محل تبلیغات شما


dudman.mihanblog.com

لطفا از ارسال و انتشار  مطالب و عکسها بدون نامبردن از منبع قویا  خوداری فرمایید . 

من آنزمان که نه وسیله نقلیه درست و حسابی و نه راه ارتباطی مناسب بود ، خود را به شهرک جویم رساندم تا هم خریدی و هم دیداری با دوستم داشته باشم .  زمان برگشت فرا رسید . روبه  عصرهمان روز  در خروجی آبادی منتظر ایستادم تا شاید با یک وسیله نقلیه ای به سمت لاغران و بلغان  روانه و سپس  به سمت کاریان بروم . آنقدر منتظرایستادم که  خسته شدم و آفتاب هم خود را در حال پنهان کردن  در پس کوهی کوچک در دور تر از انجا که معروف به نقاره خانه می خوانندش آماده میشد . با  بقچه ای در دست و جفت ملکی (گیوه ) نو و سبک و خوش پوش بپا داشتم که دلم میخواست تا دو روز راه بروم و ملکی را بیازمایم .یکی دم گاوی شش پری آراسته به  گل و میخ روی شانه داشتم که گاهی بقچه توشه ام را بر آن آویزان و هنگام راه رفتن از  آن برای حمل جزیی وسایل استفاده میکردم . چند دور، دور خود چرخیدم، شاید بتوانم تصمیم نهایی برای ماندن یا انتظار یا راه افتادن در جاده خاکی ،دور تا دور چند دهکده و ابادی را تمام ان شب را راه بروم تا نیمی از مسافت پیش رو را بپیمایم .ناگهان یک ماشین لندرور با ایجاد گردو غبار از وسط آبادی به سمت خروجی شهرک از راه رسید  . قبل از هر عکس العمل ، پیش پایم  ترمز زد و یک عالمه گرد و خاک بر سر و رویم ریخت . راننده با سبیلی آویخته سر از پنجره در آوردو با  گویشی نا آشنا گفت بپر بالا . من هم از بس لب راه خاکی خسته و چشمم براه سفید شده بود بدنبال در خودرو میگشتم  تا باز کنم و سوار شوم .تا خود  راننده بیرون پرید در عقب ماشین را باز کرد و من هم از لابلای وسایل بزور خود را بالا کشیدم و در یک ذره جا با اولین تکان ماشین تلپی افتادم روی گوشه صندلی تا شو و جا گرفتم .   روی صندلی جلو هم یک بانوی موقر و محترم نشسته بود فقط یکبار سرش  را به عقب بر گرداند و مرا ور انداز کرد. راننده امان از من بریده بود حتی اجازه نداد که خاک سر و رویم را بتکانم .مسلسل وار مرا مورد پرس و جو قرار داد . بچه کجایی و پسر کی و از کدام تیره و طایفه و کجا میری و کدخدایتان کیه و دهها سوال دیگر هنوز جواب سوال اول و دومی تمام نشده سوال بعدی رگبار می امد .من هم حساب دستم امد و جوابهای مخلوط و در هم و ناقص و بریده بریده تحویلش دادم . بالاخره بانو زبانش باز شدو به راننده گفت بس کن بنده خدا را دیوانه کردی با این سوالات  بیجا و بی مورد  . بگویش خویشی غرو لندی به راننده  کرد و الهی شکر زبانش بند آمد . من پیچ و تاب جاده و لوله خاک بجا مانده را  از عقب ماشین در میان صدای  فر فر ماشین  می نگریستم و حالا کمی ارامش یافته و به خود امده بودم . وی از خوانین محلی سرزمین های جنوب منطقه بود و راهش را به سمت تنگ حنا و کوره  و لارستان تغییر مسیر داد . تا این زمان من مسافت 5 فرسنگی را در عین تک و لت و بالا و پایین پریدن خودرو در دست اندازهای جاده نا هموار و خاکی احساس راحتی میکردم و آرزو میکردم ای کاش این مسیر کوتاه  20 فرسنگ طول و ادامه  داشت . به میانه دشت صاف و سر سبز منطقه که سراسر دیم کاری شده و سر سبز و خرم بنظر می آمد یادم امد که باید ازمسیر مخالف انها بروم . گفتم بی زحمت من همینجا پیاده میشوم . راننده هم با اصرار و تعارفات که بریم منزل اینجا در این بیابان و شبی در پیش چرا ؟ سر انجام با کلی مسافت دور تر از محل گذر بسوی مقصد  ، پیاده شدم . ماشین به راه خود من هم پیاده و دور و برم را نگاهی کردم . آفتاب داشت پر پر (per per )میکرد و نزدیک بود به پشت پر (تکه - رشته کوه مختصر اما تیز مانند )قزل آلاله و دنباله کوهی که قرار است مرا تا انتهای مقصد  همراهی کند پنهان میشد . هنوز هم ذوق گیوه مرا بر آن داشت که هر چه بیشتر راه بروم و به خیالم خستگی نا پذیر میتوانم تا صبح به پیش بسوی مقصد بتازم و به اصطلاح خودم رکوردی در شب پیمایی نزد ایل بجا بگذارم . چهار راه خاکی را پیش رو داشتم باید بسوی غرب منطقه کفه قرودوتو (qorudutu)را پشت سر بگدرانم و بسوی لاغران و  ده فیش بعد ادامه مسیر تا به مقصد نهایی برسم . همه جا سبز بود و بهار از راه رسیده نوید سال خوب و پر برکتی را هدیه بخشیده بود علف و گلهای رنگا ورنگ تا زانو میزد مگر میشد محو تماشای آن نشد .  اینجا مزارع و دشت بکرتر و سر سبزتر  از آنطرف ها بود .اما هوا داشت تاریک میشد و با هر وزش تند و آرام باد سبزها و غالبا  شبه دم اسبی های سر بر اورده و چیره بر تمام سبزه ها که بهمن می نامند با موجی چند رنگ خم و راست و رنگ عوض میکردند . مانند این بود که من مدتها چنین بهاری را ندیده بودم . با خود گفتم مرد حسابی بزن براه دارد شب میشود چه نشسته و ایستاده ای راه در پیش است .  از خیر زیباییها و برکتها که بگذریم باید هر چه زودتر رهایش سازم و به دیار دیگر بروم .از دل دشت منتهی میشد به چند چاه قدیمی و شاید ادامه  چاه قنات مخروبه قدیمی، سری به اطراف چرخاندم و موقعیت خود در دشت و صحرا و وضع قرار گرفتن کوه و راه مسیر را در ذهن سپردم . خیلی ها در بیابان بی علامت ان سر زمین بو یژه در هنگام شب براحتی گم میشوند . حالا که زمین و زمان پوشیده از سبزه و بوته و راه را بسختی میشود جست . بهر حال تک وتنها در ان بیابان شب آلود که دیگر با فرا رسیدن سیاهی شب نه سبزه معنا داشت و نه نسیم نوازشگر بلکه همه چیز کمک میکرد تا در سیاهی شب نوعی ترس و واهمه از دد و دام در این بیغوله  صرف نظر از سر سبزی چه خاکی بسرم بریزم . در دلم گفتم ای دل غافل کاش پیاده نشدم بودم یا لااقل شب را همانجا میماندم و فردا با خیال راحت راهی میشدم . از شما چه پنهان یک ترس عجیبی  یکباره به دلم افتاد که نگو  و نپرس . برای اینکه وز وز ات و زوزه  بادهای پیچشی از همه طرف و صدای ناله جغد بیابانی و عو عو روبهان صحرا و تنهایی مرا کاملا  کلافه و  میخکوب کرد که دیگر قادر نبودم  یه قدمی جلو بگذارم .  از ترس، صدایم کیپ گرفته بود چند بار امتحان کردم که یک جوابی به طبیعت و موجودات گستاخ بدهم نشد . هر چه دلداری و جرات به خود میدادم بازم یهو ترس بیشتر غلبه میکرد و هر بار هم یک دلیل دیگر سبب میشد تمام فکر و خیال در دل و ذهنم واهی ست . اگر جرات  داشتم و صدایم از گلو خارج میشد جیغی میزدم که تا ته عالم آنرا بشنوند . با خود گفتم تو مرد صحرایی و از این شبها زیاد سپری کرده و بچه هم نیستی الان 45 سال سن داری  به چه علت  جم  (jem)کردی و تکان نمیخوری . علت ان یعنی ترس ناگهانی را ندانستم از کجاست . با هر تلنگری و  صدای مکرر موجودات دشت و صحرا ،برخورد هزاران گل مخملی ، نخ و ساقه علف و گل به قلم و پاهام ترس  ورو م میداشت . این ترس و واهمه همه  دنیا بر تمام هیکل و بدنم نتنها سنگینی بلکه کشنده می آمد . خدایا  چه کنم . این صدای عو عو روباه ها هر چه نزدیکتر و هر چهار طرفم موج میزد ،بر ترسم می افزودند . چاره ای نداشتم فکری باید کرد در این وادی تنها و بی دادرس گفتم مرد دلیر تو الان بهترین سلاح و قویترین موجود این دشت هستی چرا دلهره و ترس به خود را ه میدهی تو از پس همه چیز و همه کس بر می ایی . تو با داشتن چنین دم گاوی سنگین و شش پری ، خوش دست حتی فیل را از پا در می اوری ولی بی انصاف  این ضرب المثل ایلی همه چیز را دوباره خنثی  و نقش بر آب میکرد . " یک شیر میان دو تا روباه هشت ، هشته " یعنی حتی یک شیر ژیان از پس دو تا روباه بر نخواهد امد همان مفهوم همدلی و همکاری منظورست . الان روزست که این داستان را می نگارم اما در موقعیت وضع بکلی دگرگون است . ترسه، امده بود و منشا ان نا معلوم باید خنثی میشد تا ماجرا تمام و به ادامه کار و رسیدن به مقصد نهایی بدون مشکل ، رسید . دیوانه وار و مجنون و با خیالات بد،موهوم و تصور هولناک به ره خود ادامه دادم .گفتم ترس که اینجا و انجا ندارد . شما راه برو بترس ،ترس قدم به قدم زمین خدا را بچش چرا  در یک نقطه میترسی .همین سبب شد بی اختیار قدم به جلو بردارم .   هر چه بود این ترسه منشا از موقعیت جغرافیایی منطقه و تنهایی و سیاهی شب و صد دلیل  معلوم و نا معلوم دیگر داشت .تنها فائق آمدن بر آن نتیجه بخش و مفید بود . مانند آدم بیمار از مسری مرض طبیعی تا به خود آمدم در تاریکی متوجه یک بنای طاق مانندی شدم که گرد از زمین سر بر آورده بود . آنوقت متوجه شدم تازه چند فرسنگی با این وضع و حال طی طریق کرده ام .حالا دیگر ماه هم داشت خود را از پشت ابر ها  رها و  کنار می کشید و بیاریم می آمد . چند بار صدایش کردم تو خوبی تو عزیزی و راه گشایی و تو نجات بخش گمشدگان بیابانی تو دیگر در نرو ،و خودت را لابلای ابرها پنهان نکن . عریان در دل آسمان بی ابر بمان و چند بار صدایش کردم ای ماه خوش بحالت که نه اسباب مزاحمت داری و از هیچی نمی ترسی ، با وجود تک و تنهایی ان بالا بالا ها از هیچی نمیترسی یعنی چیزی دور و برت نیست که از ان بترسی . بعد یادم آمد آموزگار در کلاس درس علوم بارها از ما امتحان گرفته بود که میلیونها اجرم اسمانی در این فضای لایتناهی بدون مزاحمت برای دیگران و همسایه ها وجود دارد اگر هم مزاحمتی هم بود شکایتی ندارند و انهم سرنوشت انهاست .  باز هم بیشتر بخود آمدم و موقعیت خود را بهتر پیدا کردم در دشتی صاف و هموار راه میروم و از کنار درختان کنار میگذرم و به سمت غرب و به موازات کوه نشانه گر اولیه  دارم به پیش میروم . تا آرام و قرار نهایی خیلی فاصله داشتم . یک لحظه بیاد اسب کهر افتادم که شیهه کنان عنانش را رها کنم به تاخت بی غم و قصه تا ته دشت هر کجا که دلم میخواست مرا را بی منت میبرد . ای کاش حالا اینجا بود . وابستگی به اسب هم از جهاتی مثل امشب خیلی آزار دهنده است . جلو تر که آمدم به برکه آب  رسیدم که شاید دهها بار در بهار و پاییز از کنارش گذشته ام و آب نوشیده  بودم  . اما آن ترس هنوز پا برجا بود، مانع شناخت موقعیت گردیده بود وا مصیبت چه سازم با این درماندگی  . با خود گفتم در این دنیای تنهایی این دیگر رفیق خوبی است بگذار بروم نزدش و آبی به سر و روی بزنم تا شاید  دلگرمی بسوی آرامشی بی درد سر  به من باز گرداند .   
 من حال  در شبی  مهتاب از دور دستها در بیابان قشلاق آواز خوان از راهی می گذشتم.بقچه نان و قاتق را  هنوز بر سر چوب دستی گره بسته بودم و بر کتف خود حائل کرده و به راه حود ادامه میدادم . به برکه کنار راه خاکی در فاصله نزدیک دشت پر از درختی رسیده بودم  . ناگهان هوس کردم جرعه آب از برکه بنوشم، هوس که چه عرض کنم لبها و زبان خشک چسبیده به سقف دهان از اجبار هم که شده باید خود را به آب رسانم، و راه خود را به سمت برکه کج کردم  .  دمی  شهامت بخرج دادم ،در عالم آواز و ترانه خوانی بودم  ، داشتم آرام و یواشکی  سرک می کشیدم تا اوضاع عمق  و چگونگی دسترسی به آب را  وارسی کنم  که بناگه سر و کله مردی خشن و درشت هیکل روبروی خود دیدم که قد علم کرده و با  من برابری میکرد . نگفتم توی این بیابان چیزی هست . صدایش زدم که هستی ، جوابی نشنیدم .  درجا خیز برداشتم از جا کنده شدم از خیر آب ساکن و آرام برکه گذشتم و رو برگرداندم که راه خود را بگیرم و پی کارم روم حس کردم او هم برای نوشیدن آب گوارا آمده و در کنار برکه خستگی بدر میکند .  .ولی با کمال پر رویی ان فرد دنبالم کرد منتها با عجله و سرعت بیشتر . بنظرم آمد از راهن خفت گیر است کمین کرده و دو باره ترسم صد برابر شد . داشتم زهره ترک میشدم . وای من چقدر کم شانس و بدبختم . تو این دنیای خدا این راهزن باید پیش پای من  سبز شود! افکاری که مانند برق در ذهنم میگذشت . مجبور بودم  برای اجتناب از بر خورد با او و نا برابری، تند قدم، خود را به دو تبدیل کنم ، اما فایده نداشت و باز هم با همان سرعت و یورش بیشتر در تعقیبم بود . مجبور شدم با توان هر چه در بدن دارم پا به فرار گذارم . انگار فایده نداشت و دستمال نانی و چوب دستی و گیوه را هم در حین دویدن جا گذاشتم و رها کردم اما عجیب اینکه چرا گیوه ام به پایم نبود ی اندیشیدم شاید او ان را در آورده و من متوجه نشدم . اوج بدبختی و فلاکت و نیستی در پیش بود انهم در یک قدمی تازه کمی دلگرمی که یک قدم از من عقبتر است و هنوز نتوانسته خود را بمن برساند . فکر کردم اخر عمرم فرا رسیده ، تا به قدرت و سرعت خود بیافزایم . دو پا داشم دو تای  پای دیگر هم قرض کردم  و با شدت هر چه تمام تر فرار را تنها راه خلاصی از شر او، بهترین راهکار پیش روی خود می دانستم حتی به  برگشت و مبارزه و رویارویی هم نیاندیشیدم . این بار  با شدت   بیشتری   راه مارپیچی  نیمه جنگلی کم پشت، کنارستان  را در زیر نور کم رمق ماه پشت سر می گذاشتم . بدون رد و بدل شدن کلامی بین   ما  دونفر تعقیب کننده  دو نفر نا شناس  که یکی شاید قصد جان دیگری را داشت ، هنگام فرار از مهلکه،   لحظاتی سخت و نفس گیر و هلاکت  ، فلاکت بار  بر  من   گذشت و با آخرین نفس خود در حد مرگ  به پیش میرفتم  به امید جا گذاشتن حریف پشت سر خود . مگر سودی برایم  داشت ، بدون نگریستن به پشت سر احساس میکردم همچنان همانند من در تعقیبم هست و دست بردار هم نیست .  ابدا  رهایم نمی کند . چند فرسنگی را با سرعت و توان زیاد دویده بودم از بس زیادی دویده بودم  و دیگر نای دویدن نداشتم . از قضا به قبرستان دور از دهکده ای  کنار مسیر  رسیده بودم . و با خود فکر کردم به قبر های مردگان پنا ببرم شاید  اینجا از تعقیب  دست بردارد.من که در روز روشن از ورود به  چنین مکانهایی  پر هیز میکردم در چنان شبی وحشتزا بنظر خودم راه نجات را پنا ه به قبور دانستم . از قدیم گفته اند که ترس برادر مرگ است ، درست گفته اند .  اخرین راه خلاصی خود می دانستم و میان دو قبر برجسته سنگ انجا روی شکم به زمین افتادم  و سرم را بین دودستم سفت و سخت چسبیدم . منتظر واقعه هولناک و سرنوشت شوم خود بودم و بیصدا و آرام  در میان سکوت لحظه ای سر را  چرخاندم و از زیر بازو به پس سر و بالای بدن نگریست تا ببیندم فرد تعیب کننده هنوز دنبالم هست  یا نه ؟ کمی امید وارانه با خود گفتم انگار از شرش خلاص شدم ، وای که  از شرش خلاص شدم و نفس راحتی در حین نفس نفس ن  کشیدم و نیم خیز شدم و نشستم و بدبختانه   احساس  کردم او هم نشسته و تا آمد م سرش داد بکشم ، عکس و العمل نشان دهم و دفاعی از خود کنم و در آخرین رمق روشنایی ماه در حال پنهان شدن در پس افق، تازه متوجه شدم که از گیجی و منگی  در آمدم ، فرد تعقیب کننده چیزی بجز سایه خودم  نیست . در عین اضطراب و ترس از وقایع  گذشته خود تبسمی بر لبانم زمزمه کنان ، زمزمه کردم زهی خیال باطل و ترس از جهالت که مرا به اوبار  همین و هم چنین  شبی انداخت . ظاهری  شاد و دلیرانه بخود گرفتم ، با دستی بر سر و بدن خود زدم و گرد و غبار را کناری زدم و در غیاب ماه و شب مهتابی به راه خود ادامه دادم  آنوقت یاد این عبارت که می گویند مانند سایه در تعقیب من ، ا و ، شما و هر فرد دیگر بود اما اینجا واقعا در تعقیب بود و کارش هم نمیشد کرد . اوقات  خوش  و روزگار بر وفق مراد
دلیل ترس و وهم و خیال فردی در سن بالا را باید لابلای گفتار روانشناسان جستجو کنیم . که به احتمال قوی ترسی  از دوران کودکی نشات گرفته و هر گز از صفحه ذهن این افراد جدا و دور نمیشود کنکاش دقیق  این افکار را باید علل ان را از نظر یک روانشناس بدقت برسی کنیم . کسی که از سایه خویش وحشت دارد انهم بمدت طولانی تقریبا بمانند یک بیمار یست که دامنگیر برخی افراد وسواس و حساس میشود .بیشتر از این نمیشود در ذهن افراد وارد شد یا چیزی که در مقوله ی که تخصص ما نیست وارد شویم .امیدواریم که از بازدید کنندگان  دارای تخصص نظر خویش را گوشزد نمایند !!!   علل ترس بیهوده و بیجا در بزرگسالی yadgarha.mihanblog.com

البته  این ترس از سایه از قدیم ندیما بوده که این ضرب المثل شکل گرفته است . فلانی از سایه خود هم میترسه  . گرچه در کودکی این حالت وجود دارد اما شدت ان در بزرگسالی هم بنوعی وجود دارد حال فرد سایه خود را بکمک واهمه دیگری اضافه و موجب نوعی ترس بدل راه میدهد می گویند شاید ترس شدید موجب سنکوپ و مشکلات تنفسی میشود . بهر حال از این گفتار طنز گونه پی میبریم که بی هیچی هم نبوده که گفته اند از سایه خودش هم میترسد . باید از روانپزشک و روانکاو و روانشناس نظر قطعی را جویا شد .  


خاطراتی از گذشته مادر بزرگ

گذر گاهها و نماد ها ی ایل

سرزمین کاریان کهن قشلاق و خاستگاه باصری کلمبه ی اولاد حاجی عزیز، جنب آتشکده و قلعه گلی کاریان

هم ,راه ,، ,سر ,  ,یک ,خود را ,و به ,هر چه ,سر و ,به سمت

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

مغرور عاشق etprepobab almorinma dadiwhendie رامین قربانی برام Donna's memory گروه خانواده نمایندگی ابوریحان aircagresetes معارف آسمانی (نورمهدا) Xem kèo bóng đá