محل تبلیغات شما

به نام خدا

حکایت و ماجرای بعدی شاید این باشد : کمان در کمین -ماجرای سیزده بدر سالهای پیش و دعوت عده زیادی در ان جشن صحرایی و مسابقه تیر اندازی و  خودنمایی میزبان .ادامه ماجرا .

سفر آرزومندانه با خاطره بدون دلچسب






در مورد وضعیت جغرافیایی محل و وقوع همه رویدادها سعی شده با مقدمه ای مختصر برای تجسم بهتر و نگاه دقیق خواننده توصیف باز ارایه شده در واقع دقیقا نمی دانیم که تا چه حد و چه نسبت خوانندگان عزیز به موقعیت  داستان تسلط پیدا می کنند . و ایا انتظار واقعی محل وقوع و شرایط محیطی توصیف شده را با رویداد داستان تطابق میدهند یا شاید در ذهن برخی مقدمه بی ربط با طرح داستان باشد؟ .نوشتن و طراحی و توصیف داستان واقعی کار بس دشوار و وقت گیر و تصحیح و چندبار روخوانی و جمله بندی و بر طرف کردن خطاها بار ها و بارها بازبینی دارد و با همکاری افکار و ذهن و خاطرات چند بار بشکل دست نویس و سر انجام تایپ و غلط گیری و نهایتا به مورد اجرا و تماشا قرار میگیرد کاری خسته کننده در عین لذت باربودن (کار   نوشتن ) به همراه دارد . خیر پیش مواظب سلامتی تن و روحتان باشید . illha



 هزار داستان : سفر نا فرجام و بیهوده در انتظارم بود

ماجرای من و عزیز سه زنه

من در اوج جوانی در مکانی دور از دسترسبه شهر و ابادی زندگی میکرد م. همسایه هایی داشتم که مدام هفته ای یکبار به شهرمیرفتند و هدایای آنها برایم غیر از تعریف و سرگذشت سفر خود و خوردنیها ناموجود  و گشت وگذار و  زیبایی های شهر مورد نظر که  مرتب به رخم می کشیدند چیزی دیگر عایدم نشد و هیچی در بر نداشت .به من هرگز  چیزی تعلق نمی گرفت   . من بیچاره و بیسواد درکنج این جهان هستی نه کاری به شهر داشتم و نه دلم هوای انجا را میکرد . از بسهمسایه خوبم از شهر برایم قصه گفت کم کم در دلم شوق دیدار و گردش  در کوچه و بازار و تیمچه و کاروانسرا و قهوهخانه و گاراژ و مهمانخانه های دو طبقه  وبویژه  مسافر خانه عزیز سه زنه در گوشم خوانده و زنده شد  . گاهی در خواب و بیداری دلمبسوی شهر و دیار انجا پرواز میکرد و مرتب در رویای دیدن شهر و نعمت های فراوان انپر میزد . انقدر ادامه این رویا ها پر و بال گرفت که رفتن به شهر از آرزوهای دستاول من شد . انهم با پول خود و چشم خود و دست خود و انتخاب خود همه چیز بخرم و باپای خود به دیار آشنای چند ساله برگردم . نمی دانید عاشق دیدنیهای شهر ی شدم کهدوستم برایم بازگو میکرد . سر انجام دل آرزومند خود را دلداری دادم  مگر چه میشود که به آرزوی دیرینه خود برسم . شرم را کنار گذاشتم و به دوستمپیشنهاد کردم مرا با خود به شهر دور دست خود و جاهای زیبا و دوست داشتنی ببرد . اوبا غرور و اکراه و کلی منت سر نهادن پذیرفت . انگار پا و قدم من روی تاج سرش سنگینی میکرد   که اینقدر منت بی مورد بر من فلک زده  مینهاد . برای رفتن به شهر نیمروز پیاده روی نیاز  بود، تاکنار جاده خاکی کم رفت و آمد  در انتظار وسیله نقلیه بمانیم  امید رسیدن به شهر آرزوهای دست نیافتنی که شاید قابل وصول شود .  تا پس از ساعتی کامیون و یا اتوبوسی  از راه برسد و مسافران آرزو بدل را به مقصد جدید با خود ببرد کمی بعد همان کامیون یاد شده در ذهن  از دور پیدا شد .  در نهان و در دل التماس کردم که ما را سوار کند وبسوی شهر روانه شویم . باورتان میشود هنوز بدرستی پول شماری را کامل نمی دانستمو فقط حجم پولی را که داشتم مرا خشنود میکرد . با تغییرات کمی در فرم لباس با دوست  همراه ، آماده رفتن به شهر دور و مشهور شدم  . من از طرفی مثل اینکه در این سفر تازه پیش آمده ،غلام و برده اش بودم هر چه میگفتبا یک چشم گفتن ختم میشد . نگرانی رفت و برگشت در دلم وسوسه ایجاد کرد . ایا کارخوبی بود یا که نه .بچه  جان شهر، بتو چه ؟ من و   استاد کمال پس از طی مسافت زیادی بهکنار جاده قدیمی و سراسری رسیدیم . همیشه میگفت جاده بندر و جنوب در واقع سر درنمی آوردم که بندر و جنوب کدام جایی است . حیفم امد که پدر من هم مانند پدر کمالچرا دو کلاس سواد یادم نداد . همیشه در این فکر خام بودم و دریغ از بیسوادی . امادر عوض مهارتهای دیگر زندگی داشتم که کمال از ان بی بهره بود و او همیشه از نداشتنان چند مهارت حیف و دریغ می خورد . جرات حرف زدن و اظهارنظر در هیچ موردی رانداشتم . هم او فرض میکرد و هم من فکر میکردم که او تافته جدا بافته است . یکه وبی مانند است چون راه و رسم شهر را بلد است همه چیز دان و حکیم به تمام معناست .بهر جهت یک ساعت و نیم در کنار جاده خاکی تمرکز و چشم انتظار بودیم که از دور خاکو دودی پدیدار شد . کامیونی بود با بلند کردن دست حکیم کمال به سختی توقف کرد وخیلی دود و خاک بر سرمان ریخت . با آویزانشدن به بدنه کامیون به سختی بالا رفتم اما او از قرار معلوم دارای کمالات و احترامخاصی بود در عین نداشتن گنجایش جزو سرنشینان جلو شد و در جای خود در کنار چندمسافر دیگر خود را جا داد . اما من هم از همان بالای و روی میله های اتاق کامیونخود را رها و در میان بار و وسایل جور واجور مردم و تعدادی مسافر از بزرگ و کوچکزن و مرد پهلو بزمین کف کامیون در کنار قفسه مرغ و بره و بزغاله ها قرار گرفتم .همه نوع بار از موجودات زنده و بی جان در اتاق روباز کامیون  ،نا مرتب چیده و بهمریز بچشم میخورد . از زیر خاک پنهان شدن برخی مسافران نمی توان گذشت . جاده تمامخاکی و در هر صورت خاک به سراسر اتاق و بار و روی مسافران  یکنواخت میپاشید . حکیمکمال وقتی روی صندلی جلو  نشست و ارام گرفت صدای ناله تعریف و گفتگویش  با راننده و سایرین براحتی بگوشمیرسید . با وجود صدای ناله و ناهنجار کامیون قوی ترین صدا متعلق به حکیم بود . مادر پشت و ته اتاق کامیون فقط آسمان را می دیدیم و گاهی صدای ماشینهایی که نزدیک ودور میشد ند . پس از ساعتها بالا و پایین پریدن اتاق ماشین و خاک خوردن موتور خاموششد و در عقب باز شد و همه پیاده شدند من هم از میان بار و وسایل خود را به عقبکامیون رساندم و بدون استفاده از نردبان پایین پریدم و منتظر فرمان حکیم کمال در حال تماشای افراد و درشکه های پر سر  صدا و منتظر مسافر،خیره شدم . کمال بالاخره دست به جیب شد و کرایه را پرداخت و دستی محکم بر کول منزد که راه بیافت . در مقابل چند درشکه نو کهنه ایستاد و یکی را انتخاب و هر دوکنار هم سوار شدیم . با یک هی کردن برو حیوان ،درشکه راه افتاد و چرخش چرخهای انروی زمین ناهموار وگاهی  صاف خیابان شهر شلوغ راه میرفت و من  تازه به شهر امده، غرقتماشای مظاهر تمدن ان روزگار با تعجب چشم دوخته بودم .  آقا کمال به اصطلاح با معرفت چند باره پند دوستانه درگوشم  خواند و دیگر هیچ نگفت تا از چند دروازه و میدان وسیع رد شدیم و بهورودی سر سرایی خوش نقش ونگار رسیدیم . با صدای بایست حیوان،  با کشیدن افسار اسب بود یا میگفتند یابو درست یادم نیست ،درشکه تخت ایستاد . پا از  رکاب بیرون نهاده، پیاده شدیم . من سر گیجه شدید و حالت تهوع داشتم از همان ابتدایسوار بر کامیون بد ماشین بودم . گل برویتان چند سرفه تهوع مانند به من دست داد ونتیجه اش بعد از پیاده شدن از اتاقک درشکه  سر در جدول کردم و حسابی بالا آوردم .کمال هم با سر تکان دادن فقط نگاهم کرد و دستم بگرفت و از درون دالانی باریک وطولانی به اندرون حیاطی پر از حجره های کوچک و کنار هم رد شدیم یک سری پلکان رادورانی بالا رفتیم و مرا به درون اتاقی مفروش با سه تختخواب رها کرد و رفت . منگیج و مبهوت و بد حال روی تخت افتادم . زمانی برخاستم که هوا تاریک شده بود واحساس گرسنگی بهم دست داد . با صدای نگهبان مجموعه برخاستم و بیرون طبقه پایین دستو رو شستم و هوایی تازه کردم . دوباره از پله های بلند گام برداشتم و به اتاقبازگشتم . روی میز کهنه وسط سفره ای پهن و نیمرویی تازه که بخار از ان بر میخاست بانان شهری کنجد زده و کمی سبزی اماده بود . همه را با سه چهار لقمه بهم پیچاندم وغورت دادم . از کوزه کنج اتاق اب خنکی از ان در کاسه درون طاقچه بعد از غذامیل کردم تا کم کم حالم جا آمد . تا دیر وقت سر و کله اقا کمال پیداشد . از سفرلذت بردی این همان نان و سبزی و نیمرو نمونه بود که بارها برایت گفته بودم. من هم درعالم دیگر درحال  سیر  سری تکان دادم . او دراز کشید من هم در عالم خواب فکر هزاران جور  خیالخوب و بد داشتم .دوباره شوق گشت و گذار در شهر مرا از رفتن به خواب بازمیداشت . با خواب و بیداری و خیال و رویا شب به پایان خود رسید . صبح زودتر از همه آقا کمال برخاست و مرا صدا کرد . باید از آش خوشمزه دروازه شهر  یک کاسه بخریم و نوشجان کنیم . من خوشحال تر از تمام لحظات ورود به شهر جدید سور=با قاطعیت  جواب دادم خوب حالانوبت من است من آش میخرم و با نان میل میکنیم. از من که اصرار برای خرید بروم از آقا کمال که نه تو گم و گور میشوی. اولین بار است که به شهری نا آشنا و شلوغ آمده ای  .نوبت تو  باشد دفعه  بعد . اما من دراین کشاکش زورم چربید و ارسی را پا کردم و بدو از پله ها پایین رفتم  بیرون ،و از سر سرا خارج وبدون در نظر گرفتن موقعیت تا چشم کار میکرد در سحر گاه کم تردد به ادامه راهپیماییخود همه میدان ها و خیابان و کوچه های منشعب را پشت سر گذاشتم . تا سر انجام بهنانوایی رسیدم یکی نان بلند بالا خریدم ، هم قد خودم و کمی جلوتر کاسه ای آش بالیمو ترش و کمی پیاز داغ که بوی مزه ان ادم را بوجد و اشتها می آورد . دلم میخواستکه الان به اتاق میرسیدم و نیمی از نان را با آش میل میکردم . از همان آشی بود کهکمال بارها از ان تعریف کرده بود .دوتا ناخنک زدم و به به گفتم به مسیر ادامه دادم. حالا هرچه بیشتر راه می رفتم  خبری از دروازه و حجره و سر سرا نبود . همچون رفتم کهبه گوشه ای از خروجی شهر رسیدم . بازم گفتم بگذار جلوتر بروم حتما میرسم به نشانیمسافرخانه اما این مسیر بسیار متفاوتر از مسیر آمدنم بود . یعنی چه ؟ چرا مسیرتغییر کرده است و بعد با خود گفتم خاک بر سرم شد من گم شده ام ونشانی محل اقامتخود را گم کرده ام . اخر انقدر خجالت می کشیدم از ادرس ندانسته از اهالی شهر سوالکنم . نان و آش داشت سرد و بی مزه میشد ،وانگهی آقا حکیم کمال هم در انتظار اولین خرید آش من بود . ناراحت میشود . بگذاراز یکی بپرسم چه بپرسم کدام نشانی و کدام میدان و کدام  مسافرخانه . جلو رفتم از یک دکاندار سوال کردممیدان شهر از کدام طرف است گفت شهر پر از میدان است، نامش را بگو کمی فکر کردم یادم نیامد . دوباره راه افتادم تنها لطفی که دکاندار به من داشت فرمایش کرد هیچ میدانیاز اینطرف نیست برگرد به آنطرف، راه آمده را دوباره پیش گرفتم . نیم ساعتی آمدماما نشانی را نیافتم . دلهره و پریشانی گرسنگی و لذت اش و نان را بربود . از درشکهچی سوال کردم جوابی نداد از حمامی پرسیدم محلی نگذاشت . از عابری دیگر نشانی میدانرا خواستم مسخره ام کرد و رفت . با خود گفتم عجب مردمی دارد این شهر زیبا ! جواب سوالم پیش این دوپسر بچه هاست .با رسم ادب پرسیدم ادرس میدان شهر کجاست . گفتند کدام میدان گفتم نشانی مسافرخانهمرکزی کجاست گفت نامش .یکهو یادم امد که استاد  کمال گاهی از عزیز سه زنه حرفمیزد من هم با خوشحالی تمام گفتم مسافر خانه عزیز، عزیز سه زنه کجاست . می دانیدکه بچه ها در جوابم چه گفتند ؟ عزیز عزیز سه زنه ، ریشش ریش پازنه کچی خورده کل میزنه و چند شعر و سرود طنز آمیز دیگر .  این شعررا  تا میتوانستند ضمن  دنبال کردن من  می سرودند. من هم در اعماق ناراحتی ولو بودم  . خجالت کشیدم از مطرح کردن این عبارت . از شدتناراحتی پایم به لبه دیوار گیر افتاد و نیم خیز شدم کاسه آشی نیمی بر زمین و نیمیبر هیکلم ریخت و نان هم روی زمین پهن شد و هردو را رها کردم با وضع بدتر از قبلبراه بی مقصدم ادامه دادم . با هیجان و هو زدن بچه ها تعدادشان بیشتر و شعار عزیزسه زنه را بدنبالم سر میدادند . از مقابل هر مغازه ای رد میشدم مرا به چشم گدا وبرخی دیوانه و روانی می پنداشتند . نه توقف جایز بود و نه سوال ازاحدی .بسیارعصبی شدم و از امدن به شهر سخت پشیمان گشتم . شعار بچه ها مرا کلافه کرد. با خودفکر کردم جوری باید  از دست این بچه ای شیطان و فضول فرار کنم . انها سوژه خوبی بدستگرفته بودند . آنقدر دویدم از میان جمعیت که از شر پسر بچه ها خلاصی شوم اما فایدهنداشت هر آن جمعیت بچه ها بیشتر و شعار محکمتر میشد .دست اخر  روبروی یک  دکان که  بنظرم آشنا آمد  توقف کردم متوجه شدم  نانوایی ست داخل شدم با ان سرو وضع و لباس آلوده با آش و پریشان حال با  چند تن افراد  تعقیب کننده . مرد نانوا بدرستی متوجه قضیه من شد و دقیقا یادش بود که نانخریدم و بدنبال اش میگشتم . بچه ها ی پر رو  را با گستاخی تمام پراکنده کرد و از شعار بچه هابه نشانی من پی برد . مرا همراهی کرد و به میدان شهر، ورودی بازار و سر سرای ومهمانخانه یا مسافرخانه عزیز سه زنه که در جنب مسافرخانه مهتاب بود مرا به داخلراهنمایی کرد حوالی نیمروز با اش و نان نخورده و استاد کمال در انتظار و خیلیمصیبت کشیده و لذت ندیده از شهر آرزوها و مناظر زیبای توصیف شده و بی نصیب بالباسی نا مناسب به اتاق وارد شدم . با خود گفتم که شاید حق با استاد کمال حکیمباشد یک تنه به شهر می اید سالی بیش از صد بار یک اتفاق کوچکی برایش هر گز نمیافتد باید بروم رسم و آیین زندگی را بیاموزم همان سوادی که مرحوم پدرم  از من دریغ  کرد.خود باید بدنبال آن راز موفقیت بگردم . همان اتفاق سبب مهاجرت من  به دیاری  غیر از دیار تنهایی شتابان برای زندگی واقعی رفتم . عازم دیار مردم  دانا شدم . شرمو خجالت را کنار گذاشتم و پی علم و معرفت رفتم .غمتان مباد illha




خاطراتی از گذشته مادر بزرگ

گذر گاهها و نماد ها ی ایل

سرزمین کاریان کهن قشلاق و خاستگاه باصری کلمبه ی اولاد حاجی عزیز، جنب آتشکده و قلعه گلی کاریان

شهر ,کمال ,هم ,سر ,ها ,ان ,به شهر ,عزیز سه ,من هم ,بچه ها ,سه زنه

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

  ساج کندی خرید مخزن پلی اتیلن آب در استان تهران عشق در وادی محبت telmatesni یار بی همتا × آماتور × The Best MLB Minnesota Twins Jerseys Cheap On Sale. مامور زندگی خودت باش مرکزتبلیغات یاران روستای پایین مرزبال