محل تبلیغات شما
اسامی فقط ،یکی و اقعی و سایر غیر واقعی و قراردادیست !


 

::        : این داستان بر اساس واقعیت تنظیم ونگارش شده است illha :

در واقع اتفاق افتاده است

اجل برگشتهمیمیرد نه بیمار سخت (عشق لیلا به فنا رفت )

دو پسر بچه ازغریبی به ایل ما امدند

ایل در پهن دشت قشلاق در یورد های زمستانی در گروه های کوچک اما  پراکنده  نیمه زمستان را با سیاه چادر های ویژه زمستان  سپری میکردند . از سمت غرب دشت از  آن دورها دو لکه سیاه هم اندازه بسوی مرکز دشت وسیاه چادر ها مشاهده میشد . هر چه نزدیکتر میشدند بوضوح به آدم کوچولوها شباهتداشتند . وقتی به بزرگترین چادر چند کربه و چند چادر یدک نزدیک شدند معلو م شد دوپسر بچه هم قد و قواره از سرزمینهای خیلی دور و غریب سر به بیابان نهاده ، برایکار سر انجام به  سرزمین عشایر نشین رویآورده بودند . آنها حدود 8 و 9 ساله بنظر میرسیدند. اهالی چادر بزرگ و پر جمعیت انانرا بگرمی پذیرفتند و پس از پذیرایی مختصر ناهار و چای از حال و حکایت انان  جویا شدند بچه ها میگفتند  یک هفته ای میشود که از دیار خیلی  دور خود جدا گشته و براه هستیم .پرسان پرسان به این سمت آمدیم . صاحب چادر کهمرد بسیار مهربانی بود بدون چون و چرا  مانع ادامهسفر انها شد. و انها را بگرمی دعوت بماندن در ایل و منزل او کرد . انها که ازخدا  خواسته  بودند ، اقامت را به ادامه سفر ترجیح دادند و دو سه روزی میهمان بودند . ازطرفی مدت  کمتر از دو ماه   به اغاز سفر و کوچ ایل به سمت ییلاق نماندهبود و نیروی کمکی   نیاز  داشتند. راضی بهنگهداری دو پسر بچه شدند . در این مدت کوتاه اقامت انها، قابلیت یاری رساندن و کارو تلاش خود  ادامه ماندگاری رابه نمایش گذاشته و به اثبات  رساندند . با رضایت طرفین ، ابتدا نان و خوردو خوراک بدون مزد و ماجب یکی را به نگهداری شتران و دیگری را به چوپانی گماشتند .قربان پسر کوچکتر به شغل ساربانی  مشغول شد. او بمراتب  زرنگ تر و زیرکتر و چابک ترمینمود . یک ماهی گذشت و هر دو از خانواده ارباب خود از جهت کار و خوش فرمانبری، راضی به ماندن در ایل بودند . کم کم فصل بهار از راه می رسید و مهاجرت ایل هم اغازمیشد . هر دو کاملا به وظایف خویش آگاه و مسئو لیت پذیر بودند . با همین نام و نشان چند  سال بهار و پاییز بهمراهی ایل سرحد و گرمسیر را طی کردند و به دو نو جوان رشیدو توانای ایلی تبدیل و با تربیت  و ارشادارباب خود خو گرفتند .ارباب و اعضای خانواده هر دو را مانند سایر فرزندان  خود عزیز و گرامی و با خوش رفتاری سبب رضایتانها و کار و تلاش بیشتر و خدمت به ارباب که حالا بعنوان پدر او را می خواندند،بدل گشتند . شاید بعنوان  طولانی ترین ایامخدمتگذاری  افراد غریبه ی بودند که بعنوانخدمت درگوشه ی  ایل مانده بودند . اینکدارای حقوق و مزایای مرسوم در ایل شدند . سالی دو سه دست لباس و ملکی و چند بز ومیش بنام انها رنگ زده و داغ و دروشم میشد . اما قربان هم علاوه بر گوسفند بچهشتری (دیلاغ ) را تحویل گرفت و همیشه دقت و مواظبت بیشتری نسبت به اوداشت . هردو بهم علاقه شدیدی داشتند . او دیگر ان پسر بچه سابق و کوچولو نبود وروزگار او را فردی با اراده و مصمم و  باتجربه   ساخته بود .قربان  از اوایل به نواختن ساز نی پرداخته و آهنگ  باب دل خود که حاکی از   دوری زادگاهش را مینواخت . شبها برخی علاقهمندان گرد او در چادر ش جمع میشدند و نوای نی او را میشنیدند و لذت می بردند . صبحو عصر هم روی تپه  مجاور دشت کنار سنگی درسایه درخت کناری پر شاخ و برگ نی مینواخت و تمام درد و رنج و آلام  خود  ودوری از زادگاه اولیه اش  را در نوای نیمیزد و دمادم مینواخت .ان شتر کوچولویش حالا به یک لوک باربر و مطیع بدل گشته بودو با نواختن نی گرد او چرخی میزد و سپس شروع به طبل زدن میپرداخت طبلی با زبان کفکرده و از حالت عادی خارج و دست و پاها را متناوب به زمین میزد و این نمایش ساعتهابدرازا می کشید .می گفتند که شتر او هم با نواختن نی همراه قربان، اشک در چشم هردوجمع و ازگوشه  چشم ،هم از رخش به زمینسرازیر میشد .  داستان  او را و نواختن نی  و طبل لوک در سراسر ایل پیچیده بود و حرف و گفتاز او در میان بود . لوک او کمک زیادی به اهالی میکرد برای بیرون کشیدن دول هایسنگین پر از آب  از چاه معروف اژدری در دلدشت   در گاو رو در پاییز کم اب قشلاق و درکوچ حمل پایه های چوبی و ستونهای سیاه چادر سنگین و خود چادر  به اندازه دو برابر معمول بارکشی و ساعتها زیربار فرسنگ ها راه را بدون توقف راهپیمایی میکرد .بعضی وقتها سرکش و یاغی شده ، فقطفقط مطیع قربان  بود .زندگی او از زمانی که به لیلا دل بسته بود رنگ و بوی نو یافته بود . اوبه تازگی عاشق لیلا  ارباب خود شده بود .اما قضیه عاشقی خود را بروز نمی داد  قربان درد و رنج و عشق نو بنیان خویش را عمیقادر نوای نی با شدت و حدت فزونتر و غمگسار تر مینواخت . اگر چه در این مورد سخت گیریها و ملامت ها بر او روا داشته بودند اما دلخوشی او دیدن لیلا کنار چشمه و چاههایمحل برداشت و حمل آب و یا در گذر گاههای باریک و بهم ریختن ایل هنگام گذر بود . کمکم لیلا هم بنحوی عشق وافر او را حس کرده و پذیرفته بود .بتدریج دیگران هم ازماجرا آگاهی یافته و سر ناسازگاری با هر دو داشتند . گرچه مدام الفاظی نا پسند ازاین عشق غریبه و ملامت از اطرافیان و طبقه اجتمایی ،  وی را رنج میداد . ولیکن دل و دستش دست بردارنبود و مدام فکر و ذهنش نزد لیلا بود . جرات بیان و پا پیش نهادن را نداشت . فقطبا نواختن و چشم دوختن به چادر لیلا درد او را فاش میساخت.

خاطراتی از گذشته مادر بزرگ

گذر گاهها و نماد ها ی ایل

سرزمین کاریان کهن قشلاق و خاستگاه باصری کلمبه ی اولاد حاجی عزیز، جنب آتشکده و قلعه گلی کاریان

ایل ,چادر ,هم ,بودند ,نی ,لیلا ,او را ,هر دو ,پسر بچه ,دو پسر ,در ایل

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

مجموعه مطالب مهندسی مواد و متالورژی John's collection بهار من caubreakizes مشاور املاک ومسکن داریوش(شمال -بابل) دانلود رایگان مقاله و بازی و نرم افزار مشاور جوان خرید لباس مجلسی ترک ❤داستان های معجزه آسا❤ ثبت شرکت - ثبت لوگو - ثبت برند فارسی