محل تبلیغات شما
همه تصویر ها مربوط به بازدید در  نوروز 96 از  جشنواره اقوام ایرانی در  جزیره زیبای کیش 


 چادر قشقایی

ترکمن صحرا




همه اسامی بجز یکی قراردادی هستند .

illha
گلبهار ،خانم مهربان و  نسبتا مسنی بود که دایما هم امور گله و هم امور خانه را رتق و فتق( اداره ) میکرد . زمانی ایل در اواخر زمستان در دامنه رشته کوههای نزدیک دهکده ا ی هم جوار قشلاق ، آماده حرکت بسمت ییلاق بود . دشت سراسر پر از سبزه و گلهای بهاری بود . هنوز بهار نیامده گندم زارها و و جوزارها ،  سر بر افراشته و در رقابت با انواع گلهای همه رنگ و بو  تازه قد میکشیدند . من هم تازه از شهر برگشته بودم و سراغ چادر پدری در میان ایل گسترده در حاشیه دشت و دامنه کوه بعد از چند ماه چشمم به قشلاق سر سبز و پر درخت  باز میشد . بهر حال باید سراغ چادر خانواده و فامیل خویش را از یکی از هم ایلی ها خویش میگرفتم ، از شانس بد  یا خوب ، اولین فرد در مسیر گذر  بسوی ایل  بی بی گلبهار بود . او در عوض چوپان ، خود نگهبان گله و چهار پایان بود . شناخت کامل از وی داشتم به سبب مهر و محبت که در او سراغ داشتم و بانوی خوش گویش و خوش تعریفی بود از مصاحبت با وی در کنار ان دشت بیکران و سر و صدای گوسفندان و بره ها و بز غاله ها و پرندگان مختلف در میان گندم و سبزه زار ها لذت میبردم . فرصت را غنیمت دانستم و پای تعریف گلبهار خانم نشستم . او هم از خدا خواسته جویای احوال برخی  از دوستان و هم ایلی های خویش دم به دم سوال و جواب بود و احوالپرسی . گله پر جمعیت او در حاشیه مزارع گندم و جو در لابلای درختان گز و کنار و بوته های شوره زار پراکنده و به جهت غرب به شرق در باریکه چراگاه ایل به چرا مشغول بود . او همانطور که  سرگرم تعریف
بود ، ولی غافل از گله و چهار پایان که  در  زمینهای  به فاصله چند متری با مزارع و زراعت مردم دهکده قرار داشت . یک خوش و بش کوتاه  و احوالپرسی یک ساعتی به درازا کشید . من مدام قصد خدا حافظی داشتم اما او دست بردار نبود . هنوز جواب تمام سولات خود را نگرفته بود . حالا از بیماری زن مشهدی صفور و از بچه دارشدن گلناری ، از زندانی شدن بچه های کل قربان  ، از اجناس کوپنی و جو تعاونی از سهمیه سیگار بویژه علاقه شدید به سیگار زر و اشنو و بهمن و آزادی و ان اواخر سیگار نمی دانم 40 تایی بیضی و باریک اندام و نخ درون جعبه ای و خلاصه قند و شکر و صدها نوع خوار بار و پارچه و ضروریات زندگی پرس و جو میکرد . گله بی گله چهار پا هم که هیچ . مثلا (مثلن )ایشان پاینده و چوپان و مسئول نگهبانی در غیاب شوهرش بود .امان از بی خبری از مسولیت سنگین نادیده گرفته شده بنگر که چه شد ؟ باد آمد خدا داد به خوشه چین ! ناگهان از طرف دهکده غریو و صداهای در هم و های و هوی و بگیر و ببند بر خاست . کی بود و چه شد و چه کنیم . حالا گلبهار یادش امد نگهبان گله است و باید از مزارع و زراعت مردم نیز  مواظبت کند که بزی میشی و خری و کره ای به خوشه گندمی دهن درازی یا  دست درازی نکند . نیمی از اهالی دهکده دور و بر و  اطراف گله را محاصره و زن و مرد و کوچک وبزرگ گله را بسوی در( برخی درب مینویسند ) قلعه میراندند و به پیش میرفتند و حال ،ماجرا جدی و غیر قابل حل و پیچیده شده بود و گذشتی هم در کار نبود تا بخش وسیعی از مزارع دهکده پاکخور و لگد کوب و ویران شده بود در عوض مردم هم دنبال خسارت از صاحب گله بودند تنها راه گرفتن امتیاز این بود که تمام گله را به داخل قلعه ببرند و خسارت واقعی را گرفته و گله را ازاد کنند . تازه گلبهار متوجه اوضاع وخیم خود و خانواده شده و دو دستی بر سر میکوبید  و داد و بیداد و بدنبال اهالی بسوی دهکده فریاد ن خاک بهوا میریخت .  با آخرین نیم نگاهش به من  شاید میخواست بگوید که من هم در این ماجرا مقصر بودم حتی با یک دم تاخیر در این ماجرا ی نا فرجام و نا معلوم  . منظورش این بود که اگر من به او بر خورد نمیکردم یا او بر سر راهم سبز نمیشد هرگز این اتفاق گرو گیری گله در کار نبود(روی نمی داد  ). تا خبر به بخشی از ایل رسید گله سرگردان و وحشت زده با فریاد اهالی به مقابل دهکده رسید . این گله از ان گله های نبود که دیوار قلعه بتواند انها را در خود جای دهد و زندانی شود . گله عشایر در فضای باز بدون مانع و دیوار عمر گذرانده و خود را تسلیم این افراد و آن دیوار ستبر و بلند نخواهد کرد .نیمی از انان صف در هم اهالی افراد محاصره کننده را در هم شکست و با وحشت و صداهای در هم و گیج کننده سر به سینه و پای افراد گذاشت و با شکستن صف چند لایه با ایجاد گرد و خاک تعدادی را زمین کوب و پا به فرار و از صحنه خارج شدند . اما نیمی دیگر در مقابل در ورودی قلعه با فریاد اعتراض خود هم راه بندان و هم از رفتن داخل خوداری میکردند . گلبهار چون این وضعیت را دید دلش قرص و محکم شد و از ناله های بی امان خود کاست و نگاهی به پشت سر انداخت که دید جوانان ایل سواره و پیاده غریو کنان به یاری او می آیند . اما با ورود به محدوده دهکده با فریاد بی بی همه متوقف شدند .فریاد چند باره زد که مگر جنگ و نزاع و لشکر کشی هست که شما با سلاح و بی سلاح حمله ور شدید . صبر کنید من خود مشکل را حل میکنم بدون توسل به زور . نیمی از گله را به تعدادی از جوانان سپرد و  به سوی چادر های ایل روانه کرد . شما کاری نداشته باشید و فقط ناظر باشید من چگونه گله را بدون مزاحمت پس میگیرم . همه با وجود شناخت بی بی تعجب کردند که چگونه یک تنه و بدون سلاح قادر به اینکار خواهد شد . چند قدم جلوتر رفت و بقیه سواران و پیاده حامی او آماده ،ولی بدون عکس العمل منتظر نتیجه کار بودند . مردم دهکده که نسبتا مات و گیج از این ماجرا بودند و با تدبیر یک خانم ایلیاتی  برای جلوگیری از  بروز نزاع و پیش قدمی خود تک و تنها وارد معرکه و مهلکه شده دست و قدم و دهان او را زیر نظر داشتند که چه اقدام درست و حسابی و چه فکری به سر دارد . در چند قدمی مردم خشمگین رفت و بر سر تپه یکی از چاه قنات های روبروی جمعیت ایستاد و لب به سخن گشود . گفت گره کور را که با دست میشود باز کرد با داندان نباید گشود . عده ای معترض در میان جمعیت شیطنت بخرج دادند که قصد اهانت و یورش به او را داشتند . افرادی هم بودند با تدبیر که مانع هر گونه دخالت و انجام عمل ناشایست از طرف برخی افراد شدند . اینجا همه به راهکار پیشنهادی بی بی می اندیشیدند . دو باره سرپرست انان با لحنی محترمانه گفت بفر مایید .  بی بی گفت :این گله مال من است و با بی احتیاطی و غفلت خودم به زمینهای اهالی وارد شده و خسارت رسانده درست است ؟. قبوله همه تایید کردند و با سر و زبان چند بار تکرار کردند . حالا شما خسارت وارده را میخواهید درسته ؟ همه گفتند دقیقا و درسته و بهمان منوال قبل . دوباره ادامه داد شما که اهل جر و بحث و کشمکش که نیستید ؟ عده ای گفتند نه نه عده ای گفتند هستیم خوب هم هستیم شما خیلی پر  رویی میکنید . بی بی ساکت ماند تا اوضاع ارام شود . سپس ادامه داد مگر چقدر خسارت به شما وارد شده که شما  تمام سرمایه مرا به غارت میبرید و به گرو گرفتید . همه ساکت شدند و در فکر حساب و کتاب اولیه میزان خسارت بودند . یکی از میان جمعیت گفت مگر سرمایه شما با دویست سیصد راس دام چقدر می ارزد که شما ادعای زیادی میکنید . خوب الان درست و حسابی سرمایه خود را دقیق به شما و خسارت زمینهای شما را بر آورد میکنم ببینم کدام بیشتر و کدام کمتر و  به چه کسانی ضرر بیشتری خواهد رسید . همه ساکت شدند و انتظار نتیجه بر اورد خسارت دو طرف را داشتند . بی بی با لحنی غرور آمیز با چوب دستی باریک و بلند خود  چرخاندن در فضای برتر و بالاتر اهالی محکم و استوار و شمرده و منطقی گفت خوب گوش کنید که دچار اشتباه بزرگی نشوید . پشت سر من را نگاه کنید  ده ها وبیشتر جوان آماده حمله و پس گیری گله اینجا منتظر اشاره  من هستند . اما اما من اجازه دخالت ندادم و انها را از قصد دخالت منصرف کرده ام و به همه گفته ام من خود یک تنه و تنها مسئله را بخوبی و خوشی حل خواهم کرد و انها هم مانند شما منتظر نتیجه ماجرا هستند  مانند فرمانده گروه درست و حسابی سخن در برابر جمله حاضران  میراند بدون مزاحمت کلامی از طرفین . اما خسارت گله من بابت جمع آوری و گرو گیری شما باید بگویم همه شما علاوه بر کشاورزی دامدار هم هستید الان فصل زایش دامهاست این را که خوب می دانید نیمی از این گله که در اختیار شماست آبستن و اکثرا هم دو قلو زاهستند . حال اگر شما این گله را به مدت دو ساعت فقط دو ساعت در حصار وحشت نگه دارید همه آن گوسفندان از نوعی ترس و چوب خوری اهالی سقط میکنند . آنوقت  شما بایستی نتنها محصول گندم و جو بلکه اموال دیگر خود را در قبال ان به من بدهید . در ثانی (دومن ) این حیوانات زبان بسته چه گناهی دارند که باید زندانی و مورد کتک کاری شما شوند . این را هم بدانید که تا دقایقی دیگر از طرف پاسگاه  تقاضای رسیدگی و  ادعای خسارات وارده خواهم کرد . همه بفکر فرو رفتند بعضی بگفتند برای چند خوشه گندم اینهمه دام را برای چه ما گرو گرفتیم با این حساب اگر گفته پیر زن درست باشد همه بدبختیم و از عهده خسارت هر گز بر نمی اییم . همه از آن بگیر و ببند اولیه سست و بی علاقه و بی رمق  شدند در فکر خالی کردن صحنه افتادند  . جمعیت داشت از هم میپاشید و عده ای سر بزیر انداخته و راهی منزل شدند . پچ پچ کنان در گوشی چیزها گفتند و تا حدی پی به اشتباه خود میبردند . بی بی با کلام اخر هشدار داد که خود دانید یا گله را سالم جلو چادر تحویل دهید یا منتظر عواقب و خسارت کلی باشید و در پایان یکبار دیگر  هم گفت من دیگر هیچ پیامی ندارم از بلندی  تپه بزیر آمد ،پایین تر  امد و بسوی جمعیت جوانان راهی شد . گوسفندان هم از شکاف ایجاد شده در جمعیت استفاده کردند و دسته دسته از میان ته مانده جمعیت فرار کردند . برخی افراد سر شناس از میان جمعیت بدنبال بی بی راه افتادند و صدایش میکردند با این حساب گله ات که از دست ما خارج شد لااقل گله را با خود ببرید  . افراد مانده در مقابل در قلعه با فریاد های پیاپی گله را جمع و جور کردند و بسوی ایل میراندند . چه میشود پس خسارت زمینهای اهالی چه میشود . بی بی با چرخشی روی برگردند و گفت شما گله را سالم تحویل دهید تا چند روزی صبر کنید ببینیم تلفات کتک خوردن دامها و سقط چندتاست تا خسارات دو طرف بر آورد شود .نتنها گرو گرفتن گله نفعی برای دهکده نداشت بلکه درد سر جمع آوری و خسارت احتمالی چوب کاری در دنده و پهلوی دامها خطر مرگ و میر و سقط جنین هم در بر داشت . و بی بی  با بی  خیالی در جوار گله و افراد گروگان گیر کش(کج دار ) دار و مریز گرم تعریف و قدم ن بسوی ابتدای چادر های ایل راهی شدند . جمعی از افراد گله را تا دم چادر  ها همراهی کردند. حالا بی بی که بدون دخالت حتی یک نفر با سر افرازی گله را از  دست افراد مورد ادعا پس گرفته بود مرام جوانمردی و مهمانوازی را بجا آورد و با آماده کردن شام مختصرو پذیرایی درخور شخصیت خود با اصرار افراد میهمان را تا پاسی از شب بعنوان دعوتی پذیرفت و حسابی نان و نمگ گیرشان کرد .  آن روز با بی سرانجامی  سپری شد .فردای ان روز عده ای برای خواستگاری گلبس بدون اطلاع قبلی جلو چادر بی بی گلبهار حاضر شدند و تقاضای همکاری و پا پیش گذاشتن در امر خیر با اصرار او را با خود بردند . همسایه چادر به چادر بی بی طوری بهم نزدیک بود که میخ چادر ها بهم میرسید . قالی پهن  بود و به تعداد میهمانان قالیچه  اضافه کردند و چند نفری از مهمانان غریبه با شناسایی بی بی اجازه ورود به چادر را خواستار شدند . پدر و مادر گلبس هم با خوش آمدگویی به استقبال میهمانان رفتند و گفتند این چادر هم متعلق به خانم بزرگ بی بی گبهار است اجازه ما هم دست ایشان است . بفرمایید بفرمایید . دم عصری بود همه در چادر ساده و مصفای ایلی با تکیه به خورجین های چیده شده ته  سیاه چادر که نامش بار بود گردهم نشستند .ریش و قیچی را بدست گلبهار سپرده بودند . حال با دسته گلی که دیروز  به تازگی آب داده بود نماینده اهالی دهکده شده بود . پدر و مادر دختر هم شستشان (شصتشان )با خبر شد و ابتدا دختر را به منزل همسایه بغلی فرستادند . تقریبا یک رسم کهن بود که در نگاه اول دختر در معرض دید غریبه نباشد گرچه که خواستگار باشد . با چای آتشی و عصرانه نان و پنیر (محلی -خیک ) مانده از پاییز، و پیاز عصرانه هم فراهم شد همه مجددا نان ونمک یکدیگر را چشیدند . آنگاه گلبهار پیشدستی و پیشقدمی کرد بحث و گفتگو را باز کرد . تقدیر قسمت باشه یا نباشه برای گلبس شما خواستگار و خواستار امده . اگر اجازه دهید برای لحظه  ای دختر اینجا حاضر شود تا بحث کوتاهی مطرح شود .ببینیم به نتیجه میرسیم یا که نمی رسیم .  پدر دختر هم بلافاصله گفت اصلا نیازی به ورود دختر به این جمع نیست حتما دختر را یا دیده اید  و یا معرفی داشتید   که  شما الان اینجا حاضرید . با این کلام مجلس تعطیل و به بیکدیگر قول دادند که یک هفته ی مهلت جواب میخواهیم . در طول هفته رابطه ها مرتب کار میکرد و رابط اصلی هم بی بی گلبهار بود که تاکید به سر گرفتن این وصلت بود برخی میگفتند او خسارت به زمینهای دهکده رسانده خسارت را باید افراد دیگر مثل همسایه بغلی جبران کنند .با این رویه و همکاری گلبهار در این وصلت که بندت اتفاق می افتاد  برخی از افراد ایل با توجه به واقعه هفته قبل تنش بین گلبهار و افراد  پیش آمد کرد . این وصلت سومین مورد بین ان قسمت ایل بود که داشت رخ میداد . معمولا به دلایلی اهالی روستاها چندان راغب به ازدواج با دختران ایلی و بر عکس پسران ایلی با  دختران اهالی روستا نداشتند . به سبب فرم زندگی سیار و دردسر های ویژه کوچ و  برخی خرده فرهنگ ها از گونه مسائل  و مشکلات هر دو طرف از این گونه وصلت ها استقبال نمی کردند . تنها چند مورد اتفاق افتاده بود . با و جود این برای هر دو گروه پایگاه خوب و مستحکم در دنیای آن روز برای رابطین بر قرار شده بود .  بهر حال تا حدی دلخوری در بین انها بوجود آمد . اما گلبهار هم نفوذ و هم قدرت تاثیر پذیری در بین ایل داشت کمتر کسی هم قادر بود روی حرفش حرف اضافی بزند . منتها به سبب تنش بین ایل و روستا مردم هر دو گروه تا حدی بد بین بودند . اگر مردم هزار دلیل مستدل می آوردند که این کار به صلاح ایل و روستا نیست ابدا گوشی بدهکار این حرفها نبود و گلبهار بود و حرف خودش .تا حدی مشکل جدی شد و عده ای با گلبهار قهر و غیض افتادند . بعضی هم بر طبل ناسازگاری میکویدند که گلبهار قصد  ایجاد نفاق و چند دستگی در ایل هدف نهایی اوست . حرف و حدیث از یک کلاغ و چهل کلاغ فراتر رفت و بگوش بی بی گلبهار قهرمان همیشه در صحنه ایل رسید . گر چه به ظاهر از حرف مردم  باکی نداشت اما در حقیقت از ته دل نگران و ناراحت اینده و احترام مردم نسبت به خود بود. چند روزی از موعد قبول یا رد جواب خواستگاری گذشته بود .از طرفی دار و دسته داماد پیغام و پسغام به گلبهار میداند و از طرفی گروه ایلی بر عکس او را وادار به رد خواستگاری زیر فشار داشتند . حالا او با درایتی که داشت مابین دو فرضیه مهم ، شد و نشد و نشود و بشود گیر افتاده بود . هر چند ایل و بودن با هم ایلی ها بر همه موارد می چربید اما قصد داشت هر طوری شده میانه روی ، وصلت را هر طور شده جفت و جور وبه سر انجام نهایی برساند .  از جو جامعه ان روز برخی شایع سازان پیش دستی کردند و چنان شایعه غیر قابل باور را شدنی ساختند که خواستگاری انجام شد و جواب آری بود و عروسی سر گرفته شد و سالی گذشت و گلبس هم بچه بغل به ایل بر گشت . طبق معمول شایعه پس شایعه به اختلافات دامن میزد . همچنین روزی شد که آن قسمت از ایل یکطرف و گلبهار طرف دیگر قرار گرفت باز هم کفه ترازو به سمت گلبهار پر قدرت و پر نفوذ سنگینی میکرد . اگر گلبهار یک کلمه: نه :بزبان مبارکش جاری میشد همه چیز تمام و اوضاع مانند سابق یکپارچگی و اتحاد ایل حفظ میشد . این نه گفتن ماند ابی بر آتش شعله ور بود . همه فکر میکردند که گلبهار با این کار قصد دارد از زیر فشار و خسارت به زمینهای کشاورزی مردم روستا بگریزد . در حالی که در طی دو روز گذشته بارندگی شدید دوباره کاشتنی های (کشت و زرع ) جان گرفتند و تر و تازه و دوباره  قد کشیدند از سابق هم بهتر و شادابتر . برخی از کینه و حرص و طمع و حسادت و برخی اندک از افراد همیشه قصد چوب شکنی ( کارشکنی بی دلیل ) و برخی هم بدون دلیل قصد خودنمایی و خلاف رود و آب شنا کردن را  پیشه خود می دانند .  این برخوردها نا مناسب همیشه وجود داشته و دارد و خواهد داشت.یک ضرب المثل ایلی می گوید : اگر این کار بشود کدام آب میشه سیلی دنیا را با خود ببرد یا اگر نشود چنان قحط سالی شود همه را بمیراند )به داستان بر گردیم که سر انجام جواب بلی به خانواده داماد داده شد و طبق شرایط و تعهد نامه های شفاهی قرار و مدار عقد و عروسی در مدت زمان کوتاه اسکان ایل در قشلاق سیاه چادرهای ایل گذاشته ، بطرز زیبایی آذین بندی و از کلیه مردم روستا و بخش کوچک ایل دعوت بعمل آمد . در واقع حرف شایع سازان درست از آب در آمد الا سر وقت خود . عروسی سر گرفت و تمام  افرادی که دم از مخالفت میزدند با احترام و رنگ آمیزی بره ها و بزغاله ها و تعدادی میش و قوچ بعنوان هدیه بسوی چادر عروسی سرازیر شدند . نقاره چی بر طبل واقعی خود می کوبید و ساز زن هم دم بدم نوای رقص و پایکوبی و چوب بازی مینواخت مگر میشد بساط ساز دهل در ایل نواخته شود و فردی قهر باشد و خود را به جمع یاران نرساند انهم در اخرین روزهای مهاجرت ایل به سمت ییلاق و دیگر کو فرصت این بساط شادی . ن با لباس های محلی با دستمالهای رنگین تر با نوای ساز و دهل میرقصیدند و مردان هم با نوای بعدی نوبت چوب بازی ( ترکه بازی ) همه را سر شوق و هیجان می آوردند . این مراسم به سبب تنها دختر ایل که یکی دو روز دیگر باید از کانون خانواده جدا و به یکجانشینی روزگار بگذراند با حضور مردم بطور خود جوش با شکوهتر و رنگین تر بر گزار شد . کم کم چشمها داشت اشکبار میشد . چرا که در پایان عروسی دختری داشت از ایل جدا و دیگر رنگ چمنزار ها و مراتع سر سبز و تکاپوی جست و خیز رفت و بر گشت به چشمه و رودهای جاری ییلاق را نخواهدداشت و نخواهد  دید . آنقدر چشم انتظار باشد که یکی مژده ورود ایل را از تخته سفید به وی بدهد و مشتلق(مژدگانی ) دریافت کند . خبر خوش ورود پاییزی ایل به جایگاه اجدادی و میراث کهن قشلاق و فرود و فراز های روزگاران گذشته را دوباره از زبان پدر و مادر و بزرگان ایل بشنود و در دل زبان به نرمی زمزمه کند یاد دوران را بخیر و یاد دوستان را جاودان نماید .  دم غروب همان پایان روز عروسی  کاروانی شادی کنان عروس را بسوی خانه بخت راهی و همراهی کردند .انگار دل همه ایل را یکجا در ان روستای سحر امیز و ماجرا جو حبس کرده بودند . در کل عروسی های  رخ داده از سرزمینهای سر سبز ایل که انجام شده بود مردم اینقدر شاد و غمگین نبودند . یکی میزد یکی میرقصید و یکی هم اشک میریخت عده ای فکر میکردند بدا بحال پدر  مادر عروس با جدایی دختر دلبندشان به هق هق گریه می افتند بلکه همه و همه افراد  حا ضر ایل از جدایی گلبس نازنین بجای شادی در واپسین غروب ایل به گریه افتادند و شریک گریه های و اشک های جاری ریخته بر گونه ، این شادی غمگنانه پایان عروسی شدند . پدر و مادر عروس با رفتن بر دامنه کوه تپه مانندی فقط کاروان عروسی را تماشا میکردند و لا لایی ترک گلبس را همراه با آواز و اشک میخواندند و در دل بفکر درد سرهای نا بجای گلبهار که این سرنوشت را زود هنگام برایشان رقم زده بود افتاده بودند . شب فرا رسید همه کمک کردند بساط شادی و آذینبندی و چادر های عروسی را جمع کردند . شب سختی برای پدر و مادر و حتی ن و دختران ایل در پیش بود . دو روز سخت بر خانواده عروس در نبود تازه عروس گذشت . فصل کوچ رسید وصبحینگاه روز بعد ایل فراخوان کوچ سر دادند . سر تیغ آفتاب ایل به یکباره از جا کنده شد و دیگر مجال و فکر عروس و عروسی و دلبند در کار نبود . خانواده عروس آنقدر دست به دست کردند(تاخیر در کوچ  ) که آخرین کوچ ایل که دشت و دامنه کوه و بکلی قشلاق را ترک می کنند باشند شاید ته مانده خاطرات عروس خانم را کمی طولانیتر مرور کنند . ایل با کوچ خود راه مارپیچ آخرین ایستگاه قشلاق را با بالا آمدن افتاب و گرمی تن خود ترک میکردند .هنوز کوچ خانواده عروس خانم راه نیافتاده بود . بالا خره اخرین کوچ که نیمی از دل و جان خود را جا گذاشته بودند راه خود را در مسیر گذر و رد کاروان عروسی کج کردند . بازم مادر دل سوخته بقچه رنگین و سنگین و تحفه نا قابل خود را بدوش میکشید و به سمت دهکده جایگاه جدایی مادر و دختر به حسرت و عشق شتابان میدوید . اما از عروس خانم بگوییم که خبر دارشده بود خانه امید و آرزو هایش دارند منطقه را ترک میکنند بر بام خانه همه دشت و مسیر و دامنه را برای اخرین خاطره ذهنش کاوش میکرد تا بتوند پدر و مادر و همه وجودش را یکبار دیگر ببیند . گریه و زاری و اشک امانش بریده بود و اجازه فکر کردن را بکلی ازش گرفته بود تا اینکه از دور لکه سیاه و سفیدی در مقابل چشمان اشک آلودش ظاهر شد هیکل و قدمهایش مانند مادر بود اما بی انصاف اشک مانع روییت کامل او میشد . سر انجام از همان پایین در کوچه صدای ناله او بهوا برخاست .دختر و یا نوعروس مانند مرغی پر کنده از بام پایین پرید و در کوچه در میان جمع زیادی از مردم بهت زده دهکده در بغل مادر افتاد . بقچه را بزمین نهاد و تا میتوانست قربان صدقه دختر رفت . ایل از تخته سفید مارپیچ گذر کرد ولی ی کوچ دیگر باقی مانده بود .مادر با عجله بدون خداحافظی کلامی گریه کنان  فقط به مردم حلقه زده گرد او گفت : گلبس را به شما و شما را بخدا سپردم :راه خود را بسوی کوچ در پیش گرفت روزگار سختی بر او و خانواده اش میگذشت . اما عروس بقچه را بغل کرد و بویید و بر سرنهاد و تحفه را گرامی داشت . دوباره بر بام رفت و همچنان نشسته و ایستاده پیدا و ناپدید شدن خانواده خود را با کمال حسرت تماشا میکرد . کسی جرات دست بدل زدن او نداشت . بگذار در حال و هوای خود باشد مردم در کوچه ایستاده و مانند او غمگین بودند  از این جدایی مبارک و میمون . تا چشمش کار میکرد تخته سفید را در لابلای راه سر بالایی و مارپیچ اخرین گردنه هنوز دل امید داشت انها را برای آخرین بار ببیند . اما سر انجام کل ایل و خانواده او از دیده پنهان گشت  و بقچه را بغل گرفت و تا میتوانست گریست . با عجله سر و  گره عطر آگین بقچه را گشود تمام خاطرات ایل و خانواده را در ان یافت . دمی آرام گرفت و آرام آرام ، پله پله را پایین امد و در اتاق خود جان تازه و آرامش کامل یافت . دید که یک دست از اشرفی هدیه مادر بزرگ و سایر هدایای مادر و نامه ای به طویلی و گنجایش و مسیر ایل از قسلاق تا ییلاق  در آن تحفه عزیز  یافت که همه اش خاطره و درس زندگی بود . دو سال بعد در پاییز ورود ایل دوباره ایل وارد دشت فراخ و گستره قشلاق در حوالی دهکده شد . اولین نفر ی که احوال گلبس را از یکی از ن  همسایه او گرفت با فریاد بلند داد و زد و گفت " شکر از خدا گلبسینم هم بچه کرده " خدا را شکر گلبس هم دارای فرزند شده است "  سالم و تندرست باشید دوستان نازنین  illha 
صنایع دستی قوم بلوچ


چادر سنتی کرد کرمانشاه
بخشی از شهر کهن حریره جزیره کیش - قسمت عمارت اعیان نشین در بزنگاه تاریخ تجارت مروارید و سایر  محصولات
زمان برگشت سفر آبی از کیش به بندر چارک  در جوار کاپیتان کشتی



قبلا =قبلن -فعلا =فعلن - دوما =دومن

خاطراتی از گذشته مادر بزرگ

گذر گاهها و نماد ها ی ایل

سرزمین کاریان کهن قشلاق و خاستگاه باصری کلمبه ی اولاد حاجی عزیز، جنب آتشکده و قلعه گلی کاریان

هم ,بی ,ایل ,گله ,سر ,گلبهار ,بی بی ,گله را ,خود را ,شد و ,و به

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Zachary's life فروشگاه یو پی اس co دانلود فیلم جدید با لینک مستقیم Rafal smietana's blog صبح شوشتر چار قل Morteza Zarlaki مجله خبری آیه جاذبه های گردشگری خوزستان کلبه کوچک تنهایی من