر چه زودتر کار را یکسره کند متاسفانه وقتی مرد ایلی روی دنده لج می افتد خشنودیوی بسیار سخت و حتی غیر ممکن میشود . ظاهرا گوهر خانم نقش خوبی در میانجیگری  میان آن نفر دو بازیکرده بود . برای نخستین بار دو ماه بعد  برای هفته  پیش رو قول مساعد برای پذیرش شرایط ، به او اطلاع رسانی کرد  . ساعاتی از شب گذشته با ورود ماه به اسمان با حضورپدر و مادرش و بانو گوهرالازمان بیوه زنی که سالها در کنار برادرش خو و اخلاقیات اورا بخوبی میدانست و رای او کمک به دو دلداده عاشق بود و خواستار اجازه نهایی ازطرف پدر  سرو ناز   که ماموریت داشت جلسه نهایی را برگزار  کند . در ان جلسه باز هم شبانه تعدادی 6نفره پدر ومادر کاویان و خود او  و عمه دختر از یکطرف ، پدر و مادر سرو ناز از طرف دیگر رویا رو شدند . چهره ها نا مشخص بود اما حرف و گفتگو ها بگوش همه میرسید . از ت چند گانه پدر دختر بود که هر جلسه ای را شبانه بر گزار میکرد . جمع حاضر   به بحث و گفتگو نشستند . تازه اول الفبای خواستگاری هویت شوهرعمه مشخص شد و عمه هم به داماد چنان میتازید که انگار جنگ تن به تن در پیش است .خوب دقت کنید من 5 شرط اصلی دارم .اولین شرط وصول 300 راس گوسفند بود  و با وساطت و چانه زنی  سایرین عدد و رقم را  به یکصد راس گوسفند  در فصل بهار تحویلپدر دختر  موافقت شد . چهار شرط باقی مانده هم یکی از یکی سختر بود . دوم خرید منزل درشهری که در مسیر ایل بود کاری بس سخت و غیر قابل اجرا بود با وضع مالی پایین محالاست قدرت خرید خانه در ان شهر مورد نظر اتفاق بیافتد . سومین شرط پدر عروس دست کشیدن از زندگیایلی به تمام معنا بود که اینهم مانند این بود که خود را بدست خود در قفس محبوس کندنوعی عقب گرد و جدا کردن او از تمام امکانات  و مزایای  زندگی ایلی بود که روح سرگردان او هر گز بهچنین امری با دلش رضا نمیشد . از سومین شرط که بگذریم شرط بعدی مصیبت بار تر از بقیه بود. ترک و جلای وطن و گذر از اب  و دریایگرگان بود . همه متعجب شدند یعنی چه این دیگر چه شرطی است . پدر و مادر هر دو  اصرارکردند همین که گفتیم . عمه عروس خانم گفت برادر جان این فقط یک ضرب المثل استهیچکس تا کنون از ان اب و دریا فراتر نرفته است انهم در مقام دشمنی دو نفر و درنزاع فرد زور مند این عبارت را ادا میکند . اینجا بحث لفظی  و کشمکش در گرفت و تنی چندمیگفتند یا ما را به تمسخر گرفته ای یا اینکه از روی نادانی این حرفها را باز گومیکنی . بهر حال  شرط آخر را بنال و  بگو، هم  ما و  هم خود را راحت کن و تا تکلیف ما و شما معلوم شود .خوبی کار این بود در نیمه روشنایی ماه خشم  و تند خویی قیافه ها نا پیدا بود و ملاک گفتگو زبانسخن بود . یکی کاسه آبی خنک از مشک برای پدر بیاورد تا خشمش فرو کش کند . اوپیوسته میگفت نیازی نیست . من از روز اول این پنج شرط را در ذهن اماده کرده بودمبرای هر خواستگاری که برای دخترم پا پیش گزارد . عده ای میگفتند بزرگترین وگرانترین  سنگ را پیش پای داماد انداخته ای. شرط اخرخیلی اسان و قابل قبول همه است . آن شرط اینست که وفاداری خود را به من ودخترم و خانواده ام به اثبات برسانی  . مفهوم شرط اخر دیگر  چیست . از برخی شروط غیر منطقی پدر عروس، داماد طرفداران وی  بشدت عصبانی شدند و  با وجود این براحتی قصد نداشتند مجلس را ترک کنند ، در پی راهیبرایراه گشایی  مشکل بودند تا رضایت واقعی پدر عروس را جلب کنند . داماد  نیز پیشنهاد داشت. حال شما هم شرایط خود را در صورت موافقت با آن پنج شرط  بگویید . داماد با جسارت اینچنین سخن خودرا اغاز کرد .خطاب  به عمه و  شوهر عمه خود گفت: . این شرایط که فرمودید ابدا منطقی و قابل اجرانیست بهتر بود که شرایط خود را اینطور مطرح میکردید . شرط اول بجای گذر از رودگرگان بهتر بود از رود جیحون یا آمو دریا را پیشنهاد میکردی شرط دوم آوردن یک جفتطاوس از هندوستان، شرط سوم اوردن یک کروکودیل از رود نیل شرط چهارم –تهیه مشک وعنبر از چین و ختن شرط پنجم فرستادن من برای تهیه نخود سیاه . لطفا این پنج شرط اصلی رابا شروط اولیه خود عوض کنید  . جواب داد هیچکدام را نمی پسندم بجز گذشتن از رود یادریای جیحون زیرا ما هم دریای گرگان داریم . به اصل موضوع ما بیشتر جور  در می اید .کلاماخر اینکه کاویان جان قدمت ،بر سر وچشم اما  متاسفانه خیلی دیر آمدی . چرا دیر چهار سال بس نیست ؟ این دخترمدتهاست عقد شاهزاده ای از اهل بلورستاناست هفته دیگر بیرق عروسی در ایل بر پا و همه دعوت هستید . از اینجا با دار ودسته ات بر و دیگر به این قصد نه قدمی بردار و نه حرفی از خواستگاری سرو ناز بزن ما را  به خیر شما را بسلامت باد . این حرفها مانند پتک گران بر سر داماد و خانواده وعمه عروس کوبید . از همه عصبانی تر عمه بود که داد میزد چطور عقدی که ما غریبهبودیم دعوت نشدیم . کاویان  کاملا متعجب و حیرت زده بود . سراسر شب را با بیخوابی و ناراحتی دور از خانواده خود و سرو ناز بسر برد . بعد  برای اینکه ناراحتیشما را نبینم شب بدون روشنایی را برای جواب نهایی به شما پیشنهاد کردم . روز ها وهفته ها گذشت نه خبری از عروسی و نه از بر قراری بیرق و نه از دعوت خبری شد .  کاویان تردید داشت که سرو ناز  خواستگار دیگری غیر از او داشته باشد . اندکی بفکر فرو رفت و بازهم جسارت بخرج داد خود تصمیم گرفت به تنهایی  به حوالی منزل عمه اش برود واقعا در چنین مواقع نا امیدی دل شیر میخواهد قدم دوم را پیش بگذاری رفت   و اجازه ورود به منزل  خواست . باورش نمیشد  د ر حق اونامردی روا داشته باشند و سرو ناز را از او بگیرند . با کمال ناراحتی  گفت ، به پدر جان بگویید تمام شرط و شروط را با جان و دلپذیرفتم و هر گز از سرو تاز دل نمی کنم . فقط بخاطر او . عمه جواب داد مگر جوابخود را آنشب نگرفتی که دوباره پیدات شد . گفت عمه جان التماست میکنم مرا نا امیداز این درگاه از خود نران و دور مساز  و مدارا کن چرا سنگ نا امیدی را بر سینه بی تابم کوبیدی .من خبرهایی دارم که عقد سرو ناز بزرگترین دروغ تاریخ ایل است . من و سرو ناز دل در گرو هم داریم و هم پیمان . هیچگاه از حکم  دعا و قسم در حق یکدیگر خیانت نمی کنیم . الان از او سوال کن عین حقیقت است . چرا سخنی نا شایست میزنید خدا را خوش نمی اید که عشق میان ما دو نفر را به اتش کینه خودتان به اتش بکشید . قصه دراز شد و سخنش گل کرد تا همه حقایق را بگوش خاواده انها برساند . اخرین فرصت او بود تا از وفاداری همدیگر  دفاع کند . در همین وقت شوهر عمه سر از چادر در اورد و گفت کاویان  کمی جلوتر بیا تا حرف حسابرا بار دوم و آخر   از زبان من بشنوی .من خیلی تو را ازجهات گوناگون آزمودم تو پسر لایق و فداکار و وفادار ی هستی توفقط لایق  سروری دخترم سروناز و همسر و مددکار زندگی زیر یک سقف  با او هستی . همه شرایط به کنار تو شایسته وصله تنماهستی برو خود را آماده جشن عروسی در موعد مقرر برایت   قاصد میفرستم .حتما خبر دار خواهی شد .  ما تا الانهر گز امادگی جواب به خواستگاری تو را نداشتیم ولی اکنون مشکلات ما مرتفع شده وامادگی خود را برای یک جشن مفصل و عروسی در خور دو خانواده را داریم . ان شا اللهاگر اتفاقی نیافتد عروسی به موقع با دعوت خانواده های بسیاری از ایل به سر انجامخواهد رسید . یک ماه بعد با برپایی یرق های رنگی و اجرای ساز و نقاره و حضور همهافراد دعوتی خبر از پیوند  دو دلداده عاشق خبر میداد . بار ها پدر عروس  با خنده و شوخی  گذر از اب و رود گرگان و بدنبال ان گذر از رود جیحون را برخ داماد خودمیکشید و تا سالها بعنوان نقطه ضعف و خنده و مزاح انرا مرتب تکرار میکرد . پایندهباشید       

توجه : در گذشته در ایلات تقریبا همه اتفاقات قبل از عروسی و بعد و سرانجام زندگی خوب و ایده آل پیش میرفت . موارد  اندک با ناملایمات و اشکال تراشی قبل از عقد و عروسی توسط طرفین بوقوع می پیوست و این داستان از داستانهای نادر و ایراد گیری موقتی و به قصد امتحان کردن شاهزاده داماد احتمالا پیش امده بود . اما در اجتماع عشایر هم استثنا نبود و حتما وقایع از این بدتر هم بوجود می آمد ،اما با پادر میانی بزرگان حل و فصل میشد . رخداد ایراد گیری ، گذر از رود و آب و یا دریای گرگان ( اب فراوان در شمال که رودها را دریا می نامیدند. ) بشکل ضرب المثل در آمده بود .برای تحمیل کردن موانع و سختی های جامعه (برخی ) آن روز فردی از قول دیگری یا مستقیم این عبارت را بیان میکرد که شما منتظر عقوبت سخت و موانع و مشکلات لاینحل باشید یعنی با این حساب باید دیگر اینطرف ها پیدا نشود انقدر دور تا حوالی آب ها  و دریا  یا رود گرگان که هم اکنون در شمال است باید فراتر روید . منظور سختی راه و رنج بسیار متحمل خواهی شد با این کار مثلا بد و ناجور یا رفتار نا مناسب که  به طرف مقابل در نگاه اول ،بشکل گفتاری و کرداری تحمیل شده بود . او هم در مثال شاید کاری از دستش بر نمی آمد اما این عبارت را بکار میبرد یا از قول بزرگتری بیان میکرد که او تو را از رود گرگان انطرفتر میفرستد دقیقا مانند دنبال نخود سیاه فرستادن همچنین معانی میدهد . 



به نام خدا
هزار  داستان : - داستان بعدی -آخرین تعارف  هدیه مادر - یک عدد انار -مادر پیر و ناتوان و کم بینا هرچه دورو

برش نگریست چیزی قابل تعارف به فرزندی که در

حال ترک او بود  نداشت . ناچار از درون جعبه دارویی فقط یک انار پیدا شد و ان را به اصرار کف دست فرزندش نهاد و تا ماجرای پس از ان

هزار داستان :نام نیکو نهند بر فرزند

کاستی ها را ببخشید




 هزار داستان :


اطفالی که نامشان مهمتر از ماهیت خودشان بود


تاریخ نگارش و تدوین 1/8/99

زمانیخبر جنجالی و بار دار بودن عروس خانواده دست به دست و دهان به دهان شد و بهمراهپیامهای شادی و تبریک های گوناگون و دعوت های متوالی از طرف فامیل های دور و نزدیکبه میمنت اضافه شدن فرزندی دیگر  به خاندانتیمور خان ،تا مدتها دور همی های مداوم  را تدارک دیدند .غوغایی وصف نا پذیر در همهابعاد زندگی فامیلی بپا کرد . از خود طفل مهم تر و مرسومتر نامگذاری طفل بود . کهطی مراسم خاصی هر باره قبل از تولد فرزند،  از برای آن خاندان بزرگ و محتشم و پر جنبه بوقوعمی پیوست .از تولد حضرت آدم و حوا گرفته تا نسل حاضر و امروزی نام گذاری فرزندانتا حدودی نه مشکل بوده و نه درد سر ساز که معمولا توسط پدر ،مادر ، پدر بزرگ ویامادر بزرگ یا هر فرد محترم و بزرگوار در فامیل نامی بر فرزند متولد شده انهم پس ازتولد گذاشته میشده است . اما در آل تیمور خان وضعیت بکلی متفاوت و با رسم و ایینخاصی نام گذاری طی تشریفاتی انهم قبل از تولد طفل نام  مناسب  ذخیره و بعد از تولدبر او نهاده میشد . نامی متفاوت و در خور و شایسته و زیبا ، کمیاب و تکرار نشدنیدر طول حیات زندگی این خاندان بقول خود، بزرگمنش و والا مرتبه بر طفل میگذاشتند .رسوم استثنایی که کمتر و شاید هرگز در هیچ جایی از دنیا بر گزار نمیشد .نقش پدربزرگ ها و مادر بزرگ ها همچنان در صدر توجه  و برنامه هنوز میدرخشید اما انهمتابع مقررات ویژه اعمال میشد . با جمع آوری اسامی گوناگون توسط کلیه  افراد  فامیل از منابع مختلف مانند کتب و مجلات و فیلمها و سریالها و داستانهایکهن و نوین و از  قول و اقوال و روایتهای گوناگون ، از اسامی تاریخی و جغرافیایی از کلامبازاری و محلات و قوم و تبار و از زبان این و آن و صدها منابع معتبر و غیر معتبر جمع آوری ، دروهله اول پس از   جمع آوری اسامی  سپس  ضبط و ثبت میشد . این اسامی آورده شده در نسخ گوناگون توسطپدرو مادر بزرگ از هر دوسویه تا عمه خاله و دایی و عمو و فرزند زادگان بالغ گرفتهتا دوستان خانوادگی نزدیک و صمیمی که رفت و آمد خانوادگی با یکدیگر داشتند شاملمیشد .تنها شانس و  نقش پدر ، مادر در این ماجرای نامگذاری صفر بنظر می آمد .زیرا انها مسوول اجرا و تدوین برنامه نامگذاری و تبعیت از قانون درون خانوادگی آلتیمور خان بودند . نامی مبارک و در خور این قوم بزرگ که همسان نام اجدادی و خوشآهنگ که هم زیبا ، با مسمی باشد ، انتخاب و بر طفل متولد شده می نهادند . اگرچه همه در این برنامه نام گذاری سهیم و دخیل بودند ،اما دل خوری ها و قهر وناملایماتی بوجود می امد تا سالها در درون این فامیل ادامه داشت و از بین بردنانهم کار بس مشکلی بود . هر بار قبل از تولد طفلی در چهار گوشه محل زندگیخاندان  صدها شاید بیشتر از نام دخترانه وپسرانه جمع اوری و ذخیره میشد تا بوقت مناسب طی شرایط خاصی نام را بر فرزند تازهمتولد شده بگذارند . امان از  نقش بازی گران صحنه و کاسه از آش داغ تران مجلس ،  برخی افراد در فامیل که بقول معروف موشمیدوانیدند و یا آب زیر کاه بودند و مار بی رنگ زیر بافه  همانند بقلمون رنگ می ساختند و میباختند و در جمع تاثیرگذار و دو بهم زن و تفرقه افکنی بی دلیل راه می انداختند . سر انجام  پس از انتظار  حدود یک ماهی نزدیک به تولد طفل همهفامیل  دخیل در نامگذاری طفل موظف به شرکت در مهمترین جلسه نامگذاری نهایی فرزند خوش قدم خاندان  بودند. با سیاهه نامهای انتخابی  خود ، گردهمایی شادمانه علاوه بر شادی و ضیافت از نقطه نظرات و اسامیجمع اوری شده رونمایی میشد که بهترین را انتخاب و در زمره نام طفل یا اطفال متولدشده قرار می گرفت  . حرص و شور و نگرانی  بسیار در بین گروهی از افراد در جمع حاضر در این جلسهکه مبادا  تنها نام منتخب ، انها  از قلم بیافتد یا انتخاب نشود بوضوح احساس می شد  .گره دوم و مشکل بهم خوردن مجلسبا شلوغ بازی و قهر و ترک از آن مجلس میمون و مبارک بود که خاطر همه بخصوص پدر ومادر  صاحب فرزند هنوز متولد نشده را مکدر میساخت و آنان که مجلس را ترک میکردند برایبار دوم نه مجاز به شرکت و نه ارتباطی صمیمانه درون خاندانی داشتند .  این امر نگرانی کاهش محبوبیت و جمعیت طرفدار فامیلی خاندان را بیشتر میکرد . وضع  بطور کلیخیلی باب دل خانواده ها نبود و عیب کار هم در مسایل درون و مقررات اجرایی در اینقولنامه نامگذاری بر اطفال خاندان تیمور خان بود که نیاز به اصلاح بود یا منسوخشدن و باطل کردن ان و اختیار تام بر عهده همان پدر و مادر باشد راه حل اصلی وپرهیز از جنگ و جدل خانوادگی میبود .  بهر حال جلسه اخر قبل از تولد، مهمترین جلسه حتی بااهمیت تر از جشن تولد نوزاد بود که بابت  نام گذاری نهایی، هویت و نام اصلی طفل را مشخصمیکرد . آقایان و بانوان و صاحب منصبان با رتبه درون فامیلی از هر قشر  و صنف وگروه  اجتماعی در هر گوشه از محل زندگی  خود هر نامی که مد نظر داشتند با انتخاب فقط دونام یا پسرانه یا دخترانه به لیست نهایی افزوده میشد . منتها هر فردی با پیش بینیاز پسر یا دختر بودن نامهای خود را برای ارایه واگذار میکردند . بدون در نظر گرفتننتیجه آزمایش پسر یا دختر بودن  فرزند  مادر ،هر فرد مجاز به انتخاب نام دختر یا نام پسر بودندوچنانچه نام انتخابی انها مثلاپسر بود و  فرزند پس از تولد دختر از آب در می آمد پیش بینی غلط از اب در می امد ، با  ان که شانس خود را از دست داده بودند و طفل دختربود نام انها از لیست نهایی نام گذاری  خارج و نوبت به فرد بعدی  میرسید تا انتها  نامها حذف واضافه  شده تا سر انجام نام نیکو برای  طفل  هنوز متولد نشده معرفی  میشد . برای دو قلو و چند قلوبودن هم برنامه جدا گانه داشتند . فعلا برنامه تا حدود نود درصد بر اساس تک قلبودن تدوین میگردید تا کنون در این خاندان تولد دو قلو به بالا اتفاق نیفتاده بود. پاره ای از اسامی منتخب و ارایه شده بانوان  مختلف بود. نامهای برخی کهبر این باور بودند اسامی باید حتما گل دار باشد مانند گلتاب ، گلناز ، بی بی گل ، گلنار ، سحر گل تر گل ماه گل برخی نامهایتاریخی و برخی نامهای مذهبی را پیشنهاد داده بودند و برخی هم گفته بودند نام دخترباید ملوک دار باشد مانند خاتم ملوک تاج ملوک قمر ملوک دام ملوک بیگم ملوک و برخیهم معتقد که نامها باید خارجی باشد بدون در نظر گرفتن نامهای غیر مجاز نامهای لوسیماریا کاترین  هاری جولیا و تریسی را ارایهداده بودند . برخی حرص و هیجان بر اسامی را فراتر از قواعد زمانی و مکانی درونخانوادگی ارایه داده  بودند . اگر چه در اصل نظرات و اید ه ی پدر بزرگ ها و  مادربزرگها ارجح تر نمود داشت اما نقش پدر و مادر بطور نا محسوس حرف نهایی  را در انتخابنامهای مجاز در امده و نام انتخابی از شمارگان نامهای انتخابی خود بر طفل نهاده وکار به پایان خود میرسید . با بر پایی  جشنی مفصل  دردیدار فامیلی و بیان صد نکته مهم اجدادی در این گرد همایی مورد توجه  بود. والا نه تنها  این جلسه بلکهصد جلسه دیگر هم گره ای از توافق نام گذاری بر اطفال باز نمیکرد . این را همهافراد قوم بر ان اگاه بودند . سر انجام با ماست مالی با یک نام معمولی و مرسوم قالقضیه کنده میشد و حرفی باقی نمی گذاشت . بعد از تولد طفل ، افراد واجد شرایط در انتخاب  بهترین نام و  نامگذاری  طفل  در جشن مهمی  شرکت میکردند و اسامی خود را  قبلا ارایه داده بودند و منتظر نام گذاری و انتخاب خود در حالتی متغیر و متحیر بسر میبردند  . برخی با تشریف فرماییدر غرور بی اندازه غوطه ور بودند  که اسامی پیشنهادی انها یک سر و کله بالاتر و والاتراست و نام انها تا ابد بر  فرزند این خاندان  افتخار  امیزمیدرخشد و برای انها مهم بود که نام انتخابی فرزند خوش شانس  متعلق به آنهاست  .  گاهی در  ماجرای تولدو حکایت نام گذاری اتفاق خارق العاده ای رخ می داد که زبان و دهان همه از تعجب بسته  می ماند.دستور العمل نام گذاری کشک بود و ماستمالی بدون توجه نامی مورد دلخواه توسط  اولیا انتخاب و توجهی به  رای و نظر دیگران و نام انتخابی انها نداشتند .  وقت زایمان و  بستری و عمل سزارین بجای زایمان طبیعی در بیمارستان فرا رسید و پس از گذراندنروزی چند مادر به منزل منتقل شد درست روز انتخاب و نام گذاری نهایی بود تعدادزیادی از فامیل با هلهله و شادی در جمع خانوادگی دور هم به شادی میپرداختند . شادی فزونتر آنان بیشتر  بابت  مرحله نام گذاری بود تا تولد خود طفل و اینهم تا حدی به ظاهر و خود نمایی افراد رونق میبخشید تا تولد انسانی تازه قدم به دنیایی نو گذاشته . این طرز بروز رفتار ها عملا و بی اختیار یا عمدا مشاهده میشد و کار بس پیچیده  مرموزی نبود .و درانتظار نام منتخب خود بر فرزند متولد شده  بودند که   مادر  از بستر بعد از زایمان ندا دادمحمد و رضا را حاضر کنید . تعجب اینجا بود که چگونه به خود اجازه داده اند نام طفلرا خارج از رسم و مرام خاندان بزرگ تیمور خان انتخاب کرده اند و در ثانی چرا اسممرکب بر طفل نهاده شده .لحظه ای بعد اطفال دو قلو در دستان مادر بزرگ و پدر بزرگاز گهواره خارج و در چپ و راست مادر نهاده شد و اینجا کل و شادباش همه را تا سرحدشادی و سرور  و اوج شادمانی رسانید .از اولین دو قلوی خاندان بزرگ تیمور خان و شکستن تابوی قدیمی نامگذاری و روش جدید بدون درد سر نام گذاری توسط پدر و مادر طفل تازه  چشم به جهان گشوده همه جدا متحیر و خوشحال شدند . گذشته  از آن همه تولد این دو قولوی ناز را به فال نیک گرفتند و به ادامه شادی و تعارفشیرینی قدوم نورسیده تبریک بار یکدیگر میکردند تا این حد و اندازه شادی به خاندانارجمند و بزرگ و پر جمعیت خاندان تیمور خان رو نکرده بود . دل همگان شاد باد



1/8/99


به نام خدا



سلام و درود به علاقه مندان این وبلاگ و زیر مجموعه ها  ، در صو رت عدم دسترسی به  میهن بلاگ، بدستور مسولین ان هم به سبب مقرون به صرفه نبودن ، داستانهای  تحت عنوان هزار داستان در نشانی دیگر ادامه میابد . بعدا اعلام میگردد .
با تشکر



 به نام خدا

هزار داستان :

از عسل شیرین تر داریم ، نزدیک بود سبب مرگ دو نفر شود !

چهار شنبه 28/8/99

عسل طبیعی در کندوی کوهستان نزدیک بودجان دونفر را بگیرد.

برداشت عسل از کندوهای طبیعی و خانگی معمولا در مرحله اول فصلجو درو یا  زمان برداشت محصولات گندم و جو اوایل تیر ماه تا مرداد  انجام میشود . بهاصطلاح گفته میشود کندو ها پر شده یا پر کرده است  . اما در مورد کندو های عسل طبیعیو کوهی وضع متفاوت است . در گرمسیر با توجه به سال خوب و بهار پر بارش و گل و گیاهو با توجه به جمعیت فعال در یک کندو ، در دسترس بودن یا نبودن بکلی فرق می کند .به علت دست نخورده بودن کندو ممکن است تا سالها در خفا ، جهت ذخیره سازی عسل   برای آذوقه کلونی زنبورهای عسل  باقی بماند . درمناطق جنوبی و گرمسیر زنبورها ی جداشده از کندو ی اصلی با ملکه جدید تشکیل کلونی جدید و کم جمعیت بر درختان چالی و کنار و بوته و درختچه های کوچک بچ زده  (کرده )و کندو   می سازند  و شروع به فعالیت می کنند . گاها در نقاط کوهستانی و در صخره ها و غارها وشکاف سنگهای کوهستان و اغلب در معرض دید کندوی خود را به پا می کنند . رفتار واقعیو رمز و راز های زنبورهای عسل  باید دردستور کار کندو داران با تجربه و کارشناسان ذی ربط توصیه و ارایه شود . بهر حال بهماجرای استحصال عسل از کندوی پر جمعیت اما مشکوک بپردازیم . این داستان مربوط بهزمانهای گذشته و دور است و راوی عزیز و شادروان عزیز . گفته است :. . زمانی که ایل بهاولین نقطه قشلاق رسید و توانست تا حدی نفس راحتی از کوچ طولانی یک ماه و نیم بکشدتازه در میان کفه نیمه شوره زار پر وسعت و دشت هموار و علفزار خشک ولی پر مدار=( علفزار خوراک دام )برای استراحت هفتگی مجال ماندن و توقف داشتند ،تا پس از آن به یوردهای زمستانی واخرین توقگاه خود برسند . ایل در این  نقطهبه سه بخش تقسیم میشد . گروهی به سمت احمد محمودی و کفه هرم و کاریان و دستهای از گلوگاه مارمه به سمت اخرین نقطه قشلاق و اخرین دسته از سمت بنارویه وبختیاری به سوی تنگ حنا و گاوونی وکناره بیدشهر مستقر میشدند این داستان مربوط بهدسته میانی مستقر در دشت و کفه هموار قرودو تو = qorudutu و در چهار راه اصلی تقسیم  شاهراهقشلاق بود . در کنار کوهستان بظاهر  آبی رنگ و  دارای آسمان آبی و زمین زرد   در دامنه کوه، رشته  کوه  تیزو برنده واقع بود  . خستگی ماهانه بدر رفته و کم کم با اب و هوای خشک و گرمپاییزی خو گرفته  تا در فرصت مناسب به ادامهکوچ بپردازند و خلاصه در یک نقطه آرام گیرند . رمه ها ، گله ها در این هفته  برای چرا به دامنهکوهستان   رفته و چوپانان هم چماق و کلاک  بر پشت گردن آواز خوان بدنبالانها روانه بودند تا جایی رسیدند که به بن بست کوهستان و فرو رفتگی دشت در دامنهکوهستان بر خوردند . سهراب  و شهاب حین گشت زنی بدنبال گله رفته بودند .  ان دو نفر چوپان حین گشت زنی در اطراف گله به مورد مشکوکی درصخره بر خورد کردند . با پرواز انبوه ات در هوا و زمین و دهانه غار اگر اشتباهنکنم خبری است . قبلا مو به مو درختان و صخره ها و کمر و غار های کوچک را که کاپولنام داشت گشته بودند تا به ان نقطه رسیده بودند  با دوستش به تجسس و کنجکاوی پرداختند  و همه جوانب رابرسی کردند اما به سبب شیب سخت و امکان سقوط از ادامه صخره نوردی  منصرف و به منزلبازگشتند . مورد خاص را بااهالی و اربابان مطرح و به م پرداختند . قرار بر اینشد  ضمن مراجعه حضوری به جستجو ی بیشتر بپردازند . شبانه قاصدی به  محله یکی از کمر رو های بومیفرستادند تا در این زمینه با انها همکاری کند .قرار شد فردا صبح گروهی بهمحل تجمع پشه ها   مراجعه کنند . فرد بومی بسیار خبره وبدون طناب همه صخره های کوهستان را در نوردیده بود و تمام فن سنگ و صخره نوردی رابلد بود شهاب و سهراب دو نفر چوپان با همراهی ارباب قصد کوهگردی داشتند .  شهاب جوان برنا  قد بلند وتا  حد  هیکل غیر عادی داشت . لاغراندام با موهای یکدست مشکی مشکی و شلال و معروف به دار دراز بود .از این بابت وقتی صدایشمیکردند پیوسته خنده بر لب داشت . و هیچو قت بدل نمی گرفت .  قبلا هر دو  زیر صخره چندمتری و غیر قابل دسترس برای پیدا کردن راهی به محل میان صخره  و غارچه کوچک درتلاش بودند . اما موفق نشدند . فردا صبح زود ساعت6 در کنار چادرها بساط صبحانه  جمع و جور کردند بار دو قاطر با  وسایل لازم آب وظروف و طناب و هر چه نیاز داشتند با خود بار کردند و روانه کوهستان نه چندان دوراز چادر ها شدند . بهر ترتیب گروه 5 نفری بار و بنه در پایین صخره ها وسایل را به  زمینگذاشتند و مابقی امور صعود  را در  اختیار صخره نورد معروف سپردند . صخره قائم حدود  7یا 8 متر ارتفاعداشت . اما لغزنده و صاف بود .   برای به چنگ اوردن عسل طبیعی ، کوهی  جنگ و گریز و مبارزهخطرناک در پیش رو بود .  ابتدا توسط فرد صخره نورد با زحمت و تلاش برای دست یابی  به کندو ی دور از دست رس اقدام شد .مرد بومی بدون استفاده از طناب مانند بز کوهی ازکمر کش کوه  بالا رفت و از دو نفر از نیروهای کمکی کمک خواست . دیگ و دیگچه وکاردک و طنابها  نیاز داشت . وقتی به دهانه رسید داد و فریاد زد برای همین بودهکه تا حال کسی موفق به خارج کردن کندو ی عسل نشده است . پایینی ها دا د زدند بالا چه خبر است ؟. گفت اوضاع خراب است اینجانزاع و جنگ بر قرار است او تا دهانه غار جلوتر نرفت . از دو نفر کمکی درخواست کرد از سمت راست  دامنه ،دور تر خود را به بالای سر نزدیک   غار برسانند .بعد از نیمساعت معطلی  بالا آمدند اما از آنجا هم دسترسی به دهانه غار غیر ممکن بود . باکمک طناب و راهنمایی فرد بومی به سختی موفق شدند به نزد کندو در دهانه غار برسند .  هر سه در کنار هم دور تر از دهانه غار نظاره گر وقایع بر سر ان کندو بودند .نزاعی سنگین در جریان بود جنگی هوایی و زمینی و اطراف هدف بین دو گروه مهاجم ومدافعین کندو به سختی در جریان بود . جنگ نا برابر و سازمان یافته ، بین گروهیبا تعداد میلیونی و کوچک اندام با گروه بسیار اندک ولی  اندازه چند برابر هر زنبور عسل  قد و وزن داشتند .باسلاح های کشنده و برنده و چنگال و اندامی برنده  ، از همه مهمتر زهری کشنده ومهلک به مبارزه می پرداختند . جنگ بین زنبور عسل و زنبور قرمز  یا  سرخ با چشمان آتشین،عصبانی در جریان بود .مهاجین  برای تصرف مواضع و منبع و معدن بهترین ماده شیرین غذایی   بشدت حمله می کردند .   تلفات زنبور های عسل 5 برابر بیش ازتلفات زنبور سرخ و قوی بنیه  بود /تنها سلاح های محاصره کنندگان هجوم دسته جمعی  و تکه تکه کردن بدن زنبورهای بزرگ بود . اما سلاح کشنده قرمز ها با نیش و زهر کلک تعداد زیادی را در هر بارحمله می کندند . حسن و نقطه اتکا  لشکر عسلی ها به تعداد فراوانی انها بود . به همین نسبت تلفات انهابیش از قرمز ها بود . جنگ هوایی موفقیت چندانی نداشت و حالت جنگ و گریز بود اما درزمین و روی هدف یعنی اطراف کندو به نسبت انبوه جسد روی زمین ریخته بود معلو م شداین نبرد واقعی و پر تلفات چند روزی ادامه داشته و هنوز مواضع کندو به تصرف قرمزها در نیامده بود  درآن وضعیت  هیچ نیروی سومی یا  کسی جراتدخالت  ،ورود به میدان مبارزه را نداشت هر چه انتظار کشیدند سر انجام این جنگ نا مشخصبود حدود یک ساعت  دور از دهانه غار  سه نفر شاهد جریان عملیات جنک گروهی وانفرادی و هوایی و زمینی و فرار و حمله بودند . هر سه موافقت کردند که یا باید از دخالت صرفنظر کنند و راه خود را پیش بگیرند و از خطر وارد شدن در این مهلکه خود را کناربکشند یا اینکه یک خطر واقعی و پیش رو را تقبل و حمله برق آسا در میان دو گروهانجام و بخشی از غنیمت که بر سر ان نزاع بی پایان در جریان بود ، حمله و بهره کوچکیببرند . راه دوم را بر گزیدند . با لباس و پارچه و لوازم دیگر بجز دو چشم سایر اندام بدن را پوشش ضخیم دادند و با برنامه ریزی قصد آزمایش حمله را داشتند . تازههنوز بر این باور بودند که شانس موفقیت انها و ریسک پذیری ان محال است  . باز هم رای فرد بومی قاطعانه ترک مخاصمهبود و نظرش صبر تا انتهای عملیات و سرنوشت نهایی و مالکیت کندو باید صبر و تحمل کردتازه پس از تصرف هدف ،هرگروهی صاحب ان میشدند بدتر بود و انها غنیمت یا کندوی خودرا به این راحتی از دست نخواهند داد تا پای جان دفاع می کنند . سابقه نداشت تاهنوز چنین وضع تصرف کندو ی عسل توسط زنبور های سرخ  دران وادی و  محدوده اتفاق نیفتاده بود  .کسی تا حال یاد نمی داد ازاین  گونه نزاع خاص بر سر عسل  و قصد تصرف توسط نیرو های بیگانه مهاجم  در جریان تصرف باشد  . اما افراد روی سطح دشت  پایین صخره منتظربودند . اما آدمهای حریص وطمع کار حاضر نبودند از خیرش بگذرند . بنا بر  این هر سه نقشه حمله را طرح و  در حال اجرا بودند  .تصمیم حملهرا گرفته بودند . باید کار را با وجود خطر یکسره کنیم . کار سخت و خطرناکی بود اگرروزنه ای از میان لباس و پارچه های محافط فقط یک سرباز راه  باز کند ،صدها بلکه بیشتر نیشهایزهر الود و خطرناک بر بدن انان واردبا نیش زهر آلود  ، کارآنها  را یکسره خواهند کرد . زیرا انها جری وبسیار خشمگین بودند  . یکی از انها گفت بهر ترتیب وقت ما که تلف شده خطر حمله را میپذیریم و ما هم یک حمله برق آسا می کنیم تا  ببینیم چه  می شود . با نزدیک شدن یکی از افراد به کندو ، حملهدو طرفه  از سوی مهاجمین و مدافعین با یاری هم به انسان غریبه و رقیب سوم شروع شد با سلاح جرگه بادامی و بدون استفاده ازدود به پراکندن پرنده های هر دو گروه  بشدت شروع شد  . با  محافظ درختی سپرهای یی ساختند و وارد عملیاتشدند دو نفر با ظروف مخصوص عسل گیری   بدست به کندو نزدیک شدند و نفر سوم هم با چرخش محافظ به ضربهزدن  به حمله کنندگان  می پرداختند . تعدادزیادی اینجا تلف شدند فشار بی حد و حساب هر دو گروه کندو دار و گروه مهاجم نبرد بانیروی جدید را بشدت تمامتر   ادامه دادند.  با یک حمله سریع بخش کوچکی از کندو ی  زنبور با کاردک دردیگ انداختند و عقب نشینی کردند زنبور بیشماری از دیگ بر سر و گردن و بدن انهاچسبیده بود ولی فعلا از گزند نیش در امان بودند . دهانه غار را ترک کردند اما سپهربا جسارت و بی محابا روی بر گرداند و با یک حمله چنگی دیگر در کندو زد و با برگشتسریع قطرات عسل مانند نخ از  میان انگشتان  دست وی سرازیر بود .بیشترین تلفات هر دو گروه زنبور ها  در پایین کندودرون غار دیده می شد . تکه ای موم و عسل  را به دوستش وبقیه را خود در حالی که  تکان داد تا رنبورها از انجدا شوند   دست خود را تا بیخ انگشتان را یواشکی از میان محافظ صورت  به دهان برد و عسل خوشمزه را با موم می جویدو سر تکان می داد . نیمی از زنبورها ها اطراف سر و در هوا و عده ای مجروح زیر پاله و در حال خزیدن بودند . هوای و فضای اسمان پر شده بود از زنبور ها هر دو گروه . به همان اندکعسل با موم شکسته بسنده کردند .  بازحمت و سرعت دیگچه با موم و عسل در حال ریزش همراه با انبوهی از زنبور  را با طناب بهطرف زمین هدایت کردند و هر سه از راه بالا یی صخره خود را با طناب بالا کشیدند واز محل دور شدند . هنوز به دامنه و سطح زمین نرسیده بودند که هر  دو نفر سهراب  سپهر گلو و دهان و زبانشان بهم امد و حالت خفگیبه انها دست داد . گل به روی شما  تهوع و استفراغ امانشان نمیداد . سر ورم داشت وزبان در دهان قفل و چیزی به خفگی فاصله نداشتند. با سرعت انها را با قاطر به چادرها انتقال دادند و انها را در ماست و شیر و دوغ غوطه ور و  برای خنثی کردن سموم احتمالی مایعات  مانند شیر به خورد انهادادند . اما پیشگیری نشد انها را با فلاکت به بهداری همان حوالی انتقال و از آنجا  بهدرمانگاه لارستان منتقل و تحت مدا وا قرار گرفتند .  بر این باور بودند کهبا ریخت و پاش اندکی زهر زنبورهای مهاجم بر موم و عسل پاشانده و احتمال بروزمسمومیت وجود داشت  . و الا عسل خود بخود مسمومیتی ندارد . این مورد را با کارشناسان وطبیبان و دارو شناسان و طریقه عملکرد اثر زهر در معده و گلو و حلق و زبان را با یداز متخصصین امر جویا شد . انها پس از مدتی بهبودی حاصل کردند و به چادر برگشتنداما هرینه و متوقف شدن یک هفته ای تاخیر در کوچ سبب گردید  از بخشی از ایل عقب بمانند .  خاطره ای  تلخ ازشیرین ترین ماده طبیعی عسل برای انها  باقی ماند و  عسل  ذخیره  در موم تکه پاره شده بدون  استفاده ،از دهانزنبورها  هم گرفته شد ( به هدر رفت)  .هرگز سرنوشت  معمای آن کندوی در حال تسخیر توسط سرخپوشان گشوده نشد . یکی از معماهایطبیعت سربسته  همچنان راز گونه با قی ماند  .اوقات شما شیرین و عسلی باد . بزرگی می گفت : همیشه پندبزرگتر از خود را بپذیر حتی اگر به سود تو نباشد .سود و ضررش پنجاه در صد است .  


 


 

 

 


به نام  خدا

Add Image

هزار داستان : داستان بعدی - بروز زله سر بزنگاه جان


جلاب میش و قوچهای وحشی را نجات داد (از دست 

شکارچیان بی رحم )

فعال شد


سنگ زمان برده



آیا کلمات کنار هم مانند  تصویر و کلام  تاثیر دارد ؟منظور نوشته و داستان و حکایت است ؟
















به نام خدا

قبل از همه چیز مواظب سلامتی خود باشید .مواظب دوری از دام ویروس کرونا باشید با رعایت کامل . پس از فراغت از مشغولیتها و مسولیتهای خانگی و اداری به خواندن و گوش فرا دادن این داستان هم بپردازید !در فرصت  مناسب


دو بزرگزاده ایلی در ییلاق قرار بود  هفت شبانه روزی  مراسم عروسی خود را با دعوت بیشمار مردم  و  پیوند مقدس  شویی و زندگی نو با بر پایی جشن با شکوه  بر گزار و بر قرار کنند ناگهان با تدبیر نا مناسب  بزرگان خانواده  کوتاهترین و خلاصه ترین و کم جمعیت ترین دعوت شوندگان  فقط با حضور  عروس و داماد در دل آبهای دریا گونه تالاب  بوقوع پیوست . اما ادامه ماجرا در سرحد با هوا و موقعیت خوب و زیبای جغرافیایی اتراق بهاره - تابستانه ایل با وجود فراهم بودن همه تدارکات و مومات در دقایق اخر بهم خورد و بدنبال ان تغییر  سرنوشت نهایی، انها دو نفره تصمیم نهایی موفقیت آمیزی گرفتند . بزودی قبل از بسر آمدن خاموشی سرور میهن بلاگ به نمایش در خواهد آمد . داستان ، شیرین ، شیرین و سردار بزودی .



به نام خدا

لطفا از کپی و نشر بدون ذکر منبع خودداری فرمایید!


هزار داستان  :  14/9/99


ماجرای حذف شتر یاغی خطرناک

زندگی با خوشی و آرامش بر قرار بود . در کنار رودخانه ای طویل و پر پیچ و خم بخشی از بازماندگان  ایل در  تابستان  مانی ، ایل کم کم به انتهای زمان توقف  خود نزدیک شده  بود . خدا داند که در این ایام کوتاه چه حوادثی رخ  خواهد داد . اهالی چادر نشینان با تکاپو و تلاش در پی کسب و کار و آمادگی مهاجرت بزرگ خود بودند ، تا از بخش عظیم ایل باز نمانند . اما چیزی به جابجایی موقت و یک هفته ای به کوچ نهایی باقی  نمانده بود که اتفاقی عجیب رخ داد .رویدادی که تا کنون سابقه نداشت . ماجرا از این قرار بود که لوک   مست بزرگ ،قرمز یک چشم که  سالهای سال به آرامی و متانت و بی آزار مورد بارکشی  بود، بنا گه به حیوانی خشن و کینه جو و عصیان گر بدل گشت و مانند سگ هار به جان  آدمها و حیوانات سر راه خود  می افتاد ، بی خودی حمله می کرد  و در پی کشتن  انها بود . این لوک  مهربان و پایه کش و چادربر ( معروف به لوک پایه ی )  ویژه حمل چند دستگاه سیاه چادر  کوچک و بزرگ و یدک و متعلقات  پایه های چوبی و صد ها متر طناب پشمی و مویین بود به چه سبب سرکش و یاغی و مهاجم شده بود هیچکس علت واقعی ان را نمیدانست . هیچ کس و هیچ چیز از آسیب ناگهانی و حمله او در امان نبود . رفتارش بکلی تغییر کرده بود برای همه خانوارهای خودی و غریبه  آن محدوده  به کابوسی وحشتناک و موجودی غافل گیر  تبدیل گشته و با حملات جنون آمیز دست می زد  . هیچ راه چاره و مهار و کنترل چاره ساز نبود . در ضمن همه همسایه ها جان خود و خانواده را در خطر جدی می دیدند و از مالک  و صاحب او شاکی بودند . گروه چادر نشین رابطه فامیلی و صمیمی شدیدی نسبت به یکدیگر داشتند .  بنا بر این تا حدی فشار برای از بین بردن رکن اصلی دوام زندگی  صاحب چادر کاری نا صواب و  جبران  نا پذیر بود . رفتار شتر غیر قابل پیش بینی و اصلاح  ناپذیر  بود و سراسر توده خشم و عصیان و مزاحم مردم بود . حتی صاحب او هم توانایی مهار و کنترل لوک  را از دست داده بود . در صورت نزدیک شدن فرد یا افرادی به او زمینه تدارک حمله و یا گریز از مهلکه را پیش می گرفت . داستان لوک سرکش و مجنون به قصه روز ایل تبدیل و بخشی از مجادلات زندگی اهالی را بخود اختصاص داده بود . برای رفع شر و خطر جانی نسبت به افراد  ،بزرگان به شور و م نشستند تا راهی عاقلانه برای مهار و خلاصی درد سر ساز  او را به مرحله اجرا بگذارند  .یا شاید او را از سر راه بر دارند . او دیگر دست نیافتنی محض بود و مانند غولی بر سر هر موجودی حاضر و با لگد و دندان در پی از بین بردن بود . تقریبا به نزدیکترین روز  های کوچ  ،بزرگ  (طولانی ترین )ایل رسیده بودند. عنقریب اواخر هفته قرار بود برای یکسال پیش رو بکلی ییلاق را ترک کنند . اما مانع بزرگ سر راه ان بخش از ایل لوک یک چشم بود . قبل از کوچ نهایی   تا دو سه روز آینده تکلیف او  باید مشخص شود .  به باور برخی کشتن او با گلوله و برخی شکستن دست و پای حیوان و یا بستن او تا از گرسنگی بمیرد  طرح نقشه همسایگان بود .ولی آیا کسی حاضر بود به او نزدیک شود ؟ هر گز . سایرین هم نظر و عقیده  معقول و غیر معقول را پیشنهاد داده بودند. اما  همه روش های پیشنهادی غیر جوانمردانه و غیر اصولی بود الا دو مورد برای آرام کردن جو  جامعه ایلی مناسب و منطقی بود . آن شتر بی مروت حسابی اوضاع شب و روز آن بخش از ایل را بهم ریخته و نا بسامان کرده بود . سر انجام حذف وی به طریق عاقلانه و درست واقعی بنظر میرسید . کدام راه کار مناسب ختم  سرنوشت شتر خواهد  بود ، هنوز به نتیجه نهایی  نرسیده بودند . کلا با کشتن و تیر زدن ناگهانی خلاف اصول جاری  نحر و همچنین اعتقادی  ایل بود و از طرفی  صاحب او هنوز به امید باربری تا انتهای قشلاق از هر گونه آسیب جدی  به او مخالفت و جلوگیری میکرد . با صدها دلیل و مدرک آشکار و نهان صاحب او را راضی به حذف از سراسر ایل کردند . چگونگی  دفع و رفع حیوان را معمای بزرگی  می دانستند   . تصمیم نهایی این بود که سر انجام  قصاب  های  آبادیهای  دور دست  را خبر کنند تا او را نحر کنند . چند روزی گذشت که دو نفر قصاب برای پایان دادن به زندگی او مانند اجل فرا رسیدند . قصابی شتر هم قاعده و رسم خود را دارد و  شرط و شروطی اسلامی بر اساس فتوای نحر شتر باید بدون تردید رعایت میشد . طریقه  کشتن شتر با توجه به جثه و هیکل درشت و زور فوق العاده با سایر حلال گوشتها بسیار متفاوت است .  شتر عصبانی با دیدن افراد غریبه در حوالی سیاه چادر ها  مجنون وار و یاغی صفت تر شده بود و هرگز اجازه نزدیکی به خود را به هیچ فرد یا افرادی را نمی داد  . تازه اگر حیوان رام و ارامی بود مشکلات سخت و بیر حمانه در حق او ادا میشد چه رسد به ان حیوان سرکش وا نتقامجو که سراسر خشم و تند خویی و رفتار تهاجمی بخود گرفته بود . به همین منظور وی آگاه به طرح از بین بردن خود بود . لذا کمال احتیاط را رعایت  میکرد و مراقب اوضاع بود . با طبل های پر سر و صدا و لگد کوبی در اطراف منازل خشم خود را از این کار بروز می داد . کسی جرات نزدیک شدن به او را نداشت .خلاصه برنامه قصابی او دو روزی بدرازا کشید . تا اینکه روز سوم لشکری  از جوانان با  رعایت جوانب احتیاط و همراه داشتن سپر و حلقه های محافظتی چوبی محکم ثابت و سیار با محاصره و کمک دو نفر از قصابان خبره موفق شدند او را در وهله نخست محاصره و تا حدی کنترل کنند .  شی برابر با صدها  سوزن ریز  بهم چسبیده را در جای حیاتی او  روزنه ای ایجاد کردند و همه از مقایل و اطرافش فرار و پراکنده شدند او ناله میکرد و اشک میریخت و دور خود می چرخید ، درد می کشید تا زندگی و سرنوشت باخته خود را بتدریج به پایان  رساند. متا سفانه  وضعیت نا گوار و درناک او  به قدری طولانی شد ،که  تعدادی  از افراد  خود را نکوهش و کار خود را نا بخشودنی بحساب می آوردند .  واقعه بقدری تاسف آور که حقیقتا  قابل بیان نیست . ما هم برای نیازردن خاطرها از بیان آن احتناب می کنیم . همان بس که به زندگی او پایان دادند .  با حذف فیزیکی شتر مغرور و بلاخیز  ،اما تا دیر گاهی  آثار  بروز روانی رفتارش  در اذهان مردم  باقی مانده بود . دیگر امنیت به جامعه ایلی برگشت   و از طرفی چادر ها و چوبهای چادر صاحبش بر زمین باقی ماند . در زمان کوچ 45 روزه بایستی جایگزین فراهم کنند در غیر اینصورت  بار حجیم چادر ها  به زمین، باقی می ماند  . بار چها تا پنچ چهار پای قوی هیکل جبران  بار کشی لوک قرمز و یک چشم و یاغی را بسختی  جبران می کرد  . دو روز بعد همه ایل به همراه گروه باز مانده به سمت ایستگاه اجدادی کوچ و مهاجرت طولانی خود را آغاز کردند . بدون همراهی لوک قرمز  که به مدت ده  سال ایل را همراهی کرد و به سبب تغییر رفتار و حرکات خطر ناک مجبور به نابودی  او  شدند . ضرب المثلی ایلی می گوید  شتر اگر بمیرد باز هم  پوستش بار ورزا ( بر پشت  گاو نر ) است ، تا این حد قدر و منزلت و کرامت و صبر و شکیبایی او ( هر شتر ) را میرساند اما امان از روزی که کینه بدل گیرد که باز هم کینه شتری تا قیامت همراه خود اوست برای افراد کینه جو بکار میرود که فلانی کینه شتری دارد رفتارش چنین بروز می کند که اهل سازش و ارامش و صلح و صلاحیت نیست . امان پرهیز از  افراد  دارای  کینه شتری !پرهیز ، پر هیز !! ایام خوش و زیبا در پیش روی شما




به نام خدا

اخرین داستان در این مجموعه : هزار داستان - چاقو هر گز دسته

خود را نمی برد


ماجرای دختر بچه  سه چهار ساله ای که به  او لقب لپ خورجیبنی داده بودند که طی یک اتفاق  ساده  سرنوشت او تغیر کرد  بزودی



هزار داستان :مراسم عروسی دوباره شکل گرفت
اسامی انتخابی در این داستان  غیر واقعیست
  قاصد عجول باید داستانی سر هم کند که در لفافه خبر آمدن ناگهانی سردار را به او برساند  . بدین طریق شروع به داستانسرایی کرد .افراد بعد از وقت نهار هنوز  کنار  سفره در حال جمع شدن سرا پا گوش بودند . ماجرای  یک  شاهزاده خانم   و خروج پنهانی از قصر پادشاه در روزگار های گذشته را یاد آوری کرد . موضوع داستان به قصد گمراهی دیگران  و هم خبر رسانی به عروس بود .   یکی شاهزاده خانم قصر طلایی  عاشق پسری  خارج از  قصر نشینان  شده بود . پسر صد دله عاشق دختر شده بود عشق متقابل سبب ربودن شدن دل یکدیگر شده بود .قصد نهایی   آنها  علی رغم مخالفت اهالی قصر ،ازدواج در خارج از قصر بود .  اما خانواده داماد و خود داماد فقیر تر از ان بودند که از لحاظ  طبقه اجتمایی با قصر نشینان جور باشند .نه پسر از دختر  صرف نظر می  کرد و نه دختر دست بردار بود . بدین ترتیب سلطان با تاکید فراوان پرنسس را از این کار  بیهوده و وصله ناجور منع کرد . اما  این سخنان در گوش خانم شاهزاده فرو نمی رفت .  دختر هر از گاهی در بالا پوش سرای باد خور کاخ در میان مناظر بی نظیر باغ و بستان پسر را از دور ملاقات میکرد . چند بار هم پیام رد و بدل  کرده بودند . اما از زمان علنی شدن داستان عشق او باجوانی  خارج از قصر  او را بشدت  منع  می  کردند . قلب هر دو بی قرار بود . آقلی  ادامه داد ، یکی از جمع میهمانان از دهانش پرید درست ، مثل خاله شیرین و اقا سردار! .مادر با چشم غره و خشم زبان گشود خدا نکند  ذلیل مرده نزن ! نزن ، این حرف را نزن  !  پسر عاشق سر سخت  شاهزاده بود اما مردم و اهالی قصر او را به تمسخر  می گرفتند و شوخی تلقی می کردند .   ورود به قصر به این راحتی که نبود . همیشه ده ها نگهبان و سر گارد آماده بر قراری  امنیت بودند . نفوذ به قصر امکان پذیر نبود . با رعایت  جانب احتیاط و امنیت پرنده هم قدرت ورود به محدوده قصر  را نداشت چه رسد به ورود  پسر  عاشق . روزها و شبها در فکر نقشه نفوذ به داخل قصر و همراهی با دختر مورد دلخواه خود بود . از قضا کانال ابی بدرون قصر جریان داشت پسرک که اینجا بهتر است او را داماد خطاب کنیم تصمیم گرفت بهر ترتیبی شده خود را از راه کانال اب به درون  محوطه قصر برساند . قبلا از طریق یکی از نگهبانان از راز و رمز درون محوطه قصر تا حدی آشنا شده بود . هر دو نظرشان خروج از قصر و خلاصی دختر از قوانین دست و پا گیر آنجا  و زندگی ساده ، وبی تکلف بود . همین طور قصه آن دو  شاهزاده و پسر فقیر را تعریف میکرد ،همه از جمله شیرین بدقت گوش میدادند . در ادامه گفت  پسر یا همان داماد  توسط یکی از نگهبانان پیام فرستاده بود ،پیام آن بود که با یاری یک نگهبان قصر، فردا  حدود زمانی قبل از نیمروز باید خود را اماده کنید تا  من به اتفاق تو   با اسب از دریای روبرو خارج وبه  مقصد برسیم . این جمله اخرین و نتیجه پیام بود که در لفافه  جمله رمزی  به اطلاع  همه رسید . بخصوص علنا به گوش شیرین رسید. در واقع کار خلاف شرعی هم در بین انان نبود هردو قرار بود با هم ازدواج کنند .اما بی تدبیری برخی راه انها را سد  کرده بود . شیرین یکه خورد  به خود آمد و حساب دستش امد . گفت اخر داستان چه شد ودو باره تکرار کرد فردا قبل از نیمروز قرار است شاهزاده به قصر صحرایی وارد و با اسب، پرنسس را از وسط دریا برهاند و هر دو شادمانه در میان  اوج استقبال خانواده پسر آنطرف، وصال خویش را جشن بگیرند .  در این صورت   هیچ کس و هیچ چیز جلو دار انها نخواهد بود . شیرین جان ،، پیام شاهزاده قصر و دشت  را گرفتی . او با تکان دادن سر پیام را دریافت کرد . بلا درنگ داستان تمام و پیام به مقصد رسیده بود از جای برخاست و راهی راه برگشت شد ،  راه برگشت را با رغبت و میل و ذوق بیشتری به سوی  نیزار و درون بیشه زار رفت  . جلدی لباس تغییر داد و به تاخت دریاچه را دور زد و  با هر چه توان و سرعت داشت بسوی شمال با  اسب  تندر خود  تاخت و تاز کرد و به سمت سردار بی قرار شتافت . با نزدیک شدن قاصد از همه خوشحالتر و بد حالتر سردار داماد بود که پیوسته و بی قرار منتظر نتیجه واقعی پیام به عروس خانم بود .وقتی که قاصد رسید از او پرسید شیری یا روباه . جواب شنید هم   شیر و هم  روباه   .مفهوم هر دو به چه معناست . بستگی به ذکاوت دلداده شما دارد  داستان را  از اول شرح داد و چگونگی  خبر رسانی با  طرح نقشه و بیان  داستانی هیجانی   خبر مهم  شما را رساندم. حال اگر موافق باشد خود را اماده همکاری وگر نه کلاهت  پس معرکه است . اینجا بستگی به تصمیم و ارده عشقت  شیرین دارد، اگر تلاش و امادگی خود را داشته باشد در این همراهی هر دو موفق میشوید و به یکدیگر خواهید پیوست . شب از راه رسید و داماد  طرز عملی کردن نقشه خود را با تمام اعضای خانواده و دور همی مفصل اشکار و توضیح داد . همه افراد حاضر با او موافق بودند . زهی ! قرار  است فردا قبل از ظهر  در محل قرار حاضر باشم هر چند سختی و خطر دارد اما به ارزش ان با وجود  خطر  واقفم . قویترین  و تند رو ترین اسب   را آماده کرد و با برنامه ریزی با دلگرمی اعضای خانواده بخواب شیرین رفت . فردا صبح با  اراده قوی عازم سفر بی سر انجام شد . همه چیز پشت سرش برای پذیرایی و جشن عروسی کوتاه در شمال تالاب اماده شد . در صورت موفقیت همه دوباره به جشن و شادی خواهند پرداخت . از شرق دریاچه وارد کارزار آزمایش زندگی خود  شد .  با در نظر گرفت جو و موقعیت منطقه لحظاتی در پناه گاه  نیزار به برسی اوضاع چادر ها پرداخت او مصمم بود که طبق نقشه به موفقیت بزرگ میرسد . پس از دور زدن دریاچه به آهستگی از مقابل نیمی از  همه چادر ها رد شد  . حوالی ظهر همه دست اندر کار دخت دوش شیر و سایر امور گله بودند  و کمترین تردد در حوالی  چادر ها بود . باید صبر میکرد و دور خود می چرخید و سوارو پیاده میشد تا زمان مناسب فرا برسد . تا وضعیت مطلوب فرا رسد . حال وقت ان رسیده که حرکت کند ارام و اهسته از مقابل باقی مانده سیاه  چادر گذر کرد و خود را به دهانه چادر شیرین رساند . اسبش سرکش و قدرتمند بود مرتب شیهه میکشید و مغرور ترین اسب در ان منظقه بود . با غرور و بی محابا پا بر زمین می کوبید و   دو دست  در هوا ،سر بسوی آسمان چرخش میکرد انقدر به ورودی چادر نزدیک شد که محفل سه نفری شیرین و همراهان خانوادگی را می دید . فریاد زد شیرین شیرین .شیرین مانند برق با بقچه لباسی بیرون پرید . به همین راحتی پا در رکاب بر ترک اسب و پشت سر سردار قرار گرفت . تا جیغ و داد همراهان و دیگر اعضای خانواده بلند شد دهانه اسب را رها کر د .اسب رخش مانند سردار و شیرین  سواره   غرید و از جا پرید با سرعت هر چه بیشتر از چادر ها دور شد. منطقه بطور کلی  از همه طرف در محاصره افرادمتفرقه  و چادر ها بود تنها مسیر  باز  راه آبی تالاب بود که دو نفره قصد دل به دریا زدن داشتند . تعدادی از افراد با مشاهده اسب سوار  در حال ترک چادر ها با اسب بدون زین و یراق سوار شدند به تعقیب سوار پرداختند اما به گرد او هم نرسیدند . سوار به اب رسیده بود و صدای برخورد پاهای اسب در اب و گل و لای در گوش هر دو  می پیچید  و تنها شکستن ساقه نیزار و پراکنده شدن علفهای ابی و اب گل آلود  نیزار رد او را نمودار میکرد . تا جایی رسیدند که تا  زیر سینه اسب در اب فرو رفت هم چنان امیدوارانه و دل نگران اسب را هی میکردندبلکه از رود و دریا و اب گذر کنند .اوضاع  ساکنان چادر های  جنوبی بهم ریخت و همه در فکر پس گیری تک  سوارکار  دو نفره  کهر سوار بودند اما نتیجه نداشت. اسبهای تعقیب کنندگان از حرکت باز ماندند و بدون امادگی و  بدون زین ،یراق،  قادر به تعقیب نبودند . همان بار اول که سردار دهانه  اسب کهر سلطان تالاب پیما   را شل کرد کار خود را بخوبی انجام داد . دل به دریا زدن همان و به فکر موفقیت و گذر از دریا و به اینده و رویاهای و ارزوهای خود فکر  کردن همان بود . بدون توجه به عمق اب و گرفتار شدن در باتلاق و تالاب ، رخش سلطان   شیهه ن راهی شمال و رسیدن به گروه  شادمان و منتظر خودی بودند . مجال چند و چون  قضیه چگونگی رسیدن قاصد و خبر دار شدن شیرین و بحث های اضافی در کار نبود هدف در گام نخست رها شدن از بند اب و صحنه باتلاقی بخشی از دریای پیش رو بود . تالاب در نوع خود و برای خود دریایی بود . بویژه برای کسانی که بدون مقدمه و آزمودن اعماق در ان گرفتار شده بودند . عمق اولیه از هر طرف کم بود اما هرچه پیش میرفتند و در میانه عمق زیاد میشد . اب تا  زیر سینه  اسب و پاهای انها بیشتر  بالا  تر نیامد و اختیار تازیانه و رکاب زدن به اسب از کف سردار خارج شد فقط او مسیر را تعیین میکرد مابقی به اختیار و اجازه  اسب بود . شماری از اسبان و گاوهای میانه تالاب این نوید را میداد که خطر غرق شدن برای انها وجود ندارد منتها وزن دو سوار کار و فشار وارده خطر فرو رفتن و گرفتار   شدن  داشت  ،که انهم در انتهای دریاچه کم و کمتر شد . هر چه بود خبری از تعقیب کنندگان نبود و اسبهای تازه نفس انها نتوانست به تعقیب ادامه دهد بنا براین دست از تعقیب برداشته بودند . شاید رغبتی هم برای این کار نداشتند . بتدریج به قسمت انتهایی عرض  ساحلی تالاب رسیدند هرچه جلو تر میرفتند عمق کاهش چشم گیری داشت و دو سوار کار هم داشتند به موفقیت خود می اندیشیدند . لکه کم رنگ  و تیره  اندک آنها هنگام خروج از بیشه و نیزار برق  امیدی در دل خاندان و ایل و تبار انها افکند و شادی و کل و شادباش بر بخش شمال حکمفرما شد .  انجا دور تر از ساحل عده بیشماری از اعضای خانواده و همسایه های اطراف منتظر ورود قدم مهمانان تازه عروس و داماد برای بر پایی جشن و شادی در انتظار و چشم به حاشیه و دل تالاب دوخته بودند . همه میدانستند که بالا خره  ورود انها و انتظار را باید از دل و قلب دریا شاهد باشند .نا گفته نماند شانس با انها یار بود و به سلامتی به ساحل قدم  نهادند . اسب کهر  سلطان ، شیرین و سردار  را با شیرینی و حلاوت شادی به میمنت وصال در اوج سر افرازی آنها را  بسلامت به ساحل خوشبختی رساند  و در میان جمع هواخواهان خود جشن عروسی واقعی کوتاه یک روزه را با حضور میهمانان عزیز  بر پا کردند . و در نتیجه به هم پیوستند .تا رویا ها و آرزوهای خود را محقق کنند . جایی از خاطرات کهنه  انها  که با هم قرار و مدار داشتند که اگر بر حسب اتفاق از بهم پیوستن دور افتادند و عامل باز دارنده سبب جدایی انها بشود ، هر دو معتقد بودند تا سفیدی موی بر سر مانند رنگ  دندان دل به کسی نبندند و به عشق یکدیگر پایبند و وفادار باشند و باشند .!! هر چند بکلی داستان  دور کردن عروس و همسر قانونی سردار دور از مرام ایل بود اما کار و عمل خانواده ها  هم دست کمی از بروز  علل عواقب ان نداشت  . بعدها نقش خبر چین و پیام رسانی غیر محسوس نوازنده و هوش عروس خانم از گرفتن پیام همدلی و همراهی و خروج از بن بست واقعی مشکلات سر راه بهم پیوستن ان دو عروس و داماد با همراهی و داستان ساختگی دو ختر و پسر از قصر طلایی را عامل موفقیت دانستند و در عین حال کار او را برای بهم رساندن به یکدیگر ستودند . مدتی نگذشت خانواده ها برای دیدار جگر گوشه و دختر نازنین خود باب رفت و امد با فامیلهای دور خود را از سر گرفتند و سالها با صلح و صفا میهمانی و میزبانی مرتب بین شمال و جنوب   ادامه داشت و از تصمیم نا عادلانه خود برای سنگ اندازی پیش پای جوانان اظهار پشیمانی  می کردند .روابط صمیمی بین قلمرو شما و جنوب تالاب هر ساله بیشتر و بهتر برقرار بود .تا ایل جاری بود  رفت و امد بود . هر ساله در همان  مکان خاطره انگیز تا ییلاق  ، قشلاق و کوچ بود  ، مراسم عروسی از هر قوم  و قبیله ای بر پا بود و هیچ کدام از طرفین  حق توقف مراسم را به  هر دلیل نداشتند . دنیای انها متعادل تر شد و جشن عروسی های متعدد در آن مکان زیبا و دارای مناظر توصیف شده شبیه بهشت مدام در جریان بود .  انجا مردم را به مراسم  شادی و شعف دعوت میکردند  . دلتان شاد و پیوسته از غم دور باد .

دخت و دوش = شیر دوشی



بندرت اتفاقات این  چنینی در  ایل بوقوع می پیوست . با توجه به سنتها و مرام ایل نشینان شاید چند مورد بسیار اندک با وعده عروس و داماد با یکدیگر دست به یکی و از دایره کنترل مقررات عروسی خارج شده   . اما اگر واقع بین باشیم با توجه به  ایراد و تعصب بیش از اندازه و سخت گیریهای بی مورد برخی بزرگان قوم   نبود سبب بهم خوردن نظم برخی  عروسی ها   نمی شد . بعد  از ان هم ارتباطات  مردمی  شکل عادی بخود می گرفت .  پیوند شویی عرفی و قانونی آن موارد اندک هم سر انجام باید با مراسم و بی مراسم با وساطت دیگران به   مبارکی انجام  می گرفت .

بنام خدا
نامها در این داستان غیر واقعیست !
29/9/99
 برای اخرین فرصت و اخرین داستان اینجا - یلدا در منزل مبارک باد


موقعیت اول :
آقای دکتر سرایی در شهری بزرگ در حال طبابت بود . اما خانواده او در یک شهر دیگر زندگی می کردند . فاصله دو شهر مسافتی حدود 890 کیلومتر بود .  شبها و روزها در انتظار خبر خوشی بود .یک عالمه هدایا  خوب و مناسب و خوشحال کننده خریده و فراهم کرده بود .  مرتب گوش بزنگ  خبر های  خوب و خوش  زندگی بود . خیلی حساس و وسواس شده بود . شبها خواب درستی نداشت . گرچه خود طبیب بود اما نیاز به آرامش داشت . مدام در فکر دوری از خانوداه بود .  تقریبا اواخر ماه های بار داری همسرش بود . در انتظار آن روز و ساعت فارغ شدن همسرش در عین خوشحالی  کم حوصله و بهم ریخته   شده بود . سر انجام خبر به او رسید همسرش برای عمل زایمان به بیمارستان انتقال داده شد . بلا درنگ عصر همان روز گاز اتومبیل استیشن را گرفت و به سمت زادگاه خود با هدایای خریداری شده روانه شد . با وجود خستگی  در راه  طولانی شبانه بدون توقف در حرکت بود . همچنان  در سحر گاه روز بعد با چراغ روشن  رانند گی می کرد .حوالی تاریک و روشنی بین شب و روز به 100  کیلومتری شهر مقصد و زادگاه خویش رسید ه بود . دشتها و کویر ها و کوه و تپه ها و گردنه ها و ناهمواری های خسته کننده را پشت سر گذاشته بود .گرچه خستگی و خواب آلودگی بر او مستولی شده بود ، اما سعی داشت با آب پاشی بر سر و صورت و پنجیر گرفتن صورت و اندام دست و بازو و صورت همچنان به راه خود برای رسیدن به بیمارستان محل بستری همسرش رانندگی کند و هرچه زودتر بر بالین او برسد .

موقعیت دوم :   
 اواخر تیر ماه سال 1347 خ بود . مردی معروف و بزرگی از قوم  در سحر گاه یکی از روزهای تابستان قصد داشت نزد فرزندش که در شهر بزرگی به تحصیل مشغول بود ، عازم شود .  همزمان همان روز عصرکه  جناب دکتر سرایی  از شهری خیلی بزرگتر و دور تر  راه افتاده بود  به سمت  همان شهری که مسرور    قصد جمع و جور کردن وسایل و هدایا که در نهایت  مقصد هر دو یک شهر بود .  هدف  دیدار از  فرزند محصلش بود .
دو سیاه چادر ایلی یکی متعلق به مسرور   با فاصله حدود دویست متری جاده در کنار رودخانه در کنار برج نگهبانی پاسگاه روی یکی از تپه های بلند مجاور  جاده بیابانی در انتظار فصل درو و آزاد شدن محل چرای دامها در  مزارع جو و گندم  گرمای تیر ماه را سپری می کردند . مسرور صاحب یکی از چادر ها از قضا قصد داشت سحر گاه ان روز برای دیدن فرزندش به شهر برود . از شب قبل او هم با جمع و جور کردن هدایا و لوازم سفر با شور و هیجان شب را با خواب و بیداری پشت سر گذاشته بود . فرزندی که پس از پایان امتحانات خود با پدر می بایستی به چادر محل ست بر میگشت . او از افراد بزرگ و محترم ایل بود .  مسرور، سحر، وقت خروس خوان بر خاست با کمک همسربار دارش  صبحانه  میل کرد و خود را آماده رفتن به کنار جاده به امید سوار بر  خودرو و کامیونهای عبوری عازم شهر شود .وقتی  از یک کیلومتری پیچهای روبرو جاده خلوت و کم تردد و کم عرض نوری حاکی از رسیدن یک خودرو پیدا میشد با عجله به کنار جاده برای توقف هر وسیله نقلیه می رفت  چند بار بین جاده و منزل خود در رفت و آمد بود . هوا هنوز بطور کامل روشن نشده بود . خودرو ها  برای دید بهتر با چراغ روشن حرکت میکردند . هر از گاهی یک وسیله نقلیه از محل گذر میکرد . آ خرین بار  به محض  روبرو شدن با نور  وسیله نقلیه بعدی نیمی از  استکان چای خود راسر کشیده و نیم دیگر را در استکان جا گذاشت و با عجله کنارجاده رفت . کانالی پر پهنا و عمیق از رودخانه جدا شده بود و در امتداد جاده و موازی ان همچنان پیچهای جاده  را در میان تل و تپه ها دور میزد و به سمت زمین های کشاورزی سهم بندی و به باغات و   مزارع صیفی جات  سرازیر میشد . مسرور بین جاده و کانال آب  در محل کم وسعتی در یک پیچ خطرناک جاده ایستاده بود  و با بلند کردن دست منتظر توقف اتو مبیل در حال نزدیک شدن بود  . اتومبیل اندکی کم سرعت شد و تصورش بر ان بود که احتمالا برای او قصد توقف دارد . تا نگو راننده خود رو  ، اقای دکتر تاب تحمل نداشت و خواب در  چشمش افتاده و ماشین بی اختیار از شانه خاکی  جاده در حال  منحرف و افتادن  در کانال  اب بود . مسرور همچنان  متوجه نبود  که ماشین به سمت او می آید  . ناگهان   ماشین او را سینه کرد و هم ماشین و هم مسافر پیاده   با سر وارد کانال شدند . صدای برخورد خودرو به بدن مسرور و سپس برخورد به حاشیه کانال اب همه را از خواب صبحگاهی بیدار کرد . اولین نفر نگهبانان  ساختمان برج نگهبانی بودند که با سرعت سر صحنه رسیدند . دکتر گرفتار را از ماشین ، سالم بیرون کشیدند و تصور برآن بود که هیچ اتفاق دیگری بروز نکرده است . اما از آنطرف با شنیدن صدای مهیب  از سمت و کنار جاده اعضای دو خانواده خود را به کنار جاده و صحنه چپ کردن اتومبیل رساندند . هوا دیگر بدرستی روشن شده بود .فریاد زدند که یک نفر از خانواده  خود  را از زیر خودرو نجات دهید. اما خبری از زنده و مرده او نبود انطرف ، کمی دور تر در مسیر انحراف اتومبیل  آثار البسه تن او را در لابلای بوته ها مشاهده کردند و پس از جستجو بدن بی جان وی را بیرون کشیدند . همسر مسرور هم  بر سر هشتمین و آخرین فرزندش بار داربود . غوغا و شیون در سحر گاه به همه مناطق رسید و اوضاع ارامش منطقه و ایل دوباره بهم ریخت . نتنها اقای دکتر بر بالین همسرش نرسید بلکه سبب از بین رفتن یک نفر دیگر هم شد . تا یکی دو روز ماجرا ادامه داشت تا اجازه دفن صادر شد و ماجرا پایان یافت و هفته بعد فرزند پسر خانم مسرور  بعد از پدر متولد شد و با چه سختیها و رنج و درد حاصل از بی پدری و همسری زندگی ادامه یافت . زندگی  خوش روال انها با در گذشت سرپرست خانواده از هم پاشید و دچار بی نظمی شدید گردید. اما مادر با هر زحمتی بود زندگی را سر و سامان داد . بچه ها را بزرگ و با تربیت درست و حسابی پرورش داد و انها را به ادامه کلاس و درس تشویق کرد و انسانهای مفید برای جامعه تربیت کرد . انها به ناچار دست از زندگی سیار  کوچ نشینی کشیدند و در شهری کوچک ساکن شدند تا بچه ها به  پیشرفت بهتر و موفق تری دست یابند  .  همه فرزندان با همت و تلاش مادر فداکار به شغل های فرهنگی و پرستاری و دیگر رشته ها مشغول شدند و اخرین فرزند هم هنوز بعنوان تکنسین اتاق عمل مشغول خدمت میباشد . مثلی در ایل می گوید که شانس و اقبال خوب و بد به نازکی و نزدیکی لبه کارد است. یعنی با اندکی و مویی چرخش بلا دور و یا بلا گریبانگیر فرد میشود . اگر از بد شانسی مسرور بگوییم چنانچه او  با اندازه پهنای کف  دست انطرفتر ایستاده بود ، یا به قدر مویی از تماس مانع در حال انحراف کنار تر بود جان سالم بدر میبرد  بهر حال شاید هر گز  آن اتفاق ناگوار روی نمی داد . بهمین مناسبت در هنگام بروز نزاع و دعوا و درگیرهای ایلی بزرگان فی الفور مداخله میکردند.اولین  پند و اندرز انها به جمع درگیر این بود از این کار دست بکشد که قضا و بلا پشت کارد نهفته است یک آن و یک دم  اگر دستت بالاست ،متعاقبش  اتفاق وحشتناک افتاده است و جمع و جور کردنش محال و مشکل است . خاطره تلخ  شب یلدا : هرساله برای زیارت  قبور حد اقل سالی دو بار در  تحویل سال  نو و قبل از شب یلدا که به آرامستان ساکت و آرام محل بجز ایام حال حاضر  کرونایی مراجعه می کردیم بر  قبور اجداد ، وابستگان  دفن شده  در محل ، با قرائت فاتحه یاد انها را گرامی میداریم . البته در چنین ایام یلدایی برای ما که پدر را از دست داده ایم بسیار خاطره تلخ تری برای همیشه در اذهان باقیست .روح همه در گذشتگان شاد باشد ، اما زندگی همچنان ادامه دارد . معمولا یک  قدم نزدیکتر بر قبر روانشاد م هم حاضر میشویم و یاد او هم  گرامی داشته میشود !!!

شاد و بدور از گزند روزگار باشید

روز ی سرد و زمستانی و یخ زده که بسختی میشد برف و یخ را از سنگها زدود و نوشته ها را پیدا کرد و خواند !






به نام خدا
از میهن بلاگ کوچ به بلاگ سکای  و ادامه داستانها  برای علاقه مندان

هزار داستان : قضا و بلا در پس تیغه  کارد - فرا رسیدن  اجل معلقی !ضرب المثل


illha.blogsky.com

بزودی

تمام مطالب  کوچ ها -kuchha.mihanblog به نشانی جدید انتقال یافت : 

kuchhadastan.blogsky.com

چند روز دیگر به سایر نشانی ها کوچ خواهیم کرد . به احتمال زیاد سرور میهن بلاگ خاموش و


تاریک میشود.لطفا در صورت علاقه مند ی به نشانه های دیگر مراجعه فرمایید . با تشکر


هزار داستان :

 Add Image
اسامی در این داستان قراردادیست ( غیر واقعی )
قسمت دوم و آخر 25/9/99

کم و کاستی ها  را بر ما ببخشید - illha
 یکی از  ستون وسرستون سنگی بجا مانده از  کاخهای بنا شده در شهر استخر



راوی :

دختری از تبار علی شیر 
دقایقی از ملاقات مادر و پسر وارده به چادر  ،نگذشته بود که  خانم خانه  ،مادر دختران  در جمع میهمانان به خواستگاری آمده با اشاره به همسرش خواستار م در  مورد خواستگاری یکی از دخترانش  بود. ساکت انقدر مشغول بحث و مجادله داغ بود که متوجه اشارات خانم نشد . دست از چاره بریده ، مادر دختران گفت  با اجازه من برای امر تصمیم گیری  با آقا می بسیار ضروری  داشته باشم . با کمال میل بفرمایید همگی دختران و پدر و مادر برای لحظاتی از چادر خارج و پشت چادر  دور هم حلقه اتحاد شور و م   زدند . خانم با صراحت گفت ، آیا او را می شناسی شغل  و کاشانه او را می دانی ؟. زندگی او را دیده ای ؟ دختر دسته گلم را با دست خود به قعر چاه می اندازی . فرصت کافی بگیر تا فکر کنیم . من اگر راستش را بخواهی با این وصلت راضی نیستم . تو خود دانی .دو دختر هم به پیروی از مادر حرف او را تکرار کردند . تنها سحر و عمو ظاهرا رضایت داشتند . بحث انها طولانی شد و  عاقبت حلقه آنها گشوده شد  و دوباره به چادر برگشتند . عمو گفت ما تابع یک سری مقررات و سنن خاص خودمان هستیم . و شما را نمی دانم . مادر پسر هم رشته کلام را بدست گرفت . مادر ،من همین یک فرزند پسر را  دارم منزل ما در شهر شیراز و محل کار او  تهران است . ماهی دو سه بار از محل کار به شیراز می اید و به من سر میزند . من تک و تنها در یک منزل (در ان دشت= بزرگ )   زندگی میکنم .منزل ما بحد کافی بزرگ است و چند خانواده براحتی می توانند  در آن زندگی کنند . پسر من وضع مالی خوبی دارد و از این نظر دختر شما هیچ کمبودی را نزد ما احساس نمی کند .ان شا الله که با هم خوشبخت شوند . حال اگر دختر از دوری پسرم  ناراضی و نگران  باشد یا هم به تهران کوچ می کنیم و با یکدیگر زندگی می کنیم یا محل کارش را به شیراز منتقل می کند باز هم  با هم ودور هم روزگار می گذرانیم . هنوز بفکر آنها نرسیده بود که سحر را می خواهند از خانواده جدا کنند نه یکی از آن دو دختر واقعی ساکت را  . همه خانواده  روی دو دختر ساکت حساب میکردند . اما برای همه خانواده هر کدام که باشد جدایی سخت و ناگوار بود . اگر نخستین خواستگار را رد کنند پا به بخت دختر ها زده اند، اگر قبول کنند مشکلات خاصی دیگر سر راه خانواده پیش خواهد امد .زندگی در شهر و زندگی در ایل زمین تا آسمان تفاوت دارد . ما شاید سالی یکبار بیشتر  نتوانیم او را ببینیم . با وجود اختلاف نظر بین خانواده  ،مرد خانه به چند شرط  قبول کرد . اما یک سری شرط های لازم و موجود در میان کلام انها پیشنهاد و موافقت انها را گرفت . که در صورت توافق انها پایبند شروط خود باشند . تاره  پدر گفت از این دو دسته گل من کدام یک  را مد  نظر شماست . مادر و پسر با هم گفتند هیچکدام . همه با حالتی تعجب مثل اینکه خشکشان زده باشد سکوت کردند .تازه متوجه شدند که روی دختر برادر خود سحر نظر دارند . دو دختر مانند  آهوی فراری از جای خود پریدند و خود را به پشت چادر رساندند . جمع پنج  نفری آنها به وعده و قرار خود برای به ثمر رسیدن و فرستادن سحر به خانه بخت وارد گفتگوی اصلی شدند . مادر خانواده  نفس راحتی کشید . مایل نبود هیچکدام از دختران خود را از فامیل و ایل و تبار و قوم و قبیله خود دور کند . حالا اصرار داشت هر وقت صلاح دانستید برای برگزاری مراسم ساده و مختصر تشریف آورده و عروس  را با خود ببرید . بگذریم از تنش تازه پدید آمده در خانواده به سبب سو تفاهم خواستگاری . سر انجام با موافقت  عمو و خود سحر  برای جدایی  از خانواده نظر موافق دادند  . قرار ده روزه برای پایان کار و عروس بران وعده گذاشتند . اما چون انها در حال کوچ و  در راه بودند، وعده  دیدار را حوالی پاسارگاد در مسیر باستانی ایل گذاشتند . در طول یک هفته و اندی پیش رو پدر  شدیدا از جدایی  سحر ناراحت بود. از جدایی دختر همه کاره در  منزل. او کمک حال خوبی برای خانواده بود . جای خالی او را نمی توانست ببیند . به دختران خود مرتب می گفت او را در این چند روز  دلخور نکنید بالاخره او هم راه خود را میرود بعد دلتان میسوزد.  در اوج تنهایی و مشکلات  ، سحر یار و یاور خانواده ما بود . و سرپرست  واقعی خانه ما بود . من از همه  شما از نبود او  بیشتر نگرانم . چیزی نگذشت زمان مانند برق و باد سپری شد در زمان وعده آقای داماد با دو بانوی شهری با مقداری قابل توجه  رخت و لباس و زیور الات نشانه  سیاه  چادر ساکت بردباری را گرفته بودند. ناگهان  سر و کله آنها پیداشد .  مراسم کوتاه و لباس ریزان و طلا ریزی با دعوت اندکی از فامیل خانواده ساکت بر گزار شد . نهار مختصر میل کردند و شادی و بزن و بکوب اندکی راه انداختند . اگر دختر در خانواده واقعی خود بود عروسی مفصل برایش بر گزار میشد .حال به برگزاری مراسم ساده بسنده شد .سادگی  با آرایش ساده   و  موهای چتر  زده به سبک اجدادی عروس خانم ، دارو دسته عروس دم عصر  با وداع اشکبار خانواده از یکدیگر جدا شدند و بسوی شهر خود حرکت کردند . ناراحتی و گریه و زاری انها وقتی شروع شد که  اتومبیل از دیدگان پنهان شد . همه از جمله مادر و دو دختر و عمو که در حقش پدری کرده بود مثل باران بهاری گریه و اشک میریختند . آن پسین و عصر بسیار نا ارام بودند .و شبی را بدون سحر به سحر رساندند . شب سخت و بی وفایی بود و موجب جدایی پاره تن خود دانستند . عمو قدر او را بیشتر از همه می دانست . مونس و یار و یاور و کمک رسان همه گونه او بود . از هیچ کاری ابا نداشت دلیر و با شعور و فهیم و صبور بود .کاش بیشتر به او محبت داشتم . دلم میسوزد که او کمی از خانواده ما آزرده بود . امان از جدایی . گاهی به سراغ وسایل جا مانده او میرفتند و یادش بخیر و از کله شیون می کردند . آن شب طولانی به انها سخت گذشت. تازه از رفتن وی خبر دار شدند . مادر به پدر بچه ها گفت اشتباه بزرگ و گناه بزرگتری  مرتکب شدی  که او را از ایل و قبیله جدا کردی . شوهر غریبه و خدای نا خواسته  اگر با او  بد رفتاری کنند  چگونه تحمل می کند .کی حامی و مدافع وی در غربت است . اما  آن مرد به من قول شرف داد که من از چشمان خود او را بهتر حفاظت و محترم می دارم . خیالتان راحت . مادر گفت در قبیله و مقابل چشم ما کسی قدرت ظلم به او را ندارد و در ثانی ، قوم و خویش اگر  گوشتش را تکه کند و دور بریزد  استخوانش  را حفظ میکند .اما غریبه نه به گوشت و پوست و استخوانش رحم میکند و نه اثری از او بجا  می گذارد . مرد با ناراحتی گفت  ای زن ، او  مرد خوبی بود .سحر جزیی از خانواده انهاست .  چاقو  که هر گز دسته خود را نمی برد اگر دلخوری کوچکی بین انها رخ دهد حل و فصل میشود .  از این بابت ابدا نترس و نگران نباش  . من او را در همان مدت آشنایی اندک خوب شناختم نگران نباش پاییز در برگشت سراغش میرویم و  او را به میهمانی می اوریم . بعد از این حرفها ، او (سحر ) مانند شیر دختر بود و بی محابا از پس همه چیز بر می اید زنده به دهان شیر میرود و سالم بیرون می اید او از پس همه بر می اید زن با ت و کاردان میشود . اطمینان دارم .مگر نمی دانی او نوه مادری علی شیر    است که  مادرش صد نفر تشنه را  لب چشمه میبرد و تشنه بر می گرداند . یادت رفته گل نسا مادر او  تنها شیر زنی بود از صد مرد سر تر بود . سحر  دقیقا  مانند مادر خدا بیامرزش بود . او بود که در  اولین و آخرین زایمان  سحر به رحمت خدا رفت و ابدا بد به دل راه نده اوضاع خوب و بر وفق مراد پیش خواهد رفت . تا نزدیک سحر  ان شب را با ناراحتی باب  دختر  خود سحر گفتگو و در غیابش از او یاد کردند  . امید وارم که  از کار خود  پشیمان نشویم  . بعد از هر گز دختری ایلی را به پسر شهری  شوهر دادیم . فردا صبح زود  دست به بار شدند . کوچ فردا تفاوت  عمده ای با دیگر کوچ ها ،داشت. همیشه هنگامه کوچ  نیمی از کار هارا سحر انجام می داد .  پایان کار اسب مخصوص سواری خود را تزیین و سوار میشد و مانندسر پرست  همه امور  را کنترل می کرد .و خیال همه از این بابت راحت بود. با حرکت کوچ اسب بدون سوار با همان ارایش در اطراف و بدنبال کوچ می چرخید. کسی جرات و دل سوار شدن بر او را نداشت . حتی اسب او از نبود سوار بر پشت خود  بی تاب بود .  تازه گریه و زاری آغاز شده بود . یکی یکی انها خاطره او را با گریه و اشک بازگو میکرد ند . او عزیز ترین موجود از دست رفته شده بود . کسی نبود که از غیبتش غمگین نباشد دیگر نه صدای نازنینش در گوشها می پیچید و نه با دستان زرین خود سینی و استکان و قوری سه گل  را با خوشرویی به اعضای خانواده به صرف چای دعوت میکرد . تا مدتها هیچکس دست به وسایل مخصوص چای خوری خاص او نمی زد . دوباره سکوت تنهایی بر مابقی خانواده سایه سنگین انداخته بود تا اینکه از صدای شیون بچه ها زن همسایه بفریادشان رسید و شما را چه میشود دنیا که اخر نشده پناه بر خدا او که هنوز نمرده است که اینقدر شیون می کنید . پشت سرش شادی کنید و به امید دیدار او و خاطرات او دلخوش باشید . دختران با گریه فریاد زدندگلی جان همان خاطرات خانمان سوز ش ما را بیچاره کرده و دمی از مقابل چشممان کنار نمیرود . تو که خبر نداری ما چه گوهر نایابی را از دست دادیم . تا کی دیگر عزیزمان  را دوباره ببینیم و تا آنوقت  کی مرده و کی زنده  است تا یک سال دیگر چگونه صبر کنیم . گرد غم از سر خود دور کنید . زن همسایه با خواندن ترانه شاد و مثل های ایلی درد و غم کهنه چند روزه را از دل غمزده خانواده  در غیاب سحر به در کرد و با خارج کردن لوازم مخصوص چایخوری از جعبه انها را بیاد سحر و امید واری و خوشبختی او دعا کردند و کم کم زندگی و حال و هوای انها به روال عادی باز گشت .در کوچ و بازگشت پاییزی آنها داغشان تازه تر شد و به سراغ محل سرنوشت ساز جدایی سحر رفتند . با آن اتفاق ساده  بازدید گردشگران و سیر واقعه خواستگاری را مرور و یک بار دیگر بیاد او گریه سر دادند .  تا مدتی به همراهی و   دلگرمی زن همسایه خانم گلی جان خدا پدرش را بیامرزد دلتنگی را بکلی از دل و دماغ انها زدود . بعدها    در ادامه  پاییز دل تنگی ها روزی  آقا ی دکتر به اتفاق سحر خانم در گوشه و کنار ایل سراغ منزل اقای ساکت بردباری را گرفته و میانه ظهر  بطور غافل گیرانه با هدایا و سوغاتی برای تک تک اعضای خانواده وارد همان چادر شد. همگی روی سرسحر  از آنها دور شده  هجوم بردند و او را غرق در بوسه کردند  و گریه شادی راه انداختند  . عمو ساکت از همه بلال تر بود .او  بیشتر زاری میکرد ،دقایقی او را در بر داشت .  سحر  بلافاصله سراغ وسایل چای و قوری و استکان و نعلبکی سرنوشت ساز رفت . با همان حرکات ناز دار خود چای را فراهم و به اهل چادر و میهمان تازه وارد تعارف کرد .  اخ چرا وسایل چای  را کنار گذاشتید و در نبود من از ان استفاده نکردید . دو سه روزی همرا ایل همراهی کردند دوباره به شادی گذشته بر گشتند و همه شاد و عزت مند از خوشبختی خواهر و فرزند خود کمال رضایت خود را به وضوح آشکار کردند و در  ان عصر گاه  آخر گفتند و خندیدند و شادی کردند . آقای صباحی  ان مرد دکتر دارو ساز در برهه ای از زمان بداد خانواده سحر رسید . در خشکسالی کشنده و وحشتناک از سمت قشلاق به ییلاق  با نفوذ  و قدرت مالی و اجتمایی خودرو های و کامیونهای ریو دولتی پاسگاههای ژاندارمری را وا داشت تا بسیاری از بار و بنه بخشی از ایل را  که از بدبختی و خشکسالی زمین گیر شده بودند ،از جویم لارستان تا دشت سروستان در مدت یک هفته  ، بدون درد سر جابجا و انتقال دهند . بزرگترین خدمتی که در حق تعدادی از جماعت ایل کرد فراموش نشدنی بود . از قدیم گفته اند محبت کم حتی جزیی  و اعتماد به آدمهای بزرگ نتیجه مفید و بزرگی در بر دارد .

سلامت و بر قرار باشید    illha 







 به نام خدا

هزار داستان :


ویرانه های بجا مانده از شهر استخر


ته ستون


چاقو  هر گز دسته خویش را نمی برد

راست راست به دهان شیر میرود و سالم بر میگردد

دختر لپ خورجینی:

راوی:

کودکی خردسال،لاغراندام  و گندمگون با موهای ژولیده که به سبب آویزانی دو لپ نرم و نازک و لطیف  از دو طرف صورت به لپ خورجینی معروف بود وبا همین نام او را صدا می زدند . با کج اقبالی از ابتدای تولد  بدون سرپرست  مانده بود . سرپرستی او را عمویش بعهده داشت. بهمراه  دو خواهر دیگرش از خانواده عمو که سن و سالی با اختلاف سنی برابر 5و 6 سال در یک خانواده تحت سر پرستی عمو ساکت  زندگی میکردند . از همان ایام کودکی دختر بچه به  انجام  امور  خانه داری و زندگی در چادر سیار و کوچ و جابجایی  روزانه و ماهانه عادت داشت . مزه کارهای پر زحمت و پر مشقت  را چشیده به مشغولیتهای زندگی کوچ نشینی خو گرفته بود .تنها فرزندی بود که عزیز و دردانه و نازلی شمرده نمیشد . دست نوازش مادرانه بر سرش کشیده نشده بود  . بارها و بارهااز خانواده و پدر و مادر واقعیش از عمو و دیگران سوال میکرد اما هیچگاه  جواب درست و قانع کننده  نشنید . از کودکی  دردهای روحی و تنهایی را با  جو بی تفاوتی دیگران با پوست و استخوان احساس کرده بود و با آن بزرگ شده بود .البته رفتار خانواده عمو ساکت  با او نسبتا خوب بود اما در واقع تفاوت عینی به چشم می خورد  . شرح حال زندگی او نمونه چنین فرزندانی بی شک در جوامع گوناگون وجود دارد . زندگی افرادی در کودکی شبیه سحر وجود داشت و هنوز هم  دارد . دختر یا پسر فرق نمی کند .    هرگز مهر و محبت  مادرانه و پدرانه ،تمام وجودش را  فرا نگرفته بود . درست مانند شکم گرسنه که چشمش می دیدو دلش نمی دید . زندگی او لبریز از ناملایمات روزگار بود بزرگ و بزرگتر شد زمانی به سن 17 سالگی رسید . دختری خوش قد و بالا زرنگ و مهربان و صبور در دست روزگار پرورش یافته بود . با گذشت و بی ریا و کم  ادعا بود . هنوز هم او را بدان نام  کودکی می خواندند . همین نامیدن وی بنام :لپ خورجینی : سبب رنجش او می شد و او دیگر دارای هویت و شخصیت واقعی و انسانی بود و ابدا راضی از بکار بردن دیگران با  آن لفظ کهنه بر خود نبود . اطرافیان دلرنجش و احساس ظریف و غریب  او را درک نمیکردند . با وجود جمع بودن صفات خوب در درون او، اما در این مورد و نامیدن  دختر لپ خورجینی صبر و تحمل خود را از دست میداد و عکس العمل نشان میداد . بارها عمو ،زن عمو، به  دخترانش تذکر می دادند حرمت او را حفظ کنید . مبادا او را با بکار گیری الفاظ نا خوشایند  ناراحت  کنند . دختر خیلی زحمتکش و کاری بود . همه امور خانه را یک تنه حریف بود . بعضی اوقات که دو دختر عمو سر به سرش می گذاشتند کاسه صبرش  لبریز شده و آرزو میکرد روزی برسد  رویش از دیدن انها ببرد . اما تحمل تنها عنصری  بود که درس ایستادگی به وی  داده بود. گلایه از آنها تمامی نداشت . بر عکس دوران کودکی وهمان  اواخر توجهی به حرف مردم نداشت، اینک اخلاق و رفتارش بکلی تغییر کرده بود  . زیر بار حرف های منتسب به خود  نمی رفت . حال که دارای هویت و عقل کامل  شده ،چرا او را بی هویت نامند . برای برداشتن نام مستعار خود زیادی فکر میکرد . برخی با شوخی کودکانه لقب  او را  مرتب صدا میکردند . همین عمل دوباره، سبب تنفر وی از کسانی بود که او را به شوخی می گرفتند .دعا میکرد ای کاش روزی برسد که از شنیدن این نام خلاص شوم . همه روی اعصابم پا می گذارند . مگر من نام و هویت واقعی ندارم . تنها او بود که فکر می کرد برخی الفاط کهنه او را کوچک و بی شخصیت جلوه میدهد . رنجش و گرفتگی چهره و رفتارکج خلقی ، کم محلی کردن برخی آدمها ،برخورد متقابل  او بود که تمامی نداشت . چرخش زمانه بی توقف  داشت گذر عمر او و دیگران را سپری می کرد . روزی  در صبح دل انگیز بهاری چادر انها در  توقف یک روزه حوالی دروازه  ویرانه  های  کهن  شهراستخر در کنار دروازه تمدن ایران قدیم برپا  بود . ان وقتها ویرانه های تاریخی انجا نه محافظی و نگهبانی داشت  نه کسی توجه چندانی به ان ویرانه ها میکرد . فقط گذشت زمان حس میشد . گله ها  ی شتر به آرامی  در اطراف  تپه های تاریخی در حال چرا بودند . جاده باریک و خم دار و پیچ دار شیراز - اصفهان از کنارآن دروازه فرو ریخته  که اینک خانواده سحر در کنار ان مستقر بودند رد میشد . جاده بیابانی خلوت و بی صدا مانند ماری سیاه رنگ در لابلای تپه ها پیچ می خورد و بچشم می آمد . وسط روز یکی اتومبیل فولوکس واگن با سه مسافر دو دوربین بدست کنار سنگ های حجیم دروازه شهر استخر  دور تر از خندق خشک و عمیق گرد شهر توقف کرد، تا از لپ لپ خوردن شترهای درحال خار خوردن تصویر بگیرند . دو نفر  گردشگر خارجی و یک راننده ایرانی سرنشینان اتوموبیل بودند . دقایقی بعد پس از فارغ شدن از ویرانه ها و جمع شترها بر ان شدند که از سیاه چادر سحر هم تصویری داشته باشند . اولین فرد مقابل آنها در دهانه چادر سحر بود . درحالیکه سگهای نگهبان با واق واق خود با صدای خود هم صاحبخانه را متوجه غریبه ها میکردند و هم سبب جلوگیری از ورود انها به حریم منزل را عهده دار بودند .ورود انها را متوقف ساخت . با کسب اجازه  از صاحب چادر وبه دنبال آن  صدای ویژه عمو برای سکوت سگها کافی بود. انها وارد سیاه چادر ساده و در عین حال مرتب و جمع و جور و پاکیزه انها شدند . با دیدن نقش قالی ها و قالیچه های رنگ و رو رفته و اجاق پر اتش و دیگ چه پلو زیر و رو دارای  آتش  سرخ و چیدمان بار و بنه داخل چادر و کلا فضای خوب و مصفای درون چادر کوچک  و مشکهای اب و خیکچه  پنیری مانده از سال قبل بکلی مجذوب شدند و دمی نشستند و استراحت کردند . سحر میهمان نواز، دارای ان خصلت خوب انسانی مثل پروانه در چادر می چرخید و امور پذیرایی را بعهده داشت .  کتری روی آتش  گذاشت و قوری سه گل قرمز را با چای و استکانهای باریک ، در سینی قدیمی و کنگره دار را روی یکی از کرسی  های سنگی تخت  نیم زیر و نیم روی زمین  مقابل مهمانان گذاشت . برخلاف اکثریت دختران دم بخت ایلی ، که طبق رسوم و سنت از غریبه ها رو میگرفتند  و خود را از دید انها پنهان می کردند ، اما سحر همان  جا مقابل  سه میهمان با عموساکت و  زن عمو نشست .  انها بویژه دو گردشگر خارجی از قالیچه های کهنه و زیر پای خود که به اصطلاح خودشان انرا اورجینال بلکه  اصل می خواندندو رنگ و رو پریدگی ان به سبب کاربرد روزانه می دانستند برایشان جالب و دیدنی بود .  مسافران پس از بازدید از مقبره کوروش  در پاسارگاد قصد بازدید از تخت جمشید را داشتند . نا گفته نماند مسیر ایل سالانه دو بار پاییز و بهاره از مقایل کاخ های پارسه و سایر آثار تاریخی کهن گذر داشتند . برخی اوقات به دلیل طغیان رود خانه سیوند پل آب نمای معروف به گاراژ به زیر آب میرفت و تردد نا ممکن میشد گذر ایل هم از سمت ویرانه های شهر استخر ادامه می یافت . مسیر و گذر به سمت ییلاق دارای مشکلات بیشتری تا مسیر عکس داشت . به علت کشت بهاره اراضی مسیر محدودیت رفت و آمد داشتند . مسافران خسته از راه طولانی با استراحت کوتاه و دیدار از خانواده سحر بسیار سر شوق و شاداب شدند و با زندگی ایلی از نزدیک آشنا شدند . انها خسته و کوفته از مسافرت سنگین راه دور به دیار پارس امده بودند . دیدن سیاه چادر در کنار ویرانه های تاریخی، انسان را به عمق تارخ باستان سوق می داد . مگر نه انها همانند اینها مسافر چرخش و کوچ روزگار خود بودند . به نظر میرسید که این  سیاه چادر از بقایای همان دوران بجا  مانده باشد  . چنین حسی بر افکار هر تازه واردی عاشق تاریخ به نحوی تاثیر گذار بود  .  به رسم و آیین و مهمان دوستی ایلات از هر گونه پذیرایی در حد وسع موجود  خود دریغ نداشتند . وقتی سینی   با استکان نعلبکی چای در دستان سحر با ان پاکیزگی محیط و دم دستگاه بی تکلف و ساده بر زمین نهاده شد ، نگاه عمیق راننده به چهره سحر شوق و رغبتی بر دل او افکند . زمانی حدود یک ساعت بعد  هنگام ترک چادر و عازم ادامه سفر گفتگوی کوتاهی بین ساکت و مسافر غریبه ایرانی در جریان بود . همان زمان نیت خود را بر ملا ساخت . با اشاره به موضوع خواستگاری از یک دختر ایلی ناشناخته مطرح شد فقط بین دو نفر عمو و راننده . دو نفر با سبک زندگی متفاوت کمی در نگاه اول مشکل بنظر میرسید اما شدنی بود . انسانها در هر حال قادر به وفاق خود با هر فرهنگ و ساختار اجتمایی هستند . وفق دادن زندگی با هر کمیت و کیفیتی امکان پذیر است . مگر اینکه دل خواستار نباشد .  پس از پایان گفتگوی و ترک جلسه وداع آنها ساکت به  چادر برگشت و ابراز تعجب کرد و با اهل خانواده موضوع را در میان گذاشت . پیشنهاد مرد غریبه خواستگاری از دختر ایلی بود .  مرد توجه نکرد منظورش کدام دختر بود . فقط مورد خواستگاری را مطرح کرده بود . مسلما تنها دختری که در دل و خود اظهار رضایت میکرد سحر بود . دختران دیگر چندان رغبتی و تمایلی برای ازدواج در شهر  با غریبه ها  نداشتند . بهر صورت مسئله گنگ باقی بود . قول قرار برای فردای ان روز بود . گفته بود که پس از به مقصد رساندن مسافران ش به دیدن انها برای مراسم خواستگاری خواهد امد . انها نا چارا ان روز را در یورد باقی ماندند و منزل و ماوا چادر  را مرتب و تمیز تر از قبل و  درون را بنحو خوبی آراستند .هر چه باشد میهمان هستند صرف نظر از قضیه خواستگاری قدم میهمان را باید گرامی داشت و در انتظار قسمت صبر می کردند . فردا چاشت بلند  همان خودرو دو نفره دیروزی مقابل چادر آنها  توقف کرد و مرد غریبه به اتفاق مادرش که عصا ن  با کمک  پسر خود ناهمواری های بین خودرو تا چادر را به سختی طی کردند و وارد چادر شدند  پس از پذیرایی مختصر  مادر بدون مقدمه رفت سراغ خواستگاری و قید کرد که پسر من از دختر شما خیلی تعریف و تمجید کرده است و از او خوشش امده اگر قسمت باشد  شما و خانم دختر راضی  به این وصلت باشید  یک هفته دیگر برای مراسم عروس بران خدمت برسیم . دختران هرسه کنار مادر و پدر نشسته بودند و منتظر نتیجه برسی کلی ماجرای خواستگاری بودند .ادامه

و
دروازه سنگی ، ورودی شهر باستانی استخر پارس
محل موقت یورد های ایل  در ایام بهار  ( تصویرزمستانی  )





به نام خدا


داستان بعدی : هزار داستان - جفا و فروشی ----جلاب خری که بره های قربانی ،عید سعید  قربان را با ترفند ناجوانمردانه با اضافه وزن  غیر واقعی برای  سودجویی به فروش میرساند !!

جلاب خر = فردی که بره و گوسفند و بزغاله چاق را  در میدان ویژه ،مال فروشی بفروش می رساند

این داستانها تا زمان توقف ک ر و ن ا ادامه خواهد یافت . تصاویر گردشگری  جدید فعلا متوقف شده  است !!

هزار داستان : جوانی و سر به هوایی ، پیری و ناتوانی


 ماجرای پیله وری و دست فروشی من -3/10/99

یکی از سخترین مشاغل سیار در دورانی از زندگی بی سر و سامان من  دست فروشی بود .در اذهان و افکار  عمومی همان پیله وری نام داشت . شغل نسبتا کم رونق و کم بها  ، با وجود آن  جمع زیادی به ان  حرفه روی آورده بودند  .   حدود بیش از 35 سال را به این حرفه مشغول بودم . نوعی پیله وری ده به ده و آبادی به  آبادی و سایر  دهکده های پراکنده دور و نزدیک  ،دور از محل زندگی   مرتب سر میزدم ، در گرما و سرما و در دیار غریب و آشنا به نوعی زندگی آوارگی تمام عمر عادت کرده بودم  و زندگی را سپری میکردم . آنهم با وسیله نقلیه ارزان و در دسترس با خورجینی بر پشت خر با  همراه داشتن لوازم ضروری  جهت  دسترسی  مردم تلاش می کردم . برای فروش لوازم و ابزار در بین مردم ، راههای طولانی را سواره و پیاده می پیمودم . بهر حال برای گذران زندگی ،نیمی از عمرم را در این راه گذراندم . از جزیی ترین لوازم   بدرد بخور تا وسایل ارزشمند و  نسبتا گران که شامل پتو و فرش های سبک و پارچه های خوش رنگ و زیبا تا کوچکترین اشیا مورد استفاده روزمره مردم در خورجین دو لنگه بار خر داشتم و شبانه روز بسوی مقصد نا معلوم و مشخص در حرکت بودم . راه و مسیر طولانی و خسته کننده بود از دورترین آبادیها تا نزدیکترین دهکده های دور از شهر و دیار یکه تاز میدان بودم در برف و باران و  زیر نور سوزان آفتاب ،تنهایی در مسیر های هموار و نا هموار و جنگلی و دشت و ساحلی را شامل میشد . راه و روش کار هم بدین ترتیب بود که به محض رسیدن به اولین دهکده در مرکز  هر آبادی انجا منزل گرفته و بساط خود را گسترانده و در یک طرف لباس و پارچه و در سمت دیگر لوازم خرازی در جعبه و کیسه های کوچک و بزرگ و ساده و گلدار به معرض دید مشتری های مشتاق قرار داشت . من در وسط اجناس و مشتری ها اطراف من حلقه نا مرتب گرد من به چرخیدن و برسی اجناس مشغول بودند . انقدر حرف و گفت ، قیمت و قضا میکردند که گوش از  ان حرفهای زیادی کر  میشد .اکثر مشتری ها بانوان و دختر بچه های خردسال برای خرید مایحتاج به بساط هجوم می آوردند .همه لوازم و انواع پارچه ها را دست به دست و زیر و رو میکردند . خوب و بد و رنگ پسند و انتخاب میکردندو نقد و اقساط نیازمندیها را بر می داشتند و خریداری می کردند . معامله و حمل کالا جوری بود که اگر چند کیلو طلا همراه داشتی ذره ای از ان فروش نمی رفت اما در عوض از سوزن و سنجاق و کارد و قیچی و تکمه و قیطان و نخ و کبریت و چند گونه قرص سرما خوردگی و سر  درد و قرص جوشان، مایع نارنجی ضدعفونی زخم و پماد استخوان درد  که مانند اتش سرخ و داغ تا عمق گوشت و ماهیچه و  استخوان را داغ و میسوزاند ، نوعی قرص سیسبو و انواع ادویه جات فلفل سیاه و دارچین و اسطوخودوس شیره انگور و رب انار بیشترین مصرف را داشت . خرد و ریز خیاطی و دوخت و دوز از طرف دیگر  بیشترین مشتری را به خود اختصاص می داد .در  همه مدت عمر پیله وری  انواع و اقسام مشتری ها داشتم  . تک تک مشتری های قدیمی و جدید خود و نیاز مندی های انها را می شناختم و می دانستم .  روندمعیار  خوبی در  فروش نوع و مقدار و تعداد  اجناس فروشی دستم بود . مشتری  های ویژه هم داشتم ،آنان کاری به قیمت نداشتند و فقط دنبال مایحتاج بودند .  ادویه جات و دارو دوای محلی بسیار خواهان داشت . بار خر، چه رفت و چه بر گشت سنگین و به شکل یک مغازه سیار و دایم الحرکت و پر مشتری بود . همه اهالی بلوک را میشناختم و با هم سلام و علیک دوستانه داشتم . معمولا بجای سلام گفتن گاهی دست تکان می دادند و گاهی کلاه بر می داشتند . گاهی سوت ن از کنارم می گذشتند .  نیمی از خستگی را با مهربانی و مشتری مداری  از تن می زدود . کم کم اثار خستگی راه بر من آشکار  گشت و از پیاده روی با بار خری سنگین و خورجینهای انباشته از جنس گوناگون جان به لب شدم . زندگی در محل داشت به سوی ماشینی کشیده میشد . اغلب پیله وران گل= gel و گشت در میان روستاها را کنار گذاشته و شغل عوض کرده بودند یا از خروار بار بر خر و الاغ دست کشیده بودند .  سر انجام من نیز مانند دیگران  تصمیم گرفتم خر را با موتور سیکلت عوض کنم و راحتی بیشتری را در اواخر عمر تجربه کنم .خر را با قیمت نازلی بفروختم و بارکش آهنی همان موتور سیکلت نازی خریداری کردم . مدت یک  ماه طول کشید تا فوت و فن سواری و بارکشی با وسیله  جدید را بیاموزم . بارها با وسیله نقلیه جدید زمین خوردم و مجروح شدم . با کمک دوستان در صحرا به ارامی تمرین و سوار کاری میکردم .مدت یک  ماهی میشد از شغل دایمی پیله وری و دست فروشی غیبت کرده بودم . هدف یادگیری با وسیله نقلیه جدید بود . هر چند مشکلات زیادتری نسبت به بار کشی با خر داشت اما از جهاتی مسیر ها کوتاهتر و امنیت بیشتری احساس میکردم . در اولین مرتبه  پس از چهل روز دوری  از پیله وری با وسیله جدید   بر   دست فروشی و پیله وری با خر  را ترجیح دادم .  مدتی با دو چرخه کار می کردم اما دوچرخه رانی و حمل مقدار اندک  بار و  لوازم فروشی با دوچرخه   مشکل تراز موتور بود. برای سوار شدن دوچرخه احتیاج به تکیه گاه سواری مانند سنگ یا سکو و یا زمین مرتفعی داشتم .اخر دوچرخه سواری را نیمه آموخته رها کردم و سراغ موتور سواری رفتم . تازه با دو چرخه باید خیلی پا زد   و خستگی از هر دوی  وسیله اسباب بری با خر و موتور بیشتر و  سختر بود . خر زبان بسته علی رغم کندی  خیلی راحت و بدون درد سر بود   .بهر ترتیب رفت و برگشت و موتور سواری با بار و فروش اجناس با آن وسیله  بیشتر راضی بودم و هم  تعدادی از اهالی مناطق و دوستان و آشنایان  هم بنظر خوشحال تر  بودند  . زیرا بجای هفته ای دو بار د ر اقصی نقاط هر روز قادر به تهیه وسایل ضروری برای مردم و کسب سود بیشتر برای خود بودم .  برای من خیلی مهم بود که روش کار را تغییر داده بودم . وقتی از کنار گوش رهگذران گاز میدادم و گذر می کردم تا دقایقی مسافران و  غریبه ها در مسیر و آشنایان در حال گذر چپ چپ مرا می نگریستند و حال و احوال  را  از پشت سر  با چرخش سر و گردن و دست انجام می دادند  . من  هنگام موتور سواری زیادی قادر نبود م توقف کنم . کنترل وسیله کمی سخت بود .  راههای یکسرمستقیم را خوب می راندم اما مشکل در پیچ و تاب راهها و جاده های باریک و ناهمواریها بود . گاهی فرمان و گردن موتور را با دست می گرفتم و در مسیرهای پر خاکی زور زیادی متحمل میشدم تا از دل خاک انرا خارج کنم . در چنین مواقعی  خیلی از مردم و دوستان می گفتند چرا ,وسیله باربری خود را  عوض کرده و سفر و تجارت با خر بسار مناسب تو بود، تا این قار قارک آهنی . این وسیله هم دود دارد هم صدا و هم مزاحمت برای مردم . بوی بد روغن و دود ان هم شاکیان خاص خود را داشت . بعضی از بوی موتور حالت تهوع پیدا میکردند . با وجود این من دیگر به هیچ وجه و قیمتی حاضر از  دست کشیدن از آن  وسیله تند رو آهنی  ،مانند  رعد و برق   نبودم . بعضی اوقات سعادت و راحتی را مدیون چرخش چرخهایش بودم . علاوه بر مزیت چند عیب بزرگ داشت . اگر بین راه عیبی پیدا میکرد ان وسیله سنگین و بار اضافه  سر بار بازوان و گردن و پشت و کول من بود . یکی دو روز الکی علاف میشدم تا عیب یابی و راه می افتاد چه عیب چرخی مانند خالی کردن باد و چه عیب موتوری که راه انداختن وسیله  کار همه کس نبود . هر گاه موتور  عیبی پیدا میکرد استاد فریمان  بچه محله ما بداد من و موتورم میرسید . پول خوبی هم بابت تعمیر کلی و جزیی میگرفت . از  هر کدام آبادیهای بین راهی چه با خر و چه با موتور خیلی خاطره بد و  خوب  و آزار دهنده داشتم .  یکی قلعه پر جمعیت سر راهم  هنگام ورود سختی های بسی کشدم و هیچوقت دلم نمی خواست از چند کیلومتری ان بگذرم . اما ناچار بودم بیشترین فروش اجناس توسط مردم قلعه صورت می گرفت .   بچه ها وقتی میدیدند من وارد ورودی قلعه میشوم با بستن نخ و طناب چند لایه مرا متوقف می کردند و چند بار بدین شکل زمین خوردم .وسایل شکستنی شکست و ضرر دادم . یا از بالای برج قلعه پوست میوه و گردو و ته مانده خیار به سمت من پرتاب میکردند . دو تا از منازل داخل قلعه دو سگ مزاحم داشتند که به صدا و بوی موتور حساس بودند و به من حمله می کردند گذر از سد سگها محال بود یکبار شهامت بخرج دادم و در حال گذر پاچه شلوارم را تا ته دریدند اگر عابرین بدادم نرسیده بودند شاید دست و پایم را زخمی میکردند . از ان قلعه و کوچه نفرت داشتم اما مشتری های خوبی داشتم مجبور بودم خطر را به جان بخرم و وارد ان قلعه شوم . بعضی اوقات یکی دو ساعات در قلعه متوقف میشدم . سگها فقط به موتور من حساس بودند و عکس العمل از خود نشان می دادند ورود ممنوع بود برای  موتور سوار پیر و کهنسال !بدترین خاطرات دوره پیله وری من زیاد است یکی از ان خاطرات فراموش نشدنی زمانی رخ داد که با موتور، باریکه راه طولانی و قوسی شکل و شیب دار را با موتور بطرف اولین دهکده می راندم از  مقابل  من رهگذران آشنا  می آمدند . با الاغ و پیاده راهی مزرعه و کار خویش بودند . زمان  رد شدن از یکدیگر مجال ایستادن نداشتم  برخی یک دست خود را برای خوش امد گویی هوا می کردند .من تازگی ها علاوه بر  چرخاندن گردن به عقب  قادر به رها کردن یک دست خود و جواب محبت دوستان را می دادم . اما ان روز نفرات بعدی با خم شدن و احترام ویژه دو دست خود را هوا کردند .من هم باید احترام متقابل را رعایت کرده و دو دست خود را هوا کنم و جواب خوش امد گویی انها را می دادم .  فکر می کردم هنوز سوار بر خر اسباب کشی هستم به محض رها کردن دو دست خود از فرمان موتور یک بر، با موتور و لوازم و بار و سر بار همگی سرنگون و بداخل جوی و جدول آب سقوط کردم . علاوه بر خاک افشانی و پخش دود ،  آب پاشی هم در جوار جوی براه انداختم و بر مردم پاشیدم اولین حادثه جدی با وسیله نقلیه جدید بود  . زری خانم و شوهرش که جزو جمعیت خروجی از دهکده به سمت مزرعه بودند، آخر خدا  پدر و مادرشان  را بیامرزد به کمکم امدند و مرا از زیر لاشه  موتور و بار لندهور خارج کردند . در  ان سفر صدمات و ضرر زیادی متحمل شدم اما یک  تجربه را سخت یاد  گرفتم که هر گز دو دستم را از موتور رها نکنم . آن  اتفاق اولین و اخرینش نبود. عصر تابستان بود  با ذوق و شوق بسیار با فروش وسایل در دشت صاف و بدون مانع کنار دهکده  محل جمع آوری خرمن های گندم و جو و یونجه با حد اکثر گاز ممکن میراندم که  ناگهان گله گاوی جلو رویم سبز شد . من هول شدم این بر برو ، آنبر برو  ،گاز بده تا از وسط انهمه گاو خود را برهانم .اما نشد . خانمی  مفرش علف و یونجه تر بر فرق سرش بدنبال گاو ها بی خیال و در عالم خویش به سمت من می امد فرمان از هول و ترس چرخاندم که نه به گاو بزنم و نه به آن خانم برخورد کنم ،اما وضع بدتر و پیچیده تر شد .در اوج سردر گمی هم به گاو کوبیدم هم به بانو ی علف بر سر  .خودم هم زمین خوردم هم موتور شکست و  من  اسیب جدی دیدم و  آن خانم مجروح شد . تا مدتها مخارج دوا و درمان و تا شش ماه مایحتاج او را بدون عذری بعهده داشتم . شانس آوردم ابتدا به گاو برخورد کردم ، و گرنه جان بانو در خطر بود . دوباره وسوسه شدم به آن دهکده پر ماجرا وارد شوم .اهالی پس از آن واقعه مرا ریشخند میکردند و پیوسته می گفتند در ان دشت صاف چرا به زن و گاو مردم زدم . مگر در چهار راه و میدان پر ترافیک فلان شهر . موتور میراندی که تصادف کردی .؟   هر چند تصمیم داشتم به سبب بدترین خاطره از ده فرسنگی ان دهکده گذر نکنم اما مجبور بودم . بعد از ان واقعه پر  هزینه بر ، پیله وری را کنار نهادم و در محل ست دکان کوچکی دست و پا کردم . انوقت دیگر مجبور نبودم  به پیله وری و آوارگی و در بدری را برای کسب روزی و  یک لقمه نان ادامه دهم . همان کار و پیشه را در محل ست خود ادامه دادم . مردم منطقه و روستاها دست از سرم بر نمی داشتند و مرتب برای خرید مایحتاج به دکانسرای من مراجعه می کردند . از  آ ن نمونه گل کاری ها و دسته گل به اب دان ها زیاد دارم ، اگر بخواهم همه را بگویم توسط یک نفر سواد دار در دفتری بنویسد نوشتن و خواندن ان نه کفاف عمرم و نه خوشایند خواندن برای خواننده دارد . همان بس که به شادیها و خاطرات خوشایند بیاندیشیم . همه ان خاطرات را برای  نوه ام،  گلم و نازنینم رخسار هر شب می گویم او  همه را یاد داشت می کند . که بعد ها ان را قصه سازد و از قول پیشینیان و زحمت و زجر زندگی ان دوران را به نسل جدید و مترقی منعکس سازد تا مقایسه ای بین دو نسل متوالی و اختلاف سطح رفاه عمومی و امکانات فعلی در دسترس باشد . چه افرادیکه بدون دسترسی به دارو و دکتر از بیماریهای ساده و سخت و صدمات بدنی  بیخودی تلف شدند . گرچه ارامش نسبی موجود بود اما افزایش طول عمر به سبب دخالت میکربها و ویروسها کمتر بود تا به امروز . در مقام یک مقایسه ساده در برخی ابادیها ، بعضی  افراد در یک محله و یک حمام عمومی  مخصوص آقایان و خانمها با تغییر نوبت استفاده میکردند . در وضع غیر بهداشتی  حمام میرفتند و کثرت بیماریهای همه گیر مانند کچلی در اوج خود بود . از سایر مرضها که فراوان بود و امکانات پزشکی پیشرفته اندک و غیر قابل دسترسی . بیش از این در این مقوله پزشکی وارد نمیشویم . بهر حال کم کم پاها بی جان و ضعیف  تک عصایی، مدتی بعد دو عصایی و سر انجام خانه نشین و بدون تحرک در بستر افتاده ام و در انتظار خلاصی از وضع موجود و رهایی از تمام آلام و درد و غم و غصه ناتوانی و کهنسالی مفرط و سر انجام منتظر  نجات از وضع موجود بسر میبرم . ای کاش  سبک زندگی خود را به نحوی  زودتر اصلاح کرده بودم تا گرفتار درد مفاصل و استخوان درد جان سوز نمیگردیدم . ای کاش من همه داستانهای شنیدنی شما و خاطرات گذشتگان را از زبان  تک تک شما می شنیدم  تا هر چه زودتر سلسله هزار داستان خود را  زودتر به پایان میبردم .  زندگی سالم و با عزت و افتخاراز شما دورمباد !! این داستان بر اساس واقعیت نگارش شده است .







آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

siletwieva Carl's receptions trimfaidaibar فاز سنگین مشارکت در ساخت مشهد ، سایت ایمان تیزرو ، www.imantizro.ir rigghanheafo درباره خودم ودوستان وبلاگ کودک کتابخانه عمومی قائم آل محمد(عج) عشق کار سرویس ذهن