محل تبلیغات شما
به نام خدا
از میهن بلاگ کوچ به بلاگ سکای  و ادامه داستانها  برای علاقه مندان

هزار داستان : قضا و بلا در پس تیغه  کارد - فرا رسیدن  اجل معلقی !ضرب المثل


illha.blogsky.com

بزودی

تمام مطالب  کوچ ها -kuchha.mihanblog به نشانی جدید انتقال یافت : 

kuchhadastan.blogsky.com

چند روز دیگر به سایر نشانی ها کوچ خواهیم کرد . به احتمال زیاد سرور میهن بلاگ خاموش و


تاریک میشود.لطفا در صورت علاقه مند ی به نشانه های دیگر مراجعه فرمایید . با تشکر


هزار داستان :

 Add Image
اسامی در این داستان قراردادیست ( غیر واقعی )
قسمت دوم و آخر 25/9/99

کم و کاستی ها  را بر ما ببخشید - illha
 یکی از  ستون وسرستون سنگی بجا مانده از  کاخهای بنا شده در شهر استخر



راوی :

دختری از تبار علی شیر 
دقایقی از ملاقات مادر و پسر وارده به چادر  ،نگذشته بود که  خانم خانه  ،مادر دختران  در جمع میهمانان به خواستگاری آمده با اشاره به همسرش خواستار م در  مورد خواستگاری یکی از دخترانش  بود. ساکت انقدر مشغول بحث و مجادله داغ بود که متوجه اشارات خانم نشد . دست از چاره بریده ، مادر دختران گفت  با اجازه من برای امر تصمیم گیری  با آقا می بسیار ضروری  داشته باشم . با کمال میل بفرمایید همگی دختران و پدر و مادر برای لحظاتی از چادر خارج و پشت چادر  دور هم حلقه اتحاد شور و م   زدند . خانم با صراحت گفت ، آیا او را می شناسی شغل  و کاشانه او را می دانی ؟. زندگی او را دیده ای ؟ دختر دسته گلم را با دست خود به قعر چاه می اندازی . فرصت کافی بگیر تا فکر کنیم . من اگر راستش را بخواهی با این وصلت راضی نیستم . تو خود دانی .دو دختر هم به پیروی از مادر حرف او را تکرار کردند . تنها سحر و عمو ظاهرا رضایت داشتند . بحث انها طولانی شد و  عاقبت حلقه آنها گشوده شد  و دوباره به چادر برگشتند . عمو گفت ما تابع یک سری مقررات و سنن خاص خودمان هستیم . و شما را نمی دانم . مادر پسر هم رشته کلام را بدست گرفت . مادر ،من همین یک فرزند پسر را  دارم منزل ما در شهر شیراز و محل کار او  تهران است . ماهی دو سه بار از محل کار به شیراز می اید و به من سر میزند . من تک و تنها در یک منزل (در ان دشت= بزرگ )   زندگی میکنم .منزل ما بحد کافی بزرگ است و چند خانواده براحتی می توانند  در آن زندگی کنند . پسر من وضع مالی خوبی دارد و از این نظر دختر شما هیچ کمبودی را نزد ما احساس نمی کند .ان شا الله که با هم خوشبخت شوند . حال اگر دختر از دوری پسرم  ناراضی و نگران  باشد یا هم به تهران کوچ می کنیم و با یکدیگر زندگی می کنیم یا محل کارش را به شیراز منتقل می کند باز هم  با هم ودور هم روزگار می گذرانیم . هنوز بفکر آنها نرسیده بود که سحر را می خواهند از خانواده جدا کنند نه یکی از آن دو دختر واقعی ساکت را  . همه خانواده  روی دو دختر ساکت حساب میکردند . اما برای همه خانواده هر کدام که باشد جدایی سخت و ناگوار بود . اگر نخستین خواستگار را رد کنند پا به بخت دختر ها زده اند، اگر قبول کنند مشکلات خاصی دیگر سر راه خانواده پیش خواهد امد .زندگی در شهر و زندگی در ایل زمین تا آسمان تفاوت دارد . ما شاید سالی یکبار بیشتر  نتوانیم او را ببینیم . با وجود اختلاف نظر بین خانواده  ،مرد خانه به چند شرط  قبول کرد . اما یک سری شرط های لازم و موجود در میان کلام انها پیشنهاد و موافقت انها را گرفت . که در صورت توافق انها پایبند شروط خود باشند . تاره  پدر گفت از این دو دسته گل من کدام یک  را مد  نظر شماست . مادر و پسر با هم گفتند هیچکدام . همه با حالتی تعجب مثل اینکه خشکشان زده باشد سکوت کردند .تازه متوجه شدند که روی دختر برادر خود سحر نظر دارند . دو دختر مانند  آهوی فراری از جای خود پریدند و خود را به پشت چادر رساندند . جمع پنج  نفری آنها به وعده و قرار خود برای به ثمر رسیدن و فرستادن سحر به خانه بخت وارد گفتگوی اصلی شدند . مادر خانواده  نفس راحتی کشید . مایل نبود هیچکدام از دختران خود را از فامیل و ایل و تبار و قوم و قبیله خود دور کند . حالا اصرار داشت هر وقت صلاح دانستید برای برگزاری مراسم ساده و مختصر تشریف آورده و عروس  را با خود ببرید . بگذریم از تنش تازه پدید آمده در خانواده به سبب سو تفاهم خواستگاری . سر انجام با موافقت  عمو و خود سحر  برای جدایی  از خانواده نظر موافق دادند  . قرار ده روزه برای پایان کار و عروس بران وعده گذاشتند . اما چون انها در حال کوچ و  در راه بودند، وعده  دیدار را حوالی پاسارگاد در مسیر باستانی ایل گذاشتند . در طول یک هفته و اندی پیش رو پدر  شدیدا از جدایی  سحر ناراحت بود. از جدایی دختر همه کاره در  منزل. او کمک حال خوبی برای خانواده بود . جای خالی او را نمی توانست ببیند . به دختران خود مرتب می گفت او را در این چند روز  دلخور نکنید بالاخره او هم راه خود را میرود بعد دلتان میسوزد.  در اوج تنهایی و مشکلات  ، سحر یار و یاور خانواده ما بود . و سرپرست  واقعی خانه ما بود . من از همه  شما از نبود او  بیشتر نگرانم . چیزی نگذشت زمان مانند برق و باد سپری شد در زمان وعده آقای داماد با دو بانوی شهری با مقداری قابل توجه  رخت و لباس و زیور الات نشانه  سیاه  چادر ساکت بردباری را گرفته بودند. ناگهان  سر و کله آنها پیداشد .  مراسم کوتاه و لباس ریزان و طلا ریزی با دعوت اندکی از فامیل خانواده ساکت بر گزار شد . نهار مختصر میل کردند و شادی و بزن و بکوب اندکی راه انداختند . اگر دختر در خانواده واقعی خود بود عروسی مفصل برایش بر گزار میشد .حال به برگزاری مراسم ساده بسنده شد .سادگی  با آرایش ساده   و  موهای چتر  زده به سبک اجدادی عروس خانم ، دارو دسته عروس دم عصر  با وداع اشکبار خانواده از یکدیگر جدا شدند و بسوی شهر خود حرکت کردند . ناراحتی و گریه و زاری انها وقتی شروع شد که  اتومبیل از دیدگان پنهان شد . همه از جمله مادر و دو دختر و عمو که در حقش پدری کرده بود مثل باران بهاری گریه و اشک میریختند . آن پسین و عصر بسیار نا ارام بودند .و شبی را بدون سحر به سحر رساندند . شب سخت و بی وفایی بود و موجب جدایی پاره تن خود دانستند . عمو قدر او را بیشتر از همه می دانست . مونس و یار و یاور و کمک رسان همه گونه او بود . از هیچ کاری ابا نداشت دلیر و با شعور و فهیم و صبور بود .کاش بیشتر به او محبت داشتم . دلم میسوزد که او کمی از خانواده ما آزرده بود . امان از جدایی . گاهی به سراغ وسایل جا مانده او میرفتند و یادش بخیر و از کله شیون می کردند . آن شب طولانی به انها سخت گذشت. تازه از رفتن وی خبر دار شدند . مادر به پدر بچه ها گفت اشتباه بزرگ و گناه بزرگتری  مرتکب شدی  که او را از ایل و قبیله جدا کردی . شوهر غریبه و خدای نا خواسته  اگر با او  بد رفتاری کنند  چگونه تحمل می کند .کی حامی و مدافع وی در غربت است . اما  آن مرد به من قول شرف داد که من از چشمان خود او را بهتر حفاظت و محترم می دارم . خیالتان راحت . مادر گفت در قبیله و مقابل چشم ما کسی قدرت ظلم به او را ندارد و در ثانی ، قوم و خویش اگر  گوشتش را تکه کند و دور بریزد  استخوانش  را حفظ میکند .اما غریبه نه به گوشت و پوست و استخوانش رحم میکند و نه اثری از او بجا  می گذارد . مرد با ناراحتی گفت  ای زن ، او  مرد خوبی بود .سحر جزیی از خانواده انهاست .  چاقو  که هر گز دسته خود را نمی برد اگر دلخوری کوچکی بین انها رخ دهد حل و فصل میشود .  از این بابت ابدا نترس و نگران نباش  . من او را در همان مدت آشنایی اندک خوب شناختم نگران نباش پاییز در برگشت سراغش میرویم و  او را به میهمانی می اوریم . بعد از این حرفها ، او (سحر ) مانند شیر دختر بود و بی محابا از پس همه چیز بر می اید زنده به دهان شیر میرود و سالم بیرون می اید او از پس همه بر می اید زن با ت و کاردان میشود . اطمینان دارم .مگر نمی دانی او نوه مادری علی شیر    است که  مادرش صد نفر تشنه را  لب چشمه میبرد و تشنه بر می گرداند . یادت رفته گل نسا مادر او  تنها شیر زنی بود از صد مرد سر تر بود . سحر  دقیقا  مانند مادر خدا بیامرزش بود . او بود که در  اولین و آخرین زایمان  سحر به رحمت خدا رفت و ابدا بد به دل راه نده اوضاع خوب و بر وفق مراد پیش خواهد رفت . تا نزدیک سحر  ان شب را با ناراحتی باب  دختر  خود سحر گفتگو و در غیابش از او یاد کردند  . امید وارم که  از کار خود  پشیمان نشویم  . بعد از هر گز دختری ایلی را به پسر شهری  شوهر دادیم . فردا صبح زود  دست به بار شدند . کوچ فردا تفاوت  عمده ای با دیگر کوچ ها ،داشت. همیشه هنگامه کوچ  نیمی از کار هارا سحر انجام می داد .  پایان کار اسب مخصوص سواری خود را تزیین و سوار میشد و مانندسر پرست  همه امور  را کنترل می کرد .و خیال همه از این بابت راحت بود. با حرکت کوچ اسب بدون سوار با همان ارایش در اطراف و بدنبال کوچ می چرخید. کسی جرات و دل سوار شدن بر او را نداشت . حتی اسب او از نبود سوار بر پشت خود  بی تاب بود .  تازه گریه و زاری آغاز شده بود . یکی یکی انها خاطره او را با گریه و اشک بازگو میکرد ند . او عزیز ترین موجود از دست رفته شده بود . کسی نبود که از غیبتش غمگین نباشد دیگر نه صدای نازنینش در گوشها می پیچید و نه با دستان زرین خود سینی و استکان و قوری سه گل  را با خوشرویی به اعضای خانواده به صرف چای دعوت میکرد . تا مدتها هیچکس دست به وسایل مخصوص چای خوری خاص او نمی زد . دوباره سکوت تنهایی بر مابقی خانواده سایه سنگین انداخته بود تا اینکه از صدای شیون بچه ها زن همسایه بفریادشان رسید و شما را چه میشود دنیا که اخر نشده پناه بر خدا او که هنوز نمرده است که اینقدر شیون می کنید . پشت سرش شادی کنید و به امید دیدار او و خاطرات او دلخوش باشید . دختران با گریه فریاد زدندگلی جان همان خاطرات خانمان سوز ش ما را بیچاره کرده و دمی از مقابل چشممان کنار نمیرود . تو که خبر نداری ما چه گوهر نایابی را از دست دادیم . تا کی دیگر عزیزمان  را دوباره ببینیم و تا آنوقت  کی مرده و کی زنده  است تا یک سال دیگر چگونه صبر کنیم . گرد غم از سر خود دور کنید . زن همسایه با خواندن ترانه شاد و مثل های ایلی درد و غم کهنه چند روزه را از دل غمزده خانواده  در غیاب سحر به در کرد و با خارج کردن لوازم مخصوص چایخوری از جعبه انها را بیاد سحر و امید واری و خوشبختی او دعا کردند و کم کم زندگی و حال و هوای انها به روال عادی باز گشت .در کوچ و بازگشت پاییزی آنها داغشان تازه تر شد و به سراغ محل سرنوشت ساز جدایی سحر رفتند . با آن اتفاق ساده  بازدید گردشگران و سیر واقعه خواستگاری را مرور و یک بار دیگر بیاد او گریه سر دادند .  تا مدتی به همراهی و   دلگرمی زن همسایه خانم گلی جان خدا پدرش را بیامرزد دلتنگی را بکلی از دل و دماغ انها زدود . بعدها    در ادامه  پاییز دل تنگی ها روزی  آقا ی دکتر به اتفاق سحر خانم در گوشه و کنار ایل سراغ منزل اقای ساکت بردباری را گرفته و میانه ظهر  بطور غافل گیرانه با هدایا و سوغاتی برای تک تک اعضای خانواده وارد همان چادر شد. همگی روی سرسحر  از آنها دور شده  هجوم بردند و او را غرق در بوسه کردند  و گریه شادی راه انداختند  . عمو ساکت از همه بلال تر بود .او  بیشتر زاری میکرد ،دقایقی او را در بر داشت .  سحر  بلافاصله سراغ وسایل چای و قوری و استکان و نعلبکی سرنوشت ساز رفت . با همان حرکات ناز دار خود چای را فراهم و به اهل چادر و میهمان تازه وارد تعارف کرد .  اخ چرا وسایل چای  را کنار گذاشتید و در نبود من از ان استفاده نکردید . دو سه روزی همرا ایل همراهی کردند دوباره به شادی گذشته بر گشتند و همه شاد و عزت مند از خوشبختی خواهر و فرزند خود کمال رضایت خود را به وضوح آشکار کردند و در  ان عصر گاه  آخر گفتند و خندیدند و شادی کردند . آقای صباحی  ان مرد دکتر دارو ساز در برهه ای از زمان بداد خانواده سحر رسید . در خشکسالی کشنده و وحشتناک از سمت قشلاق به ییلاق  با نفوذ  و قدرت مالی و اجتمایی خودرو های و کامیونهای ریو دولتی پاسگاههای ژاندارمری را وا داشت تا بسیاری از بار و بنه بخشی از ایل را  که از بدبختی و خشکسالی زمین گیر شده بودند ،از جویم لارستان تا دشت سروستان در مدت یک هفته  ، بدون درد سر جابجا و انتقال دهند . بزرگترین خدمتی که در حق تعدادی از جماعت ایل کرد فراموش نشدنی بود . از قدیم گفته اند محبت کم حتی جزیی  و اعتماد به آدمهای بزرگ نتیجه مفید و بزرگی در بر دارد .

سلامت و بر قرار باشید    illha 






خاطراتی از گذشته مادر بزرگ

گذر گاهها و نماد ها ی ایل

سرزمین کاریان کهن قشلاق و خاستگاه باصری کلمبه ی اولاد حاجی عزیز، جنب آتشکده و قلعه گلی کاریان

سحر ,خانواده ,  ,دختر ,مادر ,انها ,او را ,خود را ,دو دختر ,را با ,از این

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

حقیقتی مجازی Joey's style reininggekam worllagencoi روزانه نویسی فایل اوکی مرجع فروش و خرید انواع پایان نامه ، تحقیق ، مقاله ، پروژه ، ترجمه ، پاورپوینت ، انواع طرح های کسب و کار و ... anacciamu فروشگاه ساعت مچی زنانه aslotide1978 هفت صنوبر